خوشبختانه تونست دستشو تکون بده و بعضی از کارا رو خودش بکنه ولی همچنان ویلچر نشین بود.. به گفته دکتر اوضاعش روز به روز بهتر میشد ولی همه ی فکر وذهنش این روزا شده بودن جئون جونگکوک
هنوز از کسی راجبش نپرسیده بود و داشت از فضولی دق میکرد

به کسی نمیگفت ولی هر شب وقتی همه میخوابیدن اون تو اتاق جونگکوک ک اونا بهش داده بودن بالشتشو بغل میکرد و زار میزد
واسه زندگی از دست رفتش واسه بچش واسه جونگکوک
دیگه نمیتونست تحمل کنه باید یجوری خودشو اروم میکرد

با صدای داد و بیداد مادر شوهر سابقش ینی سووا از خواب بیدار شد و فهمید ک بیش از حد خوابیده و باید به جای صبحونه نهار بخوره
بزور سوار ویلچر شدو به سمت در رفت
خوشبختانه توی اتاق کار جونککوک توی پذیرایی براش تخت گزاشته بودن و اون دیگه مجبور نبود اونهمه پله رو پایین بیاد و این قطعا به نفع همه بود
بکهیون اصرار میکرد ک پیشش بخوابه و بهش کمک کنه ولی خودش قبول نکرده بود

مارک با بچه تازه بدنیا اومدش خونه پدرش توی کره بودن و جیمین هم بیمارستان بستری بود چون زایمانش دیگه داشت نزدیک میشد

هیچکدومو نمیدید و کاملا مشخص بود برای اینکه تهیونگ بچشونو نبینه و یاد بچه خودش نیوفته جلوش ظاهر نمیشدن
تمام این مدت جونگکوک رو ندیده بود و اعضای خونه هم بیش از حد نگران بودن و تهیونگ خودش میتونست همه چیزو از نگاهشون بفهمه

با اومدنش توی پذیرایی تازه سووا متوجهش شد و دمپایی ک توی دستش برای پرت کردن به سمت همسرش بالا اورده بود روی زمین انداختو پاشو توش کرد

_صبح بخیر عزیزمم... بهتری؟ بیا الان برات صبحانه اماده میکنم

_سلام صبح شماهم بخیر

وقتی سووا ویلچرش رو به سمت اشپزخونه برد خواست اونو روی صندلی بنشونه ک اجازه نداد
بهر حال ویلچر هم براش حکم یه صندلی رو ایفا میکرد
با گزاشتن یه سینی روی پاش نگاهشو به سینی داد.. تمام خوراکی هایی ک دوس داشت بخوره و سووا براش اماده کرده بود
بعد از تشکر کوتاهی ک کرد شروع به خوردن کرد ولی باز نتونست جلوی خودشو از فضولی نکردن بگیره

_عاممم... میگم... ج... ونگ.. جونگ.. کوک.. چه اتفاقی براش ا..افتاده؟

_نگرانشی؟

_نهههه.. نهه اصلا.. فقد سوال کردم

_یه مشکل کوچیک داره برای همین باید یه مدت کوتاهی بستری بمونه

_ا.. اها... مربوط به اون بیماریشه؟

_اره واسه همونه

_من سیر شدم.. ممنون

سووا نگاهی به سینی انداخت ک چیزی ازش کم نشده بود

_تو که چیزی نخوردی

_سیرم... مرسی برای صبحانه

_نوش جان عزیزم

و نگاهش تهیونگ رو تا رسیدن به اتاقش بدرقه کرد
این دو پسر داشتن یواش یواش نابود میشدن و از دست کسی چیزی ساخته نبود
اهی کشید و به کاراش ادامه داد


_خسته شدی هیونگ.. چرا نمیری خونه؟

جونگکوک رو به یونگی ک مدام اه میکشید و روی صندلی کنار تخت جابه جا میشد گفت

_فعلن دهنتو ببند بزار یکم بکپم

_از دستم عصبانی ای؟

_نباید باشم؟ تف تو روحت... توله سگ تو تموم این مدت میدونستی چه کوفتته و اون دهن فاکیتو باز نمیکردی کوندهههه؟

حقیقتا کوک نمیدونست چی بگه.. چیزیم نداشت ک بگه.. میدونست همچین روزی میاد و حسابی از طرف هیونگش بگا میره

_من... نمیدونستم

_اره جان ننت....پووففف... تو بیمارستان همین چند روز پیش یه مریضیو دیدم ک تا الان تو کماس

_خب

_پرستار گفت شاید دچار مرگ مغزی بشه

_خب به ما چه؟

_کصخلی یا خودتو زدی به کصخل بودن؟

_یونگی هیونگ... اگه قراره بگی ک میخوای نقشه بکشی تا اون بیچاره رو بفرستی اون ور دنیا و قلبشو بدی بمن کور خوندی... اصن میفهمی ینی چی؟

_اینقد زر نزن بزار حرفمو بزنم... میخواستم اینکارو بکنم ولی فهمیدم یارو بچه کوچیک داره دیگه بهش فک نکردم

_گفتن کلمه بچه کوچیک برای تو یکم زیادی چیزه... بهتر نیست بگی نوزاد؟ قراره بچه خودتو بچه کوچیک صدا کنی؟

_بچه من فرق میکنه.. اههههه.. اینقد منو حرف نگیر بزار بخوابم

_ولی ماجرای اون یارو رو خودت اول شروع کردی

_ببند دهنتو........ اینقدم به من زل نزن

_شاید... دیگه نتونم ببینمت

_به جون جیمین قسم میخورم یبار دیگه همچین بلایی بزنی خودم میکشمت

جونگکوک خندید ولی غمناک خندید طوری ک یونگی هم متوجهش شد

هودوشون گریشون گرفته بود... کارما دیگه چی از جونشون میخواست
یونگی ک جو رو سنگین دید و برای اینکه جونگکوک گریش رو نبینه از اتاق بیرون رفت

_میرم...پیش جیمین

و بعد از اون بود ک صدای زجه و گریه پسر مریض تو اتاق پیچید

╯ω╰♡♡♡

سیلاااااامم
ببشید یه مدت نبودمممممم
دلم براتون تنگ شده بودددددددد
اینم ازین پارتتتتتتت
دوستتتوننننن دارممممممم
خدافزززززززززز

๑BLUE  EYES๑Donde viven las historias. Descúbrelo ahora