8 - ســــرآغــــاز

291 77 103
                                    

عقب تر میرم و روی نیمکت چوبی محوطه بیمارستان میشینم. وقتی این دنیای عجیب هم رفته رفته رنگ دنیای واقعی رو به خودش میگیره و من رو میترسونه، طبیعیه که هیچ جایی برای رفتن نداشته باشم. کاش میتونستم دوباره لابه‌لای انبوهی از خاطرات کودکیم گم بشم. طوری که هیچ کسی نتونه پیدام کنه و تا ابد همونجا به دام بیفتم. مثل روزهایی که با نهایت شور و شوق کودکانه‌ام دنبال قاصدکی میدویدم و با لطافت توی دستهام میگرفتمش، آرزوهام رو کنار گوشش نجوا میکردم و میسپردمش به دست باد تا به دوردست ها سفر کنه.

حس عجیبی دارم، مثل کسی که از فرط خستگی در حال پس افتادنه با این حال نیروی ضعیفی، بر خلاف میلم پاهام رو به سمت درب بیمارستان هدایت میکنه اما وقتی میرم داخل، صحنه رو به روم هیچ شباهتی به بیمارستان نداره.

وارد فضای تنگ و تاریکی میشم که جز پله های مارپیچ چیز دیگه‌ای به چشم نمیخوره. باریکه ضعیفی از نور، همراه با ذرات ریز غبار که به سرعت حرکت میکنن و میدرخشن، پله هارو روشن کرده و وقتی به عقب برمیگردم نمیتونم دری رو که ازش وارد شده بودم پیدا کنم. بنظر می‌رسه پله های فرسوده و مارپیچ تنها راه خروج از این محیط ناشناخته باشن.

راهرو به شدت باریک و پله ها طولانی‌ان طوری که به سختی میشه پیچک هایی که به دور نرده های قسمت انتهایی پیچیده شدن رو دید.
چیزی که به وضوح مشخصه اینه که انتهای راهرو دریچه نسبتا بزرگی وجود داره که به روشنایی میرسه. انگار که با طی کردن پله ها میشه از آسمون بالا رفت و به خورشید رسید.
دقت که میکنم متوجه میشم خورشید کمی نورانی تر شده و سایه ماه به آهستگی داره تنهاش میذاره.

معنای پشت هیچ یک از اتفاقات اطرافم رو درک نمیکنم و فضا جوری نیست که قبلا تجربه‌اش کرده باشم با این حال احساس آرامش عجیبی دارم. نه نگران آیند‌ه‌ام نه دلتنگ گذشته ها. نه آشفته و مضطربم و نه غمگین و افسرده. چون به جز بالا رفتن از پله ها، حق انتخابی ندارم و همین باعث شده هیچ تنش و استرسی رو متحمل نشم، چیزی که به وفور میشد توی زندگی عادی دید.
به یاد دارم که همیشه بابت انتخاب هام تردید داشتم، بجای اینکه دید مثبتی نسبت به اونها داشته باشم بیشتر بدبین بودم و همین زندگی رو برام سخت تر کرده بود. این خودم بودم که توی تمام دو راهی های زندگیم، دشوار ترین و دردناک ترین راه رو انتخاب کردم که در نهایت انتهای همه این راه ها رسید به جایی که الان هستم، به دنیای ناشناخته ای که مشخص نیست انتهای اون بن بست‌ـه یا شگفتی.

اینجا مثل یک بی حسی و پوچی مطلق می‌مونه انگار که از کالبد همیشگیت بیرون اومدی و توی خلاء معلقی. مثل بچه‌ ای که بعد از کلی بازی کردن، با خستگی به رخت خواب میره و بدون اینکه به چیزی فکر کنه، خوابش میبره و بلافاصله در لذت و آرامشی مطلق غرق میشه، من هم به آرومی از پله ها بالا میرم تا به آسودگی ژرف و عمیقی که مثل قطب های ناهمنام آهنربا وجودم رو به خودش جذب میکنه برسم.

Sudden Breeze Of Death | [MinLix] Where stories live. Discover now