Part8

7.2K 1.1K 98
                                    

یک هفته ای گذشته بود و تهیونگ و جونگکوک خیلی کم هم دیگه و میدیدن!گاهی اوقات تهیونگ همراه با یونگی به باغ میرفتن و برای چند دقیقه ای تهیونگ جونگکوک و میدید!گاهی اوقات هم موقع غذا خوردن!

جونگکوک کمی می‌ترسید!همیش حرف های جین توی سرش می پیچید!می‌ترسید به امگا نزدیک بشه اما نمیدونست فاصله گرفتن بیشتر بهش آسیب میزنه!

این چد روز لیسا خیلی کم سعی میکرد تو چشم باشه و یا توی آشپزخونه بود و یا در حال شستن لباس!از آخرین باری که کتک خرده بود خیلی نمی‌گذشت!شب قبل!

دختر دوباره بغضش گرفت و سعی کرد حواسش و به لباس خیسی که داخل دستش بود بده!

چرا باید پدرش اونقدر کتکش میزد؟

نمیخواست به اجبار با یک تاجر پیر ازدواج کنه!

با سوزش دستش ، دستش و از آب بیرون کشید!

:ایییییی...

بغض شکست و اشک ریخت! زخم هایی که شب قبل پدرش روی تنش گذاشته بود درد میکردن و بعضی ها که با اب تماس پیدا میکردن میسوختن!

جنی یکی از خدمتکار های دیگه با نگرانی نگاهش کرد!

:هی دختر خوبی؟

لیسا متوجه شد که جلب توجه کرده بود!نه نه نه!اگه کسی از آسیب دیدگیش خبر دار میشد برای استراحت به خونه می‌فرستادنش!اگه میرفت خونه...

:اسمت لیساعه؟

جنی پرسید و کمی خم شد!

اشک های لیسا داخل چشم هاش خشک شده بودن!

:من...خوبم...با کارت برس!

بدون توجه به درد بدنش و سوزش دستش لباس و سابید.

چرا دارن کمکش نمیکرد؟

سرش و اروم تکون داد!چرا به اون فکر میکرد؟اون الفا قرار بود با دختر پادشاه ازدواج میکرد!چرا باید به یک خدمتکار مثل اون توجه میکرد؟

□~□~□~□~□~□~□~□~□~□~□~□

تهیونگ کنار جین نشسته بود.

:"هیونگی؟"تهیونگاروم پرسید.

:"بله ته؟"جین جوابش و داد و نگاهش کرد.

:"هیونگ...جونگکوک از اون روز که بی دلیل منو گذاشت تو اتاقم رفت برای شکار دیگه زیاد نمیاد پیشم!سه وقتی هایی یونگی هیونگ راضیش میکنه بیاد پیشم تا ببینمش!تو...تو بهش چیزی گفتی؟"

تهیونگ اخرای حرفش صداش تحلیل رفت میدونست جین از جونگکوک خوشش نمیاد و اون روز که از خواب بیدار شد جین و کنارش دید‌ به جای جونگکوک!

جین اب دهنش و قورت داد و سعی کرد بحث و عوض کنه!:"یونگی میدونه؟" تهیونگ سرش و تکون داد.
جین که متوجه شد تهیونگ منتظر جوابه سوالش!

𝑰'𝒎 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒐𝒎𝒆𝒈𝒂!||𝑲𝑶𝑶𝑲𝑽Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon