یه جعبه برای خودت!

5.2K 763 21
                                    

جین محکم جیمین بغل کرده بود تا جلوی حملش به بادیگاردو بگیره و در عوض خودش جوری فریاد زد که مطمئن شه تا حداقل یه سال اون  بادیگارد با دیدنش به تمام گناهان کرده و نکرده اعتراف کنه

£ یعنی چی که خبر نداری پس وظیفتون چیه؟؟؟

جیمین مثل بچه هایی که میخوان چغولی کنن گوشیشو از جیبش در اورد

× الان زنگ میزنم هیونگ بیاد تکلیفتونو روشن کنه!!

سریع با کوک تماس گرفت و خوشبختانه با اولین بوق جواب داد

× جونگ کوک هیوووونگ
- جیمین؟ اتفاقی افتاده؟؟
× نیست هیونگ
-چی نیست؟؟
×ته ته ! تهیونگ نیست هیونگ....
- یعنی چی که نیست!!! جعبشو گشتی؟؟
×اره هیونگ گشتیم....حتی زیر تخت و توی کمد و کابینت و هر جایی که بگی گشتیم ولی نبود....
-خیلی خوب من راه میوفتم
                                              
                                               (4هفته پیش)F.B

-تهیونگ عزیزم بیا بیرون ... من نمیتونم بیام پیشت

طبق معمول به جای جواب یه غرش کیوت که بیشتر شبیه فیس فیس گربه کوچولوها بود نسیبش شد.
کوک به زحمت کف زمین دراز کشید و دستاشو دراز کرد و با تمام توان خودشو به دورترین و تاریک ترین بخش زیر تخت رسوند و بالاخره وقتی دستاش پنجه های نرم و کوچولوی امگاش و لمس کرد لبخند پیروزی روی لباش نشست
به زور تهیونگ که با کشیدن پنجه هاش روی زمین و حتی گاز گرفتن انگشتای جونگ‌کوک مقاومت میکرد تا از مخفیگاهش بیرون نیاد از زیر تخت در اورد و بالاخره تونست بغلش کنه

-اخه اون زیر چیکار میکنی کوچولوی من؟

تهیونگ بالاخره تبدیل شد و راحت تر تو بغل الفاش لم داد و اجازه داد رایحه رضایت و ارامشش تو اتاق پخش شه

+اخه اونجا احساس راحتی و امنیت میکنم
-اخه اون زیر نفست نمیگیره خوشگلم؟...خیلی تنگ و تاریکه
+نه دوسش دارم...تازشم تو گنده ای جا نمیشی من خیلیم راحت جا میشم
-اخه تو توله جیبی منی عسلم....

کوک واقعا دوست داشت خودشو بکشه و راحت شه ! وقی جیمین باردار بود هم دیده بود که میره جاهای تنگ و کوچولو و یجورایی خودشو قایم میکنه اما بعد چند ماه به خاطر التماسای یونگی و البته تهدیداش نهایتا میرفت زیر پتو قایم میشد ولی تهیونگش به هیچ وجه از زیر اون تخت لعنتی دل نمیکند در واقع یجورایی مطمئن بود اگه از تهیونگ بخوان از بین جونگ‌کوک و زیر تخت یکی رو انتخاب کنه حتما زیر تخت انتخاب میشد !
اخه این دیگه چی بود؟برای چی باید امگاها همچین غریزه ای داشته باشن؟مگه هزار سال پیشه که برای محافظت از توله هاشون لونه پیداکنن اونم چنین جاهای تنگ و کوچیکی!
End

-این جا چه خبرهههههههه

صدای غرش جونگ‌کوکی که تازه وارد عمارت شده بود چنان بلند و ترسناک بود که باعث شد خدمتکار بیچاره ای که تازه برای جین و جونگ‌کوک شربت اورده بود از شدت ترس و استرس این چند ساعت غش کنه و تمام اون ابمیوه ها صرف به هوش اوردن خودش بشه!

-برید پیداش کنید بی عرضه هااااا

جین با دستمال در حال باد زدن خدمتکار بیچاره بود و جیمین هم سعی میکرد با قاشق از لای لبای نیمه باز خدمتکار بهش قند کافی رو برسونه جیمین وسط کار فوق مهمش یه لحظه مکث کرد و به برادر بزرگترش خیره شد

×هیونگ
-چیه باز؟!!
×درخت تو حیاط؟!

برای ۱ دقیقه به هم زل زدن و بعد هر دو به سمت حیاط دویدن که البته وقتی جیمین بلند شد پاش از زیر سر خدمتکار بدبخت کنار رفت و اون بیچاره هم با ضربه محکمی که به سرش خورد به هوش اومد

£زودتر اینکارو میکردی خب!

جونگ‌کوک و جیمین به سمت بزرگترین و قدیمی ترین درخت ته باغ رفتن و بالاخره بوی تهیونگ  حس کردن
جونگ‌کوک سرشو خم کرد تا بتونه داخل سوراخ توی تنه درخت و بهتر ببینه اما فضای تاریک اون تو بهش اجازه نمیداد

×با گوشیت چک کن هیونگ تو که نمیتونی بری اون تو

کوک چراغ قوه گوشیش و روشن کرد و بالاخره یه گلوله پشمی طلایی اون تو دید ولی چون حدس زد که تهیونگ خوابه خودش دستشو دراز کرد که اروم بکشتش بیرون که از شانس بدش دم تهیونگ گرفت و کشید
تهیونگ ناله دردناکی کرد و بیشتر توی درخت فرورفت

×چرا دمش و گرفتی اخه؟
-من که دقیق نمیبینمش که همینجوری گرفتمش از شانسم اونجا دمش بود
×برو کنار خودم میارمش بیرون

جیمین به گرگ سفید هم اندازه تهیونگ تبدیل شد و کمی وارد سوراخ شد و خیلی اروم پشت گردن تهیونگ و لیسید و بعد از گرفتن اجازه به این روش خیلی اروم پشت گردنش و گرفت و به سمت بیرون کشیدش جونگ‌کوک نوک بینی جیمین بوسید و تهیونگ و بغل کرد.جیمین دوباره تبدیل شد ولی تهیونگ فقط تو بغل کوک گلوله شد و جاش و راحت کرد

×هیونگ لطفا به جینی بگید بیاد بیرون من منتظرش میمونم بهتره بریم خونه
_خیلی ممنون جیمین
× کاری نکردم که
بعد ۲ ساعت بالاخره تهیونگ رضایت داد و از خواب بیدار شد البته به حالت انسانی و با لباسای جدید و توی تخت گرم و نرمش

-چه عجب من چشمای خوشگلتو دیدم
+کوکی
-جونمممم...شما چرا تو اتاق نبودی؟
+دلم یه جای کوچولو میخواست
_مگه من برات یه جعبه ی کوچولوی خوشگل نخریدم؟توشم کلی چیزای نرم گذاشتم که راحت باشی
+اوهوممممم
کوک با دیدن قیافه ی ناراحت و بغض کرده ی تهیونگ (که صد البته فِیک بود چون کاملا رایحش شیرین بود نه تلخ) نگاه کرد و اه کشید

-کوچولوی من لطفا دیگه اینکارو نکن باشه؟من نگرانت میشم عزیزم دوست داری من قلبم بشکنه؟هوم؟
تهیونگ با چشمای اشکی به کوک نگاه کرد
+ببخشید کوکی دیگه اینکا رو نمیکنم
کوک محکم تر بغلش کرد و یکمم فشارش داد
_باشه حالا بیا بریم یه چیزی بخوریم
+مثلا یه چیز کاکائوییییییی؟
_باشه یه چیزی کاکائویی
+ارررررهههههه

Maybe You...Место, где живут истории. Откройте их для себя