"انقد دنبال من راه نیا بیون. حوصلهتو اصلا ندارم."
با صدایی حرصی خطاب به پسر بازیگوش و سمج پشت سرم توپیدم که در حین خوردن ساندویچ ارزون قیمتش با لبخند سرخوشی که همیشه روی لبش بود، داشت دنبالم راه میومد.
"شنیدم یه آپارتمان کوچولو و خوشگل داری و خودت هم تنها زندگی میکنی. نمیشه منو به خونت راه بدی؟ قول میدم زیاد سر و صدا نکنم و سرم به کار خودم باشه. اصلا یه کار پاره وقت جور میکنم تا بتونم هر ماه بهت اجاره بدم... یاا پارک چانیول بیا و یه بار منو نادیده نگیر عوضی!"
صداش به همون سرخوشی همیشگیش بود و در آخر از لجبازی کردن من به خنده افتاده بود. جوری حرف میزد انگار داره به رفیق چندین و چند سالهاش درخواست کمک میکنه نه کسی که تو این مدت بهش محل سگ نمیذاشته و حتی چند باری کتکش هم زده.
صداش هنوز رنگ غم نداشت. انگار اون زمان هنوز به اون حد از بیچارگی و ورشکستگی پدرش پی نبرده بود. فقط سعی داشت سر به سرم بذاره.
و البته که من هم از اوضاعش بیخبر بودم.
"صداتو ببر بکهیون! سرم درد میکنه انقد دم گوش من وز وز نکن."
"صداتو ببر بکهیون" با صدای مسخره و بم شدهای ادام رو درآورد و باعث شد با چهرهی برزخیام به طرفش برگردم.
ابروهاش رو بالا انداخت و طبق عادتش برای چند ثانیه قیافهی یه پاپی معصوم رو به خودش گرفت و چند بار پلک زد.
وقتی دید هیچ تغییری توی حالت عصبیِ صورتم ایجاد نشد، دستاش رو به حالت تسلیم بالا برد و درحالیکه با زبون گوشهی لب سسی شدهاش رو لیس میزد آروم خندید؛
"یکم با من مهربونتر باش مرد! اگه یه موقع من برم و دیگه پیدام نشه چجوری میخوای با عذاب وجدانت کنار بیای؟ از الان گفته باشم!"
از همون اول عادت داشت حرف از رفتن بزنه. انگار دقیقا قصدش از اومدن تو زندگیم این بود که بعدش با یه قلب پر از حس عجیب و غریب ولم کنه و ناپدید شه.
از حرفش گره بین ابروهام از قبل هم کورتر شد. به سمتش هجوم بردم و با کف دست به تخت سینهاش ضربه زدم. غافلگیرانه چند قدم به عقب تلوتلو خورد و ساندویچ تو دستش روی زمین افتاد.
با بهت به ساندویچش نگاهی انداخت و بعد اخم غلیظی کرد؛
"هی من فقط یه گاز بهش زده بودم..."
بعد از کمی مکث که انگار ناشی از تردیدش بود، خم شد و ساندویچ رو از روی آسفالت برداشت.
چشمهام از حالت عادی درشتتر شد و ناخوداگاه غریدم: "چیکار میکنی؟!"
بی توجه به من که حالا حتی یه قدم بهش نزدیکتر شده بودم در حال تکوندن گرد و خاک از روی نونش بود... انگار که با اینکار آلودگی هاش از بین میره!
واقعا باورم نمیشد قصد داره به خوردن اون ساندویچ کثیف ادامه بده. با خودم فکر کردم کدوم پسر پولداری باید یه همچین کار احمقانهای انجام بده؟
تکرار کردم: "میگم داری چیکار میکنی احمق؟"
نگاه اخمآلودش رو به من داد و اینبار روی ساندویچش فوت کرد.
"واقعا میخوای اون آشغالو بخوری؟"
بدون اینکه به سوالم جواب بده نگاه پر از لجبازیش رو بالا اورد و توی چشمام زل زد. و بعد در همون حال گاز بزرگی به ساندویچش زد و مشغول جویدن شد...
صورتم از کارش جمع شد و یه قدم به عقب برداشتم.
با دیدن واکنشم با دهان پر گفت: "این تنها وعدهی غذایی امروزمه چانیول! بهرحال باید پولم رو پسانداز کنم."
نفس عمیقی کشیدم و کلافه سری تکون دادم؛
"من واست یدونه دیگه میخرم اونو بندازش دور."
"لازم نیست. تنها چیزی که من ازت میخوام یه جا واسه خوابیدنه. من خودم از پس خورد و خوراکم برمیام."
"اینجوری برمیای احمق؟ اون یه ساندویچ پر شده از مواد غیر استاندارد و مضره! و همین چند دقیقه پیشم از دستت افتاد رو این زمینِ کثیف..."
خونسردانه گاز بعدی رو به ساندویچ زد؛
"از کی تا حالا به این چیزا اهمیت میدی؟"
با دیدن قیافهی لجبازش دلم میخواست یه پس گردنی محکم بهش بزنم. اما فقط چشم غرهای رفتم و بهش پشت کردم؛
"به جهنم! انقدر آشغال بخور تا بمیری..و امیدوارم دیگه جلوم ظاهر نشی بک. وگرنه انقدر کتکت میزنم که کل آسمونا و زمین به حالت گریه کنن."
وقتی این جملات رو به زبون اوردم حتی خودمم فکر نمیکردم اینقدر درموردش جدی باشم...
***
با صدای جیر جیر لولای در ناگهانی از خواب پریدم و با تیر کشیدن گردنم تازه متوجه شدم که توی چه حالت بدی خوابم برده بود. اما حتی در اون لحظه نتونستم به دردم توجهی نشون بدم چون بلافاصله با هجوم تعداد زیادی از اون مردههای متحرک به داخل اتاق سریع از جا پریدم و وحشت زده به پشت سرم تکیه دادم.
اونها در ابتدا فقط به من نگاه کردن و بعد از چند ثانیه بو کشیدن، انگار تازه متوجه انسان بودنِ من شدن. ناگهانی با سرعت زیادی خودشون رو به دیواره های قفس بزرگی که من درونش زندانی بودم کوبوندن و غرش کردن. دست های کبود و زشتشون رو از لای میله ها به داخل دراز کرده بودن جوری که فقط چند سانت از من فاصله داشت و من بخاطر صدای بلند و هراسناکشون دست هامو روی گوشام فشار دادم و چشمهام رو محکم بستم.
دقیقههایی رو با همون وحشت و آشفتگی گذروندم و اصلا قصد نداشتم به رو به روم نگاه کنم. تنها وقتی رضایت به باز کردن چشمهام دادم که صدای اون زامبیها قطع و سکوت هولناکی توی کلبه برقرار شد.
همهاشون به پشت سر چرخیدن و راه رو برای موجودی که به تازگی وارد اتاق شده بود باز کردن. کمی طول کشید تا بالاخره ببینمش... بکهیون به آرومی از بین اون مرده ها داشت به در قفس نزدیک میشد. قدمهاش آروم و سست بود اما به راحتی میشد تشخیص داد که نسبت به بقیهی زامبیها متعادلتر و زیباتر راه میره. حتی از نظر ظاهری هم از بقیه سرتر بود. من واقعا نمیتونستم اون چهرهای که با وجود رگههای تیره و چشمهای یخیِ ترسناکش، بازهم زیبا بنظر میرسید رو با چهرهی بقیهی زامبیها مقایسه کنم. بهرحال اون یه رهبر بود...
با همون آرامشی که توی حرکاتش مشخص بود، قفل در قفس رو باز کرد و بعد از باز کردن در بالاخره چشمهای منجمدش رو به من دوخت. از نگاهش لرزی به تنم افتاد و خودم رو کمی جمع کردم. انگار داشت بی صدا بهم دستور میداد از قفس خارج شم اما چطور میتونستم با وجود اون همه زامبی توی اتاق بیرون برم و خودم رو به دامشون بندازم؟
وقتی تردیدم رو دید قفل توی دستش رو روی زمین انداخت. از صدای برخوردش با کف چوبی از جا پریدم و از شانس افتضاحم پام پیچ خورد و با باسن کف قفس افتادم.
وقتی یه قدم به داخل قفس برداشت بی اختیار داد زدم؛
"نیا!!! جلو نیا! خودم میام بیرون بک... لطفا جلو نیا..." آخر جملهام لحنم ناخوداگاه ملتمسانه شده بود و حتی حلقهای اشک جلوی دیدم رو تار کرد.
نمیدونم بکهیون چیزی از حرفهام متوجه شده بود یا نه، اما بعد از کمی زل زدن به منی که داشتم با تموم وجودم داد میزدم، قدمی به عقب برداشت. اما نگاهش همچنان روی من ثابت مونده بود. منتظر بود.
اشکهای روی صورتم رو با پشت دستم پاک کردم و بعد از نگاه وحشتزدهای که به زامبیهای توی اتاق که با سرهای خمیده و بدنهای کمی لرزونشون به من زل زده بودن، انداختم آب دهانم رو قورت دادم.
زانوهام بشدت میلرزید اما میدونستم چارهی دیگهای ندارم. نمیدونستم میخواد باهام چیکار کنه... هر بار که با بکهیون مواجه میشدم حس میکردم که ته خطم و هرلحظه قراره بمیرم.
قدمهام رو به طرف جلو برداشتم و وقتی به در قفس رسیدم با سر پایین افتاده بالاخره پام رو بیرون گذاشتم.
بلافاصله بعد از خارج شدنم از قفس، صدای غرش یه زامبی رو از پشت سرم شنیدم و نفسهای سردش رو پشت گردنم حس کردم... با وحشت فقط با دستام هلش دادم و داد زدم.. یه زامبی دیگه اینبار از طرف راستم بهم حمله کرد و خواست گردنم رو گاز بگیره و من به طور غریزی لگدی به شکمش زدم و به سمت زامبیهای دیگه پرتش کردم. چندتاشون همزمان روی هم افتادن.
اما انگار با اینکارم بقیهشون بیشتر عصبانی و مشتاق برای تیکه پاره کردنم شدن! چندتاشون همزمان و به سرعت به طرف منی که به گوشهی اتاق پناه برده بودم حرکت کردن و من آماده بودم تا دوباره تا جاییکه میتونم بهشون لگد بزنم.
اما با قرار گرفتن ناگهانی بکهیون روبهروم و غرش بلندی که سر داد، اون مردههای متحرک سرجاشون متوقف شدن.
بکهیون داشت به من نگاه میکرد اما مخاطب غرشش من نبودم. این رو حتی زامبیها هم میدونستن. کاملا از بکهیون حساب میبردن.
بکهیون بدون اینکه کامل برگرده، سرش رو کمی به پشت سر خم کرد و با این کار در عرض چندثانیه کل اون مردهها اتاق رو ترک کرده بودن.
اونا واقعا از رهبرشون حساب میبردن.
چند ثانیه گذشت و تنها صدایی که توی اون اتاق میپیچید، صدای نفس نفس زدنای من بود.
"میخوای...میخوای با من چیکار کنی بکهیون؟"
بعد از دقیقهای وقتی همچنان داشت با اون چهرهش نگاهم میکرد، با صدای لرزونی پرسیدم، هرچند کاملا احمقانه بود. اون متوجه حرفام نمیشد، نه؟
قدمی به سمتم برداشت و من فقط چشمام رو محکم بستم. و بعد دوباره نفسهای سردشو روی گردنم حس کردم.
لرزش بدنم با اون سرما از قبل بیشتر شد و من ناخوداگاه و ناگهانی، زدم زیر گریه.
سرم رو پایین انداختم و شونههام از شدت گریه میلرزید. چقدر در مقابلش ضعیف شده بودم...برعکسِ گذشته.
بکهیونِ سابق، همیشه نگاهش به من پر از تحسین بود. میدونستم یکی از دلایل علاقهش به من، محکم بودن شخصیتمه. با وجود اینکه خودش فرد مستقلی بود اما توی حرفایی که بهم میزد و من تظاهر میکردم که بهشون گوش نمیدم، جملهی "دلم میخواد بهت تکیه کنم." چندبار تکرار شده بود.
وقتی دست سردش رو روی گونهام حس کردم با شوک، سرمو بالا اوردم و چشمهای گردشده و اشکیم رو بهش دوختم.
دستش که از اشکهای من خیس شده بود رو عقب کشید و با کنجکاویای که نمیدونستم چطور تونستم از چهرهی هولناکش تشخیص بدم، به اون خیسی خیره شد.
دوباره دستش رو روی صورتم گذاشت و اینبار محکم تر روی گونهام کشید جوری که پوستم سوخت و میدونستم تا چند ثانیهی دیگه ملتهب میشه.
دوباره داشت به دست خیسش نگاه میکرد. انگار اولین بارش بود چنین چیزی رو لمس میکرد!
احمقانه سعی کردم دوباره با صدای بغضآلود و لرزونم باهاش حرف بزنم.آب دهانم رو قورت دادم و شروع کردم:
"این اشکه بکهیون...وقتی...وقتی ناراحتی.. از چشمات آب سرازیر میشه. بهش میگن اشک..."
انگار داشتم با یه موجود فضایی حرف میزدم. هرچند اون واقعا با یه موجود فضایی تفاوتی نداشت!
چندبار نفس عمیق کشید و باعث شد از سرمای نفسهاش خودمو بغل بگیرم.
"گر...مه."
ناگهانی یخ زدم. حس کردم ثانیهای قلبم نمیزنه و حتی نفس توی سینهام حبس شد.
اون صدای سرد و خشدار انگار داشت از حنجرهی آدمی بیرون میومد که سالیان دراز توی یه یخچال طبیعی تو دل غار گیر افتاده و با زبون یخ زده و بی حسش سعی داره حرف بزنه...
بکهیون داشت حرف میزد!
نگاهش رو از دست مرطوبش دوباره به من داد و چهرهی بهت زدهام رو چند ثانیه برانداز کرد.
چشمها و دهانم کاملا باز بود و نمیتونستم ذرهای از جام جم بخورم. بکهیون میتونست حرف بزنه... این..این امکان داشت؟
منتظر هیچ واکنشی از سمت من نموند. دستم رو گرفت و دنبال خودش به بیرون از اتاق کشوند.
توی کلبه هنوز هم چندتا زامبی حضور داشتن که با دیدن ما دوباره زل زدن به من.
با دیدنشون سر جام میخ شدم و بکهیون هم به همراهم متوقف شد و به من نگاه کرد. وقتی نگاهم به اون مردهها رو دید دوباره به سمتشون غرشی کرد و اونها بسرعت از کلبه خارج شدن.
دوباره دستم رو کشید و من رو گوشهای از کلبه هل داد و مجبورم کرد بشینم.
انقدر شوکه و بی حس بودم که فقط از دستوراتی که در سکوت بهم میداد پیروی میکردم.
بدون هیچ حرفی حرکاتش رو دنبال کردم. گوشهی دیگه از کلبه یه ظرف سفالی قرار داشت. جلوش زانو زد و بعد اون ظرف رو کشون کشون به طرف من اورد.
اینبار با کنجکاوی و همون چشمهای گردم منتظر موندم تا بهم برسه.
اما به محض رسیدن ظرف مقابلم، با بوی تعفنی که زیر بینیم زد به سرعت عق زدم.
با دست جلوی دماغ و دهانم رو گرفتم؛
"ببرش اونور لطفا!" حتی حاضر نبودم محتویاتش رو نگاه بندازم.
به نگاه کردنم ادامه داد، دوباره داشت با چشمهای یخیش بهم دستور میداد. واقعا ازم انتظار داشت... اون محتویات چندش رو بخورم؟!!
چشمم ناخوداگاه پایین رفت و بالاخره داخل ظرف رو دیدم. این لعنتیا... دل و رودهی کدوم موجود فاکیای بود؟ صورتم جمع شد و دوباره و چندباره عق زدم و سرم رو به شدت تکون دادم.
"من...من اینا رو نمیخورم بکهیون!"
بدون اینکه نگاهشو ازم برداره دستش رو توی ظرف برو برد و یه تیکه از اون محتویات رو برداشت. نمیتونستم باور کنم که میخواد اون آشغالا رو بخوره!
با بهت گفتم: "چیکار میکنی؟"
دستش رو سمت دهانش برد و کمی لبهاش رو ازهم فاصله داد...
دوباره داد زدم: "میگم داری چیکار میکنی احمق؟!"
صدام توی گوشم اکو شد... حس کردم دژاوو واسم رخ داده.
بدون برداشتن نگاهش ازم ، اون تیکه گوشت خام چندش رو توی دهانش گذاشت و با چشمهایی که قسم میخوردم ازشون لجبازی میباره، شروع به جویدنش کرد.
"وای بکهیون وای! لعنت بهتتتت!" داد زدم اما انگار صدای من هیچ تاثیری روش نداشت.
همچنان لجبازانه داشت غذاش رو میجوید و توی تخم چشمام زل زده بود.
چقدر این صحنه واسم آشنا بود. مطمئن بودم یه جا چنین صحنهای رو دیده بودم...
***
سلام بچهها.
راستش حمایت از این فیک خیلی کمه و من یه مدت انگیزم رو واسه نوشتنش از دست داده بودم...
امیدوارم بیشتر حمایتش کنین و دوستش داشته باشین.🌸