1

16.9K 1.6K 950
                                    

10:30

.....

11

.....

11:30

من احمق داشتم به چی فکر میکردم؟

البته که اون نمیاد...

هیچوقت قرار نیست بیاد.....

از پشت میز بلند شدم ، چراغ رو روشن کردم ، با حرص شمع ها رو فوت کردم و سعی کردم از ریختن اشکهام جلوگیری کنم.

غذاهایی که تدارک زیادی واسشون دیده بودم رو جمع کردم و بعد هم ظرف های اضافی رو داخل ماشین گذاشتم تا شسته بشن.

از آشپزخونه خارج شدم ، همین که پام رو داخل هال گذاشتم ، صدای کلید رو شنیدم. امشب حتی نمی‌خوام بهش نگاه کنم. سرعتم رو زیاد کردم و از پله ها بالا رفتم ، وارد اتاقم شدم و در رو بستم ، همونجا پشت در نشستم و اجازه دادم اشکهام که مدت زیادیه سعی میکنن خودشون رو ازاد کنن روی صورتم بریزن!

صدای پایی رو از بیرون اتاقم شنیدم و سریع دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بیرون نره ، گریه هام شدت گرفت و من برای کنترلشون دستم رو گاز گرفتم. با سعی زیاد خودم رو بلند کردم و به تختم رسوندم. خودم رو ، روش انداختم و صدای گریه هام رو توی لحاف زیرم خفه کردم.

و آره ، من امشب هم مثل همیشه با صدای گریه هام خوابیدم.

با لالایی همیشگیم.

.........

صبح فردا با نور کمی که راهشو به اتاقم باز کرده بود و دقیقا روی صورتم افتاده بود چشم هامو باز کردم. لحاف رو کنار زدم و از تخت بلند شدم.

با دستم یکم چشم هامو مالوندم تا اطراف و بهتر ببینم. تختم و مرتب کردم و وارد حموم شدم. بعد از انجام دادن کارهای تکراری هر صبح ، یه دوش کوچیک گرفتم ، حوله رو دور کمرم بستم و از حموم خارج شدم.

کمد و باز کردم و لباس هایی که امروز قراره بپوشم رو آماده کردم. جلوی آینه ایستادم و موهام رو اول با حوله و بعد با سشوار کاملا خشک کردم.

لباس هام رو پوشیدم و یکمی هم به موهام حالت دادم. وقتی کاملا از ظاهرم مطمعن شدم به ساعت نگاه کردم.

8:20

خب پس این یعنی اون حتما تا الان خونه رو ترک کرده ، پس من هم از اتاقم خارج شدم و به طبقه ی پایین رفتم. دیشب اون جریان ها باعث شد شام نخورم و صدای الان شکمم بهم فهموند که حتما باید صبحونه بخورم اگه قصد ندارم صدای شکمم آبروم رو ببره!

پس وارد اشپزخونه شدم ، وقتی برای درست کردن صبحونه نداشتم پس فقط در یخچال و باز کردم تا همون غذاهایی که دیشب شام درستشون کرده بودم رو بخورم. غذاها کاملا دست نخورده بود پس اون حتی حاضر نیست غذاهایی که من درست کردم و بخوره؟ یا شاید هم دوست داشت واسه صبحونه چیز بهتری بخوره؟ نه! اون هیچوقت غذاهای من رو نمی خوره ، همیشه یا خودش اشپزی میکنه و یا دستپخت لیزا رو میخوره.

Our Destiny (L.S)Where stories live. Discover now