ch2.Goldy

5.1K 880 233
                                    

"من میخوام تو رو بِکِشَم"

برای چند ثانیه هری هیچی نگفت فقط با لبایی ک کمی از هم باز بودن و چشمای متعجب نگاه میکرد
تا اینکه زیر لب ب آرومی چیزی زمزمه کرد ک لویی حتی نشنید.
"لو...لوییس تاملینسون!"
هری با صدای ن چندان بلند اما لحن خیلی هیجان زده ای اینو گفت.
لباش ب شکل لبخند زیبایی در اومد و دوباره تکرار کرد:
"لویی تاملینسون!!!...خدایا باورم نمیشه واقعا خودتی؟؟"هری هیجانزده تقریبا فریاد زد!لویی پوکر نگاهش کرد

"آاام آره گمونم خودم باشم تو...تو از کجا منو میشناسی" لویی با لحن مشکوکی جوابشو داد اخماشو توی هم کرده بود و با چشمای ریز شده بهش نگاه میکرد و در عین حال ب این فکر میکرد ک ،فاک!این پسر واقعا درازه!
هری خندید،ی خنده بلند

"شوخیت گرفته؟؟ کیه ک تو رو نشناسه؟!" با ذوق گفت و لویی همچنان ناباورانه نگاش میکرد
هری اما متوجه نبود و هنوز با چشمای گرد شده و براقش نگاهش میکرد
"میشه کتابمو برام امضا کنی؟،همینجا دارمش همیشه توی تایم استراحتم اونو میخونم،منظورم کتاب آخرته"هری امیدوارانه و کمی با خجالت اینو گفت
"تو اینجا، توی ی استریپ کلاب، بعد از اینکه ب مردم لپ دنس میدی، تو زمان استراحت کتاب منو میخونی؟!!" لویی شمرده شمرده هر کلمه رو ادا کرد.اون نه تنها متعجب بود بلکه انگار بهش بر هم خورده بود!

"آره،بعلاوه اونا معرکه ان آقای تاملینسون من...من میتونم تا آخر عمرم شعرای شما رو بخونمو هیچ وقت خسته نشم"هری با ی لبخند احمقانه اینو گفت
لویی اینبار کاملا زد زیر خنده
"خدای من واو واقعا شنیدن این حرفا از طرف تو باعث افتخاره،هرولد" با نهایت تمسخر اینو گفت اما هری در حال حاضر خیلی سر خوش تر از این حرفا بود ک متوجهش بشه.گونه هاش سرخ شد و ب شیرینی خندید.

"خب بگذریم،همونطور ک گفتم من برای اثر بعدیم احتیاج ب ی مدل دارم و فک میکنم تو مناسب باشی"لویی گفت و هری آشکارا چشماش برق زد اما قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه صدای ناله هایی ک از اتاق بغل میومد تبدیل ب جیغ بلندی شد
و بعد هم صدای دخترونه ای ک با فریاد در خواست کمک میکرد

"گلدی..."هری با نگرانی زیر لب زمزمه کرد و تو یه چشم بهم زدن از اتاق زد بیرون و با مشت محکم ب در اتاق بغل ک صدا ها از اونجا میومد کوبید

"درو باز کن ،بازش کن لعنتی"
صدای گریه بلند دختر،
"خفه شو"،
صدای سیلی

"بازش کن وگرنه میشکنمش "هری با عصبانیت و بغض گفت

جز صدای گریه چیزه دیگه ای شنیده نمیشد

متصدی بار خودشو پشت در رسوند چند تا از مشتری ها هم دورشدن جمع شده بودن
"اینجا چ خبره فک کردی داری چ غلطی میکنی؟"
متصدی ب هری گفت

"این در و باز کن گلدی اون توعه داره کمک میخواد"هری با خواهش و نگرانی گفت و متصدی چشماشو براش چرخوند

"اون داره کارشو انجام میده هری"هری برای چند لحظه با ناباوری نگاش کرد و بعد با صدای بلندی گفت "فاک یو"

چند قدم عقب رفت و با کتفش ب در حمله کرد و بعد از چند ضربه در با شدت باز شد هری داخل اتاق رفت و مرد قوی هیکلی رو ک روی ی دختر نحیف‌ دراز کشیده بود رو از کتفش گرفت و پرتش کرد روی زمین و بلافاصله رفت سمت گلدی و با صورت زخمی و کبودش مواجه شد اما قبل از اینکه بخواد کاری بکنه همون مرد از پشت گرفتش کشوندش بیرون از اتاق، و پرتش کرد روی زمین حالا تقریبا همه مشتری ها  دورشون جمع شده بودن اما هیچکس کاری نمیکرد!

هری سعی کرد مردو از روی خودش کنار بزنه اما ب اندازه کافی قوی نبود،مرد درشت هیکل با ی دست هر دو مچ هری رو بالای سرش نگه داشت و جلوی تقلا کردنش و گرفت و دست دیگه اشو مشت کرد و  نزدیک سرش  برد هری چشماشو محکم بست آماده بود ک مشت بزرگ مرد صورتشو له کنه اما بجاش بطور ناگهانی حس کرد ک وزن اون مرد از روش برداشته شد چشماشو سریع باز کرد و کمرشو بالا آورد و دید که مرد  قوی هیکل  تقریبا رو به روی خودش  روی زمینه در حالی که یقه اش تو دست لویی قرار داره و قبل از اینکه بخواد کاری بکنه اون با زانو توی صورتش ضربه زد مرد نیمه هوش روی زمین افتاد.

هری با بهت همونطور ب منظره رو بروش زل زده بود و تکون نمیخورد تنها چیزی ک نمی تونست راجع ب لوییس تاملینسون تصور کنه دعوا کردن توی بار اونم با ی مرد دوبرابر خودش بود.

لویی طوری ک انگار هیچ اتفاقی نیفتاده با آرامش گره کراواتشو سفت کرد کتشو از روی صندلی  پشت کانتر برداشت و پوشید سمت هری ک هنوز روی زمین بود رفت،روی ی زانو کنار اون نشست ی کارت ار جیب کتش در آورد و طرف اون گرفت "فردا ساعت ۱۰ بهم زنگ

هری کارتو گرفت و سر تکون داد.

لویی بدون کلمه دیگه ای بار و ترک کرد و سوار ماشینش که چند دقیقه پیش رسیده بود شد،راننده درو براش بست و به سمت خونه اش در "وست مینستر" حرکت کردن.

You're my masterpiece [L.s].[completed]Where stories live. Discover now