😈 •S 1: Chapter 3•😈

5K 1K 172
                                    

پشت سرش بکهیون هنوز میون دست های اون عوضی ها بود؟ هنوز داشت اون ماده نامعلوم رو دود میکرد؟ اون هم توی مدرسه؟ چانیول هرگز حتی به همچین چیزی فکر هم نکرده بود.قدم هاش هم جوری بودن که انگار هنوز صحنه ای رو که دیده بود هضم نکرده بودن.نمیدونست چه احساسی داشت،فقط میدونست که دیگه نمیتونست سرکلاس درس هم بشینه.با کتابی که حالا از دستش آویزون بود،به سمت محوطه پشتی و خلوت حیاط مدرسه رفت.روی سکویی نشست و سرش رو روی زانوهاش قرار داد.چقدر دلش میخواست که دست های قشنگ بکهیونش رو بگیره و از وسط اون هیولاهای احمق و گنده بکی که هیچ ربطی بهشون نداشت بیرون بکشتش و وسط دشتی از گل های زرد رنگ بشینن و باهم پنکیک شکلاتی بخورن.

اما چطور میتونست این کارو بکنه وقتی که بکهیون حتی اون رو توی دسته ی آدم ها به حساب نمیاورد؟ چیکار میتونست بکنه وقتی که پرنس کوچولوی قشنگش ازش متنفر بود و به جای پنکیک شکلاتی ترجیح میداد که سیگار رو بین لب هاش بگیره؟...

تا آخرِ اون روز چانیول نتونست از فکرِ صحنه ای که دیده بود بیرون بیاد.نتونست درست حسابی سر هیچ کلاسی بشینه و چیزی از درس بفهمه.و وقتی بعد از به صدا دراومدن زنگ آخر،توی حیاط و محوطه جلویی مدرسه پراز همهمه و شلوغی شد،نتونست نگاهش رو از بکهیون بگیره.که کوله ش روی دوشش لق میزد و بدونِ هیچکدوم از نوچه ها و بادیگاردهاش به سمتِ کوچه کناری مدرسه میرفت.اون پاپی کوچولو هنوز خمار بود و قدم هاش نامنظم برداشته میشدن...و چانیول نمیتونست تنهاش بذاره.درحالی که بندهای کوله پشتیش بین دست هاش فشرده میشدن،با استرس نگاهش رو به نقطه ای دوخت که هرروز ماشین مشکی رنگِ راننده اش اونجا متوقف میشد و انتظارش رو میکشید.راننده ش بیرون ماشین ایستاده و نگاهش رو در انتظارش به در مدرسه دوخته بود.چانیول نفس عمیقی کشید و سعی کرد به ترسش مسلط بشه.باورش نمیشد اما اون داشت اولین خطر و سرپیچی زندگیش رو به خاطر بکهیون انجام میداد.درحالی که سعی میکرد از شلوغیِ جمعیت برای پنهان کردن خودش استفاده کنه،با احتیاط خودش رو از تیررس نگاه راننده ش که منتظرش ایستاده بود،خارج کرد و وقتی به اندازه کافی از محدوده خطر خارج شد،بالاخره تونست نفس حبس شده ش رو از بین لب هاش بیرون بده.به محضِ اینکه وارد کوچه ای شد که بکهیون واردش شده بود، اون توی یکی از پیچ ها از تیررس نگاهش خارج شد و باعث شد چانیول به قدم هاش سرعت بیشتری ببخشه.اما وقتی وارد اون کوچه خلوت شد،هیچ اثری از اون پسرکوچولوی خمار نبود.و فکرِ اینکه اون تنها موجود زنده ی توی اون کوچه بود و ترس از گم شدن توی اون کوچه پس کوچه های خلوت،باعث میشد که بندهای کوله پشتیش هرلحظه بیشتر توی مشت های عرق کرده ش فشرده بشه.

-بکهیونی...

با ناامیدی زیرلب زمزمه کرد و چندلحظه بعد با شنیدن فریاد بلندی،نفسش توی سینه ش حبس و چشم های درشتش به دنبال منبع صدا به اطرافش دوخته شد.

😈°Karma Is a Bitch°😈 Where stories live. Discover now