26

83 28 15
                                    

Song: walking in the wind by onedirection

بی هیچ پلک زدنی توی چشم های زین خیره شد و با پوزخند کمرنگی چال روی گونه اش رو به نمایش گذاشت: اما کلاغ این باغ...من بودم!

زین ابتدا متوجه منظور هری نشد برای همین ناخودآگاه گردنش رو کمی جلو کشید و به کمک زبونش لبشو تر کرد.

زین : ها؟!

وقتی این واکنش اولین چیزی بود که بروز داد هری ثانیه های کشداری میشد که عین مجسمه سر جاش خشک شده بود و تکون نمیخورد و رگ های برجسته شده ی گردنش زیر یقه اسکی تیره رنگش به خوبی پنهان شده بود...

زین با سوال بعدیش باعث شد هری شبیه فرد صاعقه زده ای جا بخوره : هری چرا یهو ساکت میشی؟ گفتم خب؟ بقیش؟ منظورت از کلاغ باغ چیه؟

هری با چشم هایی که در کسری از ثانیه ،منشوری چند رنگ از خشم ، تعجب ، درد ، ترس رو به نمایش میگذاشت دستشو به گلوش کشید و به سرفه افتاد.سرشو رو به گودالی که حالا پر شده بود خم کرد و چند تا سرفه ی محکم کرد...

زین خواست بلند شه بره کنارش بشینه و چندبار به کمرش بزنه اما قبلش ترسیده پرسید : هری همه چیز مرتبه...؟!!

و هری در اوج ناتوانی و درد یه دستش رو بالا اورد و به علامت جلو نیا و سرجات بمون به زین نشون داد...

وقتی نفسش برگشت موهاشو از جلوی صورتش کنار زد  ، به محض اینکه دهان باز کرد از زین چیزی بپرسه خواست دست راستش رو بالا بیاره درد شدیدی اونو از هدفش دور نگه داشت.با فریادی اخ کشید و کف دست چپش رو به سمت بازوی زخمی دست راستش برد... با حیرت از دردی که توی اون ناحیه پیچیده بود به زین نگاه کرد و دهانش ناخواسته از درد باز مونده بود.

هری : دستم، دستم...

شبیه به ماهی بیرون از اب مونده که سینه اش سنگینه و داره به هر ریسمانی چنگ میزنه، دهان رو باز و بسته کرد برای اندکی هوا... ابروهاش به حالت فرو رفته ای درومد و هری همچنان که داشت از درد بازوش مینالید به سختی پرسید :دستم چیشده؟؟؟

و همین کافی بود برای اینکه حالا زین شبیه به مجسمه ای بی تحرک و یخ زده به پسر مقابلش خیره شه...بی اختیار بدون تکون دادن گردنش جوریکه انگار تمام عصب های بدنش شل شده و از کار افتاده چشمشو چرخوند و به پایین پاش نگاه کرد.همون گودال پر شده...

هری دوباره با عجز و کولی بازی فریاد زد : دستم چرا انقدر درد میکنه...؟!!

اما وقتی برای ثانیه ای سعی کرد به موقعیت مکانی نگاهی بندازه ، درست همون لحظه بود که هری خاموش شد...درد دستش رو به کل فراموش کرد...

دستش شل شد کنار بدنش افتاد و زخم رو رها کرد .

هری مهبوت شده چشم چرخوند و به اطراف نگاه انداخت.همه چیز از تنه ی قطع شده ی درخت کنارشون شروع شد و در اخر نگاه ناباورانه اش روی زین ثابت موند...شبیه به برق گرفته ها از جا بلند شد و دور خودش چرخید...چشمش به اون خونه افتاد...خونه ای که به خوبی به خاطرش میاورد...صدای خنده هایی که برای همیشه بین اون دیوار ها خفه شد...چشم هایی که با دست پوشنده شد و نجوا های تهدید آمیز...همه و همگی رو به خاطر میاورد.

FORGET Where stories live. Discover now