(جیمین)
نزدیک نیم ساعت منتظر جواب آزمایش
بودین به شدت میترسیدم چیزی که نباید
رخ داده باشه با صدا زده شدن اسمم
هر دو بلند شدیم و رفتیم سمت دفتر
دکتر و شروع به حرف زدن درباره نتیجه
آزمایش کرد و آخرش گفت#تبریک میگم آقای پارک انگار دوباره حامله اید
ی لحظه حس کردم کل وجودم تیر کشید
چی داشت میگفت باز ناخواسته شروع به
گریه کردن کردم نمیخواستم دوباره اون درد
حس کنم نمیخواستم باز باعث مرگ ی وجود
دیگه بشم(کوک)
با حرف دکتر ته دلم خیلی خوشحال شدم
ولی با دیدن حال جیمین چهره ی رنگ
پریدش و بدن لرزونش چشمای اشکیش
خودم لعنت کردم اروم توی بغلم گرفتمش
سرش بوسیدم و بلند کردم و رو به دکتر
تشکر کردم وقتی رسیدیم سمت ماشین
انگار تازه به خودش امده بود بهم نگاه
کرد حمله کرد سمتم_همش تقصیر توععهه همش بخاطر حواس
پرتیه توعهههه حالا چیکار کنمممم من نمیخوام
باز اون حس حس کنممم نمیخوامممممممم
میفهمیییییمحکم تو بغلم گرفتمش با گریه داد میکشید
_نمیخوام نمیخوام ی وجود دیگه رو بکشم
نمیخوام+ششش نمیشه دیگه مثل قبل نمیشه
من مواظبتم نمیزارم مثل قبل اتفاقی
بیوفته قول میدم قول میدم نزارم اتفاقی
براتون بیوفتهبلاخره اروم گرفت تو تمام مدت راه انگار بغض
داشت نمیخواست بیشتر گریه کنه جلوش
میگرفت وقتی رسیدیم اوما و اپا هنوز
بیدار بودن جیمین بعد از سلامی که کرد
سریع رفت بالا با صدای اوما نگاهم ازش گرفتم@کوک چیزی شده ؟؟؟؟
+خب راستش چیزه اه ما باز صاحب بچه
شدیم@چیییییییییی چجورییییییی
_چجوری داره آخه عجب تبریک میگم پسرم
پس چرا جیمین انقدر گرفته بود+میترسه اتفاقی که قبلاً افتاد باز الان بیوفته
@پس چرا اینجا وایسادی برو ارومش کن
باهاش حرف بزن بدوووو(جیمین)
اروم هق هق میکردم و به شکم صاف
یک دستم نگاه میکردم یعنی الان باز ی
موجود کوچولو توشه یعنی باز قراره
اون دردای کوچولو رو حس کنم
روی تخت دراز کشیدم پتو رو روی
خودم کشیدم و سعی میکردم آروم باشم
با باز شدن در نگاهم به در دادم با دیدن
کوک چشمام بستم و خودم به خواب زدم
امد سمت و از پشت اروم بغلم کرد
گردنم بوسید شروع به حرف زدن کرد_جیمینا جیمینی میدونی از وقتی بهم
اعتراف کردی عاشقت بودم آره مسخرت
پست میزدم مسخرت میکردم دلیلی ندارم
حتی نمیدونم چجوری شد که با تهیونگ
وارد رابطه شدم فقط میدونم تو تنها
کسی نبودی که درد کشیدی جیمینا وقتی
مجبور به ازدواج شده بودم ی حس
خوبی داشتم نسبت بهش نمیدونستم
چرا ولی داشتم و وقتی اون روز گفتی
بارداری به معنای واقعی خوشحال بودم
چون قرار بود حس پدر بودن متوجه
بشم وقتی بچه مرد تازه متوجه شدم
که اصلا حواسم بهتون نبود بهتون
محبت نکردم بهتون توجه نکردماروم و بی صدا گریه میکردم این حرفا
زیادی بود مگ نه خیلی زیادی بود
متوجه بغض شده بودم برگشتم سمتش
و محکم بغلش کردم و با گریه ادامه داد_جیمینا مقصر اصلی منم اگه همون روز
اول قبولت میکردم اگه بهت توجه میکردم
اگه بهت محبت میکردم من قاتلشم نه تو
میدونی چه حس بدیه وقتی میدونی
بچت بخاطر سهل انگاری تو مرده حس میکنی
از عمد بوده حس میکنی همه تو رو مقصر
میدونندرک میکردم حسش میدونستم چی میگه
این حس وحشتناکه انگار واقعا قاتلی
و ی جرم بزرگ کردی این جرم مثل ی بار
روی شونه هات میمونه که هیچ وقت
ولت نمیکنه
با حس اینکه کم مونده بالا بیارم کوک از
بغلم هول دادم بیرون و دویدم سمت
سرویس بهداشتی درد بستم
تمام چیزایی که خورده بودم بالا اوردم(کوک)
پشت در سرویس بهداشتی منتظر بودم
با باز شدن در و دیدن صورت رنگ پریدش
متوجه شدم هر آن ممکنه غش کن پس
براید استایل بغلش کردم و بردمش تو
تخت و از اوما خواستم که ی دارو براش
بیاره تا یکم حالش خوب شه اروم موهاش
زدم کنار پیشونیش بوسیدم_دیگه نمیزارم حس بدی داشته باشی فرشته
ی من دیگه نمیزارم غمات تنهایی به دوش
بکشی______________________________________
جغدا ی عزیز بعد کلی اینم آپ جدید
![](https://img.wattpad.com/cover/246933749-288-k380098.jpg)
YOU ARE READING
before I die......
Fanfictionاسم : نابودی پارک جیمین:) کاپل : کوکمین_کوکوی ژانر:امپرگ _ ریل لایف_ انگست_ (قبل خلاصه بگم این ی وانشاته که خودم نمیدونم چند پارتیه :| باید بگم معذرت می خوام همش امپرگ میزارم من توی اینستاگرام همیشه برای ژانر های فیک هام یا وانشات هام نظر سنجی می...