بارون همچنان از بین شیشه های شکسته ی پنجره،وارد اتاقک طبقه ی بالایی بخش دو میشدو سرمای عجیبی رو با خودش وارد اتاق میکرد...
بی صدا روی تخت افتاده بودو نگاهش سقف قدیمیو پوسیده رو هدف میگرفت...از یک ساعت پیش که توی آغوش استاد زیباو بی رحمش آروم گرفته بود،دیگه درد زخم هاشو حس نمیکرد...
قلبش سرشار از حس های عجیب بود...حس هایی که باعث نگرانیش میشد...و باعث میشد از اصل خودش دور بشه...جیک اونو از خود واقعیش دور میکرد و این ترسناک ترینو قشنگ ترین اتفاق ممکن بود...
با صدای بازو بسته شدن در چشماشو بستو نفس عمیقی کشید...تکون خوردن قسمت کناری تختش ،حاکی از نزدیکی ترس هاش بود...
_بلند شو...
با صدای آروم جیک که انگار از فرسنگ ها دورتر شنیده میشد، چشماشو باز کردو به نیم رخش خیره شد...
نیمرخ بی نقصش،وقتی که با اخم مشغول ور رفتن با محتوای جعبه ی کمک های اولیه بود، نفس های دردناک سونگهونو دچار اختلال میکرد...اون نیمرخ خوشتراش،اون موهای لخت قهوه ای روشن که توی هوا پخش شده بودن، پیرهن چهارخونه ی سفیدو سبز نه چندان مرتبو تمیزش که از روی شونه ی راستش افتاده بود،حتی گوشه ی خوش حالت لب های سرخش آغشته به گناه بودن...آغشته به خون...آغشته به گناه خون آلود عشقی ممنوعه...
_بلند شو دیگه...
آروم با کمک دستاش روی تخت نیم خیز شد...درد خفیفو اعصاب خورد کنی توی تمام بدنش پیچیدو باعث درهم رفتن اخماش شد...اون فرشته واقعا مثل یک مافیایی دیوونه کتک میزد...
جیک بی صدا به سمت سونگهون برگشتو پنبه ی آغشته به ضدعفونی کننده رو گوشه ی ابروش کشید...میتونست ثابت بودن نگاه سونگهون رو روی خودش حس کنه و این شرایطو سخت تر میکرد...هر چند قلب زبون نفهمش چند ساعت پیش همونجا توی آغوش اون مرد رام شده بود...اما مغز بدبینش هنوز دلخور بود...قلبش عرق شدن توی اون چشمارو میخاست در حالی که مغزش مقاومت میکرد...
اخمشو غلیظ تر کردو تمام توانشو برای نگاه نکردن به چشمای عمیق فرد رو به روش بکار برد...قطعا نمیدونست اون فرد چقد به اون نگاه نیاز داره...همونطور که سونگهون نمیدونست صدای لعنتیش چه بلایی سر جیک میاره...
+چشمات....لجباز شدن...فرار میکنن...
_......
+جیک
_......
+بیبی...باهام حرف نمیزنی؟
_خفه شو تازه وارد...حدتو بدون...
+دلم برای شاکی حرف زدنت تنگ شده بود ناخدا...
_چرتو پرت نگو...ناخدا؟
+اوم...تو...انگار سکان کشتی توی دستاته...کشتی رو میبری به جایی که اقیانوسم راهشو بلد نیست...
_اقیانوس راهی برای بلد بودن نداره پسر...اینجا همش آبه...آب بی انتها...هر چقدر بری به تهش نمیرسی...مثل برزخ....توی برزخ مقصدی وجود نداره...
کار زخمها دیگه تموم شده بود...جیک دیگه اخم نمیکرد...اما همچنان نگاهشو میدزدید...و لحنش همچنان آرومو بی حس بود...
بی صدا وسایلشو جمع کردو به سمت در قدم برداشت...حتی صدای قدم هاشم زیبا بود...
_در ضمن...یه نگاه به دورو برت کن...اینجا ناخدایی وجود نداره...و کسی که ناخدا صداش میکنی...فوقش یه دزد دریایی بی خاصیته
و صدای بسته شدن در توی شرشر بارون گم شد...
*و تو اینو نفهمیدی...توی این اقیانوس فقط یه نفر وجود داره....فقط یک کشتی درحال حرکته...مهم نیست چقدر بی انتها باشه...مهم نیست چه مسافتی رو تی میکنی... هیچوقت چیزی برای غارت کردن پیدا نمیکنی ناخدای دزد نما...چون اینجا...حتی خود اقیانوسم متعلق به توعه *
_______________________
با صدای در حموم از فکر بیرون اومد...جی با بالا تنه ی برهنه وارد شد و خب...قطعا جونگوون اون لحظه نمیتونست به چیز دیگه ای فکر کنه...
قطره های آب درخشان از روی عضله هاش سر میخوردنو پشت حوله ی دور کمرش محو میشدن...محض رضای فاک...نیازی نبود اونجوری جلوی جونگوون ظاهر بشه وقتی میتونست توی حموم سرد لباسشو بپوشه...
آروم روی تخت نشسته بودو سعی میکرد نگاهشو منحرف کنه و صدای قورت دادن آب دهنش به گوش ارباب نرسه....
جی خم شده بودو داخل کمد شلوغش دنبال لباس مناسب میگشت .... بدون توجه به حضور جونگوون دستش رو سمت حوله ی دور کمرش بردو روی زمین انداختش...با شنیدن صدایی که نشون میداد جونگوون به سرعت پتو رو روی سرش کشیده،نیشخندی زد و تیشرتو شلوار راحتی مشکیش رو تنش کرد...
به سمت تخت رفتو پتو رو با یه حرکت از روی جونگوون کنار کشید...
لعنتی...چطور میتونست انقد کیوت باشه؟!...اون خرگوش کوچولو جوری خودشو مچاله کرده بودو لبو چشماشو روی هم فشار میداد انگار که اگه چشماشو باز میکرد یا نفس میکشید توسط یه اژدها بلعیده میشد...و این بامزه ترینو کیوت ترین صحنه ای بود که جی میتونست ببینه...تعجبی نداشت که نمیتونست جلوی فاصله گرفتن گوشه ی لباش از همدیگه رو بگیره...
صدای خنده ی ضعیفی باعث شد چشمشو با تعجب باز کنه و بدنشو کم کم به حالت عادی برگردونه...
اون چی میدین؟!...الان درست جلوی چشمش، پارک جی بزرگ داشت میخندید؟...اصلا مگه بلد بود بخنده؟....اونم...انقد خوشگلو جذاب....؟اونقدری که جونگوون نتونه عکس العملی نشون نده؟
_وات؟....داری میخندی؟
سوال ناگهانیش باعث پایان خنده ی جی و تعجبش شد
+ها...؟!
_هی...تو داشتی میخندیدی...واووووو...من همین الان یه چیز آنرمال دیدم....
برای لحظه ای چشماش گشاد شد و بعد اخمای درهم به پسر ذوق زده و متهیر رو به روش توپید....حقیقتا اون آدمی نبود که زیاد بخنده...مخصوصا جلوی یک بازیچه....
+توهم زدی بچه....نخندیدم...
_یاااا انکارش نکن...
+بسه
_اما خندیدی...اه کاش دوربین داشتم...
+میگم بسه....
_اما کیوت میخند.........
+خفه شو.....
با دادی که سرش کشیده شد برای یک لحظه توی جاش پرید...اخم جی ترسناک بود...و داد کشیدنش...ناخداگاه بغض سنگینی توی گلوش نشست...نمیدونست چرا اما انتظار همچین چیزی رو از جی نداشت...انگار اونم یادش رفته بود جی کیه...انگار برای یک لحظه همه چیزو فراموش کرده بود....فراموش کرده بود که آدم روبه روش، منفور ترین شخص زندگیشه...
دوباره توی خودش جمع شدو پشتشو به جی کرد...چشماشو بستو سعی کرد با تظاهر به خوابیدن ، بغضشو گول بزنه.
به شونه های جمع شده ی موجود روی تختش از پشت خیره شد...تمام مغزش پر بودن از فکرای مختلف...نمیدونست ازین که اون پسرو رنجونده ناراحته یا ازین که یه بازیچه رو مهار کرده خوشحال...فقط میدونست قلبش داره آتیش میگیره و همش به خاطر چشمای نمدار،ناباور و ناامید اون فرشتست...
نفسشو محکم بیرون دادو طرف دیگه ی تخت، به بغل دراز کشیدو اجازه داد چشماش توی فرورفتگی بین کتف های جونگوون اسیر شه...چقدر دلش هوای بوسه زدن روی اون کتف هارو کرده بود....
__________________________________________
جونگوون پسرم درسته پارک جی روت کراشع ولی دیه ابهتو شرفشو نریز کف پاس😐😂
خوب دیگ اینم ازین....
وود و کامنت و این داستانا یادتون نرع لطفا🙏
ماچ رو کلتون💋
بای تا هفته بعد 😈✋
YOU ARE READING
❌● 𝙏𝙊𝙔 ●❌
Random~اولین فیک فارسی انهایپن در واتپد _روی زمین کشیده میشد...مقاومت نمیکرد...نمیتونست و...نمیخواست...بی حس بود...به داخل حولش دادنو درو روش بستن...بی جون روی زمین افتاده بود...پاهاشو توی شکمش جمع کرد...سرد بود...تاریک بود...ولی اون حس نمیکرد...فقط گاهی...
