♻️ •S 2: Chapter 58•♻️

5.1K 855 81
                                    

در که پشت سرش بسته شد یه لبخند پر حرص اومد روی لبهاش و بعد یه نفس عمیق کشید. از وقتی وارد این شغل شده بود تازه فهمیده بود که تا چه حد میتونه صبور و با شعور باشه...و البته فهمیده بود که شاید یه حکمتی داشته که حالت نگاهش گاهی شبیه قاتل های زنجیره ای میشد...چون به طور عجیبی تازگی ها قتل دلچسب به نظر میرسید...دنیا مسلما براش جای بهتری میشد اگه اون توله سگ کوچولو دیگه وجود نداشت... البته در اون صورت چک حقوقی هم تو اخر هر ماه وجود نداشت و مشکلات جدید پیدا میکرد. با لب و لوچه اویزون از ساختمونی که دیگه حکم زندانش رو داشت خارج شد و همینطور که به تک تک سنگهای جلوی پاش لگد مینداخت راه افتاد تا به خیابون اصلی برسه و بچپه توی اولین اتوبوسی که دید...یه جورایی دلش برای جونگین تنگ شده بود اما حاضر نبود بهش فکر کنه. اونها از دفعه قبل که کیونگ پسر بزرگتر رو برده بود خونشون همدیگه رو ندیده بودن و یه بخش منفی باف ذهن کیونگ مدام بهش میگفت که اون پسر بالاخره فهمیده بهم نیمخورن و بیخیالش شده... البته زیاد چت میکردن اما جونگین حرفی مبنی بر قرار جدیدی نزده بود و همین برای نگران کردن کیونگ کافی بود.

کلافه سوار اتوبوس شد و وسط سیل جمعیت با چندتا حرکت نینجا وار موفق شد یه صندلی رو برای باسن خسته اش اشغال کنه و خب همینم موفقیت بزرگی بود ولی حوصله اینکه براش شادی کنه رو نداشت. اونقدر خسته و کلافه بود که خیلی سریع پلک های سنگینش روی هم رفته بودن و فقط با تکون های وحشیانه ای که یکی داشت به شونه اش میداد پلک هاش باز شدن. با دهن نیمه باز و چشم های گیج به مردی که بالای سرش ایستاده بود خیره شد. مرد میانسال عصبی به حرف اومد اما دوباره مغز کیونگ کلمات بین لبهاش رو نتونست تحلیل کنه و مرد اینبار رسما نعره زد.

-ایستگاه اخره پیاده شو! یه ربعه الافم کردی پسر جون!!!

کیونگ شوکه از جا پرید و با وحشت بیرون رو نگاه کرد. عالی بود حالا دیگه ایستگاهش رو هم از دست داده بود. تقریبا بیست باری معذرت خواهی کرد و بعد از اتوبوس پایین پرید و با گیجی به اطراف نگاه کرد...حالا باید تمام مسیر رو برمیگشت...اونم پیاده!

هوفی کشید و بعد یه نفس عمیق چرخید و مشغول پیاده روی به سمت مخالف شد. سرش سنگین بود و هنوزم خوابش میومد و تازه فردا هم یه امتحان لعنت شده داشت که حتی دو خط هم براش مطالعه نکرده بود. سعی کرد به قدم هاش سرعت بده تا زودتر برسه اما خب فراموش نکنید که اون دو کیونگ سو بود! کسی که وقتی به دنیا اومده بود فرشته شانس بالای سرش دستش رو تو دماغش کرده بود و قد یه میلیمتر شانس مالیده بود بهش. داشت خوش و خرم قدم برمیداشت که یهو پاش پیچ خورد و پخش زمین شد و وقتی خودش رو موفق شد جمع کنه شوکه نگاهش به پاش افتاده که کفشش ازش اویزون بود. به طور عجیب و معجزه اسایی کف کفشش به طور کامل از جا دراومده بود و مابقیش از مچ پاش اویزون بود و کیونگ حاضر بود قسم بخوره اولین کسیه که تو کل کره تخمی زمین کف کفش کتونیش اینجوری از جا کنده شده چون اصلا ممکن نبود. چند لحظه تو سکوت خیابون بی توجه به رهگذرها نشست و با یه نگاه بی روح همینطور که باد میخورد بهش به جوراب پاره اش که شستش رو عین پرچم هوا کرده بود خیره شد و سعی کرد منطقی به قضیه نگاه کنه...این همچین هم عجیب نبود...شاید برای خیلی ها...داشت با کی شوخی میکرد هیچکس بلاهایی که سر اون میومد تا حالا سرش نیومده بود! چنگی لای موهاش انداخت و تقریبا همشون رو سیخ کرد و بعد سعی کرد کفشش رو به هم وصل کنه اما کف کفش طوری از بدنه اش جدا شده بود که انگار یه طلاق خونین داشتن و کیونگ هم واقعا حال و توان ور رفتن بیشتر باهاش رو نداشت. تکون محکمی به لنگش داد و بقایای کفشش رو پرت کرد گوشه خیابون روی یه کپه اشغال و بعد با یه لبخند که در واقع داشت میگفت "اگه بیای جلو با ناخون چشم هات رو درمیارم" مشغول ادامه پیاده رویش شد اونم در حالی که عین عقب مونده ها لنگ میزد و رسما از کنار هرکی رد میشد یه نگاه "وات د فاک"ی ازش میگرفت...و حدس بزنید چی؟ تو اون شرایط جیشش هم گرفته بود.

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now