46

3.6K 573 642
                                    

روز هشتم

جونگکوک کم کم داشت دلتنگ سکوت محضی که چند روز پیش با یونگی حس کرده بود میشد. بهتر از گپ و گفت ضایعی بود که الان جیمین سعی در انجامش داشت، چشم های کوچولوی مرد با اضطراب دور اتاق میچرخید و با صدای استرسی و دستپاچه ای درباره کلاس رقص دیروزش حرف میزد.

جونگکوک روی تختش نشسته بود، از اولین جلسه توانبخشی دیروزش خسته و کوفته بود ولی جرئت نداشت بخوابه چون مطمئن نبود وقتی چشماشو ببنده چه اتفاقی میفته. تهیونگ سمت چپش بود، جیمین کنارش ور میزد و سمت راست جونگکوک مامانش بود، وقتی به تهیونگ نگاه میکرد قیافش هرجوری بود بجز متأثر.

اگه بگیم تهیونگ با پدر و مادر جونگکوک مثل کارد و پنیر بودن خیلی دست کمشون گرفتیم.

جونگکوک به مادرش نگاه کرد و آه کشید. اینطور نبود که درک نکنه چرا تهیونگ رو سرزنش میکردن، اما جونگکوک تلاش کرده بود توضیح بده که چرا به هیچکس نگفته و این یجورایی اوضاع رو بدتر کرد. مادر جونگکوک مخصوصا اوقات سختی رو با تهیونگ میگذروند و جونگکوک میدونست جیمین داره کلاسشو از دست میده چون نمیخواست تهیونگ رو با مادر جونگکوک تنها بذاره.

"فکر کنم اگه اونجا بودی باحال تر میشد"
جیمین با خنده ضعیفی داستانشو به پایان رسوند و با کمی ترس به جونگکوک نگاه کرد. جونگکوک آهسته شونشو بالا انداخت چون اونم نمیدونست دیگه چی باید بگه.

"احتمالا، جیمین"
مادر جونگکوک با لبخند مهربونی به جیمین گفت دوباره نگاهشو به تهیونگ داد. دوباره به جونگکوک نگاه کرد و گفت: "خیلی خب، دیشب با عموت صحبت کردم، کوکی"

"یه جای خیلی خوب توی بوسان برات پیدا کرده. همین بغله و حتما میتونی تو بوسان یه دانشگاه ثبت نام کنی و مخصوصا با در نظر گرفتن شرایط نمراتت رو انتقال بدی"
هوف کشید و نگاه تند و تیزشو به تهیونگ داد. نیمه گمشده جونگکوک لرزید و شونه هاش جمع شد. جیمین دست تهیونگ رو گرفت تا آرومش کنه. جونگکوک آرزو کرد کاش اون هم میتونست این کارو کنه ولی این فقط مادرشو بیشتر ناراحت و آزرده میکرد.

جونگکوک با تردید سعی کرد حرف بزنه: "اما ته هنوز اینجا درس و دانشگاه داره"
میدونست اگه به خود تهیونگ باشه هیچی نمیگه. تا الان تهیونگ به زحمت چند کلمه با والدین جونگکوک حرف زده بود و اگه بخاطر این نبود که وقتی خیلی ازش دوره اضطراب میگیره، جونگکوک مطمئن بود تا وقتی که پدر و مادرش امن و امان به بوسان برنگشتن، نیمه گمشده اش فرار میکرد و از شعاع 2 کیلومتری اینجا هم رد نمیشد. اینطوری بود که از موقعی که به هوش اومده بود اون و تهیونگ نتونسته بودن تنها صحبت کنن. با اینکه دوستاش سعی داشتن بهش کمی فضا بدن، یونگی و مامانش عقاید متفاوتی داشتن.
"تازه، من-"
جونگکوک سعی کرد حرف بزنه ولی مادرش حرفشو قطع کرد.

🌸I bloomed for you...Where stories live. Discover now