🌚اردلان🌚
دوباره بستری شده بود!
کلافه بودم.
اصلا نمیتونیتم ذره ای درد کشیدنش رو ببینم.
قلبش هی بی تابی میکرد.
یه لحظه خوب بود و یه لحظه داغون.
دکترش هم گفته بود که باید هر جور که شده عمل بشه تا بتونه راحت زندگی کنه و نفس بکشه.
وقتی رفتم کنار تختش آرزو با اخمی نگاهم کرد و گفت:
بیا راضیش کن به چیزی بخوره...بس که توی این مدت لوسش کردی جز به حرف تو به کسی گوش نمیده!
لبخند تلخی زدم و به چشای خمارش چشم دوختم و خم شدم و روی پیشونیش رو بوسیدم و لب زدم:
پسرکم نمیخواد شکم بی گناهش رو سیر کنه...هوم؟!
با لبای آویزون لب زد:
نمیخوام...گرسنه ام نیست!
لبخندم با شنیدن صداش عمیق تر شد و روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
دورت بگردم اگه غذا نخوری من هم چیزی نمیخورم ها!
اخمی کرد و گفت:
تهدیدم نکن!
آروم خندیدم و بی توجه به اینکه کجاییم گوشه ی لباش رو بوسیدم و گفتم:
پس حرف نباشه...باید بخوری!
وقتی کمکش کردم بشینه کمی دردش اومد.
روی قلبش رو نوازش کردم و شونه هاش رو ماساژ دادم و آرزو سوپش رو نم نم بهش داد.