5 - اولین بار کِـی قلبـت رو لمس کردم؟

237 88 51
                                    

سرم روی پاهای فلیکس قرار گرفته و دستای لرزونش به نرمی لابه لای موهام حرکت میکنن.
به انعکاس تصویرش توی آینه آسانسور خیره میشم. سرش رو بالا گرفته و نهایت تلاشش رو میکنه تا اشک هاش گونه های برجسته اش رو مرطوب نکنن.
تقریبا از اینکه کسی نجاتمون بده، ناامید شدیم و دم و بازدم های من هم ضعیف تر و ضعیف تر میشن؛ به خصوص بخاطر سرفه های گاه و بیگاهی که به دردم اضافه شده.

انگشت شستش رو به نرمی روی لبهای نیمه بازم میکشه و به آرومی زمزمه میکنه:
-"یادته یه روز ازم پرسیدی که اولین بار کی قلبم رو لمس کردی؟"
به نشانه تایید پلکهای سنگینم رو برای لحظه ای روی هم قرار میدم. لبخندی میزنه و ادامه میده :
-"اون روز در جواب سوالت گفتم اولین باری که همدیگه رو دیدیم... دروغ نگفتم اما بعدا که خوب درباره اش فکر کردم، لحظه ای رو به یاد آوردم که قلبم شدیدا توی سینه ام میکوبید و نمیتونستم ازت چشم بردارم... اونجا بود که فهمیدم حسی که بهت دارم جنسش فرق داره."

به نقطه نامعلومی خیره شده و همراه با کلماتی که به زبون میاره لبخندش عمیقتر و عمیقتر میشه. سعی میکنم دردی رو که توی سینه ام میپیچه نادیده بگیرم و به هارمونی دلنشین صداش که سعی داره حواسم رو پرت کنه تا شاید بیشتر دووم بیارم، گوش بسپرم.
-"همون روزی که بخاطر تعطیلات قرار بود برگردم پیش خانوادم اما هوا خوب نبود و پروازم کنسل شد... حوصلمون سررفته بود آسمون هم به شدت ابری و دلگیر بود... تصمیم گرفتیم باهم بریم بیرون. یادته؟"

یادمه...
همون روزی که بدون هیچ مقصدی راه افتادیم و چند ساعت بعد، توی یک جنگل پر از درخت بی هدف کنار هم قدم میزدیم. بارونی که باریده بود به شاخ و برگ درختها جون بخشیده و اون هارو دوباره زنده کرده بود.
مه غلیظی فضا رو پوشونده بود و تنها تصویری که توی مردمک هام نقش میبست، تصویر فلیکس و برگ های زرد و نارنجی رنگی بود که روی خاک رو پوشونده بودن.

موهام رو از روی پیشونی عرق کرده ام کنار میزنه و این بار از پشت پرده اشک به چشمام خیره میشه:
-" اون روز خیلی خوشحال بودی، لبخند یه لحظه هم از رو لبات محو نمیشد...
از هرچی که به چشمت میخورد عکس میگرفتی، از درختا و شاخه هاش، از ابرای تیره و بارونی، از شبنمی که روی برگها نشسته بود، از تار عنکبوتی که زیر بارون خیس شده بود و حتی از من!...
شبنم روی موهات نشسته بود، روی مژه های بلندت...
دقیقا همون روز بود که قلبم رو لمس کردی و تمام احساساتم رو تحت سلطه خودت درآوردی "

میخنده و آه میکشه.
نگاهم جایی بین لبخندش گم میشه و وقتی سرش رو خم میکنه تا بوسه طولانی روی پیشونیم به جا بذاره، دوباره به یاد میارم که چقدر این مدت ازش دور بودم و چقدر دلم برای لمس کردن و به آغوش کشیدنش تنگ شده، ولی من حتی نمیتونم جوابش رو بدم!

-" اون روز توی خیالم، لبخندت ، شبنمی که روی مژه هات نشسته بود و حتی تار موهای نم دارت رو بوسیدم...
آرزو کردم کاش روزی برسه که بتونم تو واقعیت ببوسمت و از دنیای خیال فاصله بگیرم...
هنوز باورم نمیشه این آرزوم چقدر زود برآورده شد چون دقیقا همون روز، بعد اینکه ازم عکس گرفتی، ناغافل لبهامو بوسیدی...
برای اولین بار، کوتاه و دلنشین! "

Sudden Breeze Of Death | [MinLix] Where stories live. Discover now