7. "مامانبزرگ"

66 16 8
                                    

از تشنگی‌ زیاد از‌خواب پریده بود و حالا توی اشپزخونه اروم روی صندلی نشسته و به نقطه ی نا معلوم خیره شد.
به زین فکر میکنه. به رفتاراش. به حرکاتش و به تک تک جزئیات اون پسر. اون زندگی روزمره مزخرفش رو عوض کرده و لیام هم این رو خوب میدونه.

"لی؟ تو چرا اینجا‌ نشستی؟"
زین پرسید و با قدم های اروم به سمتش قدم برداشت.
لیام بهش خیره شد.
"اوه ببخشید. الان پامیشم"
لیام به شوخی گفت به زین نگاه کرد.
چهره اون پسر تو تاریکی با نور کمی که از پنجره میومد، واقعا زیبا شده بود.

"بی مزه"
لبخندی زد و اروم با مشت به شونه لیام زد.
"خودت چرا بیداری؟"
پاهاش رو دراز کرد و بدنش رو کشید.
"بچه ها باید الان خواب باشن."
"هاها واقعا بامزه ای. من حوصلم سر رفته و الان وقتیه که میتونم با خیال راحت بیرون باشم."
صادقانه گفت و خودش رو روی مبل‌ پرت کرد. لیام هم کنارش نشست.
"پس بریم."
"کجا؟"
"عامم.."
دستهاش رو به حالت متفکرانه زیر چونش قرار داد و گذاشت روی زانوهاش.
"دیدن مامانبزرگت؟"
"تو به نابغه ای"
زین با شنیدن پیشنهاد لیام از جاش پرید.
"اون قطعا خیلی خوشحال میشه اگه ما رو ببینه. همین حالا میریم. اماده شو."
و قبل از اینکه حتی به لیام فرصت حرف زدن بده، با عجله از پله ها بالا رفت و باعث خنده اروم لیام شد.
اون پسر دیوونست.
*
*
*
"مطمئنی ازم خوشش میاد؟"
لیام با استرس گفت و پنجره تاکسی رو کمی پایین کشید. چرا انقد استرس داشت؟
"لیام! اون کول ترین و خفن ترین مامانبزرگیه که تو عمرت دیدی! اون معرکه ست"
زین بلند داد زد.
"درضمن ؛ تو دوس پسرم یا داماد ایندش نیستی که اون قرار باشه ازت خوشش بیاد یا نه."
بلافاصله بعد از این حرف ، لبخند لیام ماسید. راست میگفت؛ لیام که دوس پسرش نبود چرا انقد استرس داشت.
"رسیدیم"
هر دو با صدای راننده به خودشون اومدن و بعد از پرداخت کرایه، به سمت ساختمون حرکت کردن.
"اینجا قشنگه"
به حیاط سبز و دلباز نگاهی کرد.
"باید توش رو ببینی."
گفت و تند تر وارد ساختمون شد.
"سلام. مالیک هستم "
"اوه خوش اومدی. خودت میدونی کجاست؟"
زن جوونی که پشت میز ورودی نشسته بود از زین پرسید.
"البته"
لبخندی زد.
"ایشون هم با شمان؟"
نگاه زین به لیام برگشت. سری تکون داد و جلوتر ازش حرکت کرد.
"اون تو رو میشناسه؟"
لیام پرسید و با چند قدم بلند خودش رو بهش رسوند. زین پوزخند صدا داری زد.
"البته که میشناسه. همه اینجا منو میشناسن."
"باشه."
به دری رسیدن که کنارش تابلوی 'سرگرمی' بود و دوتا ریسه طلایی رنگ از سردر اویزوون بود.
"سلام خانوما ببینید کی اومده!"
زین بلند داد زد و همه نگاه ها سمتش چرخیدن. ثانیه ای بعد، یه عالمه زن مسن دور زین جمع شده بودن و بهش خوشامد میگفتن.
لیام شوکه بود؟ بود.
"عزیزان، ایشون لیام ، بهترین دوستمه."
لیام با شنیدن لقبی که زین بهش داده، لبخندی زد و سعی کرد بکمی گرم رفتار کنه.
"اون دوس پسرته زینی"
زن پیری که با عصای فلزی به سمت زین میومد گفت و به لیام اشاره کرد.
"گرنی!"
زین بلند داد زد و بی توجه به چیزی که اون گفت، به سمتش دویید و محکمم بغلش کرد .
"دلم تنگ شده بود واست."
"زینی قشنگم خوش اومدی. نمیخای این مرد جوون رو معرفی کنی؟ "
به لیام اشاره کرد .به سمتش اومد و دستش رو روی لپش گذاشت.
"چه خوشگلی!"
"ممنون"
جوابش رو داد و هاج و واج به پیرزن و بعدش به زین نگاه کرد. زین به سمتش اومد و بازوش‌ رو گرفت.
"این دوستمه گرنی. لیام."
"فقط دوست؟...باشه."
پرسید و چپ چپ به اون دوتا پسر نگاه کرد.
"حالا چی شد اومدین اینجا؟"
"اومدیم تو رو ببینیم ."
زبن با ذوق گفت و بازی لیام رو محکم تر گرفت.
"بینگو بازی میکنیم. هستید؟"
*
*
*
"زی؟ یکم بعد هوا روشن میشه و ما باید بریم."
لیام گفت و قهوه ای رو که از بوفه اونجا خریده بود، به زین داد.
"اره میدونم."
قهوه رو گرفت و از جاش بلند شد.
"بابد ازش پول بخوام."
"خیلی لازمه؟ ما برنامه زیادی واسه ایندمون نداریم."
"میفهمم لیام."
اهی کشید و از ساختمون خارج شد.
"هی تو چت شد یهو؟"
لیام کفت بعد از اینکه خودش رو به زین رسوند.
"هیچی این فقط یه تغییر مود خیلی اشکاره."
تک خنده ای کرد و دست لیام رو گرفت.
"بیا بریم خونه."
"بریم خونه"

Aphotic *short story*Z.MWhere stories live. Discover now