This man dies to night

By ZiamsNation

270K 39.2K 17.8K

Highest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii &saba حقیقت یا وظیفه؟ عشق یا نفرت؟؟ خانواده یا...‌... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
last part
this man is still alive

11

5K 890 450
By ZiamsNation

سللاااااااااااام.. خوبین؟؟؟

ببخشید بخاطر این مدتی که کتاب آنپابلیش شده بود
یه خواهش ازتون دارم.. میشه از پارت دو تا شش دوباره ووت بدین.. آخه این پارت ها پاک شدن و دوباره نوشتمشون

امیدوارم شخصیت ها و موضوع داستان و فراموش نکرده باشین

تند تند آپ میکنم و با علاقه تمام کامنت هاتون و می خونم

موافقین شیپ لند و دوباره پابلیش کنم؟؟؟؟

عااااشقتونم😍😘😘😘😘😘😘

■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■

از حرف نایل شکه شد.... یاسر و تریشا هر دو اینجان....

زین دستش و جلوی صورتش گذاشت تا کسی نشناستش
بوراک با آرنجش به پهلوی لویی ضربه زد و بهش گفت زین چندان خوب نیست.. لویی به زین نگاه کرد

سرش پایین بود و دستش و جلوی صورتش گرفته بود.‌.. انگار ترسیده و نگرانه

لویی می خواست بلند بشه تا از زین بپرسه همه چی خوبه یا نه ولی صدای لیام متوقفش کرد

-اون... اون یاسر مالیک نیست؟؟؟

توجه تمام گرگ روی یاسر مالیک رفت
لیام با تمام وجود دنبال اسم و شهرت اون مرد بود حتی می خواست پسرش و بدزده تا مجبورش کنه باهاش همکاری کنه

وقتی یاسر مالیک تسلیمش بشه دیگه هیچکس جلودارش نیست

یاسر به همراه بخشی از افرادش وارد شد و لیام و بوراک و سمتش فرستاد تا ازش بخواد کنارشون بشینه

زین به اطراف نگاه کرد و از سکو پایین رفت.. یه مرد عجیب دستش و گرفت و می خواست مجبورش کنه دوباره روی سکو وایسه ولی زین اعصاب و حوصله برای کلکل با اون آدم و نداشت پس خیلی ریلکس سر مرد و گرفت و به دیوار کوبید

اون آدم بیهوش شد و زین خیلی راحت از کنارش گذشت

از جمعیت فاصله گرفت و بین راه رو های خالی و ساکت رفت برگشت تا پشت سرش و نگاه کنه .. دقیقه لحظه ای که می خواست بپیچه سمت چپ به کسی برخورد کرد

مرد قد بلند و جذاب با فک کشیده و تیز و گونه برجسته بود.. موهاش و سمت بالا داده بود و ابرو های کلفتی داشت.. گردنش کشیده بود و غرور عجیبی توی چشم هاش بود

[شت... زین اون یارو تو رو میکشه ... اون جاناتانه]

زین به صورت مرد نگاه کرد


(اسم اصلیش Jon Kortajarena اینه ولی تا اینجای داستان همه به اسم جانی و جاناتان برن میشناسنش.)

جانی نگاهی به زین انداخت

-فرار میکردی کوچولو

زین نیشخندی زد و سعی کرد از کنارش رد بشه ولی جاناتان بازوی زین و گرفت و رهاش نکرد

ج: اینجا قوانین خاص خودش و داره برات توضیح ندادن؟؟؟ تو نمی تونی همین جوری بری.. بلد نیستی از کلمات استفاده کنی؟؟

زین کوتاه و مختصر حرفش و زد

ز: خفه شو

دستش و از بین دست جان بیرون کشید و به راه رفتن ادامه داد

جاناتان بی سیمش و برداشت و با مسئول برده ها حرف زد و دنبال زین راه افتاد

یقه زین و از پشت سر گرفت و زین چرخید تا باهاش مبارزه کنی ولی یه دستبند روی دست هاش نشست و دیگه متوجه اطرافش نشد

حس بدی داشت... انگشت هاش شروع کردن به لرزیدن و تمام تمرکزش و از دست داد... صحنه‌هایی از بچگیش به ذهنش میومد و آزارش می داد

[زین.. توی کفشت یه کلید دست بند هست
رفیق این ترس نداره خب... زین.. اگه صدام و می‌شنوی سرت و تکون بده... زین..‌ زد وان.. زین]

زین اصلا متوجه حرف های نایل نشد.. حتی نفهمید وارد یه اتاق شد و روی تخت پرت شد

جانی چونه ی زین و توی دستش گرفت و فشار داد

-اخلاق تو شبیه هر جور آدمی هست جز ساب یا هر کوفت دیگه ای... اینجا چی کار میکنی؟

[زین تو کجایی؟ تو هیچ دوربینی نمی تونم ببینمت]

جان: توی لعنتی اینجا چه غلطی میکنی؟؟

زین: دستم و باز کن

-تو کی هستی؟

-دستم و باز کن

نگاه زین روی مچ دستش ثابت مونده بود... دور دستش کم کم داشت کبود میشد.. زین بدون اینکه متوجه با دست هاش به دستبند فشار میاورد تا باز بشه ولی در مقابل فقط دست خودش کبود میشد

سوزش عجیبی روی کتف و کمرش نشست ولی زین اصلا متوجه نشد برای چیه

.
.
.
.
.

نایل کلافه و خسته بود... پشت یه عالمه مانیتور نشسته بود و هیچ کاری نمی تونست انجام بده

تنها صدایی که میشنید فریاد های جانی بود که مدام
جمله ی تو کی هستی و تکرار میکرد

هدفون و از روی گوشش برداشت و میکروفون و خاموش کرد.. وقتی کاری از دستش بر نمیومد دیوونه میشد...

زین از بسته شدن دست هاش می ترسید و در اینجور مواقع هیچ کاری از دستش بر نمیومد و نایل باید یه جوری کمکش میکرد

همه چیز بهم ریخته بود.. تریشا و افرادش توی ساختمون بودن ولی کاری نمی کردن... یاسر مالیک داشت با لیام حرف میزد و این چیز خوبی نبود

زین از پدر و مادرش خوشش نمیومد ولی دوست نداشت جلوی اونا تحقیر بشه و هر لحظه ممکن بود آبروش جلوی اونا به فنا بره

نایل نمی تونست بی کار بشینه... دوباره روی صندلیش نشست و به مانیتور ها خیره شد.. چیزی که می دید و باور نمی کرد... یاسر از پیش لیام رفته بود و با آرامش کامل با تریشا حرف میزد

مگه اونا از هم متنفر نیستن؟؟؟

انگار تریشا به یاسر گفت از اونجا بره.. چون یاسر و افرادش از ساختمون بیرون رفتن

نایل باید کاری میکرد زین به خودش بیاد.

وارد سیستم کنترل ساختمون شد و آژیر آتش نشانی و فعال کرد و تمام سیستم های آب پاش شروع به کار کردن

.
.
.
.
لیام چرخید تا زین و ببینه ولی اون نبود

-زین کجاست؟

لویی و جک به اطراف نگاه کردن

جک: شت... اگه بلایی سر اون بچه بیاد خودم همتون و به فاک میدم... قسم می خورم

این یه تهدید کاملا جدی بود.. اعضای گرگ بلند شدن و شروع کردن به گشتن.. باید زین و پیدا میکردن

تایلر و لیام سمت مسئول اونجا رفتن و اون عوضی بهشون نگفت زین کجاست

لیام عصبی شد و کُلت مشکی رنگش و روی پیشونی اون مرد گذاشت

-مثل اینکه نفهمیدی من کیم... اون پسر کجاست

صدای تالیا اومد
-آلفا... اینجا.. چقدر عجیب

لیام: الان وقت ندارم تالیا.... من و تو وقتی همدیگه رو میبینیم که تو محموله ها رو تحویل بدی

مرد با لکنت جواب لیام و داد

-تو.. ت.. تو .. ه.. همون ... آ... آلفایی؟؟

-آره.. خودشم... اون پسر کجاست؟؟؟

-ج.. جانی.. جانی اون و برد.. حتما تا الان ترتیبش و داده

لیام بیخیال مرد شد و سمت راه رو ها و اتاق ها رفت تا زین و پیدا کنه‌.... دلش می خواست جنازه ی جاناتان و ببینه

صدای بلند آژیر پخش شد قطره های آب بدن لیام و خیس کرد

.
.
.
.
.
.

صدای بلند و ترسناک آژیر به گوشش رسید و قطره های آب که از سیستم اطفاء حریق خارج میشد به صورتش برخورد کرد..

زین کم کم به خودش اومد و دید جاناتان با فریاد و فحش از اتاق خارج شد تا بفهمه چرا آژیر روشن شده

خیلی سریع کلید دستبند و از کفشش درآورد و دستش و باز کرد و دوباره کلید و سر جای قبلیش گذاشت... صندلی و برداشت و پشت در وایساد

وقتی جاناتان به اتاق برگشت زین صندلی بزرگ فلزی و به سرش زد و اون روی زمین افتاد اما بیهوش نشد.. فقط کمی گیج شد

از اتاق بیرون رفت و صدای جانی و شنید که دنبالش میاد.. سرعتش و بیشتر کرد

[دارم میبینمت... مسیرت و عوض کن.. اونجا پر از آدمه]

زین هیچ چاره ای نداشت.. جاناتان پشت سرش بود و جلوش چندین نفر.. مبارزه با یک نفر ساده تر از چند نفره.. پس برگشت و به جاناتان نگاه کرد

مشت جانی سمت صورتش رفت ولی زین خودش و عقب کشید و خیلی سریع دست جاناتان و گرفت و چرخوند و روی زمین انداختش..

زین می خواست دستش و دور گردن اون مرد حلقه کنه ولی با پخش شدن یه درد وحشتناک و لرز های عجیب توی تنش متوقف شد

اون عوضی شوکر داشت... زین روی زمین افتاد به خاطر قطره های آب که هنوز روش می‌ریخت و تمام تنش و خیس کرده بود جریان برق توی بدنش پخش شده بود و درست نمی تونست تکون بخوره

جانی گردن زین و گرفت و بلندش کرد

جان: تو یه عوضی کوچولویی ... بالاخره میفهمم کی هستی ولی قبل از اون خوب بلدم تربیتت کنم

زین نیشخند تحقیر آمیزی بهش زد: من همون شبگردیم که چند هفته ی پیش دستور قتلش و دادی فکر کنم حرف های تو خیلی بی ارزش باشه وگرنه من چرا هموز زندم؟؟... بهتره اول اون ذهن کثیفت و تربیت کنی

لحظه ای که حس کرد توان ماهیچه هاش برگشته پاهاش و بلند کرد و دور گردن جاناتان انداخت و بدنش و چرخوند

حالا دست های جاناتان از گردن زین جدا شده بود و در مقابل زین روی شونه هاش نشسته بود و پاهاش و دور گردنش انداخته بود
با منقبض کردن ماهیچه های رانش ، شاهرگ اصلی اون و مسدود کرد و باعث شد بیهوش بشه

زین نفس عمیقی کشید و قبل از رفتن کت مشکی جان و درآورد و پوشید... اون از لباسی که تنش بود خیلی خیلی بهتر بود

[زین.. لیام و افرادش و از اون جا دور کن]

-یاسر و تریشا کجان؟

[می دونم عصبی میشی.. ولی یه چیزی عجیب بود اونا با هم حرف زدن و یاسر ساختمون و ترک کرد]

-باهم حرف زدن؟؟؟ امکان.. اگه هم و ببینن یه جنگ راه میندازن

[تریشا دستور حمله داد]

صدای تیر اندازی توی سالن پخش شد

زین سرعتش و بیشتر کرد و دید لیام داره سمتش میاد

زین: باید بریم.. پلیس ها اینجا....‌

حرف زین با آغوش گرم لیام قطع شد

لیام زین و محکم بغلش کرده بود و موهاش و بو میکرد.. حس آلفا غیر قابل وصف بود.. شبگرد کوچولوش و پیدا کرده بود و اون حالش خوب بود

Continue Reading

You'll Also Like

77.9K 13.6K 42
و عشق، بی هیچ ریشه ای، می روید در قلبِ تو... بی هیچ نجوایی، فریاد میکشد و حل میشود میانِ سرخیِ رگ هایت... ___ اواخر قرن هجده میلادی. سلطنت...دیدار...
7K 1.3K 4
جایی که لویی یه کارگر با حقوق پایینه، اما نمی‌ذاره که درآمد ماهیانه ی کمش جلوی اون رو برای خریدن کاپ کیک های گرون قیمت مورد علاقه ی هری بگیره. ______...
15.3K 2.6K 26
تو دنیای ما جایی برای رنگین کمون نیست...
166K 28.3K 61
•Completed• "قلب شکستهِ من" میشه نری؟ میشه برای چند ثانیه تظاهر کنی که دوسم داری؟ میشه حداقل یه بار به دروغ بهم بگی دوستت دارم؟ انقدر تو حسرت این دو...