خب نمیخام راجب چیزای مسخره ای مثل عدالت یا سرنوشت یا حتی شانس حرف بزنم چون اعتقاد بهشون فقط واسه گول زدن خود شخصه میخام داستان درد کشیدنو نشونتون بدم تنها چیزی ک واقعیه رنگ خون و فریاد از روی ترسه ترس روش من برای کنترل بقیه.. ترس بود مهم نبود کی باشه ، پادشاه ، فرشته ، انسان ، هر کی که بود با دیدن چشمای من ترسی توی دلش به وجود میومد که جرئت ایستادن جلوی منو نداشت اما اون متفاوت بود... اون فرشته با بال های سفید بی نظیرش تنها کسی بود که توی چشمای من بدون ترس نگاه میکرد و جلوی من بدون ترس می ایستاد پس منم یه بازی رو شروع کردم بازی ای که ممکن بود هر دوی ما بازنده ی اون باشیم... مثل افسانه ی آب و آتش... جونگکوک * داشتم تو باغ قدم میزدم و حوصله م سر رفته بود تازه اول بهار بود و درختا شکوفه زده بودن اما بازم تکراری بودن چهارده سال توی این قصر هیچ اتفاق تازه ای نیفتاده هر روز فقط خوندن درس و قدم زدن توی باغ و سخت گیریای اون خودشیفته یاد کتابی ک صبح میخوندم افتادم درباره ی اصل های قرار داد صلح بین سرزمین ها بود اما یکی از اصل هاش عجیب بود خیلی عجیب.. (این فیک ترجمه شده نیست و متعلق به خود نویسنده ست لطفا جایی آپلود نکنید ⭕) به شدت دارک ⭕ 𝕮𝖔𝖚𝖕𝖑𝖊 : 𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤 𝕲𝖊𝖓𝖗𝖊 : Romance , Dark , Fantasy , supernatural , Smut 🔞 Up : Sun , Thurs