ColdBreath🍂 [Completed]

By MoonAeri9797

26K 6.9K 2.7K

نفسِ سرد 🍁 ژانر: رمنس | انگست | فانتزی | ترسناک(مهیج) کاپل: چانبک♡ نویسنده: 🐾ماه‌بانو🐾 🍂🍂🍂 ◇خلاصه‌ای از... More

🍂part 01🍂
🍂part 02🍂
🍂part 04🍂
🍂part 05🍂
🍂part 06🍂
🍂part 07🍂
🍂part 08🍂
🍂part 09🍂
🍂part 10🍂
🍂part 11🍂
🍂part 12🍂
🍂part 13🍂
🍂part 14-15🍂END

🍂part 03🍂

1.8K 523 158
By MoonAeri9797

لبه ی تیز تبر روی گردنم قرار گرفت و من اینبار فقط چشمام رو بستم و منتظر موندم...

"دستت...چطوری زخمی شده؟"

نفسم تو سینه حبس شد. اون...داشت حرف میزد!؟

اینبار نتونستم طاقت بیارم. سرم رو به آرومی بالا اوردم و چشم های گرد شده از تعجب و وحشتم رو بهش دوختم.

با دیدن صورت اون شخص که پر از رد خون های خشک شده بود داد زدم و به عقب پریدم.
با اخم غلیظی نگاهم میکرد و این چهره اش رو ترسناک تر نشون میداد. دوباره فاصله ی بینمون رو پر کرد و سر تبر رو روی گردنم گذاشت.

دستام رو از پشت روی زمین تکیه گاه بدنم کرده بودم و نمیتونستم نگاهمو از چهره ی جهنمیش بگیرم.

"پرسیدم دستت چطوری زخمی شده؟؟ اگه جواب ندی همینجا گردنتو میزنم!"

با صدای فریادش کمی از جا پریدم ولی اینبار چهره ام متعجب بود.

"ت...تو انسانی؟؟"

نفسش رو با حرص بیرون داد و با دست آزادش به موهای مشکیش چنگ انداخت.
"سوال منو جواب بده!" دوباره با صدای بلند گفت و فشار اون لعنتی رو روی گردنم بیشتر کرد.

با دیدن عصبانیتش به سرعت دست هامو به حالت تسلیم بالا بردم،
"باشه باشه...آروم باش. دس..دستام از لبه های چوبی قایقم زخم شده."

پوزخندی زد که نشون میداد حرفم رو باور نکرده، و من درک نمیکردم این مسئله چه اهمیتی باید واسش داشته باشه؟

بدون اینکه تبر رو از روی گردنم برداره رو به روم نشست: "قایقت؟ میخوای بگی با یه قایق اومدی چنین جای وحشتناکی؟ دیوونه ای؟"

به چشم های کشیده و وحشیش خیره شدم. اون بنظر عصبانی میومد ولی من در اون لحظه فقط از دیدن یه آدم مثل خودم خوشحال بودم. ضربان قلب و تنفسم بالاخره داشت به حالت عادی برمیگشت.

"اگه میخوای سرت روی تنت باقی بمونه اونجوری خیره به من نگاه نکن!" با دیدن نگاه خیره ام یهو با جدیت و تهدیدوار گفت و من ناخوداگاه مسیر نگاهم رو تغییر دادم.

سرش رو خم کرد توی صورتم و با انگشت شستش لب بالاییم رو کنار زد. با دقت داشت دندون هام رو چک میکرد.

"دهنتو باز کن!" دستور داد و من ناخوداگاه دو فکم رو از هم فاصله دادم.

"دندونای نیش تغییری نکردن..." با خودش زمزمه کرد و اینبار پلک های پایینم رو کشید و زیرشون رو چک کرد. دستش رو جلوی دهانم گرفت: "ها کن!"

در حالیکه با تعجب به حرکاتش نگاه میکردم، ها کردم و اون بعد از چند ثانیه با رضایت سرش رو تکون داد. بالاخره تبر رو از روی گردنم برداشت، دستم رو گرفت و آستین هودیم رو بالا داد و بعد از چک کردن چیزی که ازش سر در نمیاوردم از رو به روم بلند شد.

"بلند شو بایست !" همچنان دستور میداد و من چاره ای جز اطاعت کردن نداشتم.

بلافاصله بعد از ایستادنم قدمی به سمتم برداشت و هودی زرشکی رنگی که تنم بود رو بی مقدمه بالا زد و من با شوک عقب رفتم.

"چیکار میکنی؟" با همون چشمای درشت شده ام گفتم و اون دوباره چشم های وحشیش رو به من دوخت.
با اون صورت خونیش واقعا وحشتناک بنظر میرسید. آب دهانم رو قورت دادم و ثابت ایستادم و اون پسر به بررسی کامل بالا تنه ام پرداخت.

"این کبودیا بخاطر چیه؟"

انگشتاش رو روی نقطه ای از کمرم فشار داد و از درد صورتم جمع شد. به آرومی جواب دادم:
"احتمالا به خاطر اینه که توی قایق زیاد می افتادم و بدنم به دیواره هاش کوبیده میشد."

"هوم" ی گفت و دوباره مقابلم ایستاد. برای آخرین بار از سر تا پام رو از نظر گذروند و پرسید:
"توی راه با اون مرده های متحرک برخورد نکردی؟"

"زامبیا رو میگی؟ نه نه فقط از دور دیدمشون... اونا...اونا خیلی ترسناکن!"
با درموندگی جواب دادم و سرم رو پایین انداختم. هنوز یاداوری اون موجودات لعنتی باعث میشد تمام بدنم از ترس سست بشه.

چند لحظه ای در سکوت گذشت و بعد با دستی که مقابلم قرار گرفت با تعجب دوباره به صورت شخص مقابلم چشم دوختم. این بار در کمال تعجب ، لبخند به لب داشت.

"شاید خودخواه به نظر برسم ولی از دیدنت اینجا خوشحال شدم! من کیم جونگین ام و متاسفانه الان چهار ماهه که اینجا گیر افتادم. و تو؟"

به سر و وضعش نگاه کردم. یه پیراهن آستین بلند طوسی رنگ با شلوار جین مشکی به تن داشت که اصلا تمیز بنظر نمیرسیدن. روی اون پیراهن دقیقا مثل صورتش، میتونستم رگه هایی از خون خشک شده رو ببینم.

در حالیکه هنوزم احمقانه چشم هام رو گرد کرده بودم دستی که به سمتم دراز کرده بود رو توی دستم فشردم و منم متقابلا به زور لبخند زدم:
"خوشبختم... من چانیولم. پارک چانیول. همین امروز صبح وقتی چشمام رو باز کردم کنار دریا توی ساحل افتاده بودم."

سرش رو آروم تکون داد و با کنجکاوی پرسید: "چطوری اومدی اینجا؟ با خواست خودت اومدی؟"
لب هام رو روی هم فشردم و سرمو تکون دادم،
"دنبال یه نفر میگردم. حس میکنم...اینجاست!"

با تموم شدن حرفم جونگین بلافاصله خندید و تبر توی دستش رو گوشه ای پرت کرد. بی توجه به نگاه کنجکاو و اخم آلود من به سمتی از اون کلبه رفت و مقداری آب از توی سطلی که اونجا قرار داشت توی یه کاسه ی سفالی ریخت.

"میشه بپرسم به چی میخندی؟" بعد از دقیقه ای که فقط به حرکاتش نگاه کردم با کم طاقتی پرسیدم.

با کاسه ی سفالی توی دستش نزدیکم اومد و اون رو به سمتم گرفت،
"بخور‌. احتمالا تشنه ای."

زیر لب تشکر کردم و کاسه رو سر کشیدم، ولی بلافاصله از طعم و بوی افتضاحی که میداد عق زدم!
دوباره صدای خنده ی جونگین رو شنیدم.
"انتظار که نداری توی این جزیره ی متروکه آب آشامیدنی پیدا بشه؟ من هر روز با هزار دردسر از کلبه ام خارج میشم و میرم از دریا آب برمیدارم. از این به بعد میتونیم شیفتی کار کنیم، هوم؟"
با لبخند گفت و چشمک زد.

در حالیکه هنوزم صورتم از اون طعم و بوی مزخرف جمع شده بود سرم رو تکون دادم.

"بشین. تو این جزیره ی لعنتی هیچ جایی رو امن تر از این کلبه پیدا نمیکنی چانیول."

بعد از این حرف خودش کنار دیوار روی زمین نشست و منتظر نگاهم کرد. باورم نمیشد این همون پسریه که چند دقیقه پیش میخواست گردنم رو با تبر بزنه!

برای نشستن تردید داشتم. من نباید بیشتر از این معطل میکردم. شاید... شاید بکهیون یه جایی منتظرم باشه...

جونگین انگار تردید رو توی حالت چهره ام خوند، زانوهاش رو بغل گرفت و به رو به روش خیره شد.

"گفتی اومدی اینجا دنبال یه نفر؟ بزار خیالتو راحت کنم. به غیر از من و تو هیچ آدمی اینجا نیست! تنها موجودی که میتونی اینجا ببینی زامبیه. و گاها یسری جک و جونور که از دست اون لعنتیا فرار میکنن ولی خیلی بیچاره ان که گیر من میافتن! چون بهرحال منم اینجا باید یه چیزی بخورم که از گرسنگی تلف نشم."

صورتم دوباره از تصور اینکه اون پسر مجبوره هر موجود زنده ای رو به عنوان غذا بخوره در هم شد ولی خیلی زود این موضوع رو درک کردم که وقتی کنسروای توی کوله ام تموم بشه خودم هم مجبورم به خوردن هر چیز چندش آوری تن بدم. آهی از بیچارگی کشیدم و بالاخره کنارش روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم.

"ولی من مطمئنم که اون اینجاست." درحالیکه مثل اون به رو به رو زل زده بودم با قاطعیت گفتم.
آره اون اینجاست. باید اینجا باشه!

"آره شاید اینجا باشه..."
با تائید جونگین با امیدواری به سمتش چرخیدم. اون هم متقابلا به چشمام خیره شد:
"و اگه اینجا باشه صد در صد اونم الان یه مرده ی متحرکه!"

با حرفش لحظه ای قلبم از تپش ایستاد و حتی فراموش کردم نفس بکشم. انگار دنیا رو سرم خراب شد. ناباورانه به دهان پسری که این حرف ازش بیرون اومده بود خیره شدم و فقط منتظر بودم تا دوباره بخنده و بگه که شوخی کرده! داشت شوخی میکرد دیگه، نه؟

"ها؟!" از دهان خشک شده ام فقط همین صدا خارج شد و حتی به احمقانه بودن حالت صورتم اهمیتی ندادم. فقط منتظر به جونگین چشم دوخته بودم.

"یعنی به این فکر نکردی که اون ممکنه الان تبدیل به زام..."

حرفش با مچاله شدن یقه اش توی مشتای من قطع شد،
"دهن کوفتیتو ببند و جرات نکن اون اسم لعنتی رو کنار بکهیونیِ من بیاری!"

فقط با چشمای بی حسش نگاهم کرد،
"خودتو گول نزن پارک چانیول. هیچ آدمی غیر از من و تو اینجا نیست! اینو بهت قول میدم."

یقه اش رو با عصبانیت رها کردم ولی همچنان با حرص نفس نفس میزدم.
این امکان نداشت. از موقعی که چشمم به اون موجودات عجیب و ترسناک افتاده بود حتی لحظه ای هم به این فکر نکرده بودم شایدم بکهیون هم......حتی نمیتونستم تصورش رو کنم.
سرم رو محکم تکون دادم و چنگی به موهام انداختم.

"حالا میخوای چیکار کنی؟"
بعد از چند دقیقه ای که بینمون رو سکوت گرفته بود، آروم زمزمه کردم.

دوباره خندید. اینبار خودم میدونستم دلیل خنده اش چیه، این سوال رو باید اول از خودم میپرسیدم.

"دارم یه راهی برای فرار پیدا میکنم."

با کنجکاوی به سمتش چرخیدم: "چه راهی؟"

"راه پیچیده ای نیست. دارم یه قایق درست میکنم. ولی مشکل اینجاست که من هیچ اصول و قاعده ای درباره ی ساختن یه قایق استاندارد بلد نیستم و ممکنه با همون قایق خودمو به سمت مرگ بکشونم."

"چطوری اینجا گیر افتادی؟"

"یکی از بازماندگان همون کشتی ای هستم که چند ماه پیش توی آب آتیش گرفت. خبرش پخش شد؟"

به سمتم برگشت و وقتی با سر تائید کردم دوباره سرش رو به دیوار چوبی پشت سرش تکیه داد،
"تنها کسی که جرات کرد به جای سوختن توی آتیش، خودش رو به آب دریا بسپاره من بودم. توی شنا کارم درسته، ولی اون کار واقعا دیوونگی محض بود. بهرحال گاهی میگم کاش توی همون آتیش، همراه دوستام میسوختم، خیلی بهتر از چشم باز کردن توی این جزیره ی متروکه بود."

کاملا مشخص بود که چقدر از این وضعیت کلافه شده. حداقل من یه هدف برای اینجا بودن داشتم ولی اون کاملا اتفاقی به اینجا کشیده شده بود. پاهام رو دراز کردم و نفس عمیقی کشیدم.

"منم تو ساختنش کمکت میکنم .فقط بزار اول اون رو پیدا کنم."

پوزخند زد و اون هم متقابلا پاهاش رو دراز کرد.
"واقعا این روحیه ی مثبت اندیشی ات رو تحسین میکنم."

"منظورت چیه؟" اخم کوچیکی کردم.

"اینکه امید داری پیداش میکنی... نکنه میخوای مرده ی متحرکشو پیدا کنی؟"

"نگفتم خفه شو؟" بی اراده غریدم.

خندید و دست هاش رو به حالت تسلیم بالا برد،
"باشه هر جور راحتی. فقط اگه از این کلبه رفتی بیرون و به دست زامبیا زخمی شدی، امیدوارم برنگردی اینجا و ازم کمک بخوای چون تنها کاری که تو اون لحظه از دستم برمیاد اینه که قبل از تبدیل شدنت به یه زامبیِ وحشی، گردنتو بزنم!"

بی توجه به تهدیدش نالیدم،
"آه، فعلا قصد بیرون رفتن رو ندارم. فردا میرم دنبالش. واقعا خسته ام باید یکم بخوابم."

جونگین سری تکان داد و از جا بلند شد. تبرش رو از گوشه ای که پرتابش کرده بود برداشت و اعلام کرد:
"میرم به ادامه ی نجاریم برسم. اگه تا فردا برنگشتم بدون که منم به یکی از اون مرده های متحرک تبدیل شدم و دیگه دنبالم نگرد!"

با حرفش یهو از جا پریدم: "چی!؟!"
واقعا ترسیدم . اگه اون پسر هم به یکی از اون موجودات لعنتی تبدیل میشد، دوباره توی اون جزیره احساس بیچارگی میکردم. جونگین در عین رو اعصاب بودن، واقعا بهم حس امنیت میداد.

به واکنش احمقانه ام خندید و قفل در رو باز کرد،
"نگران نباش رفیق احتمالش فقط یک دهم درصده! من تو این چهار ماه به تعداد موهای سرم زامبی کشتم!"

دوباره به سمت در چرخید و خواست ازش خارج بشه که با صدای من متوقف شد:
"ممنونم. جونمو نجات دادی..."

کمی مکث کردم و در ادامه گفتم:
"خواستم اگه دیگه برنگشتی بهت گفته باشم که چقدر قدردانتم." تلاش کردم لحنم شوخ باشه ولی موفق نشدم.

صدای تکخندش رو شنیدم و بعد از دستی که توی هوا واسم تکون داد، با گفتن جمله ی "در رو پشت سرم قفل کن." از کلبه خارج شد.

🍂🍂🍂

با صدای ضربه های شدیدی که به در میخورد از خواب پریدم. از تاریکی اون محیط هیچ چیزی قابل دیدن نبود و من چند ثانیه ای طول کشید تا بخاطر بیارم دقیقا توی چه موقعیتی قرار دارم. بدنم بخاطر خوابیدن روی کف چوبی اون کلبه، بشدت خشک شده بود.

"چانیول! زود باش درو بار کن!"
با شنیدن صدای فریاد جونگین، با ضربانی قلبی که روی تند ترین حالت ممکن میزد از جا پریدم، به سمت در رفتم و قفلش رو باز کردم.

جونگین در رو با شدت هل داد و من شوکه به عقب پریدم. نمیدونستم چرا انقدر ترسیده و عجله داره ولی با دیدن اون موجود لعنتی ای که سرش رو از در کلبه داخل اورد و با اون چشم های جهنمی و صورت وحشتناکش لحظه ای به من خیره شد، کاملا دلیلش رو درک کردم...

یه زامبی لعنتی... دقیقا مقابل ما بود!

توی اون تاریکی جزئیات چهره اش رو نمیتونستم ببینم ولی صدایی که از گلوش خارج میشد، مو رو به تنم سیخ میکرد. سر جاش ایستاده بود ولی بدنش تکون های کوچیکی میخورد که نشون میداد تعادل نداره.

انقدر ترسیده بودم که وقتی به خودم اومدم ، پشت سر جونگین مخفی شده بودم.

"جو...جونگین! این از ک...کجا پیداش شد؟"

در کمال ناباوری صدای خنده اش رو شنیدم. توی این وضعیت وحشتناک داشت میخندید؟ دیوانه شده بود؟ یا نکنه... اون هم داشت تبدیل میشد؟!

به سرعت خودم رو عقب کشیدم و ازش دور شدم.
"توی لعنتی... چرا میخندی؟"

"خودم اوردمش اینجا چانیول!" با شوک به پشت سرش که توی تاریکی فقط شبیه به یه سایه بود خیره شدم.

"دیوونه شدی؟؟" داد زدم و بلافاصله بعد از حرفم اون مرده ی متحرک یک قدم به سمتمون برداشت.

"خفه شو چان! داد نزن اینجوری بیشتر تحریکش میکنی..." در حالیکه تمام حواسش به زامبیِ مقابلمون بود، آروم غرید.

"او...اون لعنتی ... چرا وایساده نگاهمون میکنه؟ جونگین تو چه مرگت شده؟ چرا اوردیش اینجا؟"

"خوب نگاهش کن چانیول. ببین بنظرت اون مرده ی متحرک اصلا شباهتی به یه انسان داره؟"

اصلا متوجه منظورش نمیشدم. اون واقعا زده بود به سرش. چرا داشت اینکار رو میکرد؟

وقتی جوابی از من نگرفت ادامه داد:
"اوردمش اینجا که بهت بفهمونم تصمیمی که گرفتی حماقت محضه. تو اومدی اینجا که دنبال یه مرده ی متحرک بگردی و حالا نگاه کن... یکیش الان جلوت ایستاده و منتظر یه روشناییه تا راهشو تشخیص بده، بهت حمله کنه و بخورتت!"

"بهت گفته بودم که دهنتو ببندی و به اون، این اسم جهنمی رو نسبت ندی کیم جونگین!" این بار داد زدنم دست خودم نبود و صدای بلندم باعث شد اون موجود لعنت شده به سمت کای که جلوتر از من ایستاده بود حمله ور شه.

با وحشت خودم رو عقب تر کشیدم و کمرم به دیوار چوبی پشت سرم کوبیده شد.
اون زامبی سرش رو به طرف صورت و گردن کای خم کرد و من تو اون تاریکی فقط صدای برخورد تبر به گردن اون موجود و پاشیده شدن خون به دیوار های کلبه رو شنیدم.

با چشم های گرد و زانوهای سست شده روی زمین افتادم و نفس نفس زدم.

هنوزم میخواستم دنبالش بگردم؟... با وجود اون موجودات وحشتناکی که سر تا سر اون جزیره رو پر کرده بودن چطوری باید پیداش میکردم؟

بکهیون زنده بود... باید زنده میبود !

🍂🍂🍂

به ساعت مچیم که به طرز معجزه آسایی با وجود ترک بزرگ روی شیشه اش هنوز هم کار میکرد نگاهی انداختم.

ساعت ۷ صبح بود و من بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره تصمیمم رو گرفته بودم. میرفتم دنبالش. باید میرفتم... حتی اگر میمردم هم باید اینکارو میکردم.
به هر حال اگر الان نمیمردم هم، ذره ذره بدون وجودِ بکهیون نابود میشدم.
پس باید اون لعنتی رو که مدتها بود فهمیده بودم انگار جزئی از وجودمه، پیدا میکردم.

به عنوان صبحانه یکی از کنسرو های توی کوله ام رو باز کردم و در حین خوردن یکی از اونها رو هم برای جونگین که هنوز خواب بود، کنار سرش گذاشتم.

بالاخره از سر جام بلند شدم. هنوز تردید داشتم و وسط اون کلبه ی چوبی دور خودم میچرخیدم. لحظه ای بعد چشمم به کاسه ای که یه گوشه روی یه تخته چوب گذاشته شده بود ، افتاد.
قدم های پر از تردیدم رو به سمتش برداشتم و کنارش روی زمین نشستم.

از بوی افتضاحی که مشامم رو پر کرد بلافاصله عق زدم و آرنجم رو جلوی بینی ام گرفتم. حرف های جونگین ناخوداگاه توی ذهنم مرور شد،
"بوی افتضاحیه، ولی بهت قول میدم به مرور زمان بهش عادت میکنی. فقط از این بو فرار نکن."

با یاداوری توصیه ی اون پسر، آرنجم رو پایین اوردم و فقط صورتم رو جمع کردم. واقعا نمیشد نفس کشید.
دوباره و چندباره عق زدم و خیلی خودم رو کنترل کردم تا صبحانه ای که چند دقیقه پیش خورده بودم رو بالا نیارم.

اون کاسه...پر از خون بود. خونِ همون زامبی ای که جونگین دیشب کشت! و افتضاح ترین بخش این ماجرا، این بود که من باید اون خون رو روی کل لباس ها، کوله و حتی صورتم میریختم تا اگر سر راه به اون اون موجوداتِ چندش برخورد کردم ، شاید من رو از خودشون بدونن و بهم حمله نکنن !

هنوز با خودم درگیر بودم که صدای خش دار جونگین باعث شد از جا بپرم :
"بزار کمکت کنم."

دستم رو روی قلب حساس شده ام گذاشتم و پلک هامو روی هم فشار دادم، ولی چیزی نگفتم.
جونگین کنارم روی زمین نشست، بدون هیچ تردیدی و با کمال خونسردی دستش رو توی کاسه ی خون فرو برد و باعث شد دوباره صورتم رو مچاله کنم.

دستش رو به سمت هودی زرشکی رنگم برد و از بالا تا پایین ردی از انگشت های خونیش به جا گذاشت و من فقط سعی کردم به صورت نرمال نفس بکشم تا شاید بتونم به اون بو عادت کنم.

وقتی مطمئن شد از سر تا پام و حتی صورتم، به اندازه کافی با رگه هایی از خون پوشیده شده پوزخندی به چهره ام زد،
"حالا دیگه یه زامبی واقعی شدی."

"خفه شو." زیر لب گفتم. اصلا رو مود شوخی یا همچین چیزی نبودم. از سر جام بلند شدم و کوله ام رو روی دوشم انداختم.

"ممنون بابت راهنماییات. تمام اطلاعاتی که از دیشب تا دیروقت راجع بهشون به من دادی رو توی ذهنم ثبت کردم. دیگه باید برم..."

لبخندی زد و سرش رو تکون داد،
"خوشحال بودم از اینکه بالاخره یک انسان رو اینجا دیدم. ولی انگار اون انسان هم خودش تصمیم گرفته به یه مرده متحرک تبدیل بشه."

متقابلا لبخند زدم و دستم رو به سمتش دراز کردم:
"از آشنایی باهات خوشحال شدم. امیدوارم بازم همدیگه رو ببینیم جونگین."

با همون لبخندش دستم رو توی دستش فشرد و چیزی نگفت.

"فعلا... خداحافظ." آروم گفتم و به سمت در کلبه رفتم.
قبل از اینکه از اونجا خارج بشم دوباره صداش رو پشت سرم شنیدم:

"راستی چانیول... یه موضوع دیگه هم هست که باید بهت بگم."
سرم رو به طرفش چرخوندم و با چهره ی سوالی نگاهش کردم...

🍂🍂🍂

حدودا نیم ساعتی میشد که داشتم توی اون جزیره ی سرد و بی روح، پیاده روی میکردم.
صدای وزش باد توی اون محیط به نظرم هولناک بود. برگ های زرد رنگِ زیادی توی هوا معلق بودن و توسط باد به هر طرفی پخش میشدن.
مسیر پیش روم رو کمی مه گرفته بود ولی اینطور نبود که توانایی تشخیص مسیر رو نداشته باشم. حداقل تا ۵ متر جلوتر رو میتونستم ببینم.
ولی این باعث نمیشد که قلبم از استرسِ برخوردن با اون موجودات، به طرز وحشتناکی توی قفسه ی سینه ام نکوبه.

مدت دیگه ای هم رو به جلو حرکت کردم، از یه جایی به بعد تازه به این نتیجه رسیده بودم که چقدر احمقانه امیدوارم که بتونم بکهیون رو پیدا کنم. اگر اون پسر اینجا باشه قطعا خودش رو مثل جونگین توی یه سوراخی قایم کرده، نه اینکه یه جایی درست وسط زامبیا در حال پرسه زدن باشه! دقیقا جایی که من داشتم به سمتش میرفتم... این رو از صداهای هرچند خیلی ناواضحی که به گوشم میرسید میتونستم حس کنم. من داشتم بهشون نزدیک میشدم...

🍂🍂🍂

به جایی رسیده بودم که مه، غلیظ تر از قبل شده بود و اون صدای های دلهره آور رو واضح تر میشنیدم.

ولی تا وقتی که من هم بوی اون ها رو میدادم مشکلی پیش نمیومد... در واقع امیدوار بودم که پیش نیاد.

"گوش کن چانیول. بوی خون یه زامبی به راحتی میتونه اونا رو گول بزنه‌. اون موجودات به اندازه ای که تو فکر میکنی باهوش نیستن. ولی اینو هم یادت نره که نباید احمق فرضشون کنی!"

"حواست به طرز راه رفتنت باشه. نه خیلی محکم و استوار راه برو و نه توی لنگ زدن و بی تعادلی زیاده روی کن."

"اگه بهت نزدیک شدن با دهان باز نفس نکش و حتی اگر تونستی نفست رو توی سینه ات حبس کن. نباید به گرمای بدنت پی ببرن."

"هر جایی که لازم شد از چاقوی توی جیبت استفاده کن و اون نقاط خاصی که بهت گفتم رو هدف قرار بده...
دو سانت بالای گوش توی مغز ، وسط پیشانی، توی چشم و اگه هیچ کدوم رو نتونستی، چاقو رو توی گردنشون فرو کن."

این ها بخشی از توصیه ها و اطلاعاتی بودن که جونگین شب گذشته در موردشون حرف زده بود و من در حالیکه تپش تند قلبم اصلا دست خودم نبود، داشتم توی ذهنم مرورشون میکردم.

صداها واقعا نزدیک بودن ولی هنوز نمیتونستم چیزی ببینم. مه دوباره داشت از کمتر میشد اما باز هم به جز صدا هیچ چیز دیگه ای قابل تشخیص نبود.

با صدای غرش وحشتناکی از سمت راستم، رعشه ای به تنم افتاد و حالا از ترس جوری زانوهام سست شده بود که ناخوداگاه راه رفتنم شبیه به یه مرده ی متحرک بنظر میرسید.
ولی جرات نداشتم برگردم و به منبع اون صدا نگاه کنم. تنها چیزی که در اون لحظه میدونستم این بود که حالا داشتم میان زامبی ها قدم برمیداشتم. از اطرافم صداهای خاصشون رو میشنیدم و تصمیم داشتم همینطور به راهم ادامه بدم. بنظر میومد واقعا من رو هم از خودشون میدونستن وگرنه تا الان قطعا مورد حمله ی اونها قرار گرفته بودم.

سعی میکردم نفس های لرزونم رو کنترل کنم تا به نفس های عمیقی تبدیل نشن. نباید به اطرافم گرمای بیشتری از خودم منتقل میکردم... هرچند به لطف استرس شدیدی که داشتم کل بدنم یخ زده بود.

حالا دیگه میتونستم از گوشه ی چشم حرکاتشون رو ببینم که توی فاصله ی چند متری و جهات مختلفی از کنارم رد میشدن... حتی سعی کردم در مقابله با مرده ای که درست از رو به روم رد شد و دست آویزانش به شکمم برخورد کرد، واکنشی نشون ندم.

همونطور که کای بهم توصیه کرده بود چشم هام رو با سرد ترین حالت ممکن به مقابلم دوخته بودم و بدون چرخوندن سرم به اطراف، فقط راه میرفتم.

وقتی دیدم که هیچ کدوم از اون مرده ها به من توجهی نشون نمیدن، کمی خیالم راحت شد؛ اما هنوز هم از هیجان و استرس بدنم یخ بسته بود.

چند قدم جلوتر رفتم که ناگهانی یکی از اون ها درست مقابلم قرار گرفت... با حدودا دو متر فاصله.
سر جاش ایستاده بود و با تکون هایی که به خاطر بی تعادلی میخورد، انگار داشت به من نگاه میکرد.
ناخوداگاه ایستادم و صدای جونگین که انگار داشت توی سرم داد میزد "متوقف نشو احمق!" رو ایگنور کردم.

خون از لب های کبودش سرازیر بود و بنظر میرسید به تازگی طعمه ای رو گیر انداخته و گلوش رو پاره کرده.
پس چرا عین یه موجودِ وحشیِ گرسنه به من نگاه میکرد؟

فقط منتظر یه حرکت ازش بودم تا چاقوی توی جیبم رو به سرعت بیرون بکشم و توی مغزش فرو کنم. ولی به مرور تعداد مرده هایی که مقابلم قرار میگرفتن بیشتر شدن. اون لعنتیا... همشون تا یه جایی جلو میومدن و بعد سر جاشون متوقف میشدن.

ولی چیزی که بیشتر از همه باعث شد بیخیال دراوردن چاقوی توی جیبم بشم این بود که، اونها در واقع به من نگاه نمیکردن! به یه جایی درست پشت سرم خیره شده بودن...

بدون اینکه جلب توجه کنم با همون حالت سستی بدنم به عقب چرخیدم و به مسیری که اون ها نگاه میکردن خیره شدم.

غلطت مه توی محیط بشدت متغیر بود و حالا به بالا ترین حد غلظت خودش رسیده بود. جوری که حتی نمیتونستم موجودی که حالا صدای هولناکش رو از کنارم میشنیدم، ببینم. ولی مطمئنم بودم اون هم به رو به روش خیره شده... انگار منتظر چیزی بودن.

به تقلید ازشون سر جام منتظر ایستادم.
کم کم تونستم تعدادی مرده ی متحرک رو ببینم که به صورت گله ای، از اون مه غلیظ بیرون میومدن و حالا کاملا متوجه شدم که دلیل توقف اون زامبی ها چی بود.

یکی از اونها جلوتر قدم برمیداشت و بقیه اشون که حدودا ۱۰ تا بودن با یک قدم فاصله ازش، پشت سرش در حال نزدیک شدن بودن.

"شاید واست قابل باور نباشه ولی تمام زامبی های این جزیره یک رهبر دارن! من هنوز نمیدونم اونها رهبرشون رو بر چه اساس انتخاب میکنن ولی مطمئنم که اون زامبی، از خصوصیات ویژه تری برخورداره. پس اگه اون رهبر، که همیشه به دنبالش یک دسته زامبی حرکت میکنن، به پستت خورد سعی کن به هیچ عنوان کار اشتباهی ازت سر نزنه وگرنه مرگت حتمیه چانیول!"

بازهم حرف های جونگین رو توی ذهنم مرور کردم و تصمیم گرفتم فقط به تقلید از بقیه، سر جام بایستم و هیچ حرکت اضافه ای نکنم.

بالاخره اون مرده های متحرک، کاملا از اون مه غلیظ خارج شدن و من اینبار صورت هاشون رو کامل تشخیص میدادم. با دقت بیشتری بهشون خیره شدم؛

اونهایی که عقب تر حرکت میکردن، به نسبت درشت هیکل تر و بلندتر بنظر میرسیدن و طرز راه رفتنشون هیچ تفاوتی با زامبی های دیگه نداشت. چهره هاشون به اندازه ای وحشتناک بود که من نتونستم بیشتر از اون توی چشم هاشون زل بزنم.

اما رهبرشون... اون قدش کوتاه تر بود. اندام کوچک تری داشت.
قدم هاش نامتعادل بود ولی نه به اندازه ی بقیه.
یه بافت سفیدِ کهنه و خونی به تن داشت.
دور چشم های به رنگِ یَخش یه هاله ی قرمز رنگ داشت.
تمام رگ های صورتش از زیر پوست نازکش کاملا در معرض دید قرار داشت و باعث شده بود صورتش به طرز وحشتناکی با رگه های قرمزِ تیره پوشیده بشه.
مثل بقیه ی زامبی ها یک جفت لبِ کاملا کبود داشت که ازشون کمی خون سرازیر شده بود...

و اون، رهبر تمام این زامبی ها بود.

اون رهبر با اون چشم های یخی، بکهیون بود!

بکهیونِ من!


ووت یادتون نره بچه ها :)
و خوشحال میشم نظرتون رو بدونم ^^

Continue Reading

You'll Also Like

2.5K 538 40
کاپل : چانگجین ، مینسونگ ، سونگمین ژانر : امگاورس کامل شده هیونجین به اطراف نگاه کن ، امگاها ترسیده با مردمک های لرزون به کسایی نگاه میکردن که مثل گ...
121K 13.5K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
119K 12.1K 35
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
76.9K 1.3K 3
🌼اسم:دشمن عزیز/Dear Enemy 🌸ژانر: طنز ..عاشقانه ...فانتزی.. روزمره 🌼کاپل اصلی : هونهو 🌸روز آپ نامشخص ... 🌸🌼🌸🌼 . جونمیون و سهون که تا حدودی به...