1 - سمفونـی واپسین نفسـهام

614 98 39
                                    

با صدای قطرات بارونی که با تمام توان به پنجره اتاق ضربه میزنن، لای چشمهامو باز میکنم و نگاهم رو میدم به پرده رنگ و رو رفته ای که انگار کنار زده شده تا خبر از بارش بارون بده و گلهای پژمرده و گلبرگهای فروریخته گل کاغذی که ماه هاست رنگی از محبت ندیده.

ملافه رو روی تن برهنه ام سُر میدم و تا گلوم بالا میکشم. از پشت شیشه بارونی اتاق، به آسمون خاکستری رنگ شهر چشم میدوزم. آسمونی که تاریک تر و بی روح تر از همیشه بنظر میرسه، آسمونی که حتی کلاغها هم جرئت پرواز زیر بارون بی رحمش رو ندارن.

حتی تقه ای که به در میخوره و پشت بندش صدای آزار دهنده درب چوبی اتاق هم باعث نمیشه که نگاه غمگینم رو از پنجره بگیرم، فقط با بیحالی تمام به صدا و لحن دلنشین فلیکس گوش میسپرم:
- "خواستم بگم صبحانه حاضره... "
با سرد ترین لحن ممکن و صدای دورگه ای جواب میدم: "نمیخورم."

صدای قدم هاش که داره نزدیک میشه، سرمای ناگهانی که با کنار زدن پتو، جسمم رو در برمیگیره و حس سنگین شدن تخت، به واسطه نشستنش کنارم .
دستش لابه لای موهام فرو میره و هُرم نفسهاش از پشت سر گوشم رو نوازش میده :
-"پاشو مینهو، لوس نشو!"

دلم میخواد نگاهم رو از پنجره زنگ زده بگیرم و تو نگاهش قفل کنم و درحالیکه دستم رو لابه لای موهای ابریشمیش فرو میبرم، نیم خیز بشم و گونه اش رو ببوسم.
اما نمیتونم... مخصوصا بعد از جر و بحثی که چند روز پیش بینمون صورت گرفته بود. شاید برای اون راحت بوده که منو ببخشه و عین همیشه باهام رفتار کنه، شاید هم فقط داره وانمود میکنه اتفاقی نیفتاده.
اما من دوباره به دل تاریکی پناه بردم و به هیچ وجه نمیتونم ازش بیرون بیام. تاریکی که مدتها پیش با اومدن فلیکس به زندگیم، جاش رو به روشنایی داده بود. اما این بار نه بخاطر خودم و نه به عمد، بلکه بخاطر کسی که دوستش دارم، تو پوسته خودم فرو رفتم و با حس پشیمونی که توی وجودم رخنه کرده میجنگم.

دستش رو پس میزنم و بدون اینکه حتی نگاهش کنم از جام بلند میشم. بخاطر جو سنگینی که بینمون بوجود آوردم به خودم لعنت میفرستم و از اتاق میرم بیرون. درحالی که اون احتمالا داره با خودش کلنجار میره تا بفهمه چه اشتباهی ازش سر زده که دوباره رفتارم تغییر کرده. و منی که دلم میخواد هزار بار بخاطر رفتارم ازش معذرت بخوام و در آغوش بگیرمش.

روبه روی آینه می ایستم، بدون اینکه نیم نگاهی به چهره تنفر آمیز خودم بندازم، لباس هامو مرتب میکنم. دستش جلوم ظاهر میشه درحالیکه اسپری آسمم بین انگشتاش به دام افتاده.
"یادت نره با خودت ببریش"

میتونم از انعکاس تصویر نیم رخ زیباش داخل آینه، به راحتی بفهمم که از نگاه کردن به چشمام طفره میره و به بخشی از سیاهی لباسم زل زده.
وقتی اسپری رو از دستش نمیگیرم، اون رو روی میز قرار میده و ازم فاصله میگیره. میدونم که نگرانمه، مخصوصا بعد از حمله ای که اواخر بهم دست داده بود، اما اینم خوب میدونم که به هیچ وجه لایق نگرانی آدم بی نقصی مثل فلیکس نیستم.

Sudden Breeze Of Death | [MinLix] Where stories live. Discover now