~ part 16 ~

723 86 18
                                        

دست هاش با تمام قدرت مشت شده بودن و چشم های به خون نشستش عرق در صحنه ی مقابلش شده بود...
در جایی از تختش، ماه آسمونش با بدی نیمه برهنه، توسط برادرش لمس و بوسیده میشد...
نفهمید کی و چجوری مثل گرگ گرسنه به سمت صحنه ی جرم یورش برد...فقط در عرض یک صدم ثانیه پنجه هاشو توی موهای شرابی هیونگش فرو برد و با تمام توان روی زمین پرتش کرد...
تن سرد جونگوون هنوز هم عین بید می‌لرزید...هنوز هم ماتو مبهوت بودو جای لب های هیسونگ روی بدنش
گز گز میکرد...و حالا بی صدا، به پهلو روی تخت افتاده و به جنگی که رو به روش درحال رخ دادن بود نگاه میکرد...
جی قبل از اینکه هیسونگ بتونه عکس العملی نشون بده، روی شکمش نشسته بود و با مشت هاش صورت برادرشو به رگبار بسته بود...مشت هایی که هیچوقت انقد خشمگین نبودن...و عصبانیتی که حتی از شیطانی مثل جی بعید بود...عصبانیتی همراه با غمی خفه کننده...عصبانیتی که به جلادی مثل هیسونگ حتی فرصت نفس کشیدن هم نمی‌داد...
کم کم دیدش تار تر و بدنش زیر تن گُر گرفته ی برادر کوچیکش کرخت تر میشد ؛ولی همچنان لبخند میزد...جی با دیدن بی حرکتی و لبخند هیسونگ، خشمگین تر از قبل زانو هاشو روی رون های پاش فشار داد و با تمام وجود مشت هاشو توی شکمش فرود اورد.....پارک جی هیچوقت نمیدونست اون مشت ها و اون دردها چه بی رحمانه برای لی هیسونگ لذت بخشن...اون هیچوقت نمیدونست که این زخم ها از بچگی عضوی جدا نشدنی از هیونگش بودن...
کم کم جی خسته و هیسونگ بی هوش میشد...مشت های جی آروم آروم بی حال تر میشدن و فقط صدای نفس های عمیقش به گوش می‌رسید...نفس هایی که برای بلعیدن اکسیژن التماس میکردن...
و جونگوون همچنان بی رمق و بی حس روی تخت افتاده بودو نفسش نمی‌کشید...مبادا مولکول اکسیژنی ریه های خودشو به ریه های خسته و نیازمند جی ترجیح بده...اون خودشو قربانی قربانیش میکرد...
جی بعد از چند دقیقه...آروم از روی هیسونگ بلند شد،دست بی جونشو گرفت و روی زمین کشیدش...در رو باز کرد و برادرش رو شبیه یک کیسه آشغال دم در گذاشت...برادری که تا دیروز تنها کسش بودو حالا هیچکسش نبود...به صورت غرق در خون و چشم های بستش نگاه کردو نیشخندی زد...بازم مثل همیشه درد راه گلوش رو سد کرده بودو چیزی از چشماش جاری نمیشد...همونطور که به بدن بی جون هیسونگ خیره بود، گوشیش رو از جیبش خارج کرد و بعد از گرفتن شماره ی جیک اونو نزدیک گوشش برد
_جیک...بیا بالا هیونگو ببر بخش درمونگاه....
و بدون منتظر موندن برای دریافت جواب...گوشیش رو به جای اولش برگردوند و وارد اتاق شد....
                      __________________
از پنجره ی شکسته به آسمون خیره شده بود...امشب ماه کم نور تر بود انگار...دستاشو از روی میز برداشت و به دیوار تکیه داد...پک عمیقی به سیگارش زد...ساعت ها بود که به حال امروز جیک فکر میکرد...حال جیک وقتی بعد از چند ساعت از انتهای بار،با رنگی پریده،موهای خیس و لباس های نو بیرون اومد....هنوز به چشمای پر از ترسو حیرتش فکر میکرد...به لرزش پاهاش و سردی دستاش...کاش میفهمید امروز چه اتفاقی افتاده بود...کاش میفهمید چی ناخداشو دریازده کرده بود...باید میفهمید...
با صدای در به آرومی سیگارش رو روی میز خاموش کرد و به طرفش برگشت اما اون اصلا توی این دنیا نبود...
بدون توجه به حضور سونگهون روی صندلی همیشگیش کنار پنجره، توی تخت خزید و پتو رو دور خودش پیچید...
+ناخدا...
_.....
+نمیشه یه بار جوابمو بدی؟..
_ولم کن....
+چی اینجوری ناخدای منو عذیت کرده؟...
صدای لعنتی سونگهون وقتی جیک رو مال خودش خطاب میکرد...اون لعنتی داشت کاری رو میکرد که جرم بود...
با سرعت بلند شدو توی جاش نشست...بالشت رو سمت الهه ی گوشه ی اتاق پرت کرد و با عصبانیت بهش توپید...
_اگه جرعت داری یک بار دیگه منو با اون لغب مسخره ی کوفتی صدا کن تا بیام اون صورت بی نقصتو داغونتر از این کنم دیک هد...
سونگهون با خنده ای فرشته گونه ابروهاشو بالا انداخت...آثار زخم ها و کبودی های چند روز پیش هنوزم روی صورتش بودن اما اون نزدیک شدن جیک رو میخاست حتی اگر قرار بود مجبور بشه زخم هاشو تمدید کنه...
+واو...چه ناخدای خشنی...
به یک ثانیه نکشید که جیک مثل شیر در حال شکار به سونگهون حمله کرد اما قبل از اینکه مشت هاش باز هم روی اون صورت درخشان بشینه، دستش کشیده شد و توی بغل الهه ش افتاد...
باز هم همون سکوت...همون نور ماه...و همون چشم هایی که توی دنیا بجز هم هیچ چیزی رو نمی‌دیدن...چشم هایی که مرتکب خطا بودن...اونا نباید توی منطقه ی ممنوعه ی هم شنا میکردن اما...عشق از بن برای اونها ممنوعه بود...ممنوعه و غیرقابل مهار...اونا همو میخاستن...حتی اگر به قیمت غرق شدن در اعماق سیاهی بود...اونا سیاهی عشق هم رو به آغوش میکشیدن...و این خاصیت عشق بود...با آگاهی فرو رفتن در سیاهی همراه با لبخندو رضایت...
جیک به آرومی روی پاهای سونگهون نشسته بود و هر دو ،دست هاشون رو مثل شاخه های درخت مو دور هم پیچیده بودن...نور ماه روی نیمرخ بی نقصشون مینشست و باعث میشد از اون فاصله ی سه سانتی جزع جزع زیبایی های هم رو تماشا کنن... حالا از نزدیک زخم های الهه پررنگ تر بودو قلب ناخدا رعوف تر...
به آرومی دستش رو بالا آوردو سر انگشت هاشو روی زخم ها و کبودی هایی که خودش به جا گذاشته بود کشید...چشم های سونگهون از لمس دست های جیک بسته میشد و روحس در آرامش فرو می‌رفت...ناخداش چطور میتونست با یک مشت بهش درد بده و با یک لمس تمام درد هاشو دوا کنه؟!
_درد داری؟...
+الان دیگه نه...
_درد داشتی؟..
+یکم...
_خوب شو...
+خوبشون کن...
_چجوری؟...
+فقط خوبشون کن
جیک منظور سونگهون رو نمی‌فهمید...فقط میخاست دوا کنه تک تک زخم هاشو...با تردید به چشم های بسته و مژه های خوش حالت سونگهون نگاه کرد...شاید قلب خودش هم به این تسکین نیاز داشت...
با حس داغی و خیسی روی گونه ی چپس، چیزی توی دلش فرو ریخت...چشم هاش حالا باز بودن اما چیزی که میدید و حس میکرد رو باور نمی‌کرد...بدون هیچ فاصله ای،لب های جیک به گونش چسبیده بودن...حالا این جیک بود که با پلک های روی هم نشسته دیوانگی به سونگهون تزریق میکرد و دیوانه شدن اونو نمی‌دید...
نفهمید چند هزار سال مثل مجسمه خشک شده و درگیر لب های داغ روی گونشه...فقط وقتی اون لب ها ازش جدا شدن انگار روحش هم با خودشون بردن...روحی که با لبخند افسونگر جیک به تنش برگشت...
_الان بهتر شد...؟
+....
_لال شدی؟
لال شده بود...درست مثل یک شیع بی جون روی صندلی افتاده بود و به فرشته ای درخشان زیر نور ماه نگاه میکرد
_قرار بود بهتر شی نه اینکه کلا بمیری
+خ...خوب شد...
خنده ی شیرینی کرد و سرش رو تکون داد...کاش با خنده هاش اینجوری قلب بی جنبه ی سونگهون رو به گمراهی نمیکشوند....
_ازونجایی که خودم نابودت کردم، شاید بتونم این لطفو در حقت بکنم...
بازم پلک هاشو رو هم گذاشت و سرش رو به آرومی جلو اورد...درست در آستانه ی درمان بعدی بود که صدای زنگ گوشیش مانع از ادامه ی کارش شد...
+ولش کن...
_نمیشه...اگه جی باشه و کار مهمی داشته باشه هیچ کدوممون به صبح نمیرسیم...
چشماش روی توی کاسه چرخوند و نفسش رو صدادار بیرون داد...تازه داشت به در های بهشت می‌رسید...
جیک با لبخندی ملیح، سری برای کلافگی سونگهون تکون داد و همون‌طور که روی پاهای اون نشسته بود تماس رو وصل کرد...
_بله...
×جیک...بیا بالا هیونگو ببر بخش درمونگاه....
_چرا چیزی ش.....
قبل از ادامه ی حرفش صدای بوق توی گوشش پیچید...نگران ،به صورت سوالی سونگهون نگاهی انداخت...امیدوار بود چیز مهمی نباشه...امروز به اندازه ی کافی کشیده بود.
___________________________________________
بالاخره برگشتم😅ساری بابت تاخیر...و ساری اگه زیاد خوب نشد خیلی وقته ننوشتم....
امیدوارم دوسش داشته باشین و وودو کامنت یادتون نره....منتظر پارت بعدم باشین 😉

❌● 𝙏𝙊𝙔 ●❌Where stories live. Discover now