𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣

By merilakkk

69.2K 13.7K 5.2K

ℕ𝕒𝕞𝕖 ๛ 𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉ ℂ𝕠𝕦𝕡𝕝𝕖 ๛ 𝕤𝕖𝕜𝕒𝕚⚣︎ 𝔾𝕖𝕟𝕣𝕖 ๛ 𝕠𝕞𝕖𝕘𝕒𝕧𝕖𝕣𝕤𝕖 , 𝕤𝕞𝕦𝕥... More

⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 1⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 2⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 3⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 5⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 6⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 7⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 8⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 9⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 10⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 11⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 12⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 13⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 14⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 15⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 16⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 17⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 18⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 19⫸
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 20⫸
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 21❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 22❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 23❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 24❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 25❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 26❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 27❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 28❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 29❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 30❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 31❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 32❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 33❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 34❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 35❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 36❖ᵉⁿᵈ
⫷𝔸𝕗𝕥𝕖𝕣 𝕤𝕥𝕠𝕣𝕪⫸

⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 4⫸

1.8K 390 118
By merilakkk

سهون با خشم و ترس گفت : ازدواج؟
ب...با اون امگا؟...امکان نداره...

یکم همونطور خیره به دیوار فکر کرد ولی هیچ بهونه ای به ذهنش نمیرسید ، اگر پدرو مادرش میخواستن باید با اون کسی که میخواستن ازدواج میکرد.

نه اینکه ازشون حرف شنوی داشته باشه ، مهم مقامش تو شرکت بود که ابداً نمیخواست از دست بده.
به لطف داشتن اون مقام امگا های ارزشمند تری رو زیر خودش میبرد.
تقریبا امگاهای اینچئونو آباد کرده بود ولی تصادفی اون امگای سئولی رو توی یه بار تو اینچئون دید.
وقتی رقصیدنشو زیر باریکه نورای رنگیه بار دید ، عرق پیشونیش که موهاشو بهم چسبونده بودن و حسابی جذابش کرده بودن در معرض دیدش قرار گرفت ، توجهش بهش جلب شد و تصمیم گرفت مخشو واسه یه شب بزنه.

وقتی امگا روی صندلی نشست و شروع کرد به پشت سر هم شراب بالا دادن سر صحبتو باهاش باز کرد.

امگای رقاص از خیلی چیزا شکایت داشت به خصوص اینکه پدرش اصرار داره درس نخونه.

بعد از یکم گله و شکایت از زندگیه حالِ حاضرش سهون یه بوسه طولانی رو با امگا شروع کرد و این بوسه نهایتش به تخت توی کشتیه سهونو تو اینچئون رسید.
در نهایت یه رابطه مثل تمام رابطه های سهون شکل گرفت و خیلی زود تموم شد.

سهون از لجشم که شده میخواست جونگینو دوباره زیر خودش بکشه ولی ازدواج پاشو به پای جونگین میبست.
انگار از هرچیزی تو این دنیا محروم میشد.

جونگین تنها امگای تو دنیا نبود پس نمیخواست با یه امگا خودشو مشغول کنه تا از تنوع طلبی دور بشه.

تو همین فکرا سرشو روی بالش فشار داد و کم کم خوابش برد.

---

فردا صبح زود از خواب بیدار شد و کت شلوار پوشید ، وقتی برای خوردن صبحونه و نوشیدن قهوه ی سر صبحیش سر میز رفت پدرش سعی داشت به یه طریقی موضوعی رو برای بحث باز کنه که سهون مطمئن بود ختمش به ازدواج میرسه.

قهوشو خیلی سریع خورد که مجبور نشه تا اخر این بحث کسل کننده سر میز باشه.
بلافلصله بعد از خالی شدن لیوان قهوه از جاش پاشد و گفت : امروز باید بریم به پالی هو.
دیر میرسیما پدرجان!

پدرش بعد از قطع شدن حرفش دیگه چیزی نگفت و از جاش بلند شد.
برخلاف کمپانیه اوه ، پالی هو هیچ ماشینی براشون نفرستاده بود و این برای سهون یه توهین محسوب میشد ، حقیقتاً این کار جونگین بود و صد البته از عمد.

با ماشین سهون به پالی هو رفتن و داخل شدن.
نگهبان ساختمون سوییچ ماشین رو ازشون گرفت و اونو داخل پارکینگ پالی هو پارک کرد.

سهون و همراه پدرش با آسانسور بالا رفتن.
به طبقه ی مورد نظر که رسیدن توی راهروی پر از گل و انرژی مثبت حرکت کردن.

سهون میتونست بگه انگار یه توی معده ی یونیکرن دنیای قصه ها محبوس شده.
از همه جا رنگ میبارید و رنگ سبز بخاطر گل و گیاها توش بیشتر به چشم میخورد و غالب بود.
برا چی باید توی یه شرکت اینهمه رنگ استفاده میشد؟!

همون لحظه با رد شدن صندلی چرخ دار از جلوش توجهش جلب شد.
جونگین از روی صندلی چرخ دار پایین اومد در حالی که از چرخشاش سرش گیج میرفت.
خنده ای کرد و با گذاشتن دستش دو طرف سرش سعی کرد ثابت نگهش داره.

با ثابت وایسادن جلوی سهون تو چشماش نگاه کرد : اوپس یادم نبود!
خودشو جمع کرد : خوش اومدین به پ...پالی هو.

سهون چشماشو ریز کرد و به صندلی چرخداری که ته سالن وایساده بود نگاه کرد : توی شرکت بازی میکنی؟

دو تا از کارکنای شرکت سمتش اومد و صندلی رو برداشتن.

جونگین یکم مکث کرد : نه...نه نه من...بازی نمیکردم...فقط یه سرگرمی بود...
اوکی بفرمایید به اتاق پدرم تا باهم یه گفت و گو داشته باشیم.

بعدش خودش جلو رفت تا سهون و پدرشو به اتاق پدر خودش راهنمایی کنه.
در اتاق پدرشو زد و بازش کرد.
خودش اول داخل رفت و پشت سرش آقای اوه و پسرش داخل اومدن.

روی صندلی ها که نشستن جونگین خیلی آروم و ریز ریز سمت در اتاق رفت و تا بتونه راحت فرار کنه.

پدرش محکم پرسید : کجا جونگین؟

جونگین من من کرد : من...میرم...میرم کالج!

: وسط جلسه با شرکت اوه؟

+آممم باید...برم ، من بعدا جزئیات رو ازتون میپرسم اوکی؟
سریع درو بازکرد و ازش بیرون پرید تا پدرش فرصت اعتراض نداشته باشه.

سهون اخمی کرد ، باید این پسره رو بخاطر جدی نگرفتن کارش ادب میکرد : به نظرتون مناسبه که یه رئیس اینقدر از کارش طفره بره؟
به نظرم یه گفت و گو با پسرتون داشته باشید آقای کیم اون رئیس آینده ی پالی هوعه باید شغلشو بیشتر جدی بگیره.

: درست میگی پسرم ولی حرف تو گوش این پسره نمیره مادرشم اصرار داره که اون درس بخونه تا رئیس با سوادی باشه.
نفس عمیقی کشید : بهتره ما به کارمون برسیم جونگین تو کارای اداری خوبه خیلی زود تمام جزئیات شرکت رو حفظ میشه.

صحبت راجب سهما شرو شد و با امضا کردن برگه هایی که نشون دهنده ی شراکت پنجاه پنجاهشون بود به پایان رسید.
سهون و پدرش از جاشون بلند شدن و با آقای کیم دست دادن.

: از شراکت باهاتون خوشحالیم.

پدر سهون لبخندی زد : همچنین آقای کیم ، کارو از صبح دوشنبه شروع میکنیم.

سهون و پدرش از راهروی رنگی رنگی رد شدن و دوباره با آسانسور پایین رفتن.
سهون با خروج از ساختمون نفس عمیقی کشید.
_اوه اونجا به طرز شدیدی بوی شیرین توت فرنگی و شکلات میداد!

: جداً؟ من چیزی حس نکردم!

_مطمئنم بوی ادکلون اون امگا بوده ، وقتی از جلوم رد میشد هم همین بو میومد.

پدرش همونطور که سوییچ ماشینو از راننده تحویل میگرفت و به سهون میداد نگاه عجیبی بهش انداخت : راستش من هیچی حس نکردم.

سهونم با بهونه ی اینکه حتما توجه نکرده جریانو پوشوند و سوار ماشین شد.

یکم بعد به شرکت اوه رسیدن و هر کی سر کار خودش رفت.
تا شب همه چیز طبق روال خودش پیش رفت و هر کی به خونه ی خودش رفت.

سهون توی تختش خوابیده بود که انگار برق تنشو گرفت باید یه کرمی واسه جونگین میریخت مخصوصا بعد از فرستاده نشدن هیچ ماشینی و شیطنت سر کار.

بهش زنگ زد و منتظر شد تا جواب بده.
یکم بعد جونگین گوشی رو جواب داد ولی معلوم بود حتی نگاه نکرده که کی بهش زنگ زده.
با حالت خوابالویی گفت : هوم...بله؟

_هی بیبی بچ ، چیکار میکردی؟

+معلوم نیست واقعن که خواااااب بودمممم و توی لاشیییی بیدارم کردی؟
جمله ی دوم رو با حرص و تن صدای بالا تری گفت.

_اوکی مهم نیست!
فردا من و جنابعالی میریم یه چند تا ساختمون مناسب پیدا کنیم که برای فروش باشن!

جونگین که کاملا خواب بود پرسید : چرا مگه میخوای با من ازدواج کنی که دنبال ساختمونی؟

سهون قیافشو توهم برد : اه یه درصد فک کن بخوام باهات ازدواج کنم!
مستر حواسپرت برای کار میخوایم نمیتونیم هر روز توی شرکتای مختلف جابجا بشیم باید یه شرکت واحد برای شراکت داشته باشیم.

جونگین که کم کم داشت از خواب بیدار میشد گفت : اوکی اوکی یادم اومد.
فردا میام اونجا که باهم بریم دنبال ساختمون.

_نمیخاد بیای میام دنبالت.

+لازم نکرده نمیخوام کسی ببینتمون فک کنه بینمون چیزی هست.

_اوففف هر غلطی میخوای بکن ، سر وقت بیا و لطفا شر و شیطونیاتو با خودت نیار.

+اوکی نمیارمشون میشه توهم تن لشتو نیاری؟

سهون پوزخند محوی زد : شات آپ بچ!

+دیگه هیچوقت ساعت یازده و نیم شب به من زنگ نزن من مثل تو مشغول سکس نیستم که اینوقت شب بیدار باشم!

گوشی رو قطع کرد و دوباره زیر پتویی که ازش بیرون اومده بود برگشت.

---

صبح زود از تختش بیرون اومد تا برای قراری که با آلفا لاشی گذاشته بود دیر نرسه.
طبق معمول نمیخواست کت و شلوار بپوشه ولی از روی ناچاری و سرما پلیور یقه اسکی پوشید و روش یه کت ساده ی قهوه ای رنگ پوشید.
شلوارش هم مثل همیشه جین بود.

سوار ماشین خودش شد و به سمت شرکت اوه رفت.
وقتی رسید ، پیاده شد و سوییچ رو به نگهبان داد.
خودش وارد شرکت شد و به طبقه ی بالا رفت.

با پرس و جو از کارکنا _ی یکی از یکی یبس تر_ اتاق سهون رو پیدا کرد و واردش شد.

سهون که سرش تو برگه های اداری بود نیم نگاهی به جونگین انداخت گفت : ممنون که در میزنی!

+دقیقا مثل تو که عین گاو وارد اتاقم شدی!

سهون از روی صندلیش بلند شد و سمتش اومد.
خیلی غیر منتظره باسن جونگین لمس کرد و باعث شد جونگین با عصبانیت خودشو عقب بکشه و دست سهونو پس بزنه.
سهون پوزخندی زد : بفاکت میدم!

جونگین اخم کرد : البته اگه قبل ازین که بخوای تلاش کنی تخماتو از بین نبرم!

و سمت در اتاق رفت و بازش کرد : لطفا اگه میخوای آن تایم باشیم زود باش بیا ، من باید برم دانشگاه درس دارم.

سهون چشم غره ای به جونگین رفت و دنبالش راه افتاد.
جونگین تو آسانسور از سهون پرسید : با ماشین تو میریم یا من؟

_انتظار نداری که کنار یه امگای پشت فرمون بشینم!
با ماشین من میریم!

جونگین فقط با انزجار نگاهی به سهون انداخت ، ادا در اورد و از آسانسور بیرون رفت‌.
سوار ماشین سهون شدن و حرکت کردن.

سهون وسط راه گفت : اگر الان بخوام بهت دست بزنم خیلی راحت میتونم چون هم تو ماشین منیم و هم هیچکس جز منو تو اینجا وجود نداره!

+احمقانس که فکر کنی از خودم دفاع نمیکنم.

سهون ناگهانی پاشو روی ترمز فشرد و کمر بندشو باز کرد.
جونگین با اخم نگاهش کرد.
سمت جونگین خم شد ، جونگین مثل دیروز عطر توت فرنگی و شکلات میداد.

پوزخند زد : بوی خوبی میدی!
امگای هرزه اولین امگایی هستی که از سلیقش تو انتخاب ادکلون خوشم اومد.
ادکلونت کاملا مناسب یه امگای سوسول مثل خودته!

دستشو پایین ، پشت جونگین برد و لمس کرد.
جونگین با فشار دادن دست سهون سعی داشت از خودش دورش کنه ولی زور سهون خیلی ازش بیشتر بود.

سهون نزدیک تر اومد و جونگین سرشو عقب برد.
_حیف که از سکس تو ماشین خوشم نمیاد ، زیادی تنگه!
سر جاش برگشت و دوباره کمربندشو بست.

جونگین حس خیلی بدی داشت ، از آلفای بغل دستش چندشش میشد.
آروم زمزمه کرد : خیلی کثیفی ، مزخرف ترین آلفایی هستی که به زندگیم دیدم.
کاش هیچوقت به اون بار نمیرفتم که ببینمت.
کاش هیچوقت پدرم با پدرت آشنا نمیشد تا بخواد باهاش شریک شه.
اینجوری مجبور نبودم هر روز ریخت نحصتو تحمل کنم.

سهون فقط پوخند چندش آوری زد و ماشینو به حرکت دراورد.
تا حدودای غروب چند تا ساختمون بزرگو دیدن ولی تو هر کدومشون یه بهونه بود.
یا جونگین ازش خوشش نمیومد ،
یا سهون توش یه بهونه ای میاورد!

هوا تاریک شده بود و از خستگی دیگه تحمل گشتن نداشتن.
از طرفی هم با سلیقه های هم تو معماری و رنگ بندیه دکور نمیتونستن کنار بیان.

سهون سرد و سر سنگین میخواست ، جونگین رنگی و پر زرق و برق.

سهون میگفت باید بزرگ باشه جونگین میگفت نیاز نیست خیلیم لارژ باشه و صمیمی بودنش کافیه.
در نهایت هیچ کدومو انتخاب نکردن خسته و کوفته توی ماشین به صندلی هاشون تکیه دادن.
در حالی که ماشینو کنار آخرین ساختمونی که طبقه ی اخرشو برای فروش گذاشته بود ، پارک کرده بودن.

جونگین سمت پنجره خم شد و به ساختمون نگاه کرد‌‌.

+به نظرم خوب میاد ، گفتی بالاترین طبقست؟

سهون اصلا انرژی نداشت : اوهوم.

جونگین به صندلی تکیه داد : عاه به کلاسامم نرسیدم.

پیاده شد و دم در ساختمو وایساد.
سهونم وقتی دید جونگین به سمت ساختمون رفته ، پیاده شد و سمتش رفت : اینجا دیگه آخرین امیدمه.
امشب دیگه وقت نداریم جایی بریم.

واردش شدن و با آسانسور به بالا ترین طبقه رفتن.
میشد گفت اون ساختمون یه برجه چون خیلی بلند بود.

در آسانسور باز شد و داخل سالن رفتن.
جونگین به سالن بزرگ نگاه کردو لبخند زد : خیلی خوشگله.

سهون متعجب گفت : موافقم!

سالن بزرگ شامل تعداد زیادی اتاق بود و کَفِش یه سرامیک طوسی رنگ بود.
دیواراش با معماریه خاصی طرحای مثلثیِ سفید و سبز فسفری داشتن.
سالن هم طوری که سهون میخواست پر از رنگای طوسی و خشک بود و هم طوری که جونگین میخواست رنگی و شاد.

جونگین سمت سهون برگشت و لبخند زد : اینجا عالیه.

_آره خوبه.

+خب...
پس همینو میگیریم.

سهون لبخند زد و گفت : باشه البته اگر بتونیم صاحبشو پیدا کنیم.

از پشت سهون از مردی صدا دراومد : بفرمایید.

سهون سمتش برگشت ، یه آلفای خوشتیپو قد بلند بود که احتمالا حدود سی سالش میشد ، چرا این مردو ندیده بود؟!

_اینجا هنوزم فروخته میشه؟

: البته خریدار هستید؟

_بله.

جونگین جلو اومد و سلامی داد ، از نگاه مرد به جونگین معلوم بود از امگا خوشش اومده و این نگاه خیرش باعث شد یه ابروی سهون ناخوداگاه بالا بره.

آلفا دست داد : خوشوقتم.
من لی دونگ کی هستم.
خب قیمت این واحد بخصوص به علت اخرین طبقه ی برج بودن یکم بالاست.
بعد نگاه هیزی به جونگین انداخت و ادامه داد : البته شاید بتونیم باهم دیگه کنار بیایم!

سهون دستشو رو شونه ی جونگین گذاشت و عقب کشیدش‌.
آروم دم گوشش گفت : من از اینجا خوشم نیومد.

جونگین با عجز نالید : ولی سهون!

_گفتم نه ، خوشم نیومد.

جونگین هوفی کشید و غر زد : باشه پس فردا به گشتنمون برای ساختمون ادامه میدیم.

سهون سمت آلفایی که همچنان با حالت هیز سرتاپای جونگینو نگاه میکرد برگشت.
_ممنون ، ما باید بیشتر بگردیم.

و سمت آسانسور رفتن و از ساختمون خارج شدن.

جونگین غر زد : خیلی خوشگل بووود.
توام گفتی خوبه!

_اولش خوشم اومد ولی وقتی جزئی بهش نگاه کردم دوست نداشتم.

به طبقه ی همکف که رسیدن از ساختمون خارج شدن و سمت ماشین رفتن.
سوار شدن و از ساختمون دور شدن.

سهون هم جونگینو به خونش رسوند : فردا همون ساعت قبلی آماده باش ، میام دنبالت تا چند تا ساختمون دیگه رو ببینیم.

جونگین از ماشین پیاده شد و با لحن خسته ای گفت : باشه.

سهون پوزخندی زد : بای مای بیبی بچ!

جونگین بی توجه به حرف سهون داخل خونه رفت و سهون هم ماشینو به حرکت دراورد و به خونه ی خودش رفت.

---

بچه ها قوانین این فیک یکم با امگاورس های دیگع فرق داره یکم منطقای اصطلاحیشون متفاوته پس اگر تفاوتی بین ساختار اصطلاحی (مثل هیت و رات) دیدین تعجب نکنین

Continue Reading

You'll Also Like

1M 32.5K 78
"𝙾𝚑, 𝚕𝚘𝚘𝚔 𝚊𝚝 𝚝𝚑𝚎𝚖! 𝚃𝚠𝚘 𝚕𝚒𝚝𝚝𝚕𝚎 𝚗𝚞𝚖𝚋𝚎𝚛 𝚏𝚒𝚟𝚎𝚜! 𝙸𝚝'𝚜 𝚕𝚒𝚔𝚎 𝚝𝚑𝚎𝚢'𝚛𝚎...𝚍𝚘𝚙𝚙𝚎𝚕𝚐ä𝚗𝚐𝚎𝚛𝚜 𝚘𝚏 𝚎𝚊𝚌𝚑...
311 67 5
🩸Name: Pain 🩸Couple: yizhan (bjyx) 🩸Genre: Omegavers, angst, smut, emprg
105K 4.7K 22
[UNDER MAJOR EDITING] ★彡 🅒🅞🅜🅟🅛🅔🅣🅔🅓 彡★ ❝𝘠𝘰𝘶 𝘴𝘩𝘰𝘶𝘭𝘥 𝘥𝘪𝘦! 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘦𝘹𝘪𝘴𝘵𝘢𝘯𝘤𝘦 𝘪𝘴 𝘫𝘶𝘴𝘵 𝘢 𝘱𝘢𝘪𝘯 𝘪𝘯 𝘮𝘺 𝘢𝘴𝘴!❞...
139K 10.2K 58
BOOK #2 They say love heals scars, but Seokmin's scars were lessons-bitter reminders that twisted him into a creature of darkness. His life was a ser...