بار سومش بود ک خون بالا میاورد... ایندفعه واقعا میخواست بره پیش دکترش تا بستری شه.. میدونست اوضاعش ازون چیزی ک فکرشو میکرد وخیم تره ..حقیقتا ازین وضعیت خسته شده بود.. حداقل میتونست تو همین بیمارستان بستری باشه و زمانی ک تهیونگ خوابه اونو از پشت پنجره اتاقش ببینه

بدون نگاه کردن به منشی به همون چهره بیحال و اشفته وارد اتاق دکترش شد

_د.. دکتر

_جونگکرک.. بالاخره سر عقل اومدی؟ میخواس بستری شی؟

_دیگ خسته شدم...هر کاری باهام میکنی بکن
خودشو محکم روی مبل روبروی میز پرت کرد
امروز..سه..هاحح..سه بار...خون..هاح..بالا اوردم

نفسش تنگ شده بود... (بچم داره میمیره 😟اینقد گفتم نفرینش نکنین😣 )

_اوه... همین الان زنگ میزنم تا یه اتاق برات ردیف کنن ولی باید بزاری نوار قلبتو بگیرم

بعد از همه کارایی ک دکتر باهاش کرده بود و به لطف قرصای ارام بخشش یکم اروم شده بود و منتظر نشسته بود تا دکتر راجبه وضعیتش بهش توضیح بده

_خب... جونگکوک.... اوضاعت اصلا خوب نیست.. اگ پیوند قلب ندی.... هوفف چیجوری بگم

_میمیرم؟

دکتر هر جاییو نگاه میکرد به جز چشمای کوک رو...
بعد اینهمه سال با اینک مریضای مثل جونگکوک خیلی داشت ولی بازم براش گفتن اینکه تا چند ماه اینده بیشتر زنده نمیمونه براش خیلی سخت بود ولی جونگکوک فرق داشت.. از اتفاقی ک برای اون و همسرش افتاده بود خبر داشتو نمیدونست چرا دلش برای کوک میسوخت

_خب... اره..

_میدونستم.... اگ.. بمیرم همه از دستم راحت میشن..  حتی توهم دیگ اینقد سرم حرص نمیخوری ک حرفاتو گوش نمیکنم

_این حرفو نزن.. تو واسه همه عزیزی حتی برای همسرت.. مادر...

_همسر؟ هه... اون بهم گفت براش مزاحمم... اگ بمیرم از خوشحالی هول میکنه

_ج...

_بسه... فقد بستریم کن.. میخوام بخوابم

_پففف... باشه

قطعا لجباز ترینو مشنگ ترین بیماری ک داشت همین جئون بد عنق بود

_جونگکوک کو?

_نمیدونم

_ینی چی؟

سووا از چانیول پرسید و با جوابی روبرو نشد
_برو بگرد پیداش کن

_الان معلوم نیس کجاس... گوشیشم جواب نمیده

_بسم الله... پس کجاس خب؟

_ماماننننن... من علم غیب دارمو نمیدونستم؟ خب چیکار کنم از کجا پیداش کنم وقتی هیچ نشونه ای ندارم؟

نگرانی تو دل همشون رخنه کرده بود ک با ورود یونگی همه نگاهشونو امیدوارانه به اون دادن تا حداقل اون از کوک خبری داشته باشه

_یونگی...جونگکوک پیشت نبود؟

یونگی نگاهی به جیمین ک قلمبه تر از قبل کنار تخت تهیونگ  نشسته بود کرد و با مطمئن شدن ازینکه تهیونگ خوابه جوابشو داد

_بستریش کردن

_چ.. چی؟ برای چی؟

_مامان نگران نباش بیاین بیرون حرف بزنیم اینجا محیط خوبی نیست

بعد ازینکه همه از اتاق تهیونگ بیرون رفتن ته یواش چشمای پر از اشکشو باز کرد

"برای چی باید جونگکوک بستری بشه؟ "
"حقشه... هر چی هستو نیست حقشه "
"خفه شو"
"نمیشم... یکم فک کن اینهمه بلایی ک سرت اومد همش تقصیر اون بود... اون بچتو کشت"
"ببند دهنتووووو"

با وجدانش درگیر شده بود.. یه طرف حقو بهش میداد یه طرفم بهش نمیداد
درگیری کامل بین مغز و قلب.....

با احساس پر شدن مثانش خواست از روی تخت بلند شه ک یادش اومد نمیتونه دستو پاشو تکون بده
هنوزم عادت نکرده بود به این وضع تخمی
فقد امیدوار بود این وضعیت دائمی نباشه و بعد مدتی بتونه راه بره
زمانیم ک میخواست بره دستشویی جونگکوک اونو میبرد
چقد احتیاط میکرد و از شدت اضطراب حتی تهیونگ هم متوجه لرزش دستاش میشد
چقدر هم خودش بیشعوری به خرج داده بود و با هر قدم هزار اخ و اوخ میگفت یجورایی حس میکرد باید انتقام بگیره چ با این روش چ با راه های دیگه
حتی یبار هم جونگکوک کونشو شسته بود
هیچوقت یادش نمیرفت ک چجوری دلش میخواست اب بشه و بره تو زمین و خونسردی جونگکوک همه چیو بدتر میکرد
الان هم بدجوری دلش شور میزد نکنه اتفاق جدی ای واسه جونگکوک افتاده باشه؟

_ی.. ینی چ...چی؟ ب.. بچم

_اروم باش سووا اروم باش

_ینی چی ارووممم باشمممم؟ بچم داره میمیرههه جانسانن

_مامانن اگه یه پیوندی واسش پیدا بشه همه چی حل میشه

_هقق... اگه... اگه پیدا... نشه... هق.... من.. نمیتونم... بچمو...

_مامان پیدا میشه... چرا نشه

_چرا از اول بهمون نگفت؟

بکهیون ک تا حالا ساکت بود بالاخره به حرف اومد

_نمیدونم

همه خسته و غمگین بودن... داغ اون کوچولو... فلج شدن تهیونگ و از یه طرفم جونگکوک ک هر لحظه امکان داشت قلبش دیگه نزنه
انگار این خانواده ای ک تازه داشت تشکیل میشد اروم اروم در حال فروپاشیدن بود

های
بای

๑BLUE  EYES๑Where stories live. Discover now