4
با صورت آویزون پاهاش رو روی زمین میکشید و توی محوطه دانشگاه بی هدف قدم برمیداشت که با لرزیدن گوشیش توی جیب شلوارش و پشت بندش بلند شدن صدای زنگش، از جیبش بیرونش آورد و با بی حوصلگی روی گوشش قرار داد.
-سلام بکهی.
-چرا نگفتی سلام پرنسس...
خواهرش با لحن لوسی گفت و لب های بکهیون خط شدن. انگار رسالت اصلیش تو زندگی شده بود خریدن ناز این و اون.
-سلام پرنسس. باز چه دسته گلی به آب دادین؟
-هیچی اوپا! منظورت اینه ما فقط هر وقت که دسته گل به آب بدیم بهت زنگ میزنیم؟!
-پریودی؟
بکهیون با لحنی که ترکیبی از بی حالی و پوکری بود پرسید و از اون سمت خط یه سکوت طولانی نصیبش شد.
-نخیر! درضمن حرفتم یه توهین زشت به حقوق ما زنان بود!
بکهی با یه لحن تهاجمی گفت و بکهیون سرجاش متوقف شد و با گیجی پلک زد.
-چرا؟! خب میخواستم بدونم اگه پریودی و با اون همه آشفتگی هورمونی داری سر و کله میزنی بیشتر مراعاتت رو بکنم! این کجاش توهینه؟!
-مهم نیست، درهر صورت توهین کردی!
-اوکی... معذرت میخوام...
بکهیون بعد از یه سکوت کوتاه، نفسش رو بیرون داد و درحالی که باز راه افتاده بود جواب داد. حوصله بحث نداشت.
-حالا چیکارم داشتی توله پرنسس؟
-بعد از مدرسه با دوستام یکم رفتیم بیرون و الان نزدیک دانشگاهتونم. میخواستم بیام ببینمت دلم برات تنگ شده...
بکهی با لحنی که باز لوس شده بود گفت و بکهیون لبخند محوی زد. یه مدت طولانی بود اونقدر که درگیر چانیول و دردسرهاش شده بود، اصلا وقت نمیکرد به خانواده ش سر بزنه.
-باشه.. بیا. من تو کافه تریا منتظرت میشینم.
-پس میبینمت...
-تو رو به بودا قسم مارم با خودت ببر میخوایم داداش جیگرت رو ببینیم!
-هیس خفه شید!!! فعلا اوپا!
از اون سمت خط صدای یه سری جیغ و داد دخترونه اومد و بکهی بعد از خداحافظیش با عجله تماس رو قطع کرد و بکهیون درحالی که خنده ش گرفته بود گوشیش رو توی جیب شلوار جینش سر داد. دلش برای اون دوران بی دغدغه ی بچه مدرسه ای بودن تنگ شده بود. هرچند اون هیچوقت بی دغدغه نبود...
حالا علاوه بر پارک چانیول، یه اسم دیگه هم به لیست دغدغه هاش اضافه شده بود: "جانگ ووسوک". چطور میتونست یه بار دیگه خاطره ی تلخی که پنج سال پیش برای یه پسر پونزده ساله ساخته بود رو با دست های خودش برای یه آدم دیگه بسازه؟ چطور میتونست مثل یه خوک بشینه کنار اون پسر و از پیتزایی که براش خریده بود بخوره و به امید واهی تلخی که توی نگاهش بود خیره بشه؟
YOU ARE READING
😈°Karma Is a Bitch°😈
Humorبکهیون نوجوون نمیدونست که هر عملی یه عکس العملی داره... شاید اگه میدونست وقتی چانیول 15 ساله با اون چشم های معصوم بهش ابراز علاقه میکرد بهش اسون میگرفت... شاید هیچوقت قلبش رو نمیشکست و به خاطر چاق و زشت بودنش مسخره اش نمیکرد...ولی بکهیون خبر نداشت...