در تخت گرم و نرمم در خوابی عمیق بودم که صدای بلند و خشمگین رعد و برق باعث شد چشمام و باز کنم.معمولا از بچگی ناخودآگاه با شنیدن صدای رعد و برق احساس ناامنی و ترس می کردم ولی این سری فرق داشت، الان بیشتر مشتاق بودم.مشتاق او، مشتاق کسی که مطمئن بودم میاد، مثل دیگر دفعاتی که ترسیده بودم و آمد.بعد از چند ثانیه ی اول بیدارشدنم، گرمای دست کسی که دور کمرم حلقه می شد و من و به سمت خودش می کشید احساس کردم.دوباره مرا در آغوش گرفته بود و تا خواستم برگردم و چهره اش و رو ببینم، مثل همیشه نگذاشت.پوفی کشیدم و سکوت کردم و چشمام و بستم، روی موهام بوسه ای زد و با صدای گرمی زمزمه کرد:خوب بخوابی عشقم! دلم داشت گرم می شد با هزاران سوال، او که بود؟چه بود؟چرا پیش من بود؟چی می خواست؟