You And I ◦ZIAM◦completed

Da ziamisamorous

182K 15.6K 3K

|همه احساس من توی تو خلاصه میشه و منم احساسمو زندگی میکنم| Altro

chapter 1
chapter 2
chapter 3
chapter 5
chapter 6
chapter 7
chapter 8
chapter 9
chapter 10
chapter 11
chapter 12
chapter 13
chapter 14
chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
27(smut)
Chapter 28
Chapter 29
Chaper 30
Chapter 31
#1IN FANFICTION❣️love U all❣️
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34
Chapter 35
Chapter 36
Chapter 37
Chapter 38
Chapter 39
Chapter 40
Chapter 41
Chapter 42
Chapter what ?!
Covers
Chapter 43
Chapter 44
Chapter 45
Chapter 46
Chapter 47
Chapter 48
Chapter 49
Last chapter
Chapter "0"
New ff
خبر خوب

chapter 4

4.4K 435 108
Da ziamisamorous

زین :
من و لو نشسته بوديم كنار استخر

هريم اون گوشه كنار اليزا وايساده بود و به بهانه گفتن حرفاى درگوشى ميرفت تو گردن دختره

ليام تو استخر بود با موزيك ريتم گرفته بود
حالا كه بهش توجه ميكنم ميفهمم ليام واقعا جذابه.
اومد نزديك منو لو

-شما ها ميخواين به آب نگاه كنين؟؟؟؟

لو گفت
-نه ليام فعلا من دارم به هرى دقت ميكنم كه چجورى داره دختررو ميخوره! اصلا بايد برم نزديك تر ببينم چى داره بهش ميگه. زين من ميرم به هواى نوشيدنى آمار هرى رو بگيرم

-اوكى برو منو ليام اينجاييم

ليام داشت بهم نگاه ميكرد يه لبخند خيلى جذاب هم بهم زده بود

-زين
بهم نزديك شد. نزديك و نزديك تر اگه يكم ديگه ميومد جلو صورتامون بهم ميخورد
نميدونستم چى بگم يا چيكار كنم فقط نگاهش ميكردم
يهو دستمو كشيد و انداختم تو آب!

-ديوونه ! خب اگه به خودم ميگفتى ميپريدم!
-خب من خواستم اذيتت كنم

گوشه استخر وايساده بوديم
قطره هاى اب روى بدن عضله ايش
به بدنش اشاره كردم

-ليام تو مطمئنى با اين اوضاع دوست دختر ندارى؟
-تو هميشه رو بدن رفيقات زوم ميكنى؟

خودمم نميدونم چرا اينو گفتم ولى ديگه الان بايد جمش ميكردم
-خب من دوست انقدر سكسى نداشتم تاحالا
-زين خودتم خوب چيزى هستى!
-ميگم من كه ازت خوشم اومد توهم اوكيى چطوره يه ديت بذاريم؟

مثل اينكه شوخياى من براى ليام تازگى داشت واسه همين زياد ميخنديد

-اره... چطوره از همين الان شروع كنيم؟

داشت ميومد نزديكم اين پسره از منم ديوونه تره!
فقط به سرم زد براى مهار كردنش آب بريزم تو صورتش و جيغ بكشم مثل دخترا...!!
.......
شب رسيديم خونه
لويى و پدرم داشتن شطرنج بازى ميكردن و هريم پشت تلفن مشغول صحبت با اليزا!

من و ليام نشسته بوديم كنار استخر خونه خودمون
هوا تاريك بود و چندتا چراغ كوچيك كنار استخر روشن بود
داشت برام از خاطره هاش توى اين چهار سال ميگفت

--------------------------------
لیام:
حدود دوماه از دوستى منو زين ميگذره
واقعا براى جفتمون همه چيز بهتر شده

صميمت ما جورى شده كه انگار سال هاست كنار هميم و الان بهترين دوستاى هم شديم

جاهاى مختلفى رفتيم و گاهيم يه سرى حرفايى بهم زديم كه شايد به كسى نگفته بوديم

اينكه گاهى روزا به اميد هم از خواب بيدار ميشيم. زين واقعا همراه بينظيريه

اما زين هنوزم تو داره! هنوزم عادت نكرده كه من اومدم كه كنار هم باشيم و كنار هم همه چيز رو بهتر كنيم

بودنش ارومم ميكنه...خيلى دوستش دارم و اين روزا انگار بيشتر از يه دوست....توصيف اينكه ما چقدر هم ديگه رو درك ميكنيم غير ممكنه! ...انگار جذبم ميكنه با هر نگاه با هر لبخند با هر روزى كه كنارمه و پيش خودم نفس ميكشه نميدونم اين حس چه اسمى داره...نميدونم اونم اين حسو داره يا نه ولى فقط ميدونم يه چيز بزرگه...

دلم براش تنگ شد...!
البته الان نميتونم باهاش تماس بگيرم ديشب بهم گفته بود كه امروز استوديو كار داره و شايد تا اخر شب درگير باشه
ميرم بيرون و كاراى دانشگاه رو تكميل ميكنم شب كه اومدم بهش زنگ ميزنم

....
دير وقت بود كه رسيدم خونه تا وارد اتاقم شدم گوشى رو برداشتم و سريع به زين زنگ زدم
انگار نميشد يه روز بيخبرى ازش رو تحمل كنم
صداش داغون بود!

-زين تو خوبى؟
-لى...نه ....تقريبا دارم ميميرم!
-چيشدى پسر؟
-نميدونم لى انگار از درون خالى كردم دوباره!

نتونستم تحمل كنم انگار يچيزى منو سمت زين ميكشيد

-كجايى زين؟
-تو استوديو تنها نشستم
-من الان ميام اونجا
-ليام باور كن نيازى نيست من بيست و يك ساله به اين سكوت عادت كردم
-ولى من عادت ندارم زينمو تنها ول كنم و اذيت شدنشو ببينم

زين داشت آروم اشك ميريخت
-مرسى ليام مرسى كه پيشمى

قطع كردم و ده دقيقه بعد اونجا بودم
تا درو برام باز كرد چشماى طلاييش كه كاملا قرمز شده بود منو به خودش خيره كرد
با دستام بازوهاشو گرفتم

-چيشده عزيزم؟
مهلت ندادم حرفى بزنه و گرفتمش توى بغلم
فقط ميخواستم آرومش كنم... فقط ميخواستم هر دليلى كه الان اينجورى بخاطرش ناراحته نابود شه!

اين احساس محافظت ازش چرا انقدر برام خوشاينده؟
زين خودشو بيشتر تو بغلم فرو برد.اشكاش ميريخت رو شونم.

اين حالش هم برام عجيب بود هم آزار دهنده
همينجور كه توى بغلم بود گفتم

-زين امروز چه اتفاقى افتاد؟ منو تو كه ديروز باهم بيرون بوديم...تو حالت خوب بود
-ليام دست خودم نيست گاهى بهم ميريزم تو كه ميدونى من مجبورم همه حرفامو توى دلم نگه دارم....كسى حاضر نيست فكر كنه كه زين ميخواد آدما كنارش باشن...كه احساس كنه بهش اهميت ميدن...زين آدمه احساس داره...چرا حتى خونوادمم درك نميكنن كه من يه ربات نيستم كه هيچ عكس العمل خوب يا بدى نشون نده...ليام احساس بد هميشگى اومده سراغم احساس تنهايى احساس اينكه من براى هيچكس مهمترين نبودم

زينو بردم تو و درو بستم. تقصير خودم ميدونستم كه الان اونطوريه! ما باهم قرار گذاشتيم شانس جديد هم باشيم اما من كم كارى كردم و اون دوباره به اين وضعيت افتاده
نشستيم روى مبل هنوزم هر از گاهى از چشماش اروم اروم اشك ميريخت

-بيا پيشم زين
سرشو گذاشتم رو شونم و آروم آروم موهاشو نوازش كردم
چرا انقدر يهويى شسكته بود

-چرا امروز يهو بهم ريختى؟ اتفاقى افتاد؟
همينطور كه روى شونم تكيه داده بود و چشماشو بسته بود اروم گفت

-بخاطر آهنگ جديدم. اين اهنگ درون خودم بود خودم نوشتمش. داشتيم ضبطش ميكرديم كه حالم يجورى شد هر بار كه ميخوندمش بيشتر گرفته ميشدم انقدر حالم بد شد كه ديگه نتونستم بخونم...

يه كاغذ روى ميز بود
بهش اشاره كرد ليريكس اون اهنگ بود
برش داشتم و خوندم
"Mind Of Mine"

Now that I'm on the edge
I can't find my way, it's inside of my mind of mine
Open up and see what's inside of my, my mind
Open up and see what's inside of my, my mind

زين تحت فشار بود...
-----------------------------------------
زین :
ليريكس رو ميخوند كه سرمو از رو شونش برداشتم و بهش نگاه كردم

چشماى ليام غمگين بود و نگران
انتظارشو نداشتم ليام انقدر بخاطر ناراحتى من عكس العمل نشون بده

درسته كه مثل دفعات قبل حالم گرفتست و داغونم ولى اين اولين باريه كه تكيه گاه پشتمه
ليام بخاطر من نصفه شب اومده اينجا و الان از تمام وجودش مشخصه كه نگران منه
اين دوماه خيلى زود گذشت و رابطمون خيلى پر رنگ شده

كاش ليام تمام اين چهار سال اينجا بود! اونو بينهايت دوست دارم... اون منو آرومم ميكنه اون همه وجودمو به سمت خودش ميكشه

ليام به من محبت ميكنه انگار دلش نميخواد يه لحظه هم ازش جدا باشم
همينجورى كه داشت سرمو نوازش ميكرد آروم برگه رو گذاشت رو ميز

-زين من اصلا از رفتارات قضاوتت نميكنم كه گوشه گيرى...من ميدونم تو وجود پرجوش و خروشى دارى كه سال هاست همه فكر ميكنن بايد تنها باشه...عزيزم ميدونم حس ميكنى كه توى داشتن يه همراه يا كسى كه دركت كنه باختى و هيچكس نيست...

نميخواستم ليام اينجورى فكر كنه من واقعا از وقتى ليام پيشمه احساس خوبى دارم شايد حال الانم بخاطر اون گذشته طولانى باشه و آدمايى كه ازشون قطع اميدكردم....

سرمو با دستاش گرفت و بهم نگاه كرد
چشماش برق ميزدن
ادامه داد

-اما زينى من اينجام من پيشتم هميشه... من نميذارم ديگه احساس كنى تنهايى... هركارى ميكنم كه تو بفهمى ميخوام دركت كنم! ميخوام بشناسمت !ميخوام حرارت وجودتو اروم كنم...
زين من هميشه هستم رفيق...

وقتى داشت حرف ميزد ناخوداگاه اشك از چشمام سرازير ميشد. انگار يه تشنه محبت بعد از هزار سال تحمل و انتظار يه دريا عشق ببينه شايدم يه اقيانوس!

اره...خوبى ليام بينهايته و منم اين بينهايتو ميخوام
انگار نميتونستم هيچى بگم دهنم قفل شده بود و فقط ميتونستم اشك بريزم

-زين هميشه كنارتم

بايد حرفمو ميزدم به سختى بغضمو قورت دادم

-لى...
-بله زينى
-از وقتى تو اومدى همه چيز عوض شده باور كن. من باتو احساس خوبى دارم. اگه الان اينطوريم بخاطر گذشتست بخاطر خاطره ها و آدمايى كه...

دستشو گذاشت رو صورتم و نذاشت حرفمو تموم کنم

-آروم زين... براى من هيچوقت چيزيو توجيح نكن.
بهت كه گفتم من هيچ قضاوتى نميكنم كه بعدشم از دستت ناراحت شم... چرا يه قضاوت ميكنم...اينكه چشمات دارن بهم ميگن كه تو همونجور كه برات اهميت قائلم بهم ارزش ميدى و همونجور كه باهات آرومم وقتى كنارمى آرامش دارى... درسته؟

بهش لبخند زدم

-اره درسته
-نگاش كن با اين چشماى خيسشم كيوته!

بعدم بهم لبخند زد و منو بيشتر تو بغلش فشرد

-زين تا هروقت كه بخواى اين شونه اينجاست كه تورو آروم كنه ولى هروقت دلت خواست بهم بگو كه ببرمت خونه

به ساعت نگاه كردم ١ شب!

-لى خيلى دير شده احتمالا توهم خيلى خسته اى بهتره بريم سريع تر

خواستم بلند شم كه دستمو گرفت

-من نگفتم دير شده يا نه گفتم تو دوست دارى چيكار كنيم؟

بهش لبخند زدم

-باور كن من الان خوبم و ميخوام باهم برگرديم
-باشه پس امشب با ماشين من بيا ميرسونمت. لطفا نگو كه با اين حال ميخواى رانندگى كنى!
-مرسى بخاطر مهربونيات...امشب انگار با حرفات بهم جون دادى!

رفتيم و سوار ماشينش شديم
وقتى رسيديم ازم خداحافظى كرد و كلى باهام حرف زد كه ديگه فكراى منفى نكنم.

Continua a leggere

Ti piacerà anche

107K 17.4K 29
به یاد بیار.. ببخش.. ببین
85.5K 12.1K 17
+تو دلبری کردن ماهر بودی بلور...لب‌هایَت به کنار چشم‌های دلفریبت چطور دروغ میگفت که الان فقط شعله‌های نفرت رو درونَش می‌بینم؟ _چشم‌هایی که عاشقش شدی...
Home Da Niousha.G

Lupi mannari

15.7K 2.4K 20
[Completed] هفتم ژانویه. هفت روز از شروع سال 2015 میگذشت. و هفت روز از مرگ پدرش..... اون عوضی با تلخی یادش کرد. سال گذشته درک هیل صراحتا نشون داده بو...
ANCHOR Da shyryn

Lupi mannari

4.9K 1.2K 29
||برگشت‌ خرابکار فراری و دردسرهای بعدش به بیکن هیلز تمام شهر رو وتمام زندگی‌استلینسکی‌جوان رو بهم میریزه|| کاپل:استرک،تیام.. ژانر:عاشقانه،ماورایی،ا...