Our Destiny (L.S)

By Fff_Writer

1.1M 127K 172K

"من اسمش رو گذاشتم.... . . . سرنوشتِ ما..." More

Start
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
Question
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
Question (2)
33
34
35
36
37
38
39
40
Number 1
41
42
43
44
I Want to Know You
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
TALK
59
60
Important
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
75
76
77
78
79
80
81
82
83
84
85
86
87
88
89
90
91
New ff
93
94
95
96
97
98
99
100 (part 1)
100 (Last Part)
Good Bye , Our Destiny
Hello, again
Exile

92

10.8K 1K 1.6K
By Fff_Writer

Tune for this chapter :

Back to you _ Mr. Louis Tomlinson :) ❤

.
.
.
.

You stress me out, you kill me
You drag me down, you fuck me up
We're on the ground, we're screaming
I don't know how to make it stop
I love it, I hate it, and I can't take it
But I keep on coming back to you...

.
.
.
.
.

"سلام به دوست پسرِ جذابم."

با لبخند گفتم ، وقتی هری درِ خونه رو باز کرد و  با چشم هاش سبزش به من نگاه کرد. یه لبخند بزرگ روی صورتش نشست وقتی من دست هام رو دور گردنش حلقه کردم.

"سلام بیبی."

اون توی گوشم گفت. طوری که باعث شد قلقلکم بگیره و خودم رو جمع کنم. ولی بعد روی پنجه پاهام ایستادم و لب های قرمز و خوشگلش رو بوسیدم.

"یکم دیگه... من سیر نشدم..."

غُر زدم وقتی هری عقب کشید و حلقهِ دست هاش رو که دور بدنم قفل شده بود از هم جدا کرد.

"پس وقتی گرسنه بشی ، من رو میخوری. ها؟"

هری شوخی کرد و منم با خنده سرم رو تکون دادم. یه بار دیگه دست هام رو بالا بردم و بعد از گرفتن موهای هری توی دستم ، یه بوسه عمیق تر رو شروع کردم.

"داستین کجاست؟"

من پرسیدم و به اطراف خونه نگاه انداختم و بعد دوباره چشم هام رو روی صورت هری نگه داشتم.

"بالاست. مامان داره واسش لباس میپوشه. گفتم حالا که ما امشب قراره بریم اونجا. مامان و داستین هم برن پیش جما."

هری توضیح داد و من در جواب حرفش سرم رو تکون دادم ولی تصمیم گرفتم یه سوال دیگه هم بپرسم.

"چرا داستین همراهِ ما نمیاد؟"

من از هری پرسیدم و بیشتر وارد خونه شدم. چند قدمی رو همراه با اون برداشتم.

"میدونی که زین چطوریه‌. هرچی بهش گفتم الکل و اینا ممنوعه ، گوش نداد."

هری گفت و سرش رو به چپ و راست تکون داد.

"اوه ، اوه. ددی عصبانیه؟"

با خنده گفتم ولی وقتی نگاه عجیب هری رو روی خودم دیدم ، متوجه حرفم شدم و لب هام رو گاز گرفتم. حس کردم دارم خجالت میکشم.

"اممم...من میرم بالا...اوووم...میرم داستین رو ببینم..."

با استرس حرفم رو زدم و با دست پاچگی از پله ها بالا رفتم. یجورایی داشتم از دستش فرار میکردم.

"سلام..."

یه لبخند بزرگ روی صورتم شکل گرفت وقتی داستین رو دیدم که آماده شده بود ، مامان کنارش نشسته بود و با ملایمت موهای نرمش رو شونه میزد.

"سلام عزیزم. خوش اومدی. بیا اینجا ، یکم پیش ما بشین."

ان گفت و به تخت اشاره کرد. سرم رو تکون دادم و جلوتر رفتم ، کنار داستین نشستم و صورتش رو بوسیدم.

"سلام لوییِ کوچولو!"

داستین با لحن کیوتی بهم سلام کرد. باعث شد لبخندم بزرگتر از قبل بشه.

"سلام پرنسِ من. حالت چطوره؟"

با ملایمت پرسیدم و وقتی مامان از روی تخت بلند شد تا موهای خودش رو شونه کنه داستین رو روی پاهام نشوندم.

"خوبم. میخوام برم با الکسا بازی کنم."

اون با هیجان گفت. دست زد و با خوشحالی خندید. حسودیم شد ، کاش هنوز هم بچه بودم و با همچین مسائلی خوشحال میشدم. بدون اینکه مشکلی توی زندگی داشته باشم.

"پس خوش به حال الکسا."

سعی کردم خودم رو ناراحت نشون بدم. لب هام رو به بیرون هُل دادم و چشم هام رو درشت کردم.

"ناراحت نشو. دفعه بعدی قول میدم با تو بازی کنم."

اون با شیرین ترین لحن ممکن کلمات رو به زبون آورد و من خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا اون رو همینجا قورت ندم.

"قول میدی؟"

"قول میدم."

اون گفت و انگشتش رو بالا آورد تا به من قول بده. یه لبخند خوشگل روی صورتش بود. اون کاپ کیکِ کوچولویِ خوردنی!

"خوشگلِ بابا رو نگاه کن!"

یه صدای جدید اومد. وقتی برگشتم هری رو دیدم که تازه وارد اتاق شده بود. به طرف من و داستین میومد.

"بیا بغلم ببینمت عزیزم."

اون به داستین گفت و بغلش کرد. به موهاش دست کشید ، لپش رو کشید و وقتی داستین جیغ زد محکم اون رو بوسید.

"ددی...خیسم کردی!"

داستین اعتراض کرد و دستش رو روی پوست صورتش کشید. همونجایی که اثر اون بوسه هنوز هم مونده بود.

"این تقصیر من‌ نیست. تقصیر توئه. تو نباید انقدر خوردنی باشی. دفعه بعدی بهت قول نمیدم زنده باشی. میخوام بخورمت. تنهایی. مطمئنم باید خیلی خوشمزه باشی!"

هری همونطور که صداش رو تغییر داده بود و سعی میکرد مثل آقا گرگه حرف بزنه ، اینا رو به داستین گفت اما باعث شد من دوباره حس بدی پیدا کنم. شاید یه چیزی مثل حسادت.

درسته که من و هری الان دوست پسر هستیم ولی این هنوز هم باعث نشده من به چیزی که بین اون و داستین هست ، حسادت نکنم. نمیدونم ، شاید به خاطر اینکه داستین هنوز هم چیزی در مورد من نمیدونه.

"من میرم دستشویی."

قبل از اینکه کار احمقانه ای انجام بدم و یا حرف نادرستی بزنم از جام بلند شدم و یه لبخند کوچیک به مامان زدم. از اتاقِ ان خارج شدم و به سمت دستشویی که طبقه پایین قرار داشت ، رفتم.

دست و صورتم رو آب زدم و چند تا نفس عمیق کشیدم. آره. این تازه اول رابطه ماست. ما قراره خیلی بهتر از این باشیم. اینا رو با خودم تکرار کردم و از دستشویی خارج شدم.

همون لحظه مامان رو دیدم که داستین رو بغل کرده بود و هری که کارشون راه میومد. منم لبخندم رو روی لب هام حفظ کردم و به سمت اونا قدم برداشتم.

"مواظب خودت باش ، خوشگلم."

من به داستین گفتم و بعد از اینکه اون با لبخند سرش رو تکون داد ، صورت نرم و خوشگلش رو بوسیدم.

"پس من فردا میام دنبالتون."

هری به مادرش گفت و گونش رو بوسید. بعد هم خم شد تا صورت داستین رو ببوسه. حرفی که زده بود ذهنم رو درگیر کرده بود. اون گفت فردا میره دنبالشون؟

"باشه عزیزم. خداحافظ."

ان گفت و بعد از خداحافظی کردن با من و هری از خونه خارج شد. احتمالا قرار بود با آژانس برن.

"چرا گفتی فردا میری دنبالشون؟"

من گفتم و دست هام رو توی سینه هام گره زدم. یکی از ابر‌وهام رو بالا بردم.

"چون تو قراره شب پیشم بمونی."

هری گفت و لبخند زد. حرفش باعث شد احساس خجالت کنم. مطمئنم که گونه هام قرمز شدن. توی این ده روزی که رابطمون رو شروع کردیم ، این اولین باری بود که اون همچین پیشنهادی به من میداد.

خب در واقع ما توی این مدت خیلی هم با هم نبودیم. چون هنوز نشده که رابطمون رو اعلام کنیم. فقط یه بار همراه داستین شهر بازی رفتیم. دو باری هم بود که من چند ساعتی رفتم خونه هری و توی اون مدت هم ما بیشتر درگیر داستین بودیم.

"لازم نیست قرمز بشی لویی ، فقط میخوایم کنار هم بخوابیم."

هری با یه نیشخند بزرگ گفت. به من نزدیک تر شد و وقتی فقط چند سانتی متر باهام فاصله داشت ، خم شد و گونم رو خیلی آروم بوسید. باعث شد داغ تر از قبل بشم و سرم رو پایین بندازم.

"حالا بیا بریم اتاق من. امشب قراره تو من رو آماده کنی."

دستم رو گرفت و من رو همراه خودش به طبقه بالا برد. اون منظورش از آماده شدن ، آماده شدن برای جشن تولدی که زین قراره امشب داشته باشه. یه جشن تولد همراه با دوست های صمیمیش.

"خیلی خب. واسم لباس انتخاب کن."

وقتی وارد اتاقش شدیم گفت و خودش روی تخت نشست. پای راستش رو روی پای چپش انداخت و منتظر شد.

"مطمئنی دلت میخواد من واست لباس انتخاب کنم؟ چون میدونی که سلیقه من و تو نزدیک به هم نیست."

من گفتم و دست راستم رو توی هوا تکون دادم. صورتم رو یه حالتی کردم و سرم رو تکون دادم.

"البته که سلیقه من خیلی بهتر از توئه ولی خب... برای امشب میخوام تو واسم لباس انتخاب کنی..."

اون با غرور و نیشخندِ معروفش گفت و چال هاش رو نشونم داد. باعث شد چشم هام رو بچرخونم و بعد همراهِ اون بخندم.

"پس هرچی که واست انتخاب کردم رو باید بپوشی. نباید بهونه بیاری."

من با لحن جدی گفتم و انگشتم رو مقابلِ صورت اون تکون دادم.

"قبول."

وقتی حرفم رو تایید کرد ، سرم رو تکون دادم و درِ کمدش رو باز کردم...

.
.
.
.
.
.
.

"خیلی خوشتیپ شدی. خیلی متفاوت شدی. من خیلی خوشم اومد."

تند و پشت سرِ هم حرف هام رو به زبون آوردم. باعث شدم اون پوزخند بزنه و به ظاهرش توی آینه نگاه کنه.

"ممنون. خودم هم خوشم اومد. به نظرم یکمی تفاوت خوب بوده."

اون گفت و مطمئنم کرد. باعث شد لبخند بزنم و با شیفتگی بهش نگاه کنم.

"حالا نوبت موهامه. بیا واسم درستشون کن."

هری دستور داد و روی تخت نشست. وقتی دید من چشم هام رو چرخوندم یکی از ابروهاش رو بالا برد و با حالت سوالی نگاهم کرد.

"منتظر چی هستی؟"

اون پرسید. به نظر جدی میومد.

"این جزو قرارمون نبود."

من گفتم و ناله کردم. همیشه توی درست کردن موهای خودم مشکل داشتم و حالا باید موهای شخص دیگه ای رو حالت میدادم.

"خب حالا جزو قرارمون شده. زود باش ، بیا اینجا. دیر کنیم زین هردوتامون رو به فاک میده!"

با قدم های سنگین خودم رو به جایی که اون نشسته بود رسوندم و شونه ای که دستش بود رو ازش گرفتم. مشغول درست کردن موهاش شدم تا وقتی که حدودا ده دقیقه بعد کارم تموم شده بود. خب انگار که موهای اون به دست های من ساخته بود.

"خوشگل شدم؟"

هری پرسید و یه لبخند دندون نما زد. دستم رو گرفت و من رو روی پای خودش نشوند. از توی آینه که مقابلمون نصب شده بود ، به خودش نگاه میکرد.

"تو همیشه خوشگلی!"

وقتی حرفم رو شنید لبخند زد و گونم رو بوسید. با دستش که دور کمرم بود ، من رو بیشتر به خودش نزدیک کرد.

"خب حالا جایزه م رو بده."

گفتم و چشم هام رو بستم ، لب هام رو غنچه کردم و منتظر بوسهِ اون شدم.

چند لحظه بعد لب های سردش رو روی لب های خودم حس کردم ، یه بوسه آروم بهم داد و بعد عقب کشید.

"خب حالا چون من همش به حرف های تو گوش کردم. تو هم باید به حرف های من گوش کنی."

هری هشدار داد و به چشم های من نگاه کرد.

"چه حرفی؟"

"شلواری که پوشیدی خیلی تنگه و منم قبلا بهت گفته بودم که دوست ندارم اینطوری لباس بپوشی. باید شلوارت رو عوض کنی."

هری گفت و موهام رو از توی صورتم کنار زد. با یه قیافه آروم نگاهم کرد و منتظر جوابش شد.

"باشه ولی آخه من که اینجا لباسی ندارم. شلوار تو رو هم اگه بپوشم شبیه دلقک ها میشم."

چشم هام رو چرخوندم و اون آروم خندید. بهم اشاره زد که از روی پاهاش بلند بشم و منم همین کار رو کردم. به هری نگاه کردم وقتی به سمت کمدِ لباسش که من اصلا بازش نکرده بودم رفت و چیزی رو بیرون کشید. وقتی اون شلوار رو جلوی من نگه داشت ، چشم هام درشت شدن. حس عجیبی داشتم.

"این...این شلوارِ منه..."

یکی از شلوارهای من بود که قبل از جدایی زیاد میپوشیدم چون اون دوست داست من اینطوری لباس بپوشم ولی بعد از اینکه اون رو ترک کردم دیگه هیچوقت این شلوار رو ندیده بودم تا الان که دارم اون رو توی دست های بزرگ هری میبینم.

"آره. خب...راستش... وقتی از خونه رفتی ،  لباس هایی که کثیف شده بودن و توی سبدِ حموم بودن رو با خودت نبرده بودی... منم شُستَمِشون و تا الان نگهشون داشتم. این شلوار هم جزو همون لباس ها بود..."

هری گفت و من حس کردم قلبم در حال ذوب شدنه. فقط تصور هری توی همچین موقعیتی برای خیس شدن چشم هام کافی بود.

"خب حالا چی میگی؟ اینو میپوشی؟"

هری با صدایی که حالا گرفته و بم تر شده بود گفت. شلوار رو تکون داد و ابروهاش رو بالا برد.

"هرچی تو بخوای عسلم."

.
.
.
.
.
.
.

"تولدت مبارک زینی."

همه با هم گفتن و زین شمع ها رو فوت کرد ؛ بعد از اون بود که صدای دست هایی که زده میشد ، فضای خونه رو پُر کرده بود.

"مرسی."

زین از همه تشکر کرد. یه لبخند خیلی بزرگ‌ زد وقتی لیام کنارش نشست و صورتش رو بوسید. سرش رو چرخوند و لب های اون رو بین لب های خودش گرفت.

دیدن این لحظه واسم خیلی شیرین بود ؛ اینکه بهترین دوست هام رو کنار هم ببینم فوق العاده بود. هر دوی اونا لیاقت همچین چیزی رو داشتن و من نمیتونم خوشحال تر از این باشم.

"تولدت مبارک زین."

بعد از اینکه هری تبریکش رو گفت و کادوی تولدی که از طرف خودش بود رو به زین داد ، منم جلو رفتم و تولدش رو تبریک گفتم. کادویی که واسش خریده بودم رو به دستش دادم و اون رو توی بغلم گرفتم. اون همیشه بهترین دوستِ من بوده.

"ممنون لو."

اون زمزمه کرد و چندبار به آرومی به پشتم ضربه زد.

سرم رو تکون دادم و همونجا کنار زین نشستم. هری هم کنار نایل نشسته بود و حالا مشغول حرف زدن با اون شده بود.

"ببخشید دیر کردم. تولدت مبارک زین."

بعد از چند  دقیقه یه صدای آشنا اومد و باعث شد سرم رو بالا بگیرم و به اون شخص نگاه کنم.

اون شخص... در واقع...آدام بود!

آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم زیرچشمی به هری نگاه کنم. اون از همین الانش هم عصبانی بود. این چیزی بود که به راحتی میشد از اخمِ روی صورتش و حالت نگاهش فهمید.

"هی ، لو."

آدام گفت و دستش رو به طرف من دراز کرد. میدونستم من رو اینطوری صدا زده تا هری رو عصبانی کنه.

وقتی ایستادم تا به اون دست بدم ، یکمی به جلو حرکت کرد و یه بوسه کوچیک روی گونم گذاشت و من خداروشکر کردم که هری همون لحظه گردنِ آدام رو نشکوند.

من توی این ده روز چند باری آدام رو توی استودیو ملاقات کردم. وقتی مشغول آهنگسازی بودیم و اون کاملا دوستانه با من رفتار کرد. برای همین هم بود که من در این مورد چیزی به هری نگفتم.

"میتونم اینجا بشینم؟"

آدام پرسید و نگاهش رو به من داد. به ناچار سرم رو تکون دادم و اون کنارِ من نشست.

دیدم که هری نگاهِ عصبانیش رو به من انداخت و از روی مبل بلند شد. خواستم برم دنبالش ولی بعد پشیمون شدم. اگه اون بخواد به این حساس بودنش ادامه بده ، معلوم نیست قراره چقدر با هم دعوامون بشه.

سعی کردم لبخند بزنم و خودم رو با حرف زدن با زین ، آدام ، لیام ، نایل و چند نفر دیگه که خیلی خوب نمیشناختمشون مشغول کنم. ظرف کیکی که لیام بهم داده بود رو برداشتم و شروع به خوردنش کردم. کیکِ شکلاتی مطمئنا یکی از مورد علاقه های من برای خورده شدن بود.

حدودا یک ساعت گذشته بود. جمعیت بیستر شده بودن و حالا همه توی حال خودشون بودن. بعضی ها داشتن نوشیدنی میخوردن ، بعضی ها میرقصیدن ، بعضی ها همدیگه رو میبوسیدن و بعضی ها هم فقط درحال صحبت کردن بودن.

مطمئنا من جزو دسته سوم بودم و از اونجایی که هری رو اون اطراف نمیدیدم ، همونجا نشسته بودم و مشغول صحبت کردن با آدام بودم. شاید اینطوری بهتر باشه. آدام دوست منه و هری باید سعی کنه این واقعیت رو قبول کنه.

"فردا میای دیگه نه؟"

آدام گفت و لبخند زد. خوشحالم که اون بعد از برگشتن من به هری ، تبدیل به دشمن خونیم نشده.

"آره. باید کار این آهنگ رو تموم کنیم."

جوابش رو دادم و بعد نگاهم رو به اطرافم دادم. همون لحظه بود که هری رو همراه با یه زنِ مو بلوند دیدم. زنی که به نظر خیلی آشنا میومد.

آره خودش بود! اشلی! همونی که من واسش کُلی حرص خورده بودم و به نظر میرسه الا هم باید همین کار رو کنم چون شنیدم که اون طلاق گرفته و الان مجرده پس این کاری که هری داره اینجام میده میتونه یه زنگ خطر باشه.

وقتی متوجه نگاهِ من که روی اون ثابت شده بود شد ، نگاهم کرد ؛ ابروهاش رو بالا انداخت و بعد دوباره مشغول حرف زدن و خندیدن با اشلی شد.

سعی کردم تحمل کنم. میخواستم بهش یاد بدم تا اون هم در برابر من همین رفتار رو داشته باشه. تا اون هم به من حق بده که بخوام با دوست هام حرف‌ بزنم و باهاشون وقت بگذرونم.

ولی این نمی تونست ادامه داشته باشه وقتی کاری که اونا میکردن لاس زدن بود. من نمیتونستم تحمل کنم وقتی اون دختره تقریبا سینه هاش رو داخلِ حلق هری فرو کرده بود.

"منو ببخش ، آدام."

گفتم و بدون اینکه منتظر جوابش بمونم از روی مبل بلند شدم. به سمت هری و اشلی قدم برداشتم. صورتم به خاطر حرصی که خورده بودم ، کاملا جدی و شاید هم ترسناک شده بود.

"اوممم ، عزیزم. کارت یکمی زیاد طول کشید."

طعنه زدم و یه لبخند مصنوعی روی لب هام نشست. با هر نگاهم به اون دخترِ هرزه تیر پرتاب میکردم.

"اوه لویی. سلام. خیلی وقته همدیگه رو ندیدم ، نه؟ فکر کنم سه سالی بشه. اخه تو و هری از هم جدا شده بودین."

اون دختر با مسخرگی گفت و خندید. باعث نشد من عصبانی بشم. نه. اگه عصبانی بشم ، بازی رو باختم.

"آره و الان دوباره کنار همدیگه ایم. سرنوشت چیزِ خوبیه ، مگه نه؟"

چشم هام رو چرخوندم و نگاهم رو به هری دادم. خوشحال شدم وقتی اشلی چیزی نگفت ، اون میدونه که نمیتونه من رو شکست بده. شاید قبلا میتونست ولی دیگه نمیتونه.

"موهات خراب شده ، عسلم. بذار درستشون کنم."

با صدای نازکم گفتم و چشم های درشت شده هری رو نادیده گرفتم. توی دلم به اون دختر هزارتا فحش دادم وقتی هنوز از جلوی چشم هام دور نشده بود.

دستم رو وارد موهای هری کردم و الکی بهشون حالت دادم. در حالی که هیچ تغییری نکرده بودن و من فقط این رو بهونه کردم تا بتونم از شرِ اون دختر خلاص بشم.

"من میرم یه نوشیدنی بگیرم."

اشلی بالاخره چیزی که میخواستم رو به زبون آورد. باعث شد من یه نیشخند بزنم و بعد هم نفس راحتی بکشم.

"دختره خیلی حرصت داده ، نه؟"

هری مسخره کرد و خندید. دستم رو عقب کشیدم و چشم هام رو چرخوندم.

"خودت چی فکر میکنی؟"

اخم کردم و نگاهم رو ازش گرفتم.

"خودت هم داشتی این کار رو میکردی. پس لازم نیست از من ناراحت باشی. تو خودت شروعش کردی."

هری با اخم بزرگی گفت. لحنش کاملا جدی بود. جدی و محکم.

"اگه منظورت حرف زدن من با آدامه ، بذار بهت بگم که این هیچ شباهتی با لاس زدن نداره."

جوابش رو دادم و دست به سینه ایستادم. به کسایی که اطرافم بودن ، هیچ توجهی نمیکردم. اصلا دلم نمیخواست با هری دعوا کنم ولی خب نمیتونستم این بحث رو اینطوری تمومش کنم.

"پس فرق بین لاس زدن و حرف زدن فقط یه جفت سینه س؟ آره؟ اگه اینطوریه مطمئنم تو هم همین کار رو میکردی. آخه تو اونجات چیزی نداری که بخوای به بقیه نشونش بدی و اینطوری باهاش لاس بزنی. درست نمیگم؟"

هری با صدای بلندی داد زد. خوشحال بودم که صدای موسیقی اجازه نمیداد صدای محکم اون شنیده بشه.

با شنیدن حرفش حس کردم یه بغض سنگین تموم گلوم رو گرفته. زبونم بود اومده و دست هام عرق کرده.

"پس مشکل اینه؟ تو ناراحتی ؛ مگه نه؟ از اینکه من اون چیزی که تو میخوای رو توی بدنم ندارم ناراحتی ؛ مگه نه؟ از اینکه من مثل یه دختر نیستم و فقط یه دیک اون پایین دارم که به نظر خیلی هم به درد نمیخوره ناراحتی ؛ مگه نه؟"

حس کردم ممکنه گریم بگیره. صدام میلرزید و هیچ تمرکزی نداشتم. از اینکه اینطوری مورد مقایسه با یه دختر قرار بگیرم ، متنفر بودم.

"چی؟ چی میگی لویی؟ من‌ منظورم این نبود___"

اون داشت میگفت ولی من حرفش رو قطع کردم.

"لازم نیست خودت رو تبرعه کنی. چرا نمیری پیش همون دختر و اجازه نمیدی سینه هاش رو توی حلقت فرو کنه؟"

بهش طعنه زدم و قبلا از اینکه اون بتونه جوابی به حرفم بده از کنارش رد شدم. دلم نمیخواست بیشتر از این تحقیر بشم. به اون که مُدام اسمم رو صدا میزد ‌توجهی نکردم.

رفتم و جایی که آدام نشسته بود ، نشستم. سعی کردم خودم رو عادی جلوه بدم و یه لبخند کوچیک زدم.

بعد از چند لحظه ، نایل هم اومد و کنارِ ما نشست. مشغول حرف زدن و جوک تعریف کردن شد و کُلی هم ما رو خندوند.

"میشه بلند شی؟ میخوام‌ اینجا بشینم."

چند دقیقه گذشته بود که یه صدا اینو گفت. سرم رو بلند کردم و به صاحبِ اون شخص نگاه کردم. البته که هری بود!

"این همه جا اینجاست. حتما باید همینجا بشینی؟"

سعی کردم لحنم به اندازه کافی تند باشه. اون میخواد بیاد و کنارِ آدام بشینه و خدا میدونه که قراره چه اتفاقی بیفته.

"آره. من میخوام اینجا بشینم. حالا بلند شو!"

اون دوباره هشدار داد. اخم هاش توی هم رفته بودن.

"نمیخوام!!"

به لجبازی کردن ادامه دادم.

"لویی ، مطمئنم تو دلت نمیخواد من عصبانی بشم. درسته؟"

هری اینبار از لای دندون هاش گفت. به نایل و آدام که سعی میکردن خودشون رو مشغول نشون بدن‌ ، توجهی نمیکرد.

وقتی حرفش رو شنیدم ، آه کشیدم ‌و به ناچار از روی مبل بلند شدم. اون جلوتر اومد و جایی که من نشسته بود ، نشست. چشم هام رو چرخوندم و خواستم از کنارش رد بشم ولی اون دستم رو گرفت و کاری کرد که من بین پاهاش که یکمی از هم باز شده بودن ، بشینم.

"معذرت میخوام عزیزم."

شنیدم که این رو توی گوشم گفت. گونم رو آروم بوسید و دست هاش رو دور شکمم حلقه کرد.

نیم نگاهی به آدام انداختم که به نظر معذب شده بود. پاهاش رو جمع کرده بود و انگار توی فکر رفته بود.

"منو میبخشی عزیزم؟ من منظوری نداشتم. معذرت میخوام. لطفا منو ببخش..."

هری به زمزمه کردن توی گوشم ادامه داد و محکم تر از قبل من رو بغل کرد. سرش رو روی شونهِ من گذاشت و به نیم رخم خیره شد.

وقتی نگاهِ سنگینش رو روی خودم حس کردم. بیخیال کسایی که کنارم نشسته بودن شدم و سرم رو به طرفِ هری چرخوندم.

اون هیچ مُهلتی بهم نداد. بلافاصله سرش رو جلو آورد و لب هاش رو روی لب های من گذاشت. باعث شد نفسم بِبُره و چشم هام توی بوسه گِرد بشه.

اون کمرم رو محکم تر گرفت و لب پایینم رو داخلِ دهنش ساک زد. باعث شد آروم ناله کنم و بدون اراده به تیشرتش چنگ بزنم.

وقتی از هم جدا شدیم متوجه آدام که دیگه اینجا حضور نداشت شدم اما به نظر موقعیت خوبی برای حرف زدن نبود پس تصمیم گرفتم چند دقیقه حرفی نزنم.

"این یعنی منو بخشیدی؟"

هری گفت و یه لبخند کوچیک زد. توی چشم هاش یه مهربونی خاصی بود.

"فکر کنم."

خندید و دوباره بوسم کرد. یه بوسهِ شیرین و کوچیک.

"میدونی که من منظورم این نبود عزیزم. تو اشتباه متوجه شدی. اینطوری فکر نکن لطفا."

اون به نرمی ادامه داد و کاری کرد که سرم روی سینش بذارم. منم سرم رو تکون دادم و دستم رو روی بدنش کشیدم.

چند دقیقه بعد وقتی حس کردم که فضا آروم تر شده ، سرم رو از روی سینهِ هری بلند کردم و به صورتش که به نظر خیلی آروم بود ، نگاه کردم.‌لبم رو گاز گرفتم و بالاخره تصمیم گرفتم حرفی که توی ذهنم بود رو به زبون بیارم.

"هری... میتونم چند لحظه برم و با آدام حرف بزنم...
؟"

من با استرس پرسیدم. سعی کردم خیلی به چشم هاش نگاه نکنم.

"چرا میخوای این کار رو کنی؟"

اون با یه اخم بزرگ پرسید.

"نمیخوام ناراحتش کنم."

با ناراحتی گفتم. سعی کردم حسم رو بهش منتقل کنم.

"ولی‌ من رو ناراحت میکنی."

اون با لحنِ محکمش ادامه داد.

"هری. اینکه من بخوام با‌ آدام حرف بزنم ناراحتت میکنه؟"

"آره. ناراحتم میکنه."

"اون دوستِ منه."

ناله کردم. ابروهام‌ توی هم رفته بودن.

"منم دوست پسرتم."

اون یادآوری کرد. اخمش هنوز روی صورتش بود.

"آره تو دوست پسرمی. این قرار نیست تغییر کنه. خب؟ من فقط اون رو مثل یه دوست میبینم پس لازم نیست نگرانش باشی."

سعی کردم مطمئنش کنم. موهاش رو نوازش کردم و صورتش رو بوسیدم.

"تو گفته بودی من رو بیشتر از اون دوست داشتی..."

هری با لحنِ عجیبی گفت. لب هاش رو گاز گرفت و درست مثل بچه ها که عروسکشون رو گُم میکنن و ناراحت میشن نگاهم کرد.

"هنوز هم همین رو میگم. من هنوز هم تو رو بیشتر دوست دارم ، من تو رو بیشتر از هر کسی دوست دارم ، فقط تو رو دوست دارم..."

سعی کردم با حرف هام‌ آرومش‌ کنم ، همون طور که دست هام رو بین موهاش حرکت میدادم و صورتش رو میبوسیدم.

"من دوستت دارم ، هزا..."

مقابل لب هاش زمزمه کردم و دلم یجوری شد وقتی باز هم اون سه کلمه رو از زبونِ هری نشنیدم...

.
.
.
.
.
.
.

وقتی به خونه رسیدیم ، هری ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و بدون توجه به من به سمت خونه حرکت کرد.

اون بهم اجازه داد با آدام حرف بزنم ولی بعدش با من قهر کرد و هیج‌ توجهی بهم نشون نداد.

منم دنبالش به سمت خونه رفتم. وقتی اون وارد اتاقش شد ، منم همین کار رو کردم. یه گوشه نشستم و اون رو تماشا کردم که درحال درآوردن لباس هاش بود.

اونا رو محکم از تنش بیرون میکشید و پرتشون میکرد. صورتش قرمز شده بود و این نشون میداد هنوز هم عصبانیه.

"من نمیتونم این وضعیت رو تحمل کنم."

اون با صدای بلندی گفت. پیرهنش رو با خشم از تنش بیرون کشید.

"میشنوی؟ نمیتونم تحمل کنم."

نمیدونستم چی بگم پس اجازه دادم اون اول حرف هاش رو بگه.

"ما قرار گذاشتیم وقتی کاری که ترسا ازم خواست انجام بدم رو تموم کنم ، دیگه حتی اسم اون رو هم نیارم در صورتی که من هیچ رابطه ای با اون نداشتم... من حتی یه بار هم اون رو نبوسیدم..."

هری با حرص و عصبانیتی که داشت به حرف زدن ادامه داد. حالا فقط یه باکسر پوشیده بود و دنبال لباس های خونگیش میگشت.

"و اون وقت تو...تو هنوز هم با آدام دوستی...با دوست پسر سابقت که هنوز هم عاشق توئه... با کسی که وقتی من رو ترک کردی تموم مدت کنارش بودی و اون وقت انتظار داری من باهاش کنار بیام..."

هری ادامه داد و شلوار خونگیش رو پوشید. تموم این مدت از نگاه کردن به صورتِ من دوری میکرد.

"انتظاری داری هر وقت اون رو میبینم‌ به این فکر نکنم که اون یه روزی به فاکت میداد ، انتظار داری صحنه بوستون که درست جلوی چشمم هست رو به یاد نیارم... انتظار داری به تموم اون دوسالی که کنارِ تو بوده حسودی نکنم..."

تیشترش رو پوشیده بود و این حرفا رو به زبون میاورد. حرف هایی که باعث میشد قلبم درد بگیره. حرف هایی که باعث میشد بدنم یخ بزنه.

"من نمیتونم لویی...نمیتونم... میفهمی...؟"

اون اینبار با صدای آروم تری پرسید. نگاهش رو بالاخره به چشم های من داد. چشم های آبی و خیسِ من.

"هزا..."

تنها چیزی بود که زبون آوردم. نمیدونستم چی باید بگم. میدونستم حق با هریه ولی نمیتونستم آدام رو بعد از این همه خوبی که توی این دوسال بهم کرد به راحتی رها کنم. من یجورایی زندگیم رو به اون مدیونم.

"اسمم رو صدا نکن. جوابم رو بده."

اون با جدیت گفت. چند قدم نزدیک تر اومد.

"جواب چی رو بدم؟"

"انتخاب کن!"

اون گفت و شونه هاش رو بالا انداخت.

"چی؟"

"گفتم انتخاب کن. بین من و آدام یکی رو انتخاب کن."

اون حرفش رو کامل کرد و من‌ با چشم گرد شده نگاهش کردم. اون چی گفت؟

"هری. اینا چیه میگی..."

سعی کردم حرف‌ بزنم‌ ولی اون اجازه نداد.

"برام سخنرانی نکن. گفتم انتخاب کن. اگه منو میخوای دیگه حق نداری حتی اسمِ اون رو بیاری. اگه اون رو میخوای پس دیگه اسمِ من رو نیار."

اون با خشم گفت. چشم های سبزش قرمز شده بودن و اون نفس های بلند میکشید.

"چیه؟ نمیتونی انتخاب کنی؟"

هری گفت و پوزخند زد. روی تختش نشست و دوباره به من که به نظر هنوز متعجب بودم نگاه کرد.

"فکر کردم گفتی من رو بیشتر دوست داری..."

اون اینبار با یه لحن جدید گفت. لحنی که غم داشت ، لحنی که بغض داشت.

"از اتاقم برو بیرون لویی! دیگه نمیخوام‌ ببینمت!"

اون با همون غم گفت و دلم رو آتیش زد. چشم هام حالا کاملا خیس شده بودن.

به سمت در رفتم و در رو باز کردم ، یه بار دیگه برگشتم و وقتی هری رو توی اون حال دیدم انگار که تازه به خودم اومدم.

حرفی نزدم ؛ فقط چند قدمی جلو رفتم و روی پاهاش نشستم. به چشم های متعجبش نگاه کردم و لب هاش رو بوسیدم. وقتی دوباره اون گرما رو حس کردم ، متوجه شدم تصمیمَم رو گرفتم.

"میخوام یه چیزی رو بدونی..."

گفتم و اون منتظر نگاهم کرد. دست هام رو بالا بردم و دور گردنش گذاشتم.

"از حالا به بعد...دیگه مهم نیست چه اتفاقی بیفته..."

پیشونیم رو به مالِ اون چسبوندم و دماغم رو روی دماغِ اون کشیدم.

"من همیشه تو رو انتخاب میکنم..."

.
.
.
.
.
.

No matter what , I will Always choose you...

.
.
.
.
.
.
.

Let me know your opinion on this chapter!

What was your Favorite part on this chapter?

Please go and check bahar_payne2004's fan fiction. She is a wonderful person with a wonderful Story.

Thank for reading!

Next Update:

If you only knew

All The Love...❤































Continue Reading

You'll Also Like

941K 16.1K 41
What if Aaron Warner's sunshine daughter fell for Kenji Kishimoto's grumpy son? - This fanfic takes place almost 20 years after Believe me. Aaron and...
752K 29.4K 41
Being a single dad is difficult. Being a Formula 1 driver is also tricky. Charles Leclerc is living both situations and it's hard, especially since h...
Faking By Noah

Fanfiction

37.9K 864 20
Louis Tomlinson, found in a cage in the basement of Chesire by Detective Harry Styles. Louis needs a home and Harry and Zayn take him in, with Niall...
587K 30.1K 23
↳ ❝ [ ILLUSION ] ❞ ━ yandere hazbin hotel x fem! reader ━ yandere helluva boss x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, a powerful d...