30

3.3K 595 206
                                    

"چهار ماه بعد"

_اخیششش بیشترررر.... محکمتر یونگ

_عهههه دستم شکستتتت... نمردمو پرستارم شدم پففف

_کمتر زر بزن کارتو بکن فسقلی فقد بچه من نیست بچه توهم هستا

_تهیونگگگگ بیا منو از دست این نجات بده دارم روانی میشمممم وایییی

تهیونگ ک از شدت خنده دل درد گرفته بود و شکمشو داشت از ته دل قهقهه زد

_وووههه... یونگی... هیونگ... عاهه.. دلم واست میسوزه

_ببند اون گاله رو چلغوز

_یااااااا دونسنگ منو چیکار دارییی

یونگی دست از ماساژ دادن کمر جیمین برداشتو با چشم غره غلیظی به هر دوتا پسر باردار سوویچشو از روی میز پذیرایی برداشت

_پففف انگار من فقد مزاحمم... بیرون نرین هیچ کاری نکنین میرم خرید زود میام

_اوکی لیستو گرفتی؟

_اره چیم گرفتم تو منو گاییدی با اون ویارات

_فدایی داری داداش

یونگی با چشم غره ای از هردو تاشون خداحافظی کرد و از خونه بیرون رفت

_عاههه تهیونگی بیا کمرمو ماساژ بدهه

_جیمینننن یکی باید بیاد پیش من خب

_اوکی اوکی فقد از جلو چشمم دور شو با اون شکمت.... دلم میخواد بخورمت از بس کیوت شدی

_دیگ به دیگ میگ ته دیگ

_فقد برو

تهیونگ با تکخندی وارد اتاقش شد
تهیونگ الان حدودا پنج ماهش شده بود و جیمینی هم شیش ماه

جیمین از وقتی ک فهمیده بود نینی هاشون فقد یه ماه باهم فاصله دارن هر روز هفته باهم شیپشون میکرد و تهیونگو مجبور میکرد هر لباسی ک برای نینی هاشون میگیرن با هم ست باشه

درسته ک هنوزم جنسیت بچشون رو نمیدونستن و نمیخواستن بدونن ولی خب جیمینو چ میشه کرد... وقتی یونگی هیونگ دربرابرش کم میاره چه برسه به تهیونگ

خسته دستشو روی شکم برامدش گذاشت و با حس تکون خوردن جوجش لبخند عمیقی زد
اینقد اونو جیمین چند ماه اخیر بیحالو تنبل بودن ک حتی شستن شورت هاشونم افتاده بود گردن یونگی هیونگ

روی تخت دراز کشید و سعی کرد کمی استراحت کنه هر چند هر لحظه داشت میخوابید... درد کمرش گاهی امونشو میبرید و مهره در رفتش هم این وضعیتو بدتر میکرد... دلش میخواست کسی کمرشو ماساژ بده ولی خجالت میکشید از یونگی هیونگ اینو بخواد .اون بیچاره خودش کلی کار رو سرش ریخته بود و اینقد جیمین رو اینور اونور کول کرده بود ک گاهی اوقات نمیتونست خودشو راست کنه جیمین هم ک تقصیری نداشت فقد اونقد وزن بچش و خودش زیاد شده بود ک اگ یکم راه میرفت پاهاش درد میومد

๑BLUE  EYES๑Where stories live. Discover now