chapter 2

186 47 189
                                    


I will tattoo Dickhead on my forehead:)

بعضی وقت ها اتفاقاتی توی زندگی ما میوفته که مقصر ما نیستیم ولی بیشترین فشار و صدمه برای ما فرستاده میشه. مثلِ این می‌مونه که وسط جنگی قرار بگیری که جایی توش نداری اما بیشترین صدمه رو ببینی.
وقتی یکی از عزیز ترین اعضای خانواده‌ت تصمیم به پرواز به جایی دور می‌کنه تو نمی‌تونی هیچ کاری برای برگشت‌ش انجام بدی و این دردت رو چند برابر می‌کنه.

بعضی مشکلات هم همچین دردی رو توی روح آدم ایجاد می‌کنه، انگار که کف دست هات با میخ به دیوار وصل باشه و تو هرچی دست و پا بزنی فقط میخ ها بیشتر تو دستت فرو می‌رند.
بیاید هیچوقت چکش ماجرا نباشیم.

لیام که کل دیشب رو بخاطر استرس و اضطراب بیدار بود و فقط چشم هاش رو روی هم بسته بود.  با شنیدن صدای زنگ ساعت‌ش با چشم های بسته کور کورانه دنبال ساعت گشت که خاموش‌ش کنه. بعد خاموش کردن ساعت به خودش و مدرسه یه فاک بزرگ نشون داد چون نمی‌تونند همراه خودشون گوشی داشته باشند.

شده که فقط بخواید بخوابید تا از مشکلات روزمره فرار کنید؟ یا مثلاً چشم هاتون رو محکم روی هم فشار بدید تا از ریختن اشک جلوگیری کنید؟
لیام دقیقاً تو اتاقی با همچین درد هایی گیر کرده بود. می‌دونی؟ نه اینکه قوی نباشه ها فقط انقدر خسته بود که حوصله حرف زدن درمورد مشکلات‌ش رو نداشت. البته بین خودمون بمونه همیشه حس می‌کنه که اگه قلب‌ش شروع به حرف زدن کنه همه سریع ازش خسته می‌شن و رها میشه و کیه که از بی توجهی و ول شدن خوشش بیاد؟

همینطور که توی ذهنش جنگ بزرگی شروع شده بود، جلوی آینه رفت و از کمدش یونیفورم‌ش رو بیرون آورد. برای شلوار مردونه خاکستری، پیراهنِ سفید و ژاکت آبی که گلِ عجیبی به عنوان آرم  مدرسه روش بود، چشم هاش رو توی حدقه چرخوند. بعد از پوشیدن لباس هاش سعی کرد با دستاش به موهای طلایی‌ش حالت بده.

بخاطر حساسیت فصلی‌ش بینی‌ش قرمز شده بود. آب ریزش بینی و عطسه های پی در پی داشت عصابش رو خط خطی می‌کرد.

ساعت چرم مشکی‌ش که هدیه پدرش بود رو دور دستش بست. لبخندی به ساعت زد انگار که پدرش توی ساعت گیر افتاده. ساعت رو چک کرد،  6:45 صبح بود.

اولین کلاس‌شون ساعت هفت بود پس سریع کتاب هاش رو توی کیف دوشی‌ِ ساده‌ش گذاشت و از اتاق خارج شد.

از پله ها پایین رفت تا به اولین کلاس‌ش یعنی فیزیک برسه.
سوالی رو که هرسال از خودش می‌پرسید رو تکرار کرد:"آخه اینا به چه دردی می‌خورنننن؟"

7:26 AM.

لیام تکیه‌ش رو به صندلی‌ش داد و مدادش رو بین انگشت هاش چرخوند. برای بار هزارم توی دلش گفت: "فاک به روزی که نیوتون و گالیله به دنیا اومدن."

Boarding school.Where stories live. Discover now