•Skin To Skin•{Z.M}

By The28thstar

19K 4.6K 10.2K

فکر کنم فهمیدم آدمها با رفتن معشوق چیکار میکنن. اونها ازش قصه میسازن. و این قصه‌ی رفتن اونه. More

۱.زندگی
۲.روتین
۴.نرو
۵.ادامه دادن
۶.دردسر جدید
۷.شریک جرم
۸.اولین تغییر
۹.غیر منتظره
۱۰.گلها
۱۱.شرط
۱۲.شب زنده‌داری
۱۳.راز
۱۴.سرزنش‌ها
۱۵.بی‌خوابی یا کابوس؟
۱۶.لطف اجباری
۱۷.اولین قدم برای پشیمونی
۱۸.صداقت
۱۹.نوشیدنی ممنوعه
۲۰.کلیسا
۲۱.حقایق
۲۲.نوشیدنی خاطرات رو برمیگردونه
۲۳.شب های بی‌نقص
۲۴.تصمیم
۲۵.درخواست کمک
۲۶.بخشش
۲۷.اعتراف
۲۸.آرامش
۲۹.خودخواه
۳۰.رفیق
۳۱.آسیب
۳۲.می‌دونی داری چیکار می‌کنی؟
۳۳.چی کار کردم؟
۳۴.بوسه
۳۵.نمیتونی هرکار دوست داری بکنی.
۳۶.تظاهر می‌کنیم.
۳۷.اون.
۳۸.رقص با تو.
۳۹.کافی نیست.
۴۰.جان من.
۴۱.تصویرِ ما.
۴۲.خانواده
۴۳. هدیه

۳.قانون‌ها

656 151 165
By The28thstar

rule number one.song:Souvenir by selena gomez
زین

شنبه رو پیش جیسون گذروندم.اون یکی از معدود آدمهایی بود که تونستم برای مدت طولانی باهاش دوست بمونم.آدم منظم و قراردادی‌ای بود، کلی قانون برای خودش داشت و اون قانون ها به هیچ‌وجه شبیه مال من نبودن.
با این‌حال با هم کنار میومدیم؛ البته تا حدودی.

آهی از سر رضایت کشیدم و روی مبل راحتی کرم رنگ جا خوش کردم.لحظه ی کوتاهی نگاهش رو از لپتاپش گرفت و به من داد.وقتی نگاه کردنش کمی از حالت عادی طولانی تر شد جبهه گرفتم:

((میدونی چندوقت بود یه حموم درست حسابی نرفته بودم؟خودت میدونی هنوز با اون چیزا کنار نمیام.منظورم اینه اونجا کاشیا لجن بسته.مایعش بوی مزخرفی داره و همش مردای پشمالو رو میبینی که_))

((بسه زین فهمیدم.))

با چهره ی تو هم رفته ای گفت و سرش رو تکون داد؛انگار که بخواد فکر محیط کثیفی که براش توضیح داده بودم رو از ذهنش پرت کنه بیرون.خودش تا حدودی با جایی که توش زندگی میکردم آشنایی داشت و چندباری به اونجا اومده بود؛ پس خیلی خوب میتونست صحنه ای که براش توصیف کردم رو تصور کنه.

بیخیال خندیدم و با اشتها به ساندویچ پنیری که برام درست کرده بود گاز زدم.
((لباس توی کمد هست.برای امشب بردار.))

با دهن پر تشکر کردم.وقتی کنار جیسون مینشستم دیگه نیاز نبود خیلی چیزهارو به زبون بیارم.معمولا خودش میدونست.همیشه انگار نوت های کوچیکی به در و دیوار مغزش چسبونده بود:اینکه کی باید بدهی مالیات رو پرداخت کنه٬کی باید به خانوادش سر بزنه و حواسش باشه موقعی اینکارو بکنه که همه دور هم جمع شدن٬ چه ساعتی از روز باید سگ همسایه رو برای قدم زنی ببره و بابتش غذاهای خونگی هدیه بگیره و تقریبا هرچیز کوچیکی که به خودش و آدمهای اطرافش مربوط میشد.و برای آدمی مثل من، اون یک فرشتهٔ نجات بود.

بیشتر اوقات حتی یک مکالمه جدی نداشتیم٬ فقط اون سعی میکرد کارهام رو بهم یادآوری کنه و همه چیز رو مهیا کنه و من که از خسته کننده بودن روزهاش گله میکردم و سعی میکردم به انجام کارهای برنامه ریزی نشده تشویقش کنم.
معمولا هردو از زیرش در میرفتیم.

((اوضاع کار چطوره؟))
((بد نیست.این هفته چندتا سفارش داشتم.))

جواب داد و من از سوال احمقانه ای که پرسیدم خنده‌ام گرفت.واضح بود که اون نمیتونست همین سوال رو از من بپرسه.اوضاع کار؟آره این هفته چندتا مشتری داشتم.اوضاع خوبه.

بلند شدم و لباسم رو تکون دادم.سعی کردم قبل از اینکه نگاهش سمت خرده نون های روی زمین بیفته و شروع به غرغر کنه اونهارو با کفشم زیر مبل هل بدم.

((دوباره میخوای بری اونجا؟))

آروم پرسید.طوری که کلمات به زور بیرون اومدن و توی هوا پخش شدن.

دوست نداشتم هرجایی که قدم میزنم همه به یک مقصد فکر کنن.دوست داشتم فقط یه رهگذر جدید یا یه دوست جالب باشم اما پرواضح بود که هیچکدوم نبودم.هرکس که برای مدت کوتاهی باهام حرف میزد یا تماشام میکرد برای خودش ساعتهای بعدی زندگیم رو برنامه ریزی میکرد و این گاهی طاقت فرسا میشد.

آدمی بودم که زیادی به مردم و چیزی که توی ذهنشون میگذره فکر میکردم، پس تصور اینکه تمام چیزی که اونها از من میدونن و خواهند دونست اینه که یک فاحشه‌ام، برام غیرقابل قبول بود.

((فقط میخوام دخترارو ببینم.))
همونطور که به سمت اتاق خوابش راه افتادم جواب دادم و سعی کردم به چیز دیگه ای جز دیدن آدمهای آشنا فکر نکنم.انگار میخواستم چیزی که هستم رو هم برای اون توجیه کنم و هم برای خودم.

((تا کی میخوای ادامه بدی؟اصلا اینجوری چیزی درست میشه؟))بعد از مکث کوتاهی٬ آزرده گفت.بدون اینکه حتی بهم نگاهی بندازه.
از بی‌طاقت شدن ناگهانیش تعجب کردم اما من هم کم نیاوردم.

تند جوابش رو دادم:((قبلا چندبار بحث داشتیم و جوابم تغییری نکرده.لطفا دخالت نکن.))

وقتی چیزی ازش نشنیدم کمدش رو باز کردم و از بین لباسهاش یک تیشرت و شلوار جذب بیرون کشیدم.
همونطور که تیشرتم رو عوض میکردم بیرون رفتم.

دلیلی برای پیش کشیدن دوباره ی بحث نداشتم اما سرم داغ شده بود و زینِ کوچیک توی سرم ازم میخواست یکم بیشتر لجبازی کنم.بیشتر غیرقابل تحمل بنظر بیام و مطمئنش کنم که هیچوقت قرار نیست تغییر کنم.
به جای تشکر کردن بابت لباسها و حموم و غذا و تمام محبتی که بهم داده بود،تصمیم گرفتم دعوا رو پررنگ کنم.

((اصلا مگه من راهی بجز این هم دارم؟آره؟))
پوفی کرد و بالاخره لپتاپش رو کنار گذاشت.نشونه ای از اینکه جدی شده.

((خودت میدونی اگر بخوای میتونی.نمیخوای زین.))
((پس حالا داری میگی من خوشم میاد زیر این و اون باشم؟آره؟اینو داری میگی؟))

تشر زد:((من همچین حرفی نزدم!))
فقط وقتهایی صداش رو بلند میکرد که واقعاً کفری شده بود.البته که من هم کسی نبودم که تحت تاثیر قرار بگیرم.

((غیرمستقیم همینو گفتی.))
چشمهاش رو بست و با دست اونهارو فشرد.سکوت ناخوشایندی برقرار شد.

چنددقیقه گذشت تا با لحن آرومی شروع به حرف زدن کنه:((هرکی ندونه من میدونم که این تو نیستی.نباید که باشی.تاحالا اصلا فکر کردی وقتی چندسال بگذره چی میشه؟یا بعدش؟))

معنی این حرفش رو خوب فهمیدم.وقتی کهنه شدی.وقتی چیز جدیدی برای عرضه کردن نداشته باشی.زمانیکه همه بفهمن تو کی هستی.زمانی که من بدجور ازش می‌ترسیدم.
((فکر کردم.))

دوباره سکوت.اینبار نخواستم که چیزی بشنوم یا حرفی اضافه کنم.بدون خداحافظی از خونه زدم بیرون و میدونستم که اون دنبالم نمیاد.من همیشه خودم برمیگشتم.

هوا رو به تاریکی میرفت و آسمون وعده بارون میداد. تصمیم گرفتم پیاده برم و امیدوار باشم تا به اونجا میرسم خیس نشم.

یک نخ برداشتم، بین لبهام قرار دادم و بدون روشن کردنش پاکت رو به جیبم برگردونم.
همون‌طور که قدم های تند و کوتاه برمی‌داشتم یک هزارتوی فکری برای خودم درست کردم.

این مضحک بود وقتی چیزهایی که خودم میدونستم رو توی صورتم تف میکردن.مضحک تر از اون،خودشون بودن که جوری قیافه میگرفتن انگار هزار بار جای من زندگی کردن.کار مناسب داری،یک خونه که مجبور نیستی وقتی از اتاقت بیرون میای با ده نفر دیگه سر و کله بزنی.وقتی حموم میری بدنهارو تحمل کنی.شب بدنهارو تحمل کنی.هرجا میری فقط پوست و مو و گرما.هیچ کدوم حسی نمیده.هیچکدوم.

هیچوقت تا این حد گرما رو حس نکردی.با این حال هیچوقت هم دست از سرزنش برنمیداری.

با وجود تمام تنش اون بحث قدیمی و افکار توی سرم دوباره داشتم برمی‌گشتم سر جایی که همه ی این چندماه بودم.من جلو نمیرفتم٬ فقط تکرار میکردم.اون هم بدون اعتراض.

موشی از روی کفشم دوید، رشته افکارم رو پاره کرد و توی تاریکی کوچه ی خلوت گم شد.چینی به بینیم دادم و آهی کشیدم.بعد از چند ماه زندگی توی اون محله ها دیگه چیزی برام جدید نبود اما هنوز منزجرکننده بود.جلوی کفشم رو به پشت شلوارم کشیدم و به راهم ادامه دادم.

همونطور که قدم میزدم فندک فلزی رو از توی جیب شلوارم بیرون کشیدم و سیگار رو روشن کردم.سرم نبض میزد و بوی سیگار هم کمکی بهش نمیکرد اما اعصابم با سوزش کم ریه هام آروم میگرفت.

حس میکردم میتونم خودم رو از درون بسوزونم و بعد از اون یا نابود بشم یا دوباره از نو ساخته بشم؛ اما واقعیت این بود که هیچکدوم اتفاق نمیفتاد.من نه اونقدر ضعیف بودم که با دود توی ریه هام بمیرم و نه اونقدر قوی که تبدیل به یک ققنوس بشم.فقط داشتم به فرسایش بدن بدردنخورم سرعت میبخشیدم.

بعد از بیست دقیقه پیاده‌روی بالاخره نور کمی از چراغهای نئونی کلاب رو تشخیص دادم.سیگار رو جلوی پام انداختم و لهش کردم.

قبل از اینکه آدم آشنایی تشخصیم بده و یقه‌م رو بچسبه از کوچه پشتی حرکت کردم تا به انبار برسم.
اون دوران با وجود ساکت بودنم،زیادی دردسر درست میکردم.یادم میاد روزهای اول که جایی برای رفتن نداشتم با چندنفر درافتادم و خودم رو توی مخمصه ‌هایی انداختم که تا ماه ها بعد دست و پام رو بسته بود.
برای همین، بعد از اون ماجرا ها سعی میکردم به خودم یکجور قلاده ببندم و توی سرم،خشم و کینه‌ای که هر لحظه بیشتر میشد رو کنترل کنم.مثل خوابیدن روی بمب بود، با این تفاوت که هردو خودم بودم.هم دردسر و هم ناجی.

در رو با کلید یدک باز کردم و وارد شدم.چندبار پلک زدم تا به تاریکی عادت کنم و بعد صدای آهنگ به گوشم رسید و لرزش زمین زیرپام رو حس کردم.
قبل از طی کردن پله ها دستی به موهام کشیدم تا مرتبشون کنم.درحالیکه مواظب بودم پام به شیشه های آبجو برخورد نکنه قدم برداشتم و در فلزی رو باز کردم.

صداها واضح تر شدن و بوی بدی به مشامم رسید.مخلوطی بود از بوی ده ها تن، نوشیدنی های ریخته شده و دود.همیشه اونجا بود، همیشه حس میشد.فقط وقتی بهش عادت میکردی که زمان بیشتری رو اونجا میگذروندی.

از بین دختر و پسرهای جوونی که باهم میرقصیدن رد شدم و به چهره های جدید نگاهی انداختم.
بعضی از اونها به قدری بچه‌ بنظر میومدن که میتونم شرط ببندم با کارت شناسایی جعلی اومده بودن.با هیجان بدنشون رو تکون میدادن و مینوشیدن و فکر میکردن نوعی خوشبختی ممنوعه‌ توی اون مکان کثیف مخفی شده.

میدونستم تا چندوقت دیگه روحشون با این شادی های یک شبه ارضا نمیشه و دنبال بیشتر و بیشتر میفتن، قبل از اینکه به سرنوشت تمام نوجوون های این محله دچار بشن.شاید هم بخت باهاشون یار میشد و میتونستن از اون آشغالدونی بزنن بیرون و سعی کنن نشون بدن به همچین جاهایی تعلق نداشتن و ندارن.

با دیدن دخترها که دست تکون میدادن لبخندی روی لبم اومد.از بین بدنهایی که بوی عرق تندشون بینیم رو قلقلک میداد رد شدم و بهشون نزدیک شدم.همه رو بغل کردم و به کارا که پشت بار ایستاده بود لبخندی زدم و سر تکون دادم.

جسیکا مشت نه چندان محکمی به بازوم زد و با اخم مصنوعی تشر زد:((این هفته کدوم گوری بودی؟))

خندیدم و موهای بلوطی پرپشتش رو به هم ریختم.
((همین دور و برا.))
سر تکون داد و گره بین ابروهاش باز شد.

توضیح بیشتری لازم نبود.تنها یک جا میشد من رو پیدا کرد.تنها جایی که برای من بود.
درهایی وجود داشت که هیچوقت قرار نبود به روی من باز شن.اونموقع اینطور فکر میکردم و به خودم میگفتم که نمیشه خرده گرفت.

جسیکا لبخندی زد و موهاش رو پشت گوشش فرستاد
((چطور بنظر میام؟))

لباس چسب قرمزش که تا روی رونهاش رو پوشونده بود رو از نظر گذروندم.به سختی برآمدگی های بدنش رو پوشونده بود و شک نداشتم اون لباس همونی بود که چندهفته ی پیش تن اون دختر لاغراندام دیده بودم.همون که راه میرفت و غر میزد و توی گوش باباش میخوند که باید همه ی مارو اخراج کنه،اللخصوص من که مرد بودم و به اندازه کافی "تحریک کننده"بنظر نمیومدم.اون دختر واقعا از من متنفر بود.

هفته ی بعد از اون روزای سخت،لباسش تن استارلا بود.و بعد از اون نوبت جس بود.

دوباره به صورتش نگاه کردم و لبخند محوی زدم.
((فوق العاده.مثل همیشه))
کیت چشمهاش رو چرخوند:((ما هم نیم ساعته همین رو بهش میگیم.))بقیه دخترها با غرغر تأیید کردن؛اما جس بی‌توجه به اونها لبخند ذوق زده ای زد:((واقعا؟اینطور فکر میکنی؟))

سر تکون دادم.کاملا مطمئن بودم اون لباس یکی دو سایز براش کوچیک، و کناره هاش انگار در شرف از هم پاشیدن بود.درز کوچیکی رونهاش رو بیشتر به نمای میگذاشت؛ اما اون هنوز خیره کننده و زیبا به چشم میومد.اون توی لباسهای دست دوم که قرار بود روی بدنهای زیادی دیده بشه، عالی بنظر میومد.

موهای کوتاهش رو دوباره بر حسب عادت پشت گوشش فرستاد و اونا باز سر جای اولشون برگشتن.
به ما نگاه خجالت زده ای انداخت:((هنوز بهشون عادت نکردم.))

منم بهش لبخند زدم و دستم رو بین موهاش بردم.نم داشت و بوی شامپوی بچه میداد، همونی که خواهرش هم با اون موهاشو میشست.به موهاش فکر کردم وقتی روی زمین فرود میومدن.وقتی توی آینه به خودش نگاه کرده و توی دلش از خودش پرسیده آیا واقعا اینطوری بهتر بنظر میاد؟
فرقی نداشت که چطور بنظر میومد؛ اون یک تکه ی دیگه رو از دست داد تا برای بقیه خوب بمونه.

صفا که با عروسکهای باربیش بازی میکرد همیشه بعد از چندروز شروع میکرد به نقاشی کردن صورتشون.موهاشون رو نامرتب کوتاه میکرد و مامان همیشه دعواش میکرد.دلیل ساده و واضح بود،اون خسته میشد.حتی از زیباترین عروسکهاش هم بالاخره خسته میشد.

فرقی نداره بچه دخترها باهات باز کنن یا مردهای بالغ.وقتی عروسک باشی باید همیشه دوست داشتنی و نو باقی بمونی.موهاتو کوتاه کن،رنگشون کن،کلاه گیس بگذار؛بیشتر آرایش کن،رژت رو تمدید کن،لباسهای ارزون قیمت رو جذاب نشون بده،قدردان ته مونده ی دیگران باش.هرکاری که باعث میشه فریبنده بنظر بیای و جذاب بمونی انجام بده،بگذر.
لذت اینکه کاری رو برای خودت انجام بدی ازت گرفته میشه، و همه چیز رنگش رو از دست میده.

ناخودآگاه دستی به موهای بلندم کشیدم و کش مو رو از جیبم بیرون آوردم تا ببندمشون.

جسیکا کمی اطراف رو نگاه کرد و دوباره با لباسش ور رفت تا قسمتهای بیشتری از بدنش رو بپوشونه.
(( همین حالا هم بیست دقیقه صبر کردم.))
استارلا دستی به پشتش کشید و با لحن دلسوزی گفت:((مطمئنم همین دور و براست.))

وقتی یک قرار با مشتری دارین،مقدار بیشتری صبر به خرج میدین.بیشتر و بیشتر.اگر اون توی دره رفته باشه،خب قرار نیست زیاد تاسف بخورین.پول فقط نرسیده.درعوض اون هم اهمیتی به شما نمیده اگر بیش از اندازه صبر کرده باشین.احساسات پشت در میمونه.توی اتاق و روی تخت،فقط نیازه.نیازهای شما که با وجود متفاوت بودنشون تونستن با هم سازگار باشن و شمارو به جایی برسونن که هستین.

نگاهی به عکس انداختم و سعی کردم بین دود و جمعیت فرد مورد نظرش رو تشخیص بدم.چشمهام رو ریز کردم و روی یکی از صندلی های نزدیک بار مرد چشم ریز رو تشخیص دادم.بهش اشاره کردم:
((انگار همینطوره.اون نیست؟))
((چرا،فکر کنم خودشه.))

گوشیش رو توی کیفش گذاشت و دوباره لباسش رو درست کرد.لحظه ای دلم خواست بهش بگم که نمیتونه اون رو در حالت خوبش نگه داره،اصلا نمیتونه حالت خوبی بهش بده چه برسه به اینکه ثابت نگهش داره.مثل نوار چسب دور بدنش رو گرفته بود و حس میکردم به محض اینکه خم شه یا بشینه قراره توی تنش پاره شه.
اما گفتنش بیرحمانه بود.ساکت موندم.

بعد از مطمئن شدن از اینکه ظاهر بی نقصی داره،گونه‌م رو سریع بوسید و انگار که تازه یادش اومده باشه با شک، طوری که فقط خودم بشنوم گفت:((تو منتظر کسی هستی؟میدونی که میتونیم یه کم دیگه اون مردتیکه رو منتظر بزاریم.))
تک‌خنده ای تحویلش دادم و پشتش رو نوازش کردم:((نه منتظر نیستم.تو بهتره بری.))

سری تکون داد و با لبخند آخر،خداحافظی کرد.
راهش رو از بین جمعیت باز کرد تا به مرد برسه.اون مرد میانسال مو مشکی اخم کرد و میتونستم حدس بزنم که اون رو بخاطر دیر اومدنش سرزنش میکنه،انگار نه انگار که خودش مقصر بود.
عروسکها حرف هم نمی‌زنن.این هم چیزی بود که سریع یاد گرفتم.

((کجا بودی؟چندروزی هست ندیدمت.جس گفت اینجا اومدی؛ راست میگه؟پیش ما نیومدی؟))
بعد از رفتن جسیکا،سیلی از سوالات و نگاه های کماکان نگران به سمتم سرازیر شد.

توی ذهنم جسیکا رو بخاطر دهن لقی‌ش سرزنش کردم و با شرمندگی نگاهشون کردم:((چیزی نیست،کار داشتم.باید زود میرفتم.))

گروه بزرگی از دخترها بلافاصله بعد از شروع شدن زندگی جدیدم با من همراه شدن.ما خیلی زود با هم دوست شدیم،درواقع دایره ی اونها هر فرد جدیدی رو به خودش جذب میکرد.اون زمان تنها و منزوی شده بودم و وجود آدمهایی که بهم نزدیک میشدن، هوام رو داشتن و گاهی لوسم میکردن برام جدید و دلنشین بود.با اینکه بیشتر اونها چیزی از گذشته‌م نمیدونستن(و من هم اطلاعات زیادی راجع به زندگیشون نداشتم) اما انگار توی اون برهه زمانی از هرکسی بهم نزدیکتر بودن.

همین باعث شده بود به نوعی همگی باهام مثل بچه‌شون رفتار کنن.از سلین که بزرگترین بود گرفته تا اونهایی که فقط چندسال ازم بزرگتر و یا هم سنم بودن.

شروع کردن به تعریف کردن اتفاقهایی که از دست دادم.این به من هم فرصتی داد که دوباره نگاهی بهشون بندازم.همه لباسهای براق کوتاهی پوشیده بودن و چشمهاشون رو آرایش کرده بودن.

کیت همونطور که یک حلقه از موهای مشکیش رو دور انگشتش میپیچید،با لحن مرموزی شروع کرد:((ظاهراً یک نفر جدید اومده))
با شنیدن این توجهم به حرفهاشون جلب شد.سوالی نگاهشون کردم و منتظر توضیح موندم

استارلا ادامه داد:((آه،منم یه چیزایی شنیدم.از این دور و اطراف نیست.گرچه خودم هنوز ندیدمش.))
"آها"یی زیر لب گفتم.لحظه های کوتاهی به کسی که خودش رو آماده ی اینکار کرده بود فکر کردم.چیزی مجبورش کرده،یا حتی براش اهمیتی نداره؟اما فقط سرم رو تکون دادم تا از فکرش دربیام.بیفایده بود.

((تو چیزی نمیخوای؟))
با صدای کارا،بارتندری که نوشیدنی های دخترهارو یکی یکی جلوشون می‌گذاشت به خودم اومدم.اون توی کارش با مهارت بود و دستهای ظریفش موقع درست کردن کوکتل انگار با مواد جادو میکردن.میدونستم درگیر یه کار پاره وقت دیگه شده و قرار بود چهار روز هفته کسی جایگزینش بشه،پس یجورایی حسرت میخوردم.

((لیموناد فقط))
استارلا چشمهاش رو چرخوند:((بیخیال زین!تو چه‌ت شده؟))
((فقط نمیخوام مست روی دستتون بیفتم دخترا.باور کنین همین کافیه))
کمی غرغر کردن اما درنهایت،حواسشون به سمت مکالمه ای که از قبل داشتن پرت شد.

دقایق بعدی با صحبت اونها و هرازگاهی حرفهای من گذشت اما کم کم از بحث کناره گرفتم و در عوض چشم دوختم به چهره هایی که شاید قرار بود فقط یکبار ببینم

بی‌حوصله از آدمهای تکراری اطراف رو میگشتم.همه جا پر بود از غریبه هایی که به نظرم هرکدوم به اندازه ی چندلحظه ارزش داشتن.آدمهای عادی رقت انگیز و...اون مرد.

نگاه کنجکاوم به اون مرد افتاد.هیچ هاله ی روشنی دورش رو فرا نگرفته بود، و هیچ تابلوی نئونی‌ای اون رو نشونه نگرفته بود.اما انگار همینطور بود.انگار ابروهای پرپشت و چشم های نافذش فریاد میزدن و راهشون رو از بین شلوغی پیدا میکردن.لبهای خوش فرمش طوری حرکت میکردن انگار ممکن نبود از بین اونها حرف زمختی بیرون بیاد.

بدون اینکه قدرت ماورایی داشته باشه، هیپنوتیزمم کرده بود.دنبال رازی بودم که خطوط صورتش اون رو توی خودش نگه میداشت.دوست داشتم بدونم راجع به چی حرف میزنه، و چه چیزی اون چشمهارو اونقدر عمیق جلوه میده.

همون طور که بهش زل زده بودم بلند قهقهه زد و کنجکاوی من رو شدیدتر کرد.تقریبا یادم رفته بود که چه مدت بهش زل زدم وقتی ناگهان برگشت.سرم رو سریع پایین انداختم و معذب شروع کردم به بازی کردن با انگشتهام.
سنگینی‌ای که حس میکنم نگاه اونه؟
و چرا امیدوار بودم که همینطور باشه؟

((ده!))
با صدای فریاد دخترها سمتشون برگشتم و با چشمهای گرد شده نگاهشون کردم:((چه خبرتونه؟))
کارا درحالیکه نوشیدنیش رو درست میکرد نیشخند زد و کیت با کف دست به پیشونیش کوبید:((لعنت بهت مالیک.برام بدشانسی میاری.))

((میگین چیشده یا نه؟))
استارلا با ذوق به طرفم خم شد:((ما کاملا مطمئنیم تو تقریبا ده ثانیه به اون خوشگله خیره شده بودی.))

اخم کردم و سعی کردم حواسم رو از گرمای پشت گوشهام پرت کنم:((چرت نگین.))
((اوه خفه شو.حتی تایمر گوشیم هم همینو میگه.))

ترجیح دادم بهشون بی محلی کنم.کیت با لبهای آویزون نی رو توی دهنش برد:((من ازت مطمئن بودم.حالا ببین به چه روزی افتادم.))
((شما روی من شرط بستین؟))
((نه دقیقا.روی اون بستیم.))

استارلا دوباره از خوشی خندید:((من گفتم مطمئنم تو از اون خوشت اومده.کیت گفت امکان نداره از اون لیستت بگذری.اولیش چی بود؟))
همه با لحن مسخره ای جواب دادن:((به هیچکس بیشتر از پنج ثانیه زل نزن))

استارلا راضی ادامه داد:((ولی انگار اشتباه میکرد.مگه نه کیتی؟))
کیت بهش چشم غره میره:((به درک.کوفتتون کنین.))
توی کیف کوچیکش گشت و بعد اسکناس هارو روی میز گذاشت.

کارا که تا اونموقع ساکت مونده بود،لبخندی زد و پول رو برداشت:((همین الان آماده میشه))
و بعد رو به من ادامه داد:((اگه ازش خوشت میاد برو پیشش خب.))

کلافه گفتم:((حالا چون چند ثانیه به یه جا زل زدم یعنی ازش خوشم میاد؟بعدش هم،داره با یه دختره لاس میزنه.))بخش دوم حرفم رو آروم تر گفتم.منظورم کسی بود که درواقع٬ از دید من خارج شده بود.

گرچه حرفم خیلی با اعتقادی که داشتم شباهتی نداشت.آره، یکسری قانون سختگیرانه و نه چندان منطقی برای خودم داشتم و اولیش هم همین بود.

میدونستم که نگاه ها سنگینی ندارن٬ نگاه ها بلعیده میشن.نگاه ها پذیرفته میشن.هر چشم توجهی رو داخلش داره و هرتوجه٬ به معنی اهمیته.وقتی بیشتر از چند ثانیه توجه کنی٬ کنجکاوی از حد میگذره.
این رو برای خودم تعیین کرده بودم که هیچ غریبه ای ارزش بیشتر از پنج ثانیه رو نداره.فقط پنج ثانیه از همه ی اینها.

کارا که معمولا دختر خونسرد و آرومی بود، حالا داشت با شیطنت میخندید:((جناب مالیک داره حسودی میکنه؟به همین زودی؟))

چشم غره رفتم:((چرت نگو.))
چرا باید به کسی که چنددقیقه از دیدنش می‌گذشت حسودی کنم؟
از اونجایی که راضی نشده بودم ادامه دادم:((زندگیم از دوره ی احمقانه بودنش گذشته.))

((اوه زین عزیزم.هنوز زوده برای گفتن این.)) سلین گفت، درحالیکه از نوشیدنی مجانی‌ش لذت میبرد.بقیه با تکون دادن سر تائید کردن.

وقتی از مرکز توجه خارج شدم و بحث راجع به صاحب کلاب شروع شد، یواشکی دوباره به جهتی که اون مرد نشسته بود نگاه کردم.اما حالا جاش خالی بود.
سمت بار برگشتم.

((یه مارگاریتا.))

Continue Reading

You'll Also Like

466K 75.8K 62
کاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی،...
28K 3K 19
جئون جونگکوک، رئیس زاده‌‌ایی که، لب‌هاشو به بوسه‌ی اون مردِ فقیر سپرد.. آیا این بوسه، برای شروعِ بازی کافی بود!.. آیا لغزیدن لب‌هاشون رویه هم، برای ب...
126K 20.7K 59
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
29.4K 4.9K 20
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...