دیدین چی شد؟ پارت آخر نیست
🍑ووت و کامنت یادتون نرهههههههه🍑
━━━━━━━━━━━━━━━
_ یکی کمک کنه!
هوسوک همونطور که جسم بیهوش یونگی رو براید استایل بغل کرده بود و توی سالن اورژانس میدوید، فریاد زد.
وقتی جلوی در خونهی جین پسرش رو پیدا کرد، حالش خوب بود ولی به محض اینکه سوار ماشین شد از هوش رفت. انگار بعد از شنیدن این که تهیونگ پیدا شده، اجازه داد سرما و فشار روانی بالاخره شکستش بدن.
هوسوک با دیدن پسرش که از حال رفته، دوباره تبدیل به یه دیوونه شد، البته نه مثل اون دیوونهای که دو روز پیش بود. هوسوک دیوونه شده بود چون نمیدونست چیکار باید کنه. تنها کاری که از دستش برمیومد این بود که پاش رو روی پدال گاز فشار بده و با حداکثر سرعت یونگی رو به بیمارستان برسونه.
چند تا دکتر و پرستار به سمتش دویدن، بدن بیحال یونگی رو از بغلش درآوردن و بلافاصله مشغول رسیدگی بهش شدن. در عرض چند دقیقه جیمین هم توی اورژانس پیداش شد. اول سراغ یونگی رفت و وقتی از وضعیتش مطمئن شد، به سمت مردی که از نگرانی کم مونده بود بزنه زیر گریه قدم برداشت.
_ حالش خوبه؟
مرد با نگرانی پرسید. جیمین لبخندی زد و حین تکون دادن سرش جواب داد:
_ الان خوبه، سِرُمش که تموم شه میبرنش اتاق خودش!
_ چرا اینجوری شد؟ نکنه به خاطر اون بچهست؟
_ میشه گفت آره، ولی بیشتر ضعف کرده بود!
هوسوک نفسش رو با ناراحتی از ریههاش بیرون فرستاد و به دیوار سفید پشت سرش تکیه داد.
_ کجا پیداش کردی؟
_ دم در خونهی جین!
جیمین آهی کشید و با لحن دلسوختهای زمزمه کرد:
_ حتما منتظر تهیونگ بوده!
ابروهای هوسوک با شنیدن اسم " تهیونگ " بالا رفتن. تکیهش رو از دیوار برداشت و با جدیت پرسید:
_ الان کجاست؟
_ کی؟ تهیونگ؟
_ آره!
امگا شونهای بالا انداخت و جواب داد:
_ اون موقع که بهت زنگ زدم، قبلش جین هیونگ زنگ زده بود و گفت تو راهن!
_ نگفت تهیونگ این مدت کدوم گوری بوده؟!
_ به نظر خیلی عصبانی بود به خاطر همینم چیز زیادی نگفت، فقط در همین حد که با تهیونگ داره میاد!
هوسوک دم عمیق و طولانی گرفت و بازدمش رو با حرص بیرون فرستاد. نگاهش رو از جیمین گرفت و حین شکستن قلنج انگشتهای دستش، از بین دندونهاش غرید:
_ فقط دستم بهش بره!
جیمین رو به روی هوسوک ایستاد و طلبکارانه گفت:
_ تو همین دیروز قول دادی که کاریش نداشته باشی!
_ عه یونگی رو دارن میبرن!
هوسوک سریع گفت و مثل موشک به سمت یونگی دوید. جیمین پلکی زد و لبهاش رو با حرص روی هم فشار داد.
_ مرتیکهی..
توی دلش گفت و به سمت یونگی که روی تخت خوابیده بود و چند تا پرستار داشتن اون رو داخل آسانسور میبردن حرکت کرد.
وقتی به طبقهای که اتاق یونگی اونجا بود، رسیدن از آسانسور بیرون اومدن و به طرف اتاقی که توی انتهای سالن بود رفتن اما یه دفعه جلوی در اتاق متوقف شدن.
جین، تهیونگ و جونگکوک جلوی در اتاق ایستاده و انگار منتظر رسیدن اونها بودن. صورت هر سه نفر، سه تا حس مختلف رو بازتاب میکرد.. یکی عصبانی و ناراحت به نظر میرسید، یکی غمگین و چشمهای قرمزش نشون میداد چقدر شکسته شده و یکی دیگه هم متعجب و گیج بود.
جیمین نگاهی به همسرش انداخت و با دیدن نگاه خیرهش روی تهیونگ، تصمیم گرفت مداخله کنه و حداقل بحث و دعوا رو به داخل اتاق هدایت کنه چون همینجوری هم مطمئن بود بعد از تموم شدن ماجرا باید محل کارش رو عوض کنه ولی محض رضای الههی ماه، جیمین حتی نمیدونست چی باید بگه!
پرستاری که همراهشون بود به خاطر این توقف طولانی و بیدلیل به حرف اومد و یه جورایی جیمین رو نجات داد. با لحن دستوری و قاطعی سکوت رو شکست:
_ لطفا برین کنار، باید بیمار رو به اتاقش ببریم!
با این حرف جین دست پسرهاش رو کشید و از جلوی در کنار رفتن، جیمین هم همراه پرستار تخت رو داخل اتاق هل داد ولی هوسوک پشت در موند و با فاصلهی کمی از تهیونگ ایستاد.
چشمهای عاشق و شکستهی تهیونگ روی صورت رنگ و رو رفتهی جفتش قفل شده بود. فقط سه روز گذشته بود ولی دقیقه به دقیقهی همین سه روز لعنت شده، به اندازهی سالها طول کشید.
چقدر دلتنگ این چهرهی معصوم بود ولی بیشتر از اون شرمنده.
شرمندهی یونگی بود به خاطر ضعفش..
به خاطر اینکه گفته بود مراقب یونگی و تولهشون هست در حالی که حتی نتونست در برابر پدرش بایسته!
خواست یه قدم به سمت تخت برداره و پیش جفت و تولهش بره که هوسوک رو به روش ایستاد و مانعش شد. مردمکهای لرزون تهیونگ روی صورت جدی هوسوک نشست و با بغض نالید:
_ بذار برم پیشش!
ولی اون نگاه درمونده قرار نبود دل هوسوک رو نرم کنه. دست به کمر شد و با جدیت گفت:
_ منو تو حرفای زیادی داریم که بزنیم!
_ عمو لطفا اول بذار برم تو.. قلبم داره از جا کنده میشه!
_ نه.
تهیونگ اشکی که از چشمش چکیده شده بود رو با پشت دست پاک کرد و دوباره ملتمسانه گفت:
_ خواهش میکنم، میدونم اشتباه کردم و حاضرم تنبیه شم ولی قبلش بذار یونگی رو ببینم!
هوسوک پشتش رو به تهیونگ کرد و به التماسهای پسر بیمحلی کرد.
جین که تا الان سکوت کرده بود، دمی گرفت و با لحن طلبکاری رو به برادر کوچیکترش گفت:
_ مگه نمیشنوی میگه حاضره تنبیه شه، چرا نمیذاری جفتش رو ببینه؟!
هوسوک پوزخندی زد. توی یه حرکت سریع یقهی تهیونگ رو توی مشتش گرفت و درحالی که تمام تلاشش رو میکرد به قولی که به جیمین داده پایبند بمونه، با حرص توی صورت جین توپید:
_ جفتش؟! پسر دستهی گلت به بچهی من تجاوز کرده و یه بچه توی شکمش گذاشته، بعد فرار کرده و حالا چند روز سر و کلهش پیدا شده، اونوقت تو میگی بذارم جفتش رو ببینه؟!
تهیونگ فورا دهنش رو باز کرد تا به کلمهی " تجاوز " اعتراض کنه. اینکه هوسوک داشت عشق بینشون رو با کلمهی نحس " تجاوز " توی یه سطح قرار میداد، اصلا منصفانه نبود. چون تهیونگ به جزء مارک کردن یونگی که ناخواسته انجامش داده بود، هیچوقت سکس رو به یونگی تحمیل نکرد.
در حالی که هنوز یقهش توی دست هوسوک اسیر بود، گفت:
_ من عاشقشم، عاشق یونگیم.. خیلی وقته عاشقشم و هیچوقت به خودم اجازه ندادم بیاجازه بهش دست بدم.. هر دفعه با خواست خود یونگی بوده!
هوسوک ناباورانه تکرار کرد:
_ هر دفعه؟! چند بار دیگه اون غلط رو کردی؟!
_ عمو..
آلفای بزرگتر بدون اینکه دست خودش باشه، دست آزادش گره خورد و به سمت صورت تهیونگ حرکت کرد. به جیمین قول داده بود که کاری با تهیوتگ نداشته باشه اما..
مرد بیچاره تمام این مدت تصور میکرد که بارداری و مارک شدن بچهش حاصل یه رابطهست، ولی " هر دفعه "..؟!
این یعنی یونگی و تهیونگ بیشتر از یکبار با هم سکس کردن!
نمیخواست قولش رو بشکنه ولی بعد از اون همه کتکی که یونگی مظلومانه خورد و دم نزد، حداقل یه دونه مشت سهم تهیونگه!
تهیونگ محکم چشمهاش رو بست و منتظر برخورد مشت سنگین هوسوک با صورتش شد، اما قبل از اینکه دست هوسوک بتونه پوست گندمی تهیونگ رو لمس کنه، توی هوا متوقف شد.
_ جانگ هوسوک، حق نداری دست روی بچهم بلند کنی!
جین با چشمهای آبی رنگ، از بین دندونهای چفت شدهش غرید. هوسوک رو به عقب هل داد. بین تهیونگ و هوسوک قرار گرفت و با لحن ناخوانایی ادامه داد:
_ حتی فکرشم نکن که بخوای انگشتت رو به بچههام بزنی!
هوسوک پلکی زد و با چشمهایی که طوسی شده بودن، با لحن آلفایی و عصبانی رو به هیونگش توپید:
_ بچههات! بچههات! همیشه همین بودی هیونگ.. فقط بچههات برات مهم بودن.. بقیه اصلا مهم نیستن، انگار فقط تویی که توی دنیا بچه داری و بچههات برات عزیزن!
با دست به تهیونگ اشاره کرد و درحالی که خونش در حال جوشیدن بود، گفت:
_ همین بچهت بوده که۸ بچهمو حامله کرده! میفهمی؟! یونگیِ من فقط هجده سالشه، اونوقت یه مارک گنده و یه جنین توی شکمش داره!
نگاهش رو مستقیم به چشمهای جین دوخت و غرید:
_ من برای اولین بار توی زندگیم روی بچهم دست بلند کردم ولی یونگی بازم حتی حاضر نشد اسم پسرت رو بهم بگه چون فکر میکرد تهیونگ به دردسر میفته، اونوقت تهیونگ چیکار کرد؟! سه روز بیخبر گم و گور شد..
سینه به سینهی برادرش ایستاد و با چشم بستن روی برادری و علاقهش به جین، با لحن شکستهای ادامه داد:
_ تهیونگ همچین بلایی سر بچهم آورده و تو میگی انگشتم بهش نخوره؟! اگه خودتم جای من بودی و این بلا سر بچهت میومد بازم میتونستی همینو بهم بگی؟!
جین بغضش رو قورت داد. قلبش از صدای شکستهی برادرش فشرده شده بود. اون وسط این ماجرا گیر کرده بود، ماجرایی که یه سمتش پسرش بود و سمت دیگهش برادرش و برادر زادهش.
همهی اونها پارهی تن و جزئی از قلبش بودن. تهیونگ از گوشت و استخون خودش بود و هوسوک برادر کوچیکتری که هیچوقت و حتی توی بدترین روزهای زندگی تنهاش نذاشت.
امروز منطق و احساسش در جنگ با هم بودن نمیدونست کدوم طرف باید بایسته، پشت تهیونگ باشه و با وجود اشتباهاتش ازش حمایت کنه یا سمت هوسوک بره.
بالاخره تصمیمش رو گرفت و درحالی که از درون داشت متلاشی میشد، گفت:
_ اگه بچهم اشتباه کرده، خودم تنبیهش میکنم!
بعد به هوسوک پشت کرد و به طرف تهیونگ که با چشمهای گرد و نمناک بهش خیره شده بود چرخید. بدون اینکه مکث یا کوچکترین تعللی کنه، دستش رو بالا آورد و محکم توی صورت تهیونگ کوبید.
ضرب دستش اونقدر سنگین بود که صدای سیلی خوردن تهیونگ توی سالن اکو شد و سر پسر کاملا به طرف مخالف چرخید.
پسر شوکه، دستش رو روی گونهش گذاشت و بغضی که توی گلوش تشکیل شده بود به سختی قورت داد. تهیونگ عزیز دردونهی پدرهاش بود، و این اولین بار توی زندگیش بود که پدرش روش دست بلند میکرد.
سوکجین باید اون سیلی رو میزد. پسرش کار اشتباهی کرد و بدون شک مستحق تنبیه بود. جین به تهیونگ سیلی زد و هم زمان با اون خنجری رو هم توی قلبش فرو کرد. اما ترجیح میداد خودش این کار رو بکنه، نه اینکه اجازه بده کس دیگهای بچهش رو تنبیه کنه.
اون لحظه تهیونگ دلش میخواست بیتوجه به اینکه جین بهش سیلی زده به آغوشش پناه ببره و بلند بلند گریه کنه ولی به خودش گفت نباید از دست جین ناراحت باشه.
این سیلی حقش بود.
خیلی بیشتر از این سیلی حقش بود؛
و تهیونگ هم این رو خوب میدونست.
در حالی که هنوز دستش روی صورتش بود، زیر لب زمزمه کرد:
_ بذارین یونگی رو ببینم.. لطفا.. هر تنبیهی رو قبول میکنم ولی یونگیم رو ازم جدا نکنین!
هوسوک نگاهش رو از دست لرزون جین که کنار پاش مشت شده بود گرفت و پوزخندزنان گفت:
_ یونگیت؟! خیلی بیچشم و رویی، تهیونگ! بهم نگاه کن!
وقتی نگاه خیس تهیونگ با چشمهای به خون نشستهی عموش تلاقی پیدا کرد، هوسوک ادامه داد:
_ تو از اعتمادم سوء استفاده کردی.. من اجازه دادم پسرم باهات بیرون بیاد، خونهتون بمونه، تو خونهمون بمونی ولی ببین باهاش چیکار کردی؟!
تهیونگ با بغض زمزمهوار گفت:
_ من نمیخواستم اینجوری شه.. همش اتفاق بود!
_ اینکه یونگی رو مارک کردی یه اتفاق بود، اینکه الان یه بچه از تو توی شکمشه هم اتفاق بود؟ اینکه به خاطر اون بچه کارش به بیمارستان کشید اتفاق بود؟ یا نکنه اینکه سه روز غیبت زد هم یه اتفاق بوده؟!
پسر نگاهش رو از صورت هوسوک گرفت و به پدرش چشم دوخت بلکه به دادش برسه. جین نفسش رو از سینهش بیرون داد. چطور میتونست پسرش رو رها کنه؟
به هوسوک نگاه کرد و گفت:
_ تهیونگ میخواست بیاد پیش یونگی ولی نامجون اجازه نداد، این یکی تقصیر ته نیست!
هوسوک لبخند حرصی زد و با تمسخر جواب داد:
_ باورم نمیشه، تهیونگ حتی نمیتونه بدون اجازهی پدرش جایی بره، اونوقت یونگی بهش میگه آلفام!
جین خواست جوابی به برادرش بده ولی همزمان جیمین و اون پرستار از اتاق یونگی بیرون اومدن و باعث شدن دهنش رو ببنده. جیمین تشکری از همکارش کرد و بعد از اینکه اون رفت، نگاهش رو به همسرش، جین و تهیونگ داد.
البته که هیچکس حواسش به جونگکوک نبود که مغزش به خاطر شنیدن این همه اطلاعات شوکه کننده اِرور 404 داده و با قیافهی "جونگشوک" بهشون زل زده!
جین نگاه غضب آلودش رو از هوسوک گرفت و از جیمین پرسید:
_ حالش خوبه؟
جیمین حین اینکه سعی میکرد جوّ متشنج بین دو تا برادر رو نادیده بگیره، جواب داد:
_ فعلا خوبه، به دکترش زنگ زدم، تا چند دقیقهی دیگه میاد!
تهیونگ به سمت جیمین رفت و با چشمهای اشکی پرسید:
_ چِش شده؟
جیمین دستش رو روی شونهی تهیونگ گذاشت و بیتوجه به صدای دندون قروچهی هوسوک گفت:
_ دکتر چا برات همه چیزو توضیح میده.. حالا که اینجایی میتونم بگم اوضاع یکم بهتر میشه!
_ چرا دکتر؟ چرا خودت نمیگی عمو؟ مگه چی شده؟
جیمین به زور لبخند زد و چیزی نگفت. سرش رو بلند کرد و رو به جونگکوک که با چشمهای گرد به افق خیره شده بود، گفت:
_ جونگکوک؟
_ هوم؟
_ میشه بری پیش یونگی بمونی؟
جونگکوک نگاه نامطمئن و مرددی به پدرش انداخت. وقتی جین سر تکون داد، پسر با قدمهای سریع داخل اتاق رفت. همونقدر که دوست داشت بیشتر بشنوه، همونقدر هم از بیشتر شنیدن میترسید.
درسته پونزده ساله بود ولی میدونست بچهها چه جوری ساخته میشن..
و اینکه هیونگهاش با هم بچه ساخته بودن به این معنی بود که اون کار رو با هم کردن..
یعنی.. یعنی لخت شده بودن، لختِ لختِ لخت!
حتی اونجای هم رو هم دیده بودن و چیز هم کرده بودن!
_ فقط لطفا اگه بیدار شد بهش نگو اینجا چه خبر بود، باشه؟
_ حله!
بعد از رفتن جونگکوک، جیمین رو به تهیونگ، جین و هوسوک گفت:
_ بهتره بریم یه جای دیگه حرف بزنیم!
✽ ✽ ✽
چشمهاش رو به آرومی باز کرد و با گیجی به دور و برش نگاه انداخت. با فهمیدن اینکه توی بیمارستانه، ترسید و فورا صاف نشست.
یعنی اینکه فرار کرده و شب پیش جونگهی بوده رو خواب دیده؟
از اون بدتر..
اینکه هوسوک گفت تهیونگ پیدا شده هم فقط یه خواب بود؟!
_ یونگی هیونگ؟ بیدار شدی؟
این صدای..
بزاق تلخ شدهش رو به سختی قورت داد و به طرف منبع صدا چرخید. با دیدن جونگکوک چند ثانیه خشکش زد. گیج شده بود و انگار مغزش از کار نمیکرد.
جونگکوک اینجا چیکار میکرد؟
مگه اون نباید الان وسط رینگ مسابقه باشه؟
اصلا..
اگه جونگکوک اینجاست، پس تهیونگ الان کجاست؟
انگار جونگکوک از نگاه شوکه و سردرگمش، سؤالش رو خوند. سریع به سمت یونگی رفت و بدون مقدمه گفت:
_ تهیونگ بیرونه، عمو هوسوک نمیذاشت بیاد تو!
پس خواب ندیده بود. با صدای خشداری گفت:
_ بهش بگو بیاد!
_ الان میگم ولی هیونگ..
_ هوم؟
جونگکوک با زبونش، لبهاش رو تر کرد. مطمئن نبود این حرف رو باید بزنه یا نه. ولی با چیزی که به محض ورودش به بیمارستان از عمو هوسوک دیده و حرفهایی که از زبونش شنیده بود، فهمید اونها فکر میکردن تهیونگ فرار کرده.
درسته که تهیونگ همیشه اذیتش میکرد و گندکاریهاش رو به پدرهاشون لو میداد اما تهیونگ واقعا عاشق یونگی بود و فرار نکرده بود و از نظرش منصفانه نبود که یونگی همچین فکری دربارهی هیونگش داشته باشه.
با صدای مرتعشی توضیح داد:
_ تهیونگ فرار نکرده بود.. آپا نامجون..
از همون اول هم باید حدس میزد که غیب شدن یهویی تهیونگ زیر سر نامجونه، ولی یونگی تا همین الان هم لحظهای به خودش اجازه نداد فکر کنه که نامجون جفتش رو ازش دور کرده.
یونگی واقعا نامجون رو دوست داشت و از نظرش اون مرد، نماد یه آلفای واقعی، همسر و پدری فوقالعاده و یه انسان کامل بود.
تهیونگ همیشه با غرور و افتخار از پدرش که هم دکتره، هم استاد دانشگاهه و همیشه هواش رو داشته براش صحبت میکرد و باعث میشد پسر نعنایی - گاهی اوقات - توی دلش آرزو کنه که کاش نامجون به جای هوسوک پدرش بود.
دم عمیقی گرفت و وسط حرف جونگکوک پرید:
_ فهمیدم، حالا بگو تهیونگ بیاد!
_ باشه ولی عمو داشت دعواش میکرد..
جونگکوک یه دفعه ساکت شد؛ با کف دست روی دهنش زد و زمزمه کرد:
_ عمو جیمین گفت اینو نگم!
یونگی چشمی چرخوند و درحالی که سعی داشت دلتنگیش رو نشون نده، گفت:
_ به پدرم بگو یونگی میخواد تهیونگ رو ببینه!
جونگکوک بیرون رفت و چند دقیقهای طول کشید تا تهیونگ بیاد. توی این مدت یونگی فقط به پشتی تخت تکیه داده بود و دستش رو به صورت دورانی روی شکمش میکشید.
برآمدگی کوچیک و گردش رو خیلی آروم نوازش کرد. اینکه دیگه مجبور نبود شکمش رو به زور جمع کنه، خودش یه جور موهبت بود، نه؟
اما یونگی به این موضوع کمترین اهمیتی هم نمیداد. تمام فکر و ذهنش درگیر تهیونگ بود و اینکه چه واکنشی باید نشون بده.
تقهای کوتاهی به در خورد و باعث شد چشمهای یونگی به سمت در کشیده بشه. ناخودآگاه نفس توی ریههاش حبس شد و منتظر موند.
در اتاق به آرومی باز شد و قامت تهیونگ با شونههایی افتاده و در حالی که سرش رو پایین انداخته بود جلوی چشمهای یونگی نقش بست.
تهیونگ با پاهایی که انگار بهشون وزنه وصل کرده بودن و روی زمین کشیده میشدن به سمت تخت یونگی رفت و رو به روش ایستاد.
حتی روی سر بلند کردن نداشت. از یونگی خجالت میکشید و بیشتر از اون از اینکه چشمهای ناامید یونگی رو ببینه وحشت داشت.
اگه یونگی ازش میپرسید " تو که گفتی زود میای ولی چرا سه روز طول کشید " چه جوابی باید میداد؟
باید جواب میداد پدرم نذاشت بیایم و منم اونقدر ضعیف بودم که نتونستم جلوش بایستم؟
جوشش دوبارهی اشک رو توی چشمهاش حس میکرد. اونقدر توی این سه روز اشک ریخته بود که کرهی هر دو چشمش درد میکرد و میسوخت.
بغضی که توی گلوش تشکیل شده بود رو به همراه بزاق تلخ شدهی دهنش قورت داد و با صدایی که مطمئن نبود به گوش یونگی رسیده باشه، گفت:
_ سلام!
یونگی نفسش رو با بازدم طولانی از ریههاش بیرون فرستاد و بیتوجه به سلام پسر، زمزمه کرد:
_ سه روزه که منتظرتم!
_ بذار توضیح بـ..
پسر نعنایی وسط حرف تهیونگ پرید و با غم توی صداش گفت:
_ حالا که بعد از سه روز اومدی، حتی بهم نگاه نمیکنی!
تهیونگ اجازه داد اشکی از چشمش چکیده بشه. با دست اشک رو کنار زد و جواب داد:
_ ازت خجالت میکشم.. من جفت بدیام!
یونگی با صدای لرزون و بغضآلود نالید:
_ ولی من حتی دلم برای جفتِ بَدم تنگ شده!
با این حرف یونگی، سر تهیونگ به آرومی بالا اومد. نگاه غمگینش روی چشمهایی که شدیدا دلتنگ دیدنشون بود قفل شد.
یونگی با دیدن تهیونگ، تو اوج غم و دردش لبخند زد و آغوشش رو برای بغل گرفتن جفتش باز کرد و باعث شد یه چیزی ته دل پسر دیگه تکون بخوره و بغضی که سعی داشت مهارش کنه بترکه.
خودش رو بین دستهایی که دعوتش کرده بودن جا داد و یونگی هم فورا اونها رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد، اونقدر محکم که انگار هر آن قراره اون رو ازش جدا کنن. کم کم بغضش شکسته شد و اشکهاش صورتش رو خیس کردن.
نیازی به حرف زدن نبود، چون اون آغوش طولانی و محکم به جای هر دو نفر حرف زد. طوری که محکم همدیگه رو گرفته بودن و داشتن توی هم حل میشدن، نشون میداد چقدر دلشون از جدایی و دوری پُر و سنگین بوده.
نفهمیدن چقدر توی آغوش هم موندن و گریه کردن ولی بالاخره رضایت دادن از هم دل بکنن. تهیونگ با کف هر دو دستش صورت یونگی رو قاب گرفت و اشکهاش رو از زیر چشمهاش پاک کرد.
_ مرسی که اومدی!
_ ببخشید که باعث شدم چشمات خیس شه!
یونگی دستش رو روی دست تهیونگ گذاشت و لبخند شیرینی زد. اما یه دفعه لبخند از روی صورتش پر کشید. دستش فورا سمت گونهی تهیونگ رفت و با ناراحتی و شرمندگی پرسید:
_ کار پدرمه؟
تهیونگ با فهمیدن منظور یونگی لبخند کوتاهی زد و سرش رو به دو طرف تکون داد و زمزمه کرد:
_ پاپا زد، حقم بود!
یونگی لبش رو داخل دهنش جمع کرد و گفت:
_ ببخشید، تقصیر منه!
_ همهی اینا به خاطر منه، اونوقت تو داری عذرخواهی میکنی؟
_ هم تو و هم من خوب میدونیم که اونی که مقصره منم!
تهیونگ سرش رو جلو برد و لبهاش رو روی لبهای جفت کوچولوش فشار داد. بعد از چند ثانیه، بدون عقب کشیدن سرش نجوا کنان گفت:
_ هر دومون مقصر بودیم..
بوسهای روی لبهای نرمش کاشت و با طلبکاری ادامه داد:
_ ولی تو بازم خواستی خودت همه چی رو تنهایی گردن بگیری؟
با سکوت یونگی، سرش رو کامل عقب برد و زیر لب گفت:
_ بدنت سرده.. عمو جیمین و دکترت گفتن باید کل بدنت رو رایحه گذاریت کنم تا گرم بشی!
_ چه جوری کل بدنم رو رایحه گذاری کنی؟
از آغوش یونگی بیرون اومد و سمت پردههای دور تخت رفت. پردهها رو کشید و بعد از در آوردن کاپشن و پیراهن راهراه سفید و مشکی که تنش بود، جواب داد:
_ به روش سنتی و غریزی!
_ چه شکلیه؟
_ الان میفهمی!
تهیونگ کفشهاش رو هم درآورد و روی تخت یونگی رفت. زانوهاش رو دو طرف بدن یونگی قرار داد و دستش رو سمت دکمههای پیراهن بیمارستانی یونگی برد.
اولین دکمه رو که باز کرد، یونگی با ترس مچ دست تهیونگ رو گرفت و نالید:
_ هر لحظه ممکنه پدرم بیاد تو!
_ عمو جیمین پشت دره.. اینم حرف دکترته!
یونگی با شنیدن حرفهای تهیونگ سر تکون داد و خودش دکمههای لباسش رو باز کرد. اونقدر به رایحهی تهیونگ نیاز داشت که نخواد بیشتر از این مقاومت کنه.
دو طرف لباس رو کنار زد و کامل روی تخت دراز کشید. تهیونگ سرش رو پایین برد و مماس صورت یونگی قرار داد. اول از همه لبهاشون رو بهم رسوند و بوسهای رو باهم شریک شدن.
کم کم بوسه شکسته شد و لبهای تهیونگ راهشون رو به سمت گردن پسر باز کردن. بوسهای روی شاهرگ و محل ترشح رایحهی یونگی کاشت و پایینتر اومد.
یونگی با حس گرمای نفسهای تهیونگ توی گردنش، چشمهاش رو بست و کمر پسر چنگ انداخت. انگار که بار سنگینی رو از روی دوشش برداشته باشن، آه بلندی از گلوش خارج شد.
تهیونگ رایحهی گرم و دارچینیش رو نقطه به نقطهی بدن یونگی میذاشت و پایینتر میومد تا به شکم برآمدهی یونگی رسید و همونجا متوقف شد.
در لحظه تمام حرفهای دکتر یونگی و جیمین دربارهی تولهشون و اینکه باید هر چه زودتر اون رو سقط کنن، از ذهنش گذشت و باعث شد رایحهش یه دفعه تلخ بشه.
یونگی پلکهاش رو از هم فاصله داد و رو ساعد دستش نیم خیز شد. نگاهی به صورت تهیونگ که پشن چتریهای نامرتبش مخفی شده بود انداخت و پرسید:
_ چی شده؟
تهیونگ بدون نگاه انداختن به صورت یونگی، سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
_ هیچی!
از شکم یونگی و جنینی که داخلش بود رد شد. خیلی آروم با هل دادن قفسهی سینهی یونگی روی تخت خوابوندش و با ستون کردن هر دو دستش، دو طرف سر پسر و دوباره سرش رو توی گردنش فرو کرد.
_ چرا به نارنگی محل ندادی؟
یونگی با لحن دلخوری پرسید. توقع شد تهیونگ مثل همیشه قربون صدقه تولهشون بره. تهیونگ مکث کوتاهی کرد و زیر لب جواب داد:
_ آخر سر میرم سراغش!
فقط خودش خوب میدونست داره بهونه میاره. دکترِ یونگی ازش خواسته بود یه جوری ذهن یونگی رو برای شنیدن خبر آماده کنه اما آخه چه جوری؟ اصلا تهیونگ چیکار باید میکرد؟
درسته یه بچه ساخته بود ولی همچنان فقط هفده سالش بود، و یه پسر هفده ساله و بیتجربه مثل اون دقیقا چه جوری باید ذهن یونگی رو برای شنیدن اینکه مجبوره بچهش رو سقط کنه آماده کنه؟
سرش رو از توی گردن یونگی که الان بوی ترکیبی از رایحههای هر دوشون رو میداد جدا کرد و به سمت لبهای باریک و نیمهبازش تقصیر مسیر داد.
لبهاشون رو دوباره بهم چسبوند و خیلی آروم مشغول بوسیدن هم شدن. اگرچه ذهن تهیونگ کاملا درگیر بود و یونگی از روی بیحواسی جفتش سریع متوجه شد یه جای کار میلنگه!
به موهای کف سر تهیونگ چنگ انداخت و به زور سرش رو دور کرد. اخمی کرد و با اوقات تلخی پرسید:
_ مشکلت چیه تهیونگ؟
_ مشکل؟ چه مشکلی آخه؟
یونگی سعی کرد با دستش تهیونگ رو به عقب هل بده و همزمان جواب داد:
_ یه مرگت هست، الکی تظاهر نکن چیزی نشده.. پدرم چیزی گفته بهت؟
تهیونگ عقب رفت و روی پاهاش نشست. با انگشت بالای پلکش رو خاروند و گفت:
_ هیچی نشده، الکی حساس نشو عزیزم!
یونگی صاف نشست و همزمان که دکمههای لباسش رو میبست، با صورتی پوکر گفت:
_ وقتی داری دروغ میگی، پشت پلکت رو میخارونی!
تهیونگ فورا دستش رو پایین آورد و با چشمهای گرد به سر زانوهاش خیره شد. اگه از نظر بقیه تهیونگ یه پسر عجیب و غریب بود، برای یونگی مثل یه کتابِ باز میموند و پسر یادش رفته بود نمیتونه به کسی که خط به خطش رو حفظه دروغ بگه.
_ نکنه اونا چرت و پرتاشون رو دربارهی نارنگی بهت گفتن!
با سکوت تهیونگ، مطمئن شد حدسش درست بوده. پوزخندی زد و با طعنه پرسید:
_ دروغهاشونو باور کردی؟! واقعا باور کردی نارنگیمون مشکل داره؟!
_ یونگی، دکترت گفت که..
_ دکتر؟! اون دکتره دوست جیمینه، اینا همش نقشهی اوناست! پدرم بهشون گفته این دروغ رو بگن تا ما نارنگیمون رو بکشیم!
━━━━━━━━━━━━━━━
من بمیرم برای رابطهی هوپجین که این دو تا بچه زدن کلا قهوهایش کردن🥲
خب راستش قرار بود فصل اول تموم شه اینجا
ولی همینجوریشم ۴۰۰۰ و خوردهای تا کلمه شد🫡
دیگه بعد از صحبت با شماها و فهمیدن که با بیشتر شدن پارتها مشکل ندارین، گفتم همینقدر رو براتون آپ کنم چون خیلی وقته گذشته
دوستتون دارممممم