28. hey angel

5.7K 933 1.2K
                                    


قرار نبود فعلا آپ کنم.
ولی دیشب 'کوهستان بروکبک' رو برای اولین بار دیدم و همینجوری گریه کردم و بعدش فقط نوشتم و فاک بهش که هنوز ووت به ۲۰۰ تا نرسید. من فقط احتیاج داشتم اینو آپ کنم.

So... be my guests ;)

.
.‌
.
.
.
‌.
.
.
.

دو سال بعد

نمایشگاه نقاشی لوییس تاملینسون

نمایشگاه مملو از جمعیت بود که مشتاقانه آثار لویی رو نگاه میکردن.

وقتی خبرش پخش شد که لویی بعد از گذشت بیشتر از ۴ سال نمایشگاه نقاشی برگذار کرده همه از سرتاسر دنیا سرازیرشدن به لندن تا فرصت تماشای نمایشگاه 'هی انجل' رو از دست ندن.

لویی روی صندلی پشت میز کافه تریای گالریش نشسته بود و رو به روش ' سوزان مکبراید ' ژورنالیستی که از طرف مجله 'فرست آمریکن آرت' اومده، نشسته بود.

سوزان وسایل کارش که شامل ضبط صوت و کاغذ و قلم بود رو از کیفش بیرون آورد و با لهجه آمریکاییش گفت.

"واو لویی باید به خودت افتخار کنی بعد از یه هفته از گذشت نمایشگاه همچنان شلوغه و پر از جمعیت"

"ممنون"
لویی با لبخند متواضعانه ای گفت.

"خب راستش من میخوام چیزی رو بپرسم که سوال خیلیای دیگه هم هست
واضحه که تو تقریبا بیشتر آثارت قسمتی از صورت و بدن یه نفر کشیده شده، خب اون یه دختر(she) خاصه؟"
لویی تقریبا دستپاچه شد انتظار نداشت این اولین سوال باشه.
"آممم... خب بله بله اون قطعا یه شخص خاصه"

"اوه جالب شد... شانس این هست که طرفدارات با اون دختر آشنا شن "

"خب... باید بگم نه راستش نه فعلا"

"میتونم بپرسم این ممکنه دومین رابطه جدی تو بعد از النور کالدر مجسمه ساز معروف باشه؟"
سوزان با لبخند پرسید. و لویی فقط به سمت دیگه ای نگاه کرد و چشماشو چرخوند.

"در واقع من فک میکردم قراره امروز در مورد آثارم حرف بزنیم و الان یه ذره احساس کیم کارداشیان بودن کردم"
لویی گفت و هر دو خندیدن‌.

"واو حتی فک نمیکردم که اسم اونو بلد باشی"
سوزان با شگفتی گفت و لویی متواضعانه شونه بالا انداخت
"خب من پنج تا خواهر جوون دارم پس..."

"اوه درسته، درسته راستی رابطت با خونواده ات چطوره و قسم میخورم این آخرین سوال شخصیم باشه"

"خیلی خوب خیلی خوب... در واقع برای سالها بود که باهاشون ارتباطی نداشتم و الان خواهرا و برادر کوچیکم یه بخش جدا نشدنی از زندگی من هستن"

زن لبخندی زد و بعد از اون فقط راجع به زندگی هنریش حرف زدن.

نیم ساعت بعد که مصاحبه اش تموم شد از سوزان خداحافطی کرد و بعد از اینکه با چند تا دانشجو ی هنر عکس گرفت و براشون امضا کرد از گالریش خارج شد.
تام راننده اش جلوی در بود و در صندلی عقب بنتلی جدیدش رو براش باز کرد.

You're my masterpiece [L.s].[completed]Where stories live. Discover now