𝔜𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣

By merilakkk

66.8K 13.4K 5K

ℕ𝕒𝕞𝕖 ๛ 𝔜𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉ ℂ𝕠𝕊𝕡𝕝𝕖 ๛ 𝕀𝕖𝕜𝕒𝕚⚣ 𝔟𝕖𝕟𝕣𝕖 ๛ 𝕠𝕞𝕖𝕘𝕒𝕧𝕖𝕣𝕀𝕖 , 𝕀𝕞𝕊𝕥... More

⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 1â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 2â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 4â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 5â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 6â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 7â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 8â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 9â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 10â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 11â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 12â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 13â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 14â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 15â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 16â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 17â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 18â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 19â«ž
⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 20â«ž
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 21❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 22❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 23❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 24❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 25❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 26❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 27❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 28❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 29❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 30❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 31❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 32❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 33❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 34❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 35❖
❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 36❖ᵉⁿᵈ
⫷𝔞𝕗𝕥𝕖𝕣 𝕀𝕥𝕠𝕣𝕪⫞

⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 3â«ž

1.8K 399 133
By merilakkk

جونگین وارد اتاقش شد و درو محکم پشتش بست ، طوری که مطمئن بشه چهار ستون ویلای بزرگشون تکون بخوره.
دلش میخواست بره تو جکوزی و تا حدی که میتونه همونجا بمونه ولی الان با وجود مهمونای پدرش اصلا امنیت نداشت که بخواد لخت بشه.

تو همون فکرا بود که در اتاقش بدون اینکه زده بشه باز شد و آلفای قد بلند داخل اومد.
جونگین خداروشکر کرد که هنوز لخت نشده بود تا لباس عوض کنه.
بدون اینکه بهش نگاه کنه مشغول زیر و رو کردن لباس خواباش شد.

+تو فرهنگ جناب پیش از ورود به جایی در نمیزنن؟

_دیگه چیرو میخوای پنهون کنی؟
نهایتش اینه که لخت باشی که اونم من دیدم.

جونگین چشم غره رفت : همه ی امگا هارو مارک میکنی؟

_البته.
هرچند که اکثرشون از قبل مارک شدن و من دوباره روی اون مارکو ، مارک میکنم.

خب هیچ آلفایی نمیتونست اونقدر لاشی و عوضی باشه که روی مارک قبلی رو دوباره مارک کنه چه اون امگا هرزه باشه چه نباشه.
البته امگایی که مارک داره چیزی برای از دست دادن نداره ولی جونگین مارک نشده بود پیش ازین که یه آلفای لاشی مارکش کنه.
با تحکّم گفت : برو بیرون.

_یه چیزی بهم نشون بده که حداقل سیراب از اتاقت برم بیرون.
بعد نگاهی به اتاق بزرگ انداخت و به تخت اشاره کرد : تخت خوبی داری!
نگاهشو بین تمام اجزای دنج اتاق چرخوند و ادامه داد : اگر میگفتی همچین جای دنجی زندگی میکنی ، اینجا انجامش میدادیم.

+مردک لاشی گفتم گمشو بیرون.

چهره ی سهون موذی تر شد : نشد بیبی...
باید بهم سرویس بدی تا راضی از اتاقت بیرون برم.
یه سکس سر سری هم میتونه جواب گو باشه.

جونگین سرشو از بین لباسا بیرون آورد و بلند داد زد : گمشو بیرون‌...اوه لاشی!

سهون عصبی شد و جلو اومد ، با گرفتن بازوی جونگین اونو به سمت دیوار هل داد و بهش فشار اورد.

_خیلی سرکشی هرزه کوچولو.
الان که تو پروژه همکاریم خیلی قراره زیرم بری!
اونقدر که ممکنه بهترین جراح دنیام نتونه سوراخ لنتیتو به تنگیه قبل برگردونه.
روزی چند بار تو رو زیر فشارم له میکنم.
هربار کاری میکنم اونقدر خون ازت بره که بیهوش بشی بیبی بِچ!

جونگین پاشو با شدت روی پای سهون کوبید و با جداشدنش سیلیه محکمی به صورتش زد.
صورت سهون به سمتی متمایل شد ولی با پوزخندی دوباره نگاهشو به سمت جونگین برگردوند.

_دیگه کارت تمومه هرزه کوچولو!
کاری میکنم آرزوی هر ثانیت باشه که سوراخ لعنتیت در امنیت باشه.
برام مهم نیست بعدش چه اتفاقی واسه یه هرزه مثل تو میفته.
و این فرصتو خودم به دست میارم بلاخره یکاری میکنم بدون اینکه بفهمی باهام بخوابی امگا!
اونم همونطور که من دلم میخواد.

جونگین پی در پی نفس عمیق کشید و چشماش خمار شد
انگار که راه بینیش بسته شده بود فقط میتونست با دهنش نفس بکشه.
سینش زیر ضرب قلبش و نفسای تندش بالا و پایین میرفت.
به سمت سهون حمله کردو به طرفی هولش داد.
با تکون دادن سهون از سرجاش سمت کشوی پاتختی رفت و اسپری کوچکی از توش دراورد و بین لباش نگه داشت.
همزمان با فشار دادنش نفس عمیقی کشید و با سرگیجه رو زمین نشست.

با صدایی که کمی دو رگه شده بود غرش کرد : گمشوووو بیروووون.

سهون با تمسخر گفت : پس آسم داری!
چطور اونشب وقتی اونطوری نفس نفس میزدی متوجه نشدم!

جونگین همونطور که با نفسای عمیق سعی میکرد اکسیژن بیشتری به ریه هاش برسونه خودشو جمع کرد.
بلند شد و نفس عمیق تری کشید : اوکی اگر تو نمیری...من میرم.

خواست در اتاقو باز کنه که سهون به در تکیه داد و نذاشت.
_کجا میری بیبی؟!
هنوز کارمون تموم نشده بود!

جونگین ساکت بود و سعی میکرد آرامششو حفظ کنه و بلایی سر آلفای هیز رو به روش نیاره.
ولی اونقدر طاقت نیاورد و با زانو بین پای سهون کوبید.
سهون دوزانو روی زمین افتاد و جونگین از اتاق بیرون دوید.

به سمت پذیراییه رفت و به مهمونا نگاه کرد.
یکیشون پدر سهون بود و اون یکی...
به نظر میومد یه سهون در ورژن زنونه.
صدرصد مادرش بود.
تعظیم کوتاهی کرد و با برداشت دوباره ی سوییچ سمت در ورودی رفت.

همون لحظه سهون از راهرویی که به اتاق ختم میشد به پذیرایی رسید و رفتارش طوری بود انگار نه انگار که تخماش با زانوی جونگین به فاک رفتن.

خیلی عادی روی مبل نشست و با همون لبخند موذیانه به جونگینی که با حرص نگاهش میکرد ، خیره شد.

پدر جونگین به جونگین نگاه کرد : میشه لطفا بیای اینجا جونگین؟
فکر نمیکنم برای بیرون رفتنت دلیل مهمی داشته باشی!

+دلیلم مهمه.
با یکی از معمای دانشگاه قرار دارم.
باید برای درسای عقب موندم یکم برنامه ریزی کنم.

پدرش اخم کوچکی کرد : مسئله ی الان کاریه ، قرار بود کارو به درسات اولویت بدی!

مادر سهون سریع گفت : مشکلی نداره آقای کیم.
درس خیلی مهمه بذارین راحت باشه.

بعد به جونگین نگاه کرد و لبخند زد : خیلی عالیه که به وجود داشتن مقام ریاست بازم میخوای درس بخونی!
موفق باشی!

جونگین لبخندی به مادر سهون زد ، این زن هر چقدر که سهون بد بود ، ده برابرش خوب و بادرک و فهم بود.
لیلی سریع اومد و کت جونگینو تنش کرد.
جونگین در خونه رو باز کرد تا بیرون بره که با مادرش رو به رو شد.

مادرش داخل اومد و به جونگین لبخندی زد : کجا میرفتی عزیزم؟

+با یکی از معلمای دانشگاه قرار دارم.

مادرش با تکون دادن سرش تایید کرد و به سمت پذیراییه خونه رفت و به مهموناش سلام داد.
بعد از گذاشتن کیفش تو اتاق پیششون برگشت ، روی مبل نشست و به حرف زدن مشغول شد.

جونگینم از خونه خارج شد و سوار ماشینش شد.
اون دروغ گفته بود که با یکی از معلماش قرار داره.
در واقع قرار بود بره پیش دوستش.

یکم بخاطر این دروغ عذاب وجدان گرفته بود ولی دیگه چاره ای نبود.
بهتر از تحمل کردن یه آلفای لاشی بود که باکرگیشو ازش گرفته!

دوباره یاد اتفاق احمقانه ی تو کشتی افتاد.
ناخوداگاه از یادآوریشون معدش به هم ریخت.
دلش میخواست جیغ بکشه و در حال جیغ کشیدن اوه آلفا رو تیکه تیکه کنه.

ماشینو روشن کرد و از خونش دور شد.
از خونه ی اونا تا خونه ی ته مین مسافت نسبتاً زیادی بود.
تقریبا با ماشین و جاده ی خلوت سی تا چهل دقیقه باید راه
میرفت.

پس ترجیح داد آهنگی بذاره و صداشو تا جایی که میتونه توی اون جاده ی خلوت زیاد کنه.
فقط تا خونه ی ته مین سعی میکرد خودشو با ریتم اهنگ وفق بده و از تنهاییش لذت ببره.

به خونه ی ته مین که رسید در زد و ته مین به چهره ای خوابالو درو باز کرد.

: چیشده جونگین این وقته شب؟

+حوصلم سر رفته بود مین ، از طرفی اون لاشی برای مسائل کاری خونمون بود نمیتونستم خونه بمونم!

ته مین از جلوی در کنار رفت و جونگین داخل اومد.
ته مین جز قشر مرفه به حساب نمیومد و خونه ی لاکچری نداشت ولی خونش به طرز عجیبی خیلی خیلی صمیمی بود.
خونه های اشرافی نمیتونستن به پای خونه ی ته مین برسن.

جونگین هم توی خونه ی ته مین تظاهر میکرد که پولدار نیست.
هر چند این یه تظاهر بود ولی حس میکرد زندگیه واقعیش به تظاهر نزدیک تره.
جونگین پیش ته مین حس میکرد تو قالب خودشه.

روی مبل نقلیه ته مین نشست و گفت : هیچ جا مثل خونه ی خود ادم نمیشه.
و بیشتر روی مبل لم داد.

ته مین سمت اشپزخونه رفت و ازون جا بلند گفت : فکر میکردم اینجا خونه ی منه!

جونگین خندید : هیچوقت ازینجا خسته نمیشم.

ته مین با دو ماگ هات چاک برگشت و روی مبل کنار جونگین نشست : خب تعریف کن!
چخبر شده که باز فرار کردی؟

جونگین سرشو به عقب مبل نرم و گرم تکیه داد : اوه سهون همون آلفای لاشی که باهاش همکارم ، خونمون بود.
برای مسائل کاری پدرم دعوتشون کرده بود.
اومد تو اتاقم و حرفای کثیفی بهم زد ، دقیقا مثل خودش.
منم مکالمه رو تموم کردم و اومدم.

ته مین کجکاو پرسید : دقیقا چطوری تمومش کردی؟

+زانو هام یه صحبت کوتاه با تخماش داشتن.
اونم ترجیح داد مکالمه تموم شه قبل از اینکه تخماش تموم بشن!

ته مین از تصور زانو های جونگین که تو تخمای آلفا فرود اومده خندید و کمی از هات چاکلتشو هورت کشید.
جونگین هم هات چاکلت خودشو برداشت و یکمی ازش خورد.
انتظار داشت از شدت خوبیه طعم هات چاکلت هومی بکشه و چشماشو از لذت ببنده ولی فقط مزه ی بدی تو دهنش پخش شد و صورتش توهم رفت.

هات چاکلتو روی میز گذاشت و گفت : معدم به هم ریخته ، دهنم خیلی بد مزه شده!
حتی هات چاکلت مورد علاقمم دیگه برام خوشمزه نیست.

ته مین هات چاکلتشو روی میز عسلی گذاشت و گفت : چیزی خوردی؟
نکنه مسموم شدی؟

+نه فکر نمیکنم.
بخاطر اتفاقای اخیره.
زیادی این چند وقته تحت فشار بودم.
امروزم بعد از مدت ها بخاطر حرفای اون لاشی مجبور شدم از اسپری آسمم استفاده کنم.
خیلی وقت بود حالم بد نشده بود و ازش استفاده نمیکردم.
فکرمیکردم آسمم داره خفیف و خفیف تر میشه.
ولی امروز بهم ثابت شد عامل شروع دوباره ی آسمم اون آلفاست.

ته مین دست جونگینو گرفت : ناراحت نباش همه ی این مشکلاتم حل میشن.
یاد بیار وقتی تو کمپین امگا ها بودیم.
چقدر اردو میرفتیم و تو توی هوای تازه چقدر حالت بهتر بود!
شاید تو دوباره به طبیعت و هوای تازه نیاز داری!
البته دیگه بزرگ شدیم و به کمپین امگاها نمیبرنمون.

تهش لبخند دندون نمایی زد و دوباره از هات چاکلتش خورد.
وقتی دید هنوز جونگین تو خودشه گفت : چیزی بیارم بخوری؟
مثل کیک یا شیر؟

جونگین به یاد خاطرات نوجوونیشون لبخند زد و با سر تایید کرد : کیک نه ، اون بیشتر سنگینم پیکنه ولی با شیر گرم موافقم.

ته مین دوباره به اشپز خونه رفت و چند دقیقه بعد با شیر گرم برگشت.
به جونگین داد و گفت : اهمیت نده که طعمش برات بده یا نه ، فقط بخورش و بذار هرچیز بد مزه ای تو دهنش هست رو بشوره و ببره.

جونگین هم با وجود داغ بودن شیر اونو تا ته خورد.
درمانای ته مین همیشه جواب میداد ، دهنش دیگه طعم بدی نداشت و فقط مزه ی شیرو حس میکرد.
از پخش شدن طعم شیرین شیر و حس عطر خوبش هومی کشید و چشماش رو با لذت بست.

نفس عمیقی کشید و خندید : دستات جادویین ته مین‌.
خوش شانس ترین آلفای دنیا آلفاییه که تو باهاش ازدواج میکنی.

ته مین خندید و لیوان خالیه شیر رو از جونگین گرفت‌.

---

بعد از صرف شام از خونه ی آقای کیم بیرون اومدن و با راننده به خونه ی خودشون رفتن.
سهون که حسابی خسته بود به اتاقش رفت و مشغول عوض کردن لباسش شد.
پدر و مادرشم به اتاق خودشون رفتن و همزمان با عوض کردن لباسشون راجب امشب حرف میزدن.

سهون وقتی لباسشو با لباس راحتی جایگزین کرد به پذیرایی رفت و با صدا کردن خدمتکار ازش یک لیوان آب خواست و بعد دوباره به اتاقش برگشت.

به دم اتاق پدرو مادرش که رسید ، گوشاش تیز شد.

: پسرشون جونگین خیلی پسر آینده داریه ، با شخصیته و درس خون ، خیلی امگای لایقیه!

: پسر خوبیه ولی بیشتر درسو ترجیح میده!

: نکته ی مهمش همینه اون با وجود اینکه میتونه رئیس کل پالی‌هو باشه ، درس میخونه ، این نشون میده که شخصیت مستقلی داره.
خیلی هم با ادب و خوشگله.

: ازین مکالمه میخوای به چی برسی عزیزم؟

: به اینکه اون پسر خوبیه ، امگاست و خوشگله.
هم سطح ماهم که هست.
به نظرت برای سهون جفت مناسبی نیست.

چشمای سهون از حدقه بیرون زد : جفت مناسب؟

مادرش ادامه داد : پسره خیلی با شخصیته ، درس خون و اینده داره ، اگر اون همسر سهون بشه خیلی برای وجهمون خوبه.
اینکه سهون با یه امگا در سطحش ازدواج کنه خیلی اعتبارمونو بالا میبره.
و اینم باید بگم که از همون اول که دیدمش از طرز نگاهش خیلی خوشم اومد.

: شما زنا خیلی عجیبین!
تو نگاهش مگه چی دیدی؟

خانم اوه که با لباس خوابش مشغول بود جواب داد : اون شخصیت پاک و خیلی مهربونی داره ازین بابت مطمئنم!

سهون میخواست جیغ بکشه که صدای خدمتکارو از پشتش شنید : آقا بفرمایید ، آبی که خواستید.

سهون لیوانو از خدمتکار گرفت و سر کشید ، و دوباره به خدمتکار تحویلش داد.
به اتاقش رفت و روی تختش نشست.

اونا داشتن تو سرنوشتی که مال سهون بود دخالت میکردن!

با خشم و ترس گفت : ازدواج؟
ب...با اون امگا؟... امکان نداره...

---
شاین~○~


Continue Reading

You'll Also Like

12.8K 642 27
It's a story about World's most powerfull , rich & dangerous mafia's only daughter y/n Oberoi and her love / obsession (u have to find that out) for...
3.8K 100 11
As the secondary hero of Earth, Ultimatrix Wielder Alex Grinder has been getting much better with his time as a hero and a member of the Plumbers. Bu...
190K 4K 46
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...
1.3M 56.8K 103
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC