0.08

146 43 1
                                    


بابا بزرگ که از شدت لبخند لبش پیچ و تاب خورده بود، پرسید:"بریم شهرو ببینیم؟"
"مسلما!"
بعد، تمام کارهایی که مامانبزرگ قول داده بود انجام بدهیم با پدربزرگ انجام دادم. من را به عصرانه با چای و غذا و بعد هم خرید برد؛ اما برای شام بی خیال رزرو مامانبزرگ توی یکی از رستورانهای گران شد و به جایش رفتیم توی محلهی چینیها و دنبال رستورانی گشتیم که طولانیترین صف مشتریها را داشته باشد و همان جا غذا خوردیم.
وقتی برگشتیم خانه، بابابزرگ از ماشین پیاده شد و محکم بغلم کرد. او عادتاً اهل دست دادن بود و نهایتاً گاهی در موقعیتهای ویژه ضربهای دوستانه هم به پشت آدم می‌زد. بغلش محکم و قوی بود و می‌دانستم به این طریق دارد به من می‌گوید که خیلی به او خوش گذشته.
زیرلب گفتم:"منم همینطور، بابابزرگ."

•کتاب: اگر بمانم
•نویسنده: گیل فورمن

Booklandजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें