🍫💌 پارت به مناسبت ولنتاین 💌🍫
❣️ووت و کامنت یادتون نرههههههه❣️
تک تک کامنتا رو میخونم، حتی اگه وقت نکنم جواب بدم
━━━━━━━━━━━━━━━
_ چرا هنوز هیچ خبری نیست؟
جیمین با آه گفت و به پشتی مبل تکیه داد. یه پاش رو روی دیگری انداخت و دست به سینه به یونگی که روی تختش نشسته بود، خیره شد.
تقریبا یک ساعت گذشته بود و هیچ خبری از تهیونگ نبود، هیچ خبری، حتی یه تماس یا پیام.
یونگی همزمان که پوست کنار ناخنش رو با حالتی عصبی میجوید، جواب داد:
_ شاید.. توی ترافیک گیر کردن.. یا گم شدن!
جیمین نگاه پر معنایی به پسر انداخت و سرش رو با تاسف به دو طرف تکون داد و ترجیح داد سکوت کنه. دلایلی که یونگی ساخته بود تا تاخیر تهیونگ رو توجیه کنه، بیش از حد غیر واقعی بودن!
چند دقیقهی دیگه هم در سکوت سپری شد که یه دفعه فکری از ذهن جیمین عبور کرد و باعث شد نگران بشه. رو به پسر گفت:
_ شاید اتفاقی توی راه براشون افتاده، دوباره بهش زنگ بزن!
یونگی فورا سرش رو به نشانهی موافقت بالا و پایین کرد و با موبایل جیمین به تهیونگ زنگ زد. اما تنها چیزی که نصیبش شد صدای بوق بود. تهیونگ موبایلش رو جواب نمیداد.
پسر نعنایی دستش رو از روی عادت روی شکمش گذاشت و زیر لب گفت:
_ برنمیداره!
جیمین این بار پیشنهاد داد:
_ شمارهی خونهشون رو بگیر.. یا اصلا به نامجون هیونگ زنگ بزن.. شمارهشون توی گوشیم سِیوه!
یونگی آب دهنش رو قورت داد و موبایل رو سمت جیمین گرفت. پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و پرسید:
_ میشه شما زنگ بزنی؟
امگای بزرگتر از روی مبل بلند شد و سمت یونگی رفت. موبایل رو از دستش گرفت و با نگرانی پرسید:
_ چرا؟ چی شده؟ حالت خوب نیست؟
_ خوبم.. فقط..
_ فقط چی؟
یونگی سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
_ هیچی!
چه جوابی میخواست بده؟
میگفت میترسم باز هم کسی جواب نده؟
یا اینکه میگفت میترسم خبر بدی از پشت تلفن بشنوم؟
اما نمیدونست نیازی نیست دهن باز کنه چون از رنگ صورتش و چشمهای طوفانیش، ترسش هویدا بود.
جیمین دستش رو روی شونهی یونگی گذاشت و بعد از اینکه نفسش رو از ریههاش بیرون داد، گفت:
_ باشه، خودم زنگ میزنم!
از تخت پسر دور شد و شمارهی خونهی جین و نامجون رو گرفت. ولی کسی جواب نداد. چند بار دیگه زنگ زد ولی همچنان کسی جواب نمیداد؛ انگار کسی خونه نبود.
رو به یونگی اعلام کرد:
_ خونه نیستن!
برق کمرنگ امید توی چشمهای پسر پدیدار شد. با هیجان گفت:
_ یعنی راه افتادن؟
جیمین نگاهی به صورت امیدوار یونگی انداخت و زیر لب جواب داد:
_ مثل اینکه.. بذار شمارهی نامجون هیونگ رو بگیرم، ببینم کجان!
این بار شمارهی نامجون رو گرفت تا بفهمه پدر و پسر کجا هستن؛ اما هر چقدر تلاش کرد باز هم بوقهای بیانتها بود که توی گوشهاش پیچید. انگار نامجون هم قصد جواب دادن نداشت.
_ جواب نمیده؟
نفسش رو با صدا از ریههاش بیرون فرستاد و به چشمهای نگران یونگی خیره شد. جواب سوال یونگی فقط یه کلمه بود ولی جیمین حس میکرد نمیتونه اون یه کلمهی دو حرفی رو جلوی پسر به زبون بیاره!
چطور میتونست به پسری که با لحن مظلومانه ولی امیدوار ازش سوال پرسیده جواب منفی بده و شمع کوچیک امید رو توی دلش خاموش کنه؟
اگرچه یونگی نیازی به شنیدن جواب نداشت، سکوت جیمین بلندترین جواب بود!
نامجون جواب تلفنش رو نمیداد، تهیونگ هم همینطور، حتی تلفن خونه هم بیجواب مونده بود.. همهی اینها فقط یه معنی داشت، اون هم اینکه " تهیونگ قرار نیست بیاد "!
ولی تهیونگ گفته بود میاد!
خودش گفت که ممکنه طول بکشه ولی اصلا نگفت که نمیاد!
سعی داره ترسش رو پشت نقاب بیتفاوتی مخفی کنه و با صدایی که رو به تحلیل میرفت، نجوا کرد:
_ تهیونگ میاد!
اگه یک ساعت پیش بود، این جمله رو محکم ادا میکرد ولی الان خودش هم مطمئن نبود که تهیونگ واقعا قراره بیاد یا نه؛ اون هم نه زمانی که یک ساعت منتظر مونده باشه!
دوستش داشت میتونست واقع بينانه به ماجرا نگاه کنه و با این تصور که اگه خودش هم جای تهیونگ بود، امکان داشت از ترس هوسوک فرار کنه، به پسر حق بده... ولی آخه چه جوری؟!
تهیونگ دوست پسرش نبود؛ با وجود مارک روی گردنش و بچهای که توی شکمش بود، تهیونگ نمیتونست دوست پسرش باشه.. اون عوضی الان جفتش بود!
جیمین سمت یونگی رفت و حین نوازش کردن کمرش، لب زد:
_ نگران نباش.. بالاخره سر و کلهش پیدا میشه!
اگرچه خودش هم به حرفی که میزد خیلی مطمئن نبود، ولی چیز دیگهای هم نمیتونست به یونگی بگه تا آرومش کنه.
نگاهش به دست یونگی که روی شکمش بود افتاد و ناخودآگاه بزاقش رو قورت داد. هنوز داستان اصلی شروع نشده بود!
چند دقیقهای جیمین در سکوت کنار یونگی ایستاد و کمرش رو نوازش کرد ولی بعد ازش فاصله گرفت و روی مبل نشست.
کاش میتونست با پسر حرف بزنه تا گذر زمان کمتر شکنجهآور بشه ولی هر چقدر فکر کرد فهمید هیچ حرف مشترکی بین اون و یونگی وجود نداره.
موبایلش رو روی پاش گذاشت و همین حین که مدام شمارهی تهیونگ و نامجون رو با این امید که بالاخره یکیشون جواب میده میگرفت، زیر لب پرسید:
_ از کِی باهمین؟
یونگی بدون اینکه سرش رو بلند کنه جواب داد:
_ بیشتر از پنج ماه!
جیمین سر تکون داد و این بار با لحنی جدی گفت:
_ میخوام یه سوال ازت بپرسم!
وقتی بالاخره نگاه یونگی به سمتش کشیده شد، ادامه داد:
_ و ازت میخوام که صادقانه جوابمو بدی!
_ چه سوالی؟
_ قول میدی صادقانه جواب بدی؟
پسر نعنایی چند ثانیه مکث کرد و بعد با بالا و پایین کردن سرش تایید کرد. جیمین هم در جواب سری تکون داد و پرسید:
_ تهیونگ مجبورت کرد؟
قبل از اینکه جوابی بتونه از دهن یونگی خارج بشه، تقهی کوتاهی به در خورد و باعث شد نگاه هر دو امگا به همون سمت بره.
لبخند بزرگی روی صورت رنگ و رفتهی یونگی نقش بست. با لحن مغروری گفت:
_ اومد!
آلفاش اومده بود!
اومده بود تا با آغوشش تمام نگرانیها و خستگیهای پسر نعنایی رو از تنش بشوره!
جیمین در جواب حرف یونگی، متقابلا لبخند زد و تایید کرد:
_ بالاخره سر و کلهش پیدا شد!
اومدن تهیونگ، حداقل یکچهارم مشکلاتشون رو حل میکرد!
اما با باز شدن در و ظاهر شدن آلفا، لبخند روی صورت هر دو امگا ماسید. آلفا نگاه متعجبی به امگاهای رو به روش انداخت و با لحن مشکوکی پرسید:
_ چرا اینجوری نگام میکنین؟!
جیمین سری تکون داد و زودتر از یونگی خودش رو جمع کرد. از روی مبل بلند شد و حین اینکه سمت آلفا میرفت، جواب مرد رو داد:
_ چقدر زود برگشتی!
هوسوک ابرویی بالا انداخت و متعجبتر از قبل پرسید:
_ زود؟! مسیر بیست دقیقهای رفت و برگشت رو به اندازهی یه ساعت توی ترافیک موندم!
امگا بیحواس آهانی زیر لب گفت و ساک پارچهای رو از دست هوسوک گرفت تا محتویاتش رو داخل کمد گوشهی اتاق بذاره. توی ذهنش دنبال یه بهانهی جدید دیگه میگشت تا باهاش بتونه هوسوک رو پی نخود سیاه بفرسته.
_ حال یونیون خوبه؟
یونگی چند بار پلک زد و در جواب سوال پدرش که با لحن شوخی ازش حالش رو پرسیده بود، با صدایی مثل پچ پچ جواب داد:
_ فکر کنم!
در واقع اصلا حالش خوب نبود؛
کشتیهاش قبل از اینکه بتونن وارد دریا بشن، غرق شده بودن!
هوسوک با نگرانی و دلسوزی سمت یونگی رفت و پلاستیکی که توی دستش بود رو روی میز گذاشت. دستش رو روی موهای نرم و لَخت پسرش کشید و با لبخندی که سعی داشت واقعی به نظر برسه، گفت:
_ لطفا خوب باش و خوب بمون!
فورا بغضی که در حال تشکیل بود رو قورت داد و دستش رو داخل پلاستیک برد. هنوز بیست و چهار ساعت از تشنجی که پسرش پشت سر گذاشته نبود، نگذشته بود. نباید با اشک و بغض بهش انرژی منفی میداد!
از داخل پلاستیک چند تا قوطی کمپوت و چند تا بطری آبمیوه درآورد و حین اینکه اونها رو تخت به صف میکرد، توضیح داد:
_ برات کمپوت و آبمیوه گرفتم.. دکتر جیمینی تجویز کرده که برات از اینا بگیرم!
قوطی کمپوت هلو و گیلاس رو جلوی صورت یونگی گرفت و با صدای بچهگونهای پرسید:
_ اول کدومو یامیام کنیم؟!
یونگی به قوطیهای کمپوت نگاه کوتاهی انداخت و آب دهنش رو قورت داد ولی نگاهش رو از به طرف دیگهی اتاق داد. اخمی کرد و رو به پدرش تذکر داد:
_ بچهی دو ساله نیستم که اینطوری باهام حرف میزنی!
هوسوک اول کمی جا خورد ولی سریع خودش رو جمع و جور کرد و دوباره با لبخند گفت:
_ ببخشید.. حالا کدومو برات باز کنم؟
درسته هم روح و هم جسم پسر نعنایی، هر دو درد میکردن.. از اینکه تهیونگ هنوز نیومده بود و جواب تلفنش رو هم نمیداد ناراحت بود.. و دوست داشت زار زار به حال خودش گریه کنه ولی...
خب گرسنگی و ویار بارداری، هیچکدوم این چیزها حالیش نبود!
دست به سینه شد و با لحنی که سعی میکرد بیرقبت به نظر برسه جواب داد:
_ هر دو تاش!
_ اوه! پس اشتهات بالاخره داره برمیگرده!
اشتهاش برنگشته بود ولی وقتی هم گزینهی اول صحیح باشه و هم گزینهی دوم، پس جواب درست هر دو گزینهست!
هوسوک سریع در فلزی هر دو قوطی کمپود رو باز کرد و روی میز جلوی یونگی گذاشت. حین اینکه از داخل پلاستیک دنبال چنگال یک بار مصرف میگشت، جیمین با صدای بلندی گفت:
_ میشه به هیونجو سر بزنی؟
مرد به سمت همسرش چرخید و با نگاهی شبیه علامت سوال نگاهش کرد و پرسید:
_ چرا؟ مگه اذیت میکنه اونجا؟
جیمین بدون فکر کردن جواب داد:
_ آره.. مثل اینکه یکم لج کرده.. بهتره بری یه سر بزنی!
انگار تمام مدتی که هوسوک حواسش به یونگی بود، جیمین همچنان ذهنش درگیر پیدا کردن یه دلیل برای بیرون کردن هوسوک از بیمارستان بود و چه دلیلی بهتر از هیونجو؟!
هوسوک سر تکون داد و گفت:
_ باشه میرم ولی یه ده دقیقه دیگه.. تا همین الان توی ترافیک بودم.. زانوهام شل شدن!
_ باشه، فقط زودتر!
جیمین زیر لب گفت و دوباره مشغول گذاشتن مرتب کردن وسایل شد. آلفا هم سری تکون داد و سرش رو تقریبا توی پلاستیک فرو کرد تا چنگال رو پیدا کنه. مطمئن بود یه بسته چنگال پلاستیکی هم خریده بود.
وقتی بالاخره چنگالها رو پیدا کرد، کامل به سمت یونگی چرخید تا اون رو به دستش بده ولی در کمال تعجب با پسری مواجه شد که قوطی فلزی رو بدون توجه به اینکه ممکنه لبههای تیز دورش، بهش آسیب بزنه به دهنش چسبونده و داره آب داخلش رو با ولع سر میکشه.
ناخودآگاه اسم پسر رو زمزمه کرد:
_ یونگی؟
پسر نعنایی با شنیدن صدای پدرش، فورا قوطی رو از دهنش دور کرد و نگاهش رو به دیوار داد؛ انگار نه انگار که اون بوده که چند لحظهی پیش داشته مثل بچههای دو ساله و کم طاقت قوطی رو سر میکشیده!
هوسوک که با دیدن واکنش یونگی خندهش گرفته بود، به سختی جلوی خودش رو گرفت و دستش رو سمت صورت پسرش دراز کرد.
گونهش رو لمس کرد و همزمان که به آرومی و با پشت دست آب گیلاسی که از پایین لب تا زیر گلو و حتی گردنش جاری شده بود رو پاک میکرد، گفت:
_ اگه میدونستم قراره اینقدر خوشت بیاد، از فروشگاه تا بیمارستان رو میدویدم به جای اینکه توی ترافیـ..
هوسوک به طور ناگهانی سکوت کرد. سکوتش اونقدر غیر منتظره و عجیب بود که جیمین هم دست از کار کشید و نگاهش رو با کنجکاوی به همسرش دوخت.
دست آلفا که مشغول پاک کردن زیر گلوی یونگی بود، به سمت گردنش کشیده شد و قبل از اینکه پسر بتونه واکنشی نشون بده پارچهی پیراهن کنار رفت.
هوسوک با لحنی ترکیب از تعجب، شوک، ناباوری و عصبانیت پرسید:
_ این دیگه چیه؟
یونگی سعی کرد با دست گردنش رو کاور کنه و زیر لب جواب داد:
_ هیچی!
آلفا اینبار بلندتر سوالش رو تکرار کرد و وقتی باز هم همون جواب رو از دهن پسر نعنایی شنید، با خشمی که یه دفعه کا وجودش رو به آتیش کشیده بود، به سمت جیمین چرخید و گفت:
_ بیا اینو ببین!
جیمین وسایل توی دستش رو همونجوری روی زمین رها کرد و سمت هوسوک و یونگی دوید. وقتی کنارشون ایستاد، هوسوک با ضرب، دست یونگی رو از روی گردنش جدا کرد و پرسید:
_ تو بهم بگو، این چیه؟
امگا با دیدن مارک روی گردن یونگی که تحت تاثیر محتویات اون اسپری هنوز محو نشده بود، بزاق دهنش رو به سختی قورت داد.
شنیدن اینکه پدر بچهای که توی شکم یونگیه، تهیونگه اونقدر شوکهش کرده بود که کاملا از یاد برد اثر اون اسپری تا چند ساعت روی گردن یونگی باقی میمونه.
هوسوک به یقهی لباس جیمین چنگ زد و با لحنی ملتمس گفت:
_ این چیه جیمین؟
نگاهش رو به یونگی داد و رو به پسر هم با همون لحن پرسید:
_ این چیه یونگی؟ این طرح لعنتی روی گردنت چیه؟
جیمین به سختی دهن باز کرد تا یه چیزی بگه ولی قبلش صدای آروم ولی جدی یونگی بلند شد.
پسر با شجاعتی که معلوم نبود از کجا پیدا کرده، به چشمهای پدرش زل زد و گفت:
_ مارکه.. مارک من!
_ مـ مارک؟! چی میگی یونگی؟!
یونگی دست پسرش رو از خودش جدا کرد. از پنهانکاری و دروغ گفتن خسته شده بود. دیگه بیشتر از این تحمل نداشت. از این معلق بود کلافه بود.
یکبار برای همیشه میخواست شجاع باشه و به عواقب هیچ چیزی فکر نکنه. پس جواب داد:
_ پرسیدی این چیه، منم گفتم مارکمه.. مارکیه که آلفام روی گردنم گذاشته!
_ یونگی!
جیمین فورا اسم پسر رو صدا زد تا جلوش رو بگیره.
دست هوسوک از روی یقهی جیمین سر خورد و کنار پاش افتاد. چند قدم عقب رفت. از شوک چیزهایی که شنیده بود حس میکرد لال شده. نگاهش بین صورت ترسیدهی جیمین و صورت بیتفاوت یونگی در گردش بود. هر لحظه منتظر بود یکی از اونها بخنده و بگه که سر به سرش گذاشتن.
اما این اتفاق نیفتاد، در عوض یونگی حرفش رو با لحن خشک و دور از هر احساسی ادامه داد:
_ قبل از اینکه دوباره بخوای یه چیز دیگه بپرسی، بذار بگم، هیچ زوری نبوده و خودم ازش خواستم مارکم کنه!
_ یونگی، خواهش میکنم!
مرد شوکه و در حالی که صدای ضربان قلبش رو توی سرش میشنید به همسرش نگاه کرد. با صدایی که سعی داشت تُنش رو کنترلش کنه، با ناباوری پرسید:
_ این چی داره میگه؟!
جیمین متقابلاً نگاه نگرانش رو به هوسوک دوخت و با دیدن رنگ پریدهش و مردمکهای لرزونش فورا چند قدم به سمتش برداشت. دستش رو گرفت و همزمان با صدای نرمی گفت:
_ یکم بشین تا آروم شی!
_ آروم شم؟! چه جوری؟!
امگا نگاهش رو از صورت شکسته و عصبانی هوسوک گرفت و بدون توجه به سوال مرد، گفت:
_ خودم همه چیزو برات توضیح میدم!
هوسوک دستش رو از توی دست جیمین بیرون کشید و جلوی بدنش قفل کرد و با عصبانیت دستور داد:
_ خب توضیح بده!
_ الان عصبانی..
_ نباید باشم؟!
با دست به یونگی که سرش رو پایین انداخته بود، اشاره کرد و با لحن طلبکار و ناباوری پرسید:
_ واقعا نباید باشم؟! بهش نگاه کن، به اون مارک لعنتی و زشت روی گردنش نگاه کن و بعد بهم بگو عصبانی!
جیمین سکوت کرد. حرفی برای گفتن نداشت و همین هم هوسوک رو بیشتر از قبل آتیش عصبانیت آلفا رو شعلهور میکرد.
دست به کمر شد و درحالی که هیچ کنترلی روی رایحهی خشمگین و تلخش نداشت، غرید:
_ پسر نوجوونم مارک شده ولی به جای اینکه بخواد عذرخواهی کنه یا محض رضای الههی ماه، یه ذره حس پشیمونی داشته باشه، توی چشمام زل میزنه و میگه خودش خواسته!
توی چند صدم ثانیه خودش رو کنار تخت یونگی رسوند و یقهی پیراهن بیمارستان رو توی مشتهاش گرفت. با شدت پسر رو تکون داد و توی صورت فریاد زد:
_ چرا؟! چرا همچین غلطی کردی؟! مگه چی برات توی این زندگی کم گذاشتم؟! من که همه کار واست میکنم، چی میخواستی که نداشتی؟! هان؟!
یونگی بدون هیچ حسی توی صورتش به چهرهی غضبآلود هوسوک خیره شد. برخلاف صورتش که تهی از هر احساسی بود، چشمهاش از اشک پر بودن.
در سکوت به فریادهای پدرش گوش داد و اجازه داد بدنش با هر تکونی جا به جا شه. وقتی حرفهای هوسوک تموم شدن، قطرهی اشک سمجی سد چشمهاش رو شکست و روی گونهش غلتید.
_ خودت رو.. عشقت رو..
با این حرف یونگی، هوسوک دست از تکون دادن پسر برداشت. شوکه گفت:
_ من عاشقتم یونگی، چند بار بهت گفتم که توی دنیا بیشتر از همه دوستت دارم؟ چند بار بهت گفتم که جونم به جونت وصله؟
یونگی درحالی که بیشتر از قبل اشک میریخت، جواب داد:
_ هیچوقت نبودی.. هر وقت که میخواستمت نبودی!
_ یونگی.. من.. من همیشه سعی کردم برات بهترینا رو..
پسر با شدت سرش رو به دو طرف تکون داد و با صدای بلندی گفت:
_ من بهترینا رو نمیخواستم، بابامو میخواستم.. عشقت رو میخواستم ولی.. تو، تو انگار بابای من نبودی.. آلفام قلب و عشقش رو بهم داد، چیزی که تو هیچوقت بهم ندادی.. من زندگیتو خراب کردم.. آرزوهاتو از بین بردم.. من بچهی ناخواستهای بودم که با اومدنم، تو مجبور شدی پدرم بشی..
قبل از اینکه بتونه حرف دیگهای بزنه، صدای بلندی توی فضای اتاق پیچید. جیمین با وحشت به خاطر صدایی که شنیده به طرف همسرش و یونگی چرخید.
با چشمهای گرد به دست معلق موندهی هوسوک زل زد و با لکنت پرسید:
_ هو.. هوسوک.. چیکار کردی؟!
سر یونگی به یه طرف کج شده بود و رد قرمزی روی گونهش خودنمایی میکرد. پسر به آرومی دستش رو روی گونهش کشید و جای دردناک انگشتهای پدرش رو لمس کرد.
پوزخند بلندی زد و بدون اینکه نگاهی به پدرش بندازه زمزمه کرد:
_ شنیدن حقیقت اینقدر سخته برات؟!
هوسوک با گرفتن یقهی پسر، مجبورش کرد بهش نگاه کنه و توی صورتش با لحن آلفایی غرید:
_ حقیقت؟! فقط یه مشت چرت و پرت گفتی.. این سیلی هم به خاطر چرت و پرتات نبود، به خاطر اون مارک زشت و حال بهم زنه!
وقتی اسم مارک و هر چیزی که به آلفاش ربط داشت میومد، یونگی کفری میشد و شجاعت احماقانهای پیدا میکرد. اخمی کرد و رو به پدرش گفت:
_ مارک آلفام خیلیم قشنگه!
هوسوک با ضرب یقهی پسر رو ول کرد و با پوزخند تکرار کرد:
_ آلفام!!
به سمت جیمین چرخید و پرسید:
_ اون حرومزادهی مادر به خطا کجاست الان؟!
جیمین دهن باز کرد که چیزی بگه ولی یونگی با لحن اعتراضی داد زد:
_ به آلفام فحش نده!
_ هم فحش میدم و هم وقتی ببینمش با دستام گردنش رو خورد میکنم!
یونگی نگاه ملتمسش رو به جیمین داد و امگای بزرگتر با یه لبخند زورکی سعی کرد به پسر دلداری بده:
_ نترس یونگی، همچین کاری نمیکنه!
هوسوک حین تا زدن آستینهاش با پوزخند جواب داد:
_ اتفاقا برعکس، خیلیم خوب همچین کاری میکنم!
_ هوسوک!!
_ چیه؟! پس برم دست اون عوضی رو ببوسم بابت مارکی که روی گردن بچم زده؟!
جیمین با چشمهاش نامحسوس به یونگی اشاره کرد و گفت:
_ لطفا تمومش کن، به اندازهی کافی خودش استرس داره، تو دیگه بیشتر بهش استرس نده!
_ استرس ندم؟! باشه.. استرش نمیدم، عوضش اون آشغالو نشونم بده!
قبل از اینکه یونگی بخواد دوباره بگه "به آلفام فحش نده"، سمتش چرخید و با نگاه کشندهای انگشت اشارهش رو جلوی دهنش گرفت و تهدیدوار گفت:
_ تا زمانی که تکلیف اون رو عوضی معلوم نکردم، حق نداری یه کلمه حرف بزنی، فهمیدی؟! فعلا کاریت ندارم!
یونگی که شدیدا داشت تحت تاثیر فرومونهای پدرش درد میکشید، فقط سر تکون داد. فرومونهای خشمگین هوسوک چیزی نبود که امگای باردار بتونه تحملش کنه و با هر دم و بازدم، زیر دلش نبض میزد. انگار تولهش هم ترسیده بود!
هوسوک دوباره از جیمین پرسید:
_ کجاست؟
جیمین نفسش رو از ریههاش بیرون داد. دست به سر کردن هوسوک بیفایده بود، پس صادقانه گفت:
_ احتمالا توی راهه!
_ یعنی چی احتمالا؟!
_ یونگی بهش زنگ زد، اونم گفت میاد ولی هنوز خبری نیست، پس احتمالا توی راهه و الاناست که سر و کلهش پیدا شه!
هوسوک ابرویی بالا انداخت و با تمسخر و با ناباوری پرسید:
_ از کجا مطمئنین میاد؟!
_ میاد هوسوک، میاد!
حالا نوبت جیمین شده بود که اصرار کنه تهیونگ حتما میاد.
هوسوک نچی کرد و حق به جانب گفت:
_ شاید تا الان فرار کرده باشه!
_ نمیتونه فرار کنه!
اصلا تهیونگ از کی میخواست فرار کنه؟
از خانوادهش؟
حتی اگه فرار هم میکرد، تا کِی قرار بود مخفی بشه؟
این یه حقیقت بود که تهیونگ نمیتونه هیچ جا فرار کنه؛ حقیقتی که هوسوک نمیدونست. دوباره حق به جانب پرسید:
_ چرا یه طوری حرف میزنی که انگار طرف رو میشناسی؟!
جیمین نیم نگاهی به یونگی انداخت و زیر لب گفت:
_ میشناسم!
_ چی؟! می.. میشناسی؟!
با سکوت جیمین، نگاهش رو به یونگی داد که صورتش از درد جمع شده ولی اونقدر عصبانی بود که به این موضوع توجه نکنه. اخمی حوالهی پسرش کرد و پرسید:
_ کار کی بوده؟
وقتی یونگی هم سکوت کرد، سمتش رفت. پسر نعنایی ناخودآگاه توی خودش جمع شد ولی هوسوک با کشیدن بازوش، پسر رو به طرف خودش کشید و با تحکم سوالش رو تکرار کرد:
_ کی مارکت کرده؟
با اینکه به تهیونگ قول داده بود همه چیز رو تنهایی گردن نگیره ولی یونگی سکوت رو انتخاب کرد چون با توجه به با خشمی که سلول به سلول بدن هوسوک رو پر کرده بود، بعید میدونست جفتش بتونه جون سالم به در ببره.
هوسوک باز هم سوالش رو تکرار کرد ولی وقتی باز هم همون جواب رو شنید، سیلی توی صورت پسر فرود آورد و برای سومین بار سوالش رو پرسید.
اما یونگی همچنان سکوت کرد. دلش نمیخواست یه خط روی تهیونگ بیفته، حتی اگه به قیمت آسیب دیدن خودش تموم میشد.
هوسوک مدام سوالش رو تکرار میکرد و بعد از اینکه هر بار سوالش بیجواب میموند، سیلی دیگهای توی صورت سرخ شدهی پسر میکوبید.
جیمین فورا خودش رو بین هوسوک و یونگی قرار داد و سعی کرد همسر عصبانیش رو که چشمهاش کاملا طوسی شده بودن از پسر بیچاره دور کنه؛ ولی هر چقدر تلاش کرد زورش به مردی که اختیار بدنش رو کاملا دست گرگش داده بود، نرسید.
انگار برای هوسوک مهم نبود کسی که داره زیر دست سنگینش آسیب میبینه بچهی خودش، همونی که حاضر بود به خاطر لبخندش کوه رو جا به جا کنه، هست!
فقط یه اسم میخواست، یه اسم تا به خاطر مارک شدن پسرش، روزگار صاحبش رو سیاه کنه. حتی صدای التماسهای جیمین رو هم نمیشنید که ازش خواهش میکرد تمومش کنه.
_ هوسوک، هوبا، خواهش میکنم.. اون بارداره!
هوسوک با شنیدن این حرف، لحظهای مکث کرد؛ سرش با ضرب به سمت جیمین چرخید و با نگاه خاکستری رنگش غرید:
_ چی؟؟
جیمین که بالاخره موفق شده بود همسرش رو متوقف کنه، نفسی که توی سینهش حبس شده بود رو بیرون داد. لحن هوسوک حتی از چشمهاش هم تاریکتر بود ولی همین که دیگه صدای برخورد دستش با پوست یونگی توی اتاق نمیپیچید، کافی بود.
_ حرفتو دوباره تکرار کن!
_ هوبا، یونگی بارداره.. داری بهش آسیب میزنی!
هوسوک نگاهش رو به یونگی که نصف صورتش سرخ شده بود داد و با همون لحن پرسید:
_ بارداری؟
یونگی در جواب چشمهای نمناکش رو بست. هوسوک پوزخندی زد و گفت:
_ حتما اونم از آلفات!
جیمین دستش رو روی ساعد دست هوسوک گذاشت و زیر لب با لحن آرومی گفت:
_ عزیزم بیا بریم بیرون، هر وقت آروم شدی با یونگی حرف بزن.. اینجوری فقط داری به بچهی باردارت صدمه میزنی!
این حرف قرار بود هوسوک رو آروم کنه و باعث شه دست از سر یونگی برداره ولی تاثیرش کاملا برعکس بود؛ مثل یه گالن بنزین که روی شعلهی آتیش ریخته بشه، هوسوک رو منفجر کرد.
دیگه واقعا هیچی نمیفهمید. به پیراهن یونگی چنگ زد و جسمش رو از تخت پایین کشید. این کارش اونقدر یهویی بود که جیمین برای چند ثانیه خشکش زد و نتونست واکنشی نشون بده.
ولی وقتی صدای نالهی یونگی به خاطر چَکی که هوسوک توی گونهش کوبیده بود بلند شد، به خودش اومد و سعی کرد دوباره مداخله کنه، بلکه جون پسر رو نجات بده.
_ ولش کن هوسوک.. مگه میخوای بچهتو بکشی؟!
اما مردی که داشت پسرش رو کتک میزد، همون هوسوکی نبود که جیمین میشناخت؛ اون مرد لبشتر شبیه یه گرگ زخمی بود که عقلش رو از دست داده.
_ اسمش چیه؟! اسم اون حرومزاده چیههه؟!
دست هوسوک رو توی هوا گرفت و با چشمهایی که تغییر رنگ داده بودن گفت:
_ تمومش کن هوسوک، یونگی بچهته!
اما هوسوک با خشم، دستش رو پس کشید و همسرش رو محکم به عقب هل داد. نگاه برزخی بهش انداخت و فریاد زد:
_ یونگی بچهی منه، نه تو.. تو چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکن!
مثل سطل آبی که روی سرش ریخته شده باشه، تمام تن جیمین یخ زد. این حرف، وقتی بیشتر از ده ساله که توی زندگی همدیگه بودن و چیزی به اسم خانواده رو تشکیل داده بودن، بیش از حد سنگین بود.
اما جیمین وقتی برای دل شکستن نداشت. حتی اگه یونگی بهش مربوط نمیشد باز هم نمیتونست اجازه بده بلایی سر پسر بیاد. پس بی معطلی از اتاق بیرون دوید تا حراست بیمارستان رو خبر کنه.
همه توی بیمارستان میشناختنش و بیبرو برگشت آبروش توی بیمارستان میرفت، ولی الان نمیتونست به این موضوع فکر کنه، نه تا وقتی که یونگی زیر دست هوسوک در حال کتک خوردن بود!
اما داخل اتاق، هوسوک مدام با فریاد از پسرش اسم آلفایی که مارکش کرده و توی شکمش یه توله کاشته رو میپرسید و با شنیدن سکوت یونگی، با عصبانیت بیشتری پسر رو کتک میزد.
یونگی به هیچ وجه قرار نبود لبهاش رو برای گفتن اسم تهیونگ از هم فاصله بده. حاضر بود بمیره ولی اسمی از جفتش نیاره.
حماقت بود ولی اون لحظه این درستترین تصمیمی بود که امگای نعنایی میتونست بگیره. وقتی هوسوک به بچهی خودش رحم نکرده بود، چطور میخواست به تهیونگ رحم کنه؟
با پیچیدن درد غیر قابل تحملی زیر شکمش، یونگی نالهی بلندی کرد و به یقهی پیراهن پدرش چنگ زد و با نفسهای منقطع نالید:
_ بچهم!
مرد نفسهای داغش رو با خشم از ریههاش بیرون داد و یونگی رو رها کرد. نگاهی به یونگی که داشت توی خودش جنینوار جمع میشد انداخت و گفت:
_ اسمشو بگو!
_ ولم کن!
_ اگه اسمشو نگی ولت نمیکنم.. اونقدر میزنمت تا..
وقتی درد بیشتری بدنش رو منقبض کرد، یونگی با باقیموندهی جونی که توی تنش داشت داد کشید:
_ ولم کن!
_ بهم بگو کار کی بوده تا ولت کنم!
امگای با صدای ضعیفی نالید:
_ ازت.. متـ.. ـنفرم!
هوسوک شونههای پسر رو توی دستش گرفت و حین تکون دادنش اصرار کرد:
_ فقط یه اسم.. یه اسم لعنت شده بهم بگو!
با سکوت یونگی، محکمتر تکونش داد و گفت:
_ با توام.. اسم اون عوضی رو بگو!
_ اسمش تهیونگه.. اسمش تهیونگه.. ولش کن!
جیمین همزمان که با عجله وارد اتاق میشد گفت و خودش رو بالای سر یونگی رسوند. همزمان حراست بیمارستان همراهش وارد اتاق شدن و با گرفتن بازوی هوسوک سعی کردن از پسر دورش کنن.
جیمین به زور دستهای هوسوک رو از شونهی یونگی کرد و حین در آغوش کشیدن پسر با لحن عصبانی غرید:
_ نمیبینی بیهوش شده، بازم ولش نمیکنی؟!
هوسوک به خاطر کشیده شدن بازوش روی پا ایستاد. هنوز هم چشمهاش طوسی بودن و نشون میداد حتی با اینکه اسم اون آلفا رو فهمیده هم کمکی به کم شدن خشمش نکرده!
با لحن ناخوانایی زمزمه کرد:
_ تهیونگ؟
جیمین بدون توجه به دو تا مرد درشت هیکلی که توی اتاق بودن و پرستارها و دکترهایی که دم در اتاق یونگی فال گوش ایستاده بودن، داد زد:
_ آره تهیونگ.. برادرزادهی خودت.. برو گردنشو بشکون.. مگه همینو نمیخواستی؟! برو دیگه!
هوسوک فقط تا "برادرزادهی خودت" رو شنید. بعد از اون نفهمید چجوری نگهبانها رو هل داد، به چند نفر توی راهرو تنه زد و از بیمارستان بیرون رفت. زمانی به خودش اومد که هوا کاملا تاریک شده بود و روی پلههای جلوی خونهی برادرش نشسته بود. حتی نمیدونست چه جوری خودش رو به اینجا رسونده، سوار ماشین شده یا پیاده اومده.
دستی به سر دردمندش کشید و نگاهی به اطراف انداخت. تیکههای شکستهی گلدونهای عزیز نامجون که فرقی با یه مشت خاک نداشتن، همه جا ریخته بودن.
دست خودش نبود، وقتی از همسایهها شنید که دکتر کیم و پسرش، ظهر با یه چمدون از خونه رفتن، بهش حسی شبیه جنون* دست داد. جنونی که نتیجهش گلدونهای شکسته و خون خشک شده روی پیشونیش بود.
آهی از عمق وجود کشید و سر دردمندش رو روی زانوهاش گذاشت. حالا که گرگش کنار رفته بود، میتونست بفهمه امروز چقدر وحشی شده بود. روی عزیزترینش دست بلند کرده بود؛ کاری که حتی حیوونها هم انجامش نمیدن!
عذاب وجدان و حس تنفر از خودش داشت دیوونهش میکرد. باید برمیگشت بیمارستان و از پسرش، همسرش، همهی بیمارهایی که توی اون طبقه بودن عذرخواهی میکرد ولی روی برگشتن نداشت.
جدا از اون وقتی به بیمارستان برمیگشت و فرض بر اینکه بخشیده هم میشد، مطمئنا جیمین و یونگی ازش میپرسیدن که دنبال تهیونگ رفته یا نه؟ و هوسوک چه طور قرار بود بهشون بگه تهیونگ فرار کرده؟
موبایلش رو از کنار پاش برداشت و برای بار هزارم به نامجون زنگ زد. اما باز هم صدای بوق شنید. چه توقعی داشت؟ نامجون همراه پسرش فرار کرده بود، اگه میخواست جواب تلفنش رو بده که اصلا فرار نمیکرد!
_ خیلی نامردین!
زیر لب گفت.
هیچ شمارهی دیگهای از نامجون یا تهیونگ نداشت. حتی جایی رو هم نمیشناخت که ممکنه نامجون پسرش رو اونجا برده باشه. ممکن بود رفته باشن خونهی والدین نامجون؟ اما این هم بعید به نظر میرسید چون نامجون ده سال بود که با خانوادهش قطع ارتباط کرده بود.
با بیچارگی چنگی به موهاش زد. داشت دیوونه میشد و دلش میخواست یه جا خودش رو گم و گور کنه ولی به خودش قول داده بود تا تهیونگ رو پیدا نکرده حتی حق مردن هم نداره!
با فکری که از سرش گذشت، ضربهی محکمی روی پیشونیش کوبید. صفحهی موبایلش رو دوباره باز کرد و این بار شمارهی برادرش رو گرفت.
چرا از اول به فکرش نرسید به جین زنگ بزنه؟ نامجون حتی بدون مشورت با جین، آب هم نمیخورد، پس حتما خبر داشت جفت و پسر دستهی گلش کجا هستن!
بعد از چندین ثانیه و شنیدن یه عالمه بوق، صدای خستهی جین توی گوشهاش پیچید:
" هوبی! "
_ سلام هیونگ!
" سلام دونسنگی.. شبت بخیر! "
لحن جین نشون میداد از همه چیز بیخبره. هوسوک بدون مقدمه گفت:
_ باید باهات حرف بزنم!
" اگه میخوای دربارهی بازی امشب جونگکوکی بگی، بهتره بذاری برای فردا.. چون جونگکوک به خاطر باختش اصلا حالش خوب نیست! "
_ دربارهی تهیونگه!
لحن جین در لحظه جدی شد:
" چی شده؟ "
مطمئن نبود پسرش دوباره چیکار کرده ولی با توجه به سابقهی درخشانش توی حوزهی گند زدن و خرابکاری، اصلا حس خوبی نداشت.
_ یونگی رو.. مارک کرده!
" چیییی؟! "
_ فقط همین نیست.. اون.. آه لعنتی.. پسرت، بچهمو باردار کرده!
چند ثانیه سکوت پشت تلفن ایجاد شد و بعد جین با لکنت شروع کرد به حرف زدن:
" من.. من.. معـ... ـذرت.. "
_ زنگ نزدم که معذرتخواهیت رو بشنونم، هیونگ!
" هوبی.. "
_ زنگ بزن به جفتت و بگو بهتره از اون سوراخی که خودش و بچهشو قایم کرده بیاد بیرون.. بهش بگو خودش با زبون خوش بیاد و پای غلطی که کرده وایسته وگرنه اگه خودم پیداش کنم، چشممو روی برادریمون میبندم! اون موقعست که بلایی سر تهیونگ میارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن!
━━━━━━━━━━━━━━━
[ * مِن هوسوک جانگ هَستِمه، ساکن سئول.. مِه رِه جِنون دست هداعه! ]
مثل اینکه دعاهاتون کافی نبود :(
بیاین دعا کنین یه پارت دیگه هم بتونم تا جمعه بنویسم
از امشب میشینم کامنتها رو جواب میدم ؛)
راستییی تا اینجای کار داستان رو چه جوری دیدین؟
ازم ناامید شدین یا راضی هستین؟
چرا هوسوک اون شکلی کرد؟
یا فکر میکنین تهیونگ عاشق پیشهی داستان، چرا فرار کرد؟
نظراتتون رو بگین
یه چیز دیگه،
خیلییییییییییی دوستتون دارم