(4)

75 23 12
                                    

لی:زین ، عزیزم تو مطمئنی؟

زین کاسه ی پلاستیکی مشکی توی دستش رو کمی کج کرد و برس رو چند بار توی محلول داخل کاسه زد.

زی:معلومه!

پیشبند لیام رو صاف کرد ، صندلی چرخداری که همسرش روش نشسته بود رو صاف کرد و با اخمی که نشون دهنده ب تمرکزش بود ، برس رو بالا آورد و روی موهای قهوه ای لیام فرود آورد.

حس خنکی و سرمایی که به سرش وارد شد باعث شد لرزیدن خفیف مهره های کمرش رو حس کنه.

و زین حرکات نرم دستش رو شروع کرد.

حس حرکت برس روی موهاش مثل حس زمان هایی بود که لیتل اسپون میشد و خودش رو توی بغل زین جمع میکرد و زین با سخاوتمندی تا خود صبح دستهاش رو برای نوازش موها و پوست نرم پشت گردن لیام حرکت میداد.

از آیینه به تصویرش خیره شد و بعد به زین که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد.

اخم کرده بود و مثل همیشه فاصله ی کوچیکی بین لبهاش وجود داشت و زین میتونست دندون های سفیدش و و قسمت کوچیکی از زبونش رو ببینه.

زی:چرا تو فکری بلوندی؟

لیام تک خندی زد و بعد از چند ثانیه لبخند بزرگش تبدیل به لبخند کوچیکی شد و بعد محو شد.

لی:دوستت دارم زینی.

زین برای چند لحظه دست از کارش کشید از توی آیینه به لیام خیره شد.

زی:منم دوستت دارم عزیزدلم.

لیام لبخند پر از بغضی زد و خودش رو با بازی کردن با ناخونهاش سرگرم کرد.

زی:همه چیز مرتبه لی؟

زین با نگرانی پرسید.

لیام سرش رو بالا و پایین کرد ولی جرئت حرف زدن نداشت ، احساس میکرد حتی اگر یک کلمه از دهنش خارج شه بغضش میشکنه و شروع به گریه میکنه.

این فکر که زین داشت برای اون میجنگید و خودش مثل یه پسربچه ی ترسو پشت سرش قایم شده بود ، داشت روحش رو میخورد.

با اینکه زین بارها و بارها به همسرش گفته بود که شجاعترین فردیه که میشناسه با اینحال باورش نداشت!
نه اینکه زین رو باور نداشته باشه...نه
فقط میترسید این حرفها از روی عشق زده شده باشن.

ولی ته قلبش میدونست که تمام این رفتارهاش فقط و فقط بخاطر ترسش برای از دست دادن زینه و نه اذیت شدنهاش توسط استیو!

اون میترسید زین رو دوباره ازش جدا کنن درست مثل شیش سال پیش که این کارو کردن.

شاید اینطور بنظر برسه که جدایی بیشتر از این امکان پذیر نیست ولی لیام میدونست که ممکنه.

میدونست که اونا قدرتش رو دارن و این میترسوندش!

زی:عزیزم داری نگرانم میکنی!...اونا اشکه؟ لی!

لی:من...من گریه نمیکنم.

زین عصبی خندید و کاسه رو روی میز جلوی آیینه گذاشت.

زی:ولی داری اینکارو میکنی!

کمی عقب رفت و صندلی رو به سمت خودش چرخوند.

زانو زد و دستهاش رو روی گونه ی لیام گذاشت.

زی:هی...چی شده؟

با مهربونی گفت و رد اشک رو از گونه اش پاک کرد.

لی:من توان یه دردسر جدیدو ندارم!

با این حرف لیام اخم های زین توی هم رفت.

زی:اونا هیچ غلطی نمیتونن بکنن ، حالا هم اشکاتو پاک کن آقای پین ، بیا برگردیم سر کارمون.

لیام سرش رو تکون داد و با حرکت پاهاش صندلی رو برگردوند و از توی آیینه به زین نگاه کرد.

لبخند زد و به زین اشاره کرد که ادامه بده.

•••••
لی:زییییننننن!!!

با صدای فریاد لیام ، زین از جا پرید و با وحشت به در بسته ی اتاقشون خیره شد.

بعد از چند ثانیه در با شدت باز شد و زین تونست چهره ی اخم آلود ، قرمز شده و خشمگین لیام رو ببینه که با قدم های محکمش سمت زین میاد.

زین با سرعت از جاش بلند شد و سعی کرد تا حد امکان از لیام فاصله بگیره.

توی تمام این مدتی که با لیام بوده فقط چهار بار این چهره ی لیام رو دیده بود و میدونست اتفاقات خوبی قرار نیست بعدش بیوفته.

زی:چی ش....

لی:چی شده؟! چی شده؟!

لیام با چشمهای گرد شده به زین گفت و عصبی خندید.
لی:نمیدونم ، خودت بگو!

و بعد سرش رو کمی خم کرد و به موهاش اشاره کرد و زین تازه متوجه فاجعه شد.

موهای لیام...

لی:صورتی شدن!

لیام عصبی غرید.

زی:خیلی...خوشکل شدی!

زین با لبخند دندون نمایی گفت.

زی:منظورم اینه که...این کاملا صورتی نیست! این طلایی با رگه های کوچولوی صورتیه!

گفت سعی کرد نگاهش واقع‌گرایانه بنظر برسه.

لی:فکر کردی من احمقم؟

لیام با بیچارگی گفت و دستش رو بالا برد و موهاش رو کشید.

زی:خدای من این چه حرفیه؟ من دارم جدی میگم میدونی وقتی میای زیر نور یکم صورتی بنظر میرسه در غیر این صورت کاملا طلایی هستن!

لیام برای چند ثانیه سکوت کرد ،سرش رو پایین انداخت، اخمش هنوز روی پیشونیش بود.

لی:واقعا؟

به آرومی گفت.

زی:البته! به علاوه بعد از چند بار حموم رفتن اون تار موهای صورتی از بین میرن!

لیام نگاه تردید آمیزی به همسرش انداخت و باعث شد زین تند تند ادامه بده: بیا لی بیا چند تا عکس ازت بگیرم ، مطمئنم فنا عاشقش میشن.

گوشیش رو از روی میز برداشت و وارد اسنپ چت شد.
البته که قرار نبود به همسرش بگه که قراره از فیلتر و افکت برای پنهان کردن موهای صورتیش استفاده کنه!

Disaster chef & blonde teddy bear [l.s] [z.m]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora