"اگه همین الان شروع به حرکت کنید به پرواز میرسید"

و بعد اون راننده بود که با صدایی پر از تردید زمزمه کرد

"فرودگاه تقریبا‌اون طرف شهره"
"متاسفانه با از دست دادن این پرواز کارهامون تا دوروز آینده به تعویق.."

صدای نامجون قطع شد و تهیونگ با اخم غلیظی روی ابروهاش به جای نامعلومی خیره شده بود
راننده با سرعت کمی که میرفت نگاهی از اینه به تهیونگ انداخت تا قبل اینکه دستور بده اون رو حدس بزنه و وقتی تلف نکنه

و موفق شد و فشار روی پدال گاز همزمان با حرف زدن تهیونگ بیشتر شد و اینبار ماشین با سرعت بیشتری شروع به حرکت کردن کرد
جنی مردمک چشماش رو روی دستای خشک و کشیده اش ثابت نگه داشت ، لبش گزید و بالاخره به حرف اومد

"رییس؟"

اروم زمزمه کرد و مردمک چشم هاش رو سمت نیمرخش سوق داد

تهیونگ بدون تکون دادن سرش نیم نگاهی به جنی انداخت و دوباره به رو به روش خیره شد
"زمانی که توسط پلیس دستگیر شده بودم ، اونا مجبور شدن که اسم منو تو لیست مقیم های کره پیدا کنن اما اسمی از من برده نشده بود..چطور ممکنه؟"
"تو برای مردم های بیرون این ماشین مردی"

تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت
جنی آب دهنش رو قورت داد و چشمهاش از تعجب شروع به گرد شدن کرد

نگاهش رو گرفت و دوباره به دستاش داد که اینبار میلرزیدند

زبونش رو پشت دندون هاش فشار داد و سعی کرد با خیره شدن به محیط پشت شیشه خودش رو سرگرم کنه تا زمانی که ماشین جلوی فرودگاه متوقف بشه
جنی از ماشین پیاده شد و بار دیگه نور آفتاب باعث شد چشم هاش رو ببنده

خم شد تا عینکش رو پیدا کنه اما با صدای تهیونگ در ماشین رو بست و بیخیال عینک گرون قیمتش شد

با قدمهای تند و بلند دنبال تهیونگ رفت و نگاهی به پشت سرش و به ماشین انداخت که بار دیگه روشن شد و با سرعت کمی از دیدش خارج شد
نگاهش رو باز به کتف تهیونگ که جلوی صورتش بود داد ،بعد به سالن فرودگاه رو کرد، به مغازه های کوچیک که به مناسبت فانوس های جینجو تزیین شده بود و زوج و خانواده هایی که با لبخند از جلوی مغازه ها میگذشتند و به کشیدن دست هاشون روی فانوس ها و ارزو کردن برای خوشحال شدن اکتفا میکردن

جنی لبخند کمرنگی زد و به دنبالش روی پله های برقی ایستاد

دستهاش رو توهم قفل کرد و بدون تکون خوردن از جاش سمت سالن چرخید و با لبخند دنبال چیز جالبی بود که لبخندش رو کشیده تر کنه

تهیونگ سرش رو سمت جنی چرخوند و با دیدن لبخندش نفسش رو آزاد کرد اما بلافاصله اخم کرد

"چیکار میکنی؟"

صدای بلندش انقدری کافی بود که جنی بخاطر ترس از جا پرید و بعد انداختن سرش به پایین زمزمه کرد

爱𝖱𝖾𝖽𝖨𝗇𝗄Место, где живут истории. Откройте их для себя