اونهایی که عقب تر حرکت میکردن، به نسبت درشت هیکل تر و بلندتر بنظر میرسیدن و طرز راه رفتنشون هیچ تفاوتی با زامبی های دیگه نداشت. چهره هاشون هم به اندازه ای وحشتناک بود که من نتونستم بیشتر از اون توی چشم هاشون زل بزنم.
اما رهبرشون... اون قدش کوتاه تر بود. اندام کوچک تری داشت.
قدم هاش نامتعادل بود ولی نه به اندازه ی بقیه.
یه بافت سفیدِ کهنه و خونی به تن داشت.
دور چشم های به رنگِ یَخش یه هاله ی قرمز رنگ داشت.
تمام رگ های صورتش از زیر پوست نازکش کاملا در معرض دید قرار داشت و باعث شده بود صورتش به طرز وحشتناکی با رگه های قرمزِ تیره پوشیده بشه.
مثل بقیه ی زامبی ها یک جفت لبِ کاملا کبود داشت که ازشون کمی خون سرازیر شده بود...
و اون، رهبر تمام این زامبی ها بود.
اون رهبر با اون چشم های یخی، بکهیون بود!
بکهیونِ من!
***
به محض شناختنش، بدنم لرز شوکهای رفت و معجزه بود که تونستم خودم رو کنترل کنم تا با زانوهای سست شدهام روی زمین نیافتم...
پسر معصوم و زیبایی که یه زمانی برای داشتنم التماس میکرد، حالا با اون چهرهی دلهره آور و خونیش مقابلم ایستاده بود و هر لحظه امکان داشت تصمیم بگیره که من رو بخوره!
نمیدونستم لرزش عصبیای که بدنم گرفته از چشم اونها غیرعادی بود یا نه، ولی بهرحال من نمیتونستم کنترلش کنم.
نگاه یخیش به رو به رو بود و همچنان با دستهی همراهش داشتن نزدیک میشدن. وقتی به فاصلهی چند قدمیم رسیدن کاملا متوجه شدم که بقیهی زامبیهای اطرافم چطور پراکنده شدن و هر کدوم به یک سمت رفتن تا راه رو برای اون دستهی مهم باز کنن اما من... پاهام قفل کرده بود...
انگار کسی اونها رو به زمین میخ کرده بود و من حتی یک سانت هم نمیتونستم تکون بخورم.
قدم های نامتعادل و سستشون رو توی فاصلهی حدودا یک متری من متوقف کردن و میدونستم که دلیلشون من بودم، یک مانع که سر راهشون ایستاده بود.
صدای زامبی های پشت سرش بلند شده بود و حالا داشتن با حالت عصبیای غرش میکردن، اما اون...با همون بدنِ لرزون و سستش، و با همون چشم های جهنمیاش به من زل زده بود.
هیچ چاره ای جز اینکه من هم متقابلا به چشمهاش خیره بشم نداشتم.
نگاه ترسناکش رو آروم از صورت تا پاهام کشوند و انگار داشت سر و وضع خونیام رو چک میکرد.
پنهانی آب دهانم رو قورت دادم و سعی کردم ترسم رو پشت نقاب بیحسی پنهان کنم.
بعد از بررسیِ هولناکش قدمی به سمتم برداشت و به همراهش مردههای پشت سرش هم جلو اومدن... و من اینبار فقط تمام انرژیام رو به پاهام منتقل کردم تا اونها رو ثابت سر جام نگه دارم و عقب نرم.
حالا دقیقا مقابلم ایستاده بود، با فاصلهی شاید ۳۰سانتیمتری! قد کوتاهش باعث میشد سرش رو کمی بالا بگیره و مردمکهای یخیش صاف توی چشمهام زل زده بود. سرش رو به سمت گردنش خم کرد و من تونستم صدای تق تقِ مفصلهای گردنش رو بشنوم...لعنت. حتی اون صدا هم از نظرم هولناک بود.
اون...اون نمیتونست بکهیون باشه! بکهیون هیچ وقت با چشم هایی که حتی رنگ طبیعی نداشت، جوری بهم زل نمیزد که انگار هر لحظه امکان داره به سمتم حمله ور شه و گلوم رو با دندوناش پاره کنه!
اگه حالت چشمها،لبهاش و بینیاش رو نمیدیدم به بکهیون بودنش شک میکردم،
و اگه نفسهای سردی که از بین لبهاش خارج میشد رو از اون فاصلهی نزدیک توی صورتم رها نمیکرد، شاید هنوز به زامبی نبودنش امید داشتم.
اون مثل من تظاهر نمیکرد... همونطور که کای گفته بود، بکهیون حالا به یه مردهی متحرک تبدیل شده بود و من فقط...باید ازش فرار میکردم! آره باید فرار میکردم اما پاهام به هیچ عنوان قصد همکاری نداشتن. همونطور خشک شده سر جام ایستاده و منتظر بودم تا بررسی کردن رو تموم کنه و تصمیم بگیره که میخواد من رو بخوره یا نه!!
وقتی فاصلهی کوتاه بینمون رو طی کرد و اندام سست و نامتعادلش رو به من چسبوند، با حس نفس های سردش روی گردنم، تنم یخ زد و تقریبا یک سکته رو در همون لحظه رد کردم...میخواست گردنم رو گاز بگیره؟!
اما بلافاصله با تنهی نسبتا محکمی که بهم زد، به خاطر نداشتنِ آمادگی روی زمین پرت شدم و فقط سعی کردم به خاطر درد وحشتناکی که توی پایین تنهام پیچید لبهام روی هم فشار بدم تا صدایی از بینشون بیرون نیاد.
جرات بالا اوردن سرم رو نداشتم...فقط همونطور ثابت موندم و منتظر شدم.
اما تنها اتفاقی که افتاد لگد شدن پاهام زیر پاهای بکهیون و زامبیهای همراهش بود که داشتن ازم عبور میکردن. و لحظهی بعدی من تنها روی زمین مونده بودم با صداهای خوفناک اطرافم... و هدفی که حالا دیگه غیرقابل رسیدن به نظر میرسید.
من بکهیون رو از دست داده بودم...
***
توی اون مه غلیظ و خوفناک که مثل ابرهای آدمخوار من رو توی خودشون میکشیدن، درست وقتی حس میکردم همین الان یه زامبیِ گرسنه رو به روم ظاهر میشه و به سمتم حمله میکنه، دوباره از اون تودههای لعنتی بیرون کشیده میشدم و میتونستم فضای رو به روم رو ببینم.
نمیدونستم دقیقا چند ساعت بود که داشتم شبیه به یه زامبیِ واقعی با اون زانوهای سست شده و چهرهی بیحس و ناامیدم میون اون مرده های متحرک راه میرفتم؛ اما فقط وقتی از حرکت ایستادم که هوا داشت رو به تاریکی میرفت و شکمم صداهای هشدارآمیزی میداد. گرسنه بودم و اگه همون موقع گوشه ای پیدا نمیکردم و چیزی نمیخوردم احتمالا صداهای عجیب شکمم توجه زامبی ها رو به خودش جلب میکرد.
زیر یکی از درختهای بزرگ و تنومند اون محیطی که بهش رسیده بودم نشستم و به تنهاش تکیه دادم.
به نظر میرسید اون موجودات، توی اون محیط رفت و آمدی نداشتن و حالا فقط من بودم که توی اون هوای تاریک و باد سردی که میوزید زیر درخت نشسته بودم و داشتم یکی کنسروهای توی کولهام رو به عنوان تنها وعدهی اون روزم میخوردم.
بعد از تمون شدن غذام، از جا بلند شدم و درحالیکه از سرما میلرزیدم دوباره توی تاریکی به راه افتادم. باید یه کلبهای چیزی پیدا میکردم..توی اون چند ساعت تلاش کرده بودم که راه رسیدن به کلبهی جونگین رو پیدا کنم اما با اون مه غلیظِ لعنتی غیرممکن بود.
دستهام رو توی جیبهای هودیام فرو بردم و شونههام رو به خاطر سرما به سمت بالا جمع کردم و به راهم ادامه دادم.
بعد از طی کردن مسافتی، اینبار صدای وزش باد داشت واسهی گوشهای حساس شدهام دقیقه به دقیقه دلهرهآورتر میشد. هر چقدر جلوتر میرفتم تعداد درختها بیشتر و فاصلهی بینشون کمتر میشد. حتی حس میکردم شکل و حالتشون هم داره از قبل ترسناکتر میشه! شاید به خاطر تاریکی و صدای باد و مه غلیظ و برگهایی بود که زیر پام خش خش میکردن. شاید هم بخاطر اینکه حس میکردم هر لحظه قراره توسط یه دسته از اون مرده های وحشی محاصره و خورده بشم.
حس بد و دلشورهی شدیدی که داشتم زیاد من رو منتظر نذاشت چون فقط چند قدم که جلوتر رفتم، درست زیر یکی از اون درختهای بلند پام به چیزی گیر کرد و لحظهی بعدی من با دادی که ناخوداگاه از شدت شوک زده بودم، از یه پا به یکی از شاخههای محکم اون درخت به صورت وارونه آویزون شده بودم..
تلهی لعنتی... معلوم نبود کدوم آدم احمقی اون تلهها رو اینجا گذاشته بود. تازه یاد هشداری که جونگین بهم در مورد این تله ها داده بود افتادم. منِ احمق...چطور فراموشش کرده بودم؟
ترس و وحشتم زمانی به اوج خودش رسید که صدای خشخش هایی رو شنیدم و با چشم های درشت شده اطرافم رو نگاه کردم.
اون محیط تاریک بود اما.. به راحتی میتونستم زامبیهایی که از داشتن با بو کشیدن و به آرومی نزدیک میشدن رو از اون بالا ببینم.
از ترس داشتم به مرز گریه میرسیدم. این چه گوهی بود که خورده بودم؟ چرا به حرف جونگین گوش ندادم و فقط بهش توی ساختن قایقش کمک نکرده بودم تا هر دومون بتونیم از این جهنم کوفتی خلاص شیم؟
فاصله ام از زمین به اندازه کافی زیاد بود و حالا اون زامبی ها درست پایین جایی که من آویزون بودم رسیده بودن. چشمهام اشکی بود و فقط دو دستم رو محکم روی دهانم نگه داشتم تا هیچ صدایی ازم درنیاد. فقط کافی بود یکی از اون لعنتیا سرش رو بالا بیاره و با اون چشمهای جهنمیش من رو ببینه. اونوقت خودم هم نمیدونستم چه فاجعهای قرار بود رخ بده.
اما انگار من زیادی خوشخیال بودم چون دقیقا یکی از اون مردهها که موهای بلندی داشت و لباس سفیدی شبیه به لباس خواب زنانه به تن داشت سرش رو بالا گرفت و دقیقا زل زد تو چشمهای از حدقه بیرون زدهی من!
و من در اون لحظه تنها کار احمقانه که از دستم بر اومد دزدیدن نگاهم بود... انگار که با اینکار اون زامبی لعنتی هم دیگه من رو نمیبینه!
اما بعد از چند ثانیه، وقتی متوجه هیچ اتفاقی نشدم دوباره نگاهم رو به سمت اون زامبی برگردوندم و با تعجب به دور شدن اون و بقیه ی مردهها نگاه کردم.
باز هم یکی از حرف های جونگین رو فراموش کرده بودم... اون موجودات توی تاریکی تقریبا کور میشدن.
نفسی از سر آسودگی کشیدم و چند دقیقه بعد به همون حالت وارونهای که آویزون شده بودم، پلکهام روی هم افتاد. یا از فرط خستگی خوابم برد و یا از شدت ترس بیهوش شدم...!
***
صدای در زدنهای شدید باعث شد از خوابی که طی چند روز اخیر با زورِ قرص خواب موفق به تنظیمش شده بودم، بپرم و با چشمهای گرد شده از شوک چند ثانیه به دیوار رو به روم زل بزنم.
چیزی طول نکشید تا حواسم کامل سر جاش برگرده و با حدس اینکه کی داره اینطور بیشعورانه محکم به در میکوبه، پلک هام رو با حرص روی هم فشار بدم.
پتوم رو کنار زدم و با عصبانیت از روی تخت بلند شدم و به سمت در قدم تند کردم.
"باز چی میخوای مزاحم کوچولوی عوضی؟"
به محض باز کردن در توی صورتش داد زدم و به موهام چنگ انداختم.
با بهت به سر و وضع آشفتهام نگاهی انداخت و لب زد: "خ..خواب بودی؟!"
"پس بنظرت با این قیافه داشتم چه گوهی میخوردم؟؟"
تن صدام همچنان بالا بود و من قصد پایین آوردنش رو نداشتم. بهرحال تنها کسی که توی اون آپارتمان دو طبقه زندگی میکرد خودم بودم.
طبق عادت کوفتیاش سرش رو پایین انداخته و با انگشتهای کشیده و ظریفش بازی میکرد.
چند ثانیه به اون حالتش نگاه کردم و وقتی متوجه شدم قرار نیست زبون باز کنه دوباره داد زدم:
"منو از خواب لعنتیم پروندی که اینجا جلوم وایستی و این اداها رو دربیاری؟ بهت گفتم چی میخوای؟ چی بهت بدم که فقط گورتو گم کنی و بزاری من به زندگیم برسم بیون؟"
سرش رو بالا آورد و با چشمهای کمی سرخ شدهاش بهم زل زد. مردمکهاش میلرزید و انگار برای درخواستی که میخواست به زبون بیاره تردید داشت. لبهاش رو با استرس داخل دهانش کشید و همچنان ساکت موند.
اون پسر واقعا خوب بلد بود باهام بازی کنه... انگار ساخته بودنش تا با حالتای نگاهش قلبمو بازی بده. اما من کسی نبودم که بازنده باشم. اون میخواست بازی کنه؟ من میپذیرفتمش اما... قرار نبود که اجازه بدم تو بازیای که خودش راه انداخته برنده بشه.
"میخواستم بگم..."
نذاشتم حرفش رو تموم کنه. به سمتش هجوم بردم و با چنگ انداختن به یقهاش جلو کشیدمش و لبهای باریک و مرطوبش رو بین لبهام گرفتم.
نالهی کوچیکی از بهت کرد اما مقاومت خاصی نشون نداد. همینو میخواست نه؟ اگه چیزی که میخواست رو بهش میدادم بالاخره دست از سرم برمیداشت؟ میذاشت بدون افکار مزاحم به زندگیِ آشغال سابقم برگردم؟
دستهام رو از یقهاش به پشت گردنش منتقل کردم و با کج کردن سرش، زاویه ای که میخواستم رو بدست آوردم و به مکیدن لبهاش ادامه دادم. از قصد حرکاتم بیشتر از اینکه رمانتیک باشه، خشونت آمیز بود و میخواستم بدونه هیچ احساسی توی کارم نیست.. اما واقعا نبود؟ خودم هم نمیدونستم!
بیشتر انگار با خودم لج کرده بودم. گاز تقریبا محکمی از لب پایینش گرفتم و همراه با نالهی معترضی که کرد به داخل واحد آپارتمانم هلش دادم.
لبهاش مثل همیشه طعم خاص و متفاوتی داشت...این توهم من نبود. اونها تنها لبهایی نبودن که من طعمشون رو توی زندگیم چشیده بودم. مطمئن بودم اون لعنتی یه خوراکی موردعلاقهی خاص داره که هر روز میخوره و به سببش، لبهاش همیشه اون طعم متفاوت رو میده.
اما اون تفاوتِ حواس پرت کن قرار نبود باعث بشه توی قصدی که داشتم تجدید نظر کنم. به سمت دیوار راهرو هلش دادم و با برخورد شدید کمرش به دیوار دوباره نالید. کم کم داشتم به هدفم نزدیکتر میشدم...
پوزخند بی رحمانهای گوشهی لبم نشوندم و اینبار لبهای وحشیم رو به سمت گردنش سر دادم و قسمتی از پوست گردنش رو زیر لبهام له کردم اما جوری که انتظار داشتم صداش در نیومد.
اخم لجوجی بین ابروهام نشست و با دندونهام همون نقطه رو گاز گرفتم. مطمئن بودم واسش دردناک بوده اما باز هم در برابر ناله کردن داشت مقاومت میکرد.
سرم رو بالا آوردم و چشمهای پرحرارتم رو به صورتش دوختم. چشم هاش از حالت عادی درشتتر شده بود و با ناباوری نگاهم میکرد. چه مرگش بود؟ مگه همینو نمیخواست؟ اگه نمیخواست چرا فرار نمیکرد؟ یا اگه میخواست اون چشمهای گرد شدهاش برای چی بود؟
نفس حرصیای کشیدم و ناگهانی با دست هام دو طرف پیراهنش رو گرفتم و وحشیانه لبه هاشو از هم جدا کردم. نفس هاش تند و چشمهاش حتی از قبل هم گردتر شد و با بهت به دکمههای پیراهنش که هر کدوم طرفی پرتاب شدن نگاه میکرد.
"چرا جوری رفتار میکنی انگار اولین بارته و تو یه هرزهی لعنتی نیستی؟"
"چی؟!"
با صدای گرفته و لرزونش پرسید و من نفسم رو با حرص بیرون دادم.
"دارم میگم تا الان س*کسِ کوفتی داشتی یا نه؟"
دوباره داد زدم و اینبار بالا پریدن شونههاش از ترس رو واضح دیدم.
"ب...با پسر....نه!" آب دهانش رو قورت داد و در حالیکه گونههاش رنگ گرفته بود آروم گفت.
چند ثانیه به قیافهی مظلومنماش زل زدم و بعد با ناباوری خندیدم. من رو چی فرض کرده بود؟ پسری که آوازهی هرزگیش کل دانشگاه رو فرا گرفته بود روبروی من ایستاده و میگفت که تجربهی س*کس نداشته!
"فکر کردی من احمقم؟ چشم و گوش ندارم؟ واقعا فکر کردی از شهرتت توی دانشگاه بیخبرم؟؟"
دوباره همون چشم های بیگناه و مظلومش رو بالا اورد و با نا امیدی نگاهم کرد..اما در دفاع از خودش چیزی نگفت. معلومه که چیزی نداشت بگه...حتما حق با من بود!
"گمشو.." با صدای کنترل شدهای گفتم.
همچنان نگاهم میکرد و انگار قصد نداشت تکون بخوره. انگار اصرار داشت تا با نگاه بغض آلودش شرمندهام کنه.
شونه هاش رو گرفتم و با فاصله دادنش از دیوار محکم به سمت در هلش دادم. کمی تلو تلو خورد ولی تونست خودش رو جمع کنه. سر پا ایستاد و لبههای پیراهنش رو گرفت و به هم نزدیک کرد، اما به سمتم برنگشت...
"تموم اون حرفا رو... باور کردی؟"
با صدای گرفتهاش زمزمه وار گفت و نفس لرزونش رو بیرون داد، و من فقط شونهام رو به دیوار تکیه دادم و آه آرومی کشیدم..
"تو هم مثل بقیهی دانشجوها باور کردی که یه هرزهام؟فکر میکردم.. با اونا فرق داری..."
پلک هام رو روی هم فشردم و فقط منتظر شدم تا از اونجا بره.. باور کرده بودم؟ خودم هم مطمئن نبودم...
"من فقط... فقط یه پتو میخواستم.. اون بیرون..خیلی سرده... تنهایی سرده چان."
صداش لرزید اما بازهم نگاهم نکرد و فقط رفت.
با صدای بسته شدن در همونجا آروم روی زمین نشستم و با انگشتام شقیقههای دردناکم رو فشردم.
دستم رو بالا اوردم و روی قفسه ی سینهام فشار دادم. به هدفم رسیده بودم. ترسونده بودمش و کاری کردم فرار کنه... اما چرا قلبم درد میکرد؟
***
پلکهای خیسم رو از هم فاصله دادم و چند ثانیه در حالی که هنوز لبهام از بغض میلرزید به رو به روم زل زدم. من در برابر بکهیون فقط یه عوضیِ پست بودم.. من علاوه بر اون، به احساسات خودم هم ضربه زدم.
بهش حق میدادم اگه بخواد همیشه توی خوابم بیاد یا حتی کابوس زندگیم بشه.
"بکهیونا..." اسمش رو زیر لب زمزمه کردم و به اشکهام اجازه جاری شدن دادم.
انگار داشت یادم میرفت که چقدر دلتنگشم. هر زمان خاطرات گذشته، توی خواب هام واسم تداعی میشد حتی بیشتر از قبل دلتنگش میشدم.
دقایقی که داشتم اشک میریختم اصلا متوجه موقعیتم نبودم. حتی فراموش کرده بودم که شب قبل توی چه حالتی از حال رفتم...
چیزی که باعث شد بعد از چند دقیقه بالاخره به خودم بیام، صدای هولناکِ لولای در بود. سرم رو از روی زمین بلند کردم و با شوک به دست و پاهام خیره شدم. من ... من شب قبل از یه پا به شاخه ی یه درختِ کوفتی آویزون بودم اما حالا... توی یه قفس بزرگ فلزی، روی زمین افتاده بودم؟
از طریق دستام خودم رو از روی زمین بلند کردم و به گوشهی قفس رسوندم و تکیه زدم. زانوهام رو با ترس توی بغلم جمع کردم و به سقف بالای سرم و بعد به اطراف اون اتاق چوبی نگاه کردم. دوباره توی یه کلبه بودم... با حس تکون خوردم چیزی از گوشه چشمم، بی اراده بلند گفتم: "جونگین!!"
اما وقتی سرم رو برگردوندم، با صحنهای که دیدم فقط با وحشت داد زدم و خودم رو به دور ترین بخش اون قفس لعنتی پرت کردم.
لعنت...لعنت... یه زامبیِ لعنتی تو اتاق بود! انقدر ترسیده بودم که دیگه حتی نمیتونستم تظاهر کنم یه زامبیام. تند تند و پر صدا نفس میکشیدم و لرزش بدن و آروارههام رو نمیتونستم کنترل کنم.
اون مردهی متحرک با اون چهرهی چندش و وحشتناکش ، با قدم های نامتعادل و بدنی سست داشت بهم نزدیک میشد و من فقط صورت خیس از اشکم رو بین زانوهام پنهان کردم... دیگه حتی نای داد زدن هم نداشتم.
با تکونی که اون قفس خورد متوجه شدم که بالاخره بهم رسیده و من هنوز جرات بالا اوردن سرم رو نداشتم. فقط بدنم رو بیشتر از قبل مچاله کردم و کمرم رو به دیوار پشت سرم بیشتر فشار دادم.
در قفس بسته بود اما من حتی از قفل بودنش هم مطمئن نبودم... تنها کاری که از دستم بر میومد، انتظار برای خورده شدن بود!
اگه یه روز در گذشته بهم میگفتن قراره یه گوشه بشینی و منتظر شی که یه زامبیِ وحشی بهت حمله کنه و گردنت رو گاز بگیره احتمالا فقط با تمسخر نگاهش میکردم و بهش پیشنهاد میدادم خودش رو به یه روانپزشک نشون بده. اما اون لعنتی واقعی بود. یه زامبیِ واقعی.. اگه یکم تو وضع بهتری بودم احتمالا فقط مینشستم و به این صحنهی عجیب و غریب انقدر میخندیدم که نفسم بند بیاد.
اون موجود انگار داشت تلاش میکرد در قفس رو با دستهای سستش باز کنه اما بخاطر تلاش های ناموفقش گاهی غرش های عجیب و ترسناکی میکرد و بدنم رو حتی بیشتر از قبل میلرزوند.
اما تلاش هاش با صدای دوبارهی باز شدن در اون کلبه، نصفه موند و هم زمان که اون زامبی توجهش به بیرون از اتاق جلب شده بود، سرم رو بالا اوردم و بهش نگاه کردم.
پشتش به من بود و اینبار حواسش از من کاملا پرت شده بود... در حالیکه همچنان نفس نفس میزدم فقط سعی کردم ذهنم رو جمع و جور کنم و بعد با یاداوری چیزی سریع دست لرزونم رو توی جیب هودی زرشکیام بردم. به طرز معجزه آسایی چاقویی که کای بهم داده بود همچنان همراهم بود... محکم دستهاش رو توی مشتم گرفتم و آروم سعی کردم سرپا بایستم... با قدم های محتاط بهش نزدیک شدم و یک قدمیاش متوقف شدم. چند لحظه نگاهش کردم و به محض اینکه سرش رو برگردوند و به صورتم خیره شد، چاقوی توی دستم رو درست وسط پیشونیاش فرو بردم...
لحظهی بعدی، در حالیکه از قفس بیرون اومده بودم داشتم به جسدی که وسط اتاق افتاده بود نگاه میکردم. چنگی لای موهام انداختم و به سمتش خم شدم و چاقو رو از توی پیشونیاش بیرون کشیدم.
چاقو رو به هودیِ کثیف خودم کشیدم تا هم خونش رو تمیز کنم و هم خونِ خشک شدهی روی هودیام رو تازه کنم..!
چندتا نفس عمیق کشید و به سمت در اتاق قدم برداشتم. اما با صدای تق تقی که خبر از حضور کسی رو میداد ، چند قدم مونده به در متوقف شدم. دوباره دسته ی چاقو رو توی مشتم فشردم و پشت در پنهان شدم و فقط منتظر موندم تا اون شخصی که میدونستم در واقع یه زامبیِ دیگهاس وارد اتاق شه.
هر چقدر صدای قدم ها نزدیکتر میشد، ضربان قلبم شدت بیشتری میگرفت و تنفسم تندتر میشد...
بالاخره اون مردهی متحرک اولین قدمش رو توی اتاق گذاشت و من آماده ی حمله شدم. چاقوی تو دستم رو آروم بالا آوردم و با چشم های درشت شده بهش نگاه کردم. پشتش به من بود و انگار داشت به قفس خالی گوشه اتاق نگاه میکرد... قدمی به سمتش برداشتم و بی معطلی چاقو رو به سمت پشت گردنش بردم...
اما قبل از فرو بردن اون چاقو توی گردنش، توجهم به چیزی جلب شد و دستم توی هوا بی حرکت موند.
موهاش...موهای بلوندش! لباس بافت سفید رنگ خونیش... قد و هیکل کوچیکش...
نفسم رو با شدت بیرون فرستادم و بدون اینکه دست خودم باشه نالیدم؛
"بکهیونی..."
صدای عجیبی ازش شنیدم و بعد آروم بدن سست و نامتعادلش رو به سمتم برگردوند.
به محض دیدن چهرهی هولناکش نفسم تو سینهام حبس شد.. لحظهای فراموش کرده بودم که چه بلایی سر بکهیون اومده بود.
اون رگههای تیره روی پوست صورت و گردنش، لبهای کبودی که دیگه آثاری از خون روشون دیده نمیشد، و چشمهای به رنگ یخش و هالهی قرمز رنگ دورشون...
اون بکهیون نبود..اون فقط یه مردهی متحرک بود. پس چرا نمیتونستم دستم که همچنان توی هوا مونده بود رو حرکت بدم و توی پیشونیاش فرو ببرم؟
با لرزش شدیدی که دستِ حامل چاقو ام گرفت، چشم های یخیش رو از روی صورتم گرفت و به چاقو داد و من تونستم حس کنم که عصبانی شد.. با غرشی به سمتم حمله کرد و باعث شد چاقوی توی دستم روی زمین پرت بشه.
وحشت زده عقب رفتم و به محض کوبیده شدن کمرم به دیوار، پلکهام رو روی فشردم.
با حس نفسهای سردش روی گردنم، سرم رو با درموندگی به چپ و راست تکون دادم و دوباره اسمش رو با ناله زمزمه کردم: "بکهیون...لطفا..."
با صدام سرش رو از توی گردنم بیرون آورد و دوباره با اون چشمها بهم زل زد.. به اسمش واکنش نشون داده بود، نه؟ من فقط میخواستم باور کنم که اسمش رو شناخته... با چشم های ملتمس متقابلا بهش خیره شدم و دوباره صداش زدم؛ "بکهیون..ببین..این منم..."
در حالیکه انگار داشت با دقت نگاهم میکرد سرش رو کج کرد و صدای غضروفهای گردنش دوباره لرزی به تنم انداخت.
دهانش رو آروم باز کرد و من توجهم به دندونهای نیشش که کمی غیرعادی بلند بودن، جلب شد. چند بار پی در پی نفس کشید و بخاطر سرمای نفس هاش چند بار پلک زدم.. اما همچنان مصرانه به چشمهاش خیره بودم.
قدمی ازم فاصله گرفت و بعد با دست سردش که انگار منجمد شده بود اما به طرز عجیبی زور داشت مچ دستم رو گرفت و به سمت گوشه اتاق کشوند...
جوری شوکه بودم که اصلا متوجه نشدم کی اون لعنتی دوباره من رو به داخل اون قفس هل داده بود و اینبار درش رو قفل کرده بود و داشت از اتاق خارج میشد..!
وقتی به خودم اومدم با وحشت به سمت در قفس رفتم و با دستهام میلههاش رو گرفتم و محکم تکون دادم. چشم های درشت شدهام رو اطراف اتاق چرخوندم و بعد به سمت بکهیون که داشت در اتاق رو پشت سرش میبست برگشتم؛
"بکهیون!! نرو!! خواهش میکنم!!" دوباره داد زدم اما بی فایده بود...در اتاق بسته شده بود. اون دیگه بکهیونِ من نبود... اون من رو نمیشناخت... اما حالا میخواست چه بلایی سرم بیاره؟
سرم رو بین دو دستم فشار دادم و همونجا وسط اون قفسِ لعنتی، با عجز و درموندگی روی زمین نشستم.
***
سلام بچه ها ^^
ببخشید که خیلی منتظر موندین. واقعا نوشتنش واسم سخت بود... ولی بالاخره دوباره آپش رو شروع کردم.
پس با ووت و کامنتهاتون به من انگیزه بدین :"
و اینکه اگه این فیک رو میخونین پس لطفا به ریدینگ لیستتون حتما اضافهاش کنین♡