25

106 31 58
                                    

Song : My immortal  by evanescense

  تا بهار با من بمان...

بیا از این دالان تاریک عبور کنیم...بیا برای جهان میراثی از خودمان به جا بگذاریم...اصلا بیا به شرق برویم زیبای من...!میخواهم وقتی بهار به ما رسید در جشن هر ساله ی هانامی پایکوبی کنیم و با شادی، سودای به سر آمدن وادی سخت زمستان را نجوا کنیم.بیا در اطراف درخت های آلو و شکوفه های گیلاسِ ساکورا عطر دل انگیز عشق را ببلعیم. بیا با قایقی چوبی از دریاچه ی بیوا گذر کنیم و غم دیروز را به دشت های توسکانی واگذار کنیم.بیا با آسمان دیدار تازه کنیم....
با من پارو بزن ...همراهم باش. بین راه به یونان نیز سری بزنیم.با قلبی آکنده از امید در جزیره ی گمشده ی آتلانتیس قدم بنهیم. جزیره ی زیبایی که اهالی قدیمی آن سنتورینی صدایش میزنند با تو عجیب تماشایی میشود....بیا با مشتی خالی بر روی دیوار هایش یادگاری بنویسیم.من از تو مینویسم و تو به دیگران بگو چطور در قلبم انقلاب کردی و تنها فاتح سرزمین من شدی...بیا از کنار خانه های سفید که هرکدام رو به سیطره ی وسیع اقیانوس ،زندگی را فریاد میکشند پیش رویم.از کوچه ها عبور کنیم.روی زمین بنشینیم و وقتی آفتاب کمی مهربان تر شد سوگند میخورم برای تو، تنها و تنها برای تو و با نگاه به زمرد دژخیم چشم های تو، از قصه ی رنگارنگ  شاهزاده ای که کنار معشوق خودش ماند و همراهش بهار جاودانگی را لمس کرد ، سخن خواهم گفت.
آنجا تنها کلمات پناه ما خواهند بود.بیا کمی از روی نقشه ی دنیا فراتر رویم .دستانت را به من بده تا خطوط جغرافیا را وجب کنیم.

بیا با همراهی یکدیگر به شکوه کلیسای میلان چشم بدوزیم و من با اصرار برایت تاریخچه ی مجسمه ی  داوود را زمزمه کنم ؛ چراکه بسیار خوب دریافتم در نهایت تمامی ما به تاریخ خواهیم پیوست . شاید به مانند یک قاب عکس ، یک تابلوی نقاشی ، یک قطعه ی موسیقی، چند خطی چاپ شده لا به لای ورق های کتابی که بوی غم میدهد ، مهم نیست به شکل کدام یک از آنها در خواهیم آمد ، اما ما هم روزی به تاریخ خواهیم پیوست...!

با من بمان زیبای من...با من بمان تا محرمانه های بیشتری دور از چشم بیگانگان بسازیم...

فقط کمی بیشتر طاقت بیار ، فقط تا بهار با من بمان...


با ترس شدیدی سمت هری دوید...برای این صحنه هرگز آماده نشده بود.چشم های بسته ی هری ترسناک بودند.زین از سکوت هری میترسید .چیزی تا فروپاشیدن زین باقی نمونده بود که کنار هری رسید...خم شد و سرشو پایین گرفت تا گوشش مقابل بینی هری قرار بگیره...با ترس لبشو گاز گرفته بود و با نازک کردن چشم هاش تمرکز کرده بود.
نمیدونست چطور باید ممنون میبود اما هری هنوز نفس میکشید...آروم و بریده بریده بود اما هنوز نفس میکشید!

FORGET Where stories live. Discover now