Mirage

By ByunAbner

2.4K 598 747

رابطه‌اش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی مید... More

Life with his thoughts
A right or wrong decision?
First trip with him..
Is he the same as Sehun?
Suppressed emotions
The first person to hear his truth
rebirth
His laughing..
First kiss after 5 months
his red lips
We became one
Where is my God?
his bloody face
Savior
His support
"This isn't real.."
always be with you
"I must never see his tearful eyes"
their story
to save him
do you know he?
past of that strange man
Mr. Catano's mansion
Start again
Hidden emotions , false reasons
first meeting after one years
Last day
Memories
fake love
sweet lies
false hope
Party for four!
You're mine.
New plan
New nut
Risk
best day?
for him
Forgotten love
he's dreaming
miss you
They shouldn't be seen
second mistake
again , me & you
expectation
the pain
Sinner (Last part)

after story ‌"Those 3 people"

60 9 33
By ByunAbner


دو ماه بعد

با قدمهای بلندش پله ها رو به بالا طی کرد و خودش رو به سرعت به در رسوند. بلافاصله با دیدن نیمه باز بودن در ابروهاش با شدت به سمت هم خم شدن و با صدای بلندی اسم فردی که دنبالش بود رو فریاد زد.. وارد خونه شد و با دیدن تن نحیفی که روی مبل روبروش نشسته بود و سرش پایین افتاده بود قدمهاش تحلیل رفت. سکوت خونه با زمزمه های گاه و بیگاهش که هیچکدوم واضح نبودن شکسته بود و لا به لای حرفهاش بی دلیل میخندید.. شیشه های ویسکی‌ای که روی زمین افتاده بود رو از نظر گذروند و دراخر گوشش برای شنیدن حرفهای نامفهوم مرد روی مبل تیز شد

+بلاخره اومدی.. توئه لعنتی بلاخره اینجایی!

سرش رو به سمتش برگردوند و چهره‌ی خندان بکهیون رو از نظر گذروند

+میفهمی چقدر منتظرت بودم؟ میفهمی چندبار شبا بخاطر نبودت از خواب پریدم؟

بکهیون به آرومی از روی مبل بلند شد و با قدم های ناهماهنگش فاصله‌اش رو با فرد روبروش پر کرد

+اگه قرار باشه اکسیژنی که نفس میکشم بوی تو رو همراه خودش نداشته باشه ترجیح میدم جونمو بگیرم تا دیگه نفس نکشم اوه سهون!

با صدای آرومی زمزمه کرد و بلافاصله بعد از قاب کردن صورت فرد روبروش لبهاش رو به لبهای اون چسبوند. براش مهم نبود که مرد مقابلش اون رو همراهی نمیکنه. همینکه خودش به خواسته‌اش رسیده بود براش کافی بود اما طولی نکشید که با قدم‌های فرد قد بلندتر به عقب رونده شد و بدنش روی مبل رها شد. به طور کل روی مبل دراز کشید و به بدن سنگین چانیول اجازه داد تا بدنش رو بپوشونه. مرتبا لبهای چانیول رو بین لبهاش جابه‌جا میکرد و از اینکه برخلاف چند ثانیه پیش به بوسه‌اش پاسخ داده میشد لذت میبرد.. چندین دقیقه در همون حالت گذشت و سکوتی که تا اون لحظه با صدای بوسه‌اشون شکسته شده بود بار دیگه با صدای بم چانیول کنار گوشش شکسته شد..

×من سهون نیستم بکهیون. من همون فردی‌ام که قراره تا آخر عمرش حسرت زندگی در کنار تو رو روی دلش داشته باشه..

بلافاصله با پیچیدن صدای آشنایی توی گوشش از کابوسی که ولش نمیکرد بیرون پرید و اولین چیزی که با چشمهاش تونست اون رو شناسایی کنه چهره نگران سهونی بود که کنارش دراز کشیده بود و مدام در حال صدا زدنش بود.. درحالیکه هیچ کنترلی روی نفسهای تندش و ضربان قلبش نداشت دستهاش رو روی تخت فشرد و بدون اینکه اجازه بده چشمهای خیسش توسط سهون رویت بشه بدنش رو به سمت مرد روبروش کشید تا خودش رو توی بغلش حبس کنه. این کابوس لعنتی دست از سرش برنمیداشت..

...


-دیشب خوب نخوابیدی. باید امروز رو استراحت میکردی

درحالیکه فرمون ماشین رو به سمت محوطه عمارت کاتانو میچرخوند گفت و نیم نگاهی به بکهیون انداخت

+حالم خوبه. هنوز دوره های آموزشی رو تموم نکردم و تا وقتی پشت سر نذارمشون به خودم استراحت نمیدم

-نمیخوای بگی چی باعث شده این چند شب انقدر به هم بریزی؟

لبهاش رو به آرومی روی هم فشار داد و سرش رو به سمت سهونی که بهش خیره بود کج کرد. ماشین توی پارکینگ عمارت متوقف شده بود و سکوتی که حاکم بود خواستار شکسته شدن توسط صدای بکهیون بود

+فقط یه کابوسه که مدام میبینمش.. چیزی نیست

-اون کابوس چیه؟

+نمیتونم بهت بگم

-چرا نمیتونی بهم بگیش؟

+هون!

با نهایت عجز زمزمه کرد و ابروهاش واضحاً به سمت هم خم شدن

+لطفا اذیتم نکن.. اگه میتونستم بگم دلیلی وجود نداشت که ازت پنهانش کنم!

با صدایی که نسبت به قبل بلندتر شده بود گفت، بیتوجه به حساسیتی که سهون روی این مسئله داشت و بارها بهش گوشزد کرده بود.. بعد از چند لحظه همینطور که به چهره‌ی جدی سهون خیره بود نفس عمیقش رو از بینیش بیرون داد و سرش رو پایین انداخت

+متاسفم

-مشکلی نیست. پیاده شو

بلافاصله زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد. با اطمینان از اینکه بکهیون هم از ماشین خارج شده درش رو قفل کرد و با انتظار برای بکهیون نیم نگاهی بهش انداخت. برخلاف دفعات قبل دستش رو برای گرفتن دست بکهیون جلو نبرد و بعد از اینکه بکهیون در کنارش به سمت ساختمان عمارت قدم برداشت انگشتهاش رو توی جیبش فرو برد. این اتفاق از چشم بکهیون دور نموند اما چیزی هم نگفت. تقصیر خودش نبود ، بخاطر کابوسی که میدید کاملا به هم ریخته بود و حالا هم بخاطرش با سهونش بد حرف زده بود.. پشیمون بود اما چه فایده‌ای داشت؟ سهون برای گرفتن دستش پیش قدم نشده بود..

بلاخره وارد ساختمان عمارت شدن و بعد از اینکه بکهیون به سمت محوطه تمرین و سهون به سمت اتاق ارباب عمارت قدم برداشت باز هم چیزی مثل قبل پیش نرفت. سهون با لبخندش اون رو بدرقه نکرده بود و بکهیون هم همینطور...

...

چند ساعت بعد

هوا کم کم داشت رو به تاریکی میرفت و بکهیون تونسته بود بخش نسبتا بزرگی از تمرینش رو پشت سر بذاره. توی میدان خاکی و بزرگ تیر اندازی آخرین تیر رو هم درست به هدف زد و بار دیگه صدای شکستن شیشه‌ی روبروش سکوت رو شکست

:از دفعات قبل خیلی بهتر بود! فکر کنم بعد از چند بار دیگه تمرین لازم نباشه که دوره‌ی آموزشی تیر اندازی رو ادامه بدی

لبخند کمرنگی زد و درحالیکه عینکش رو از روی چشمهاش برمیداشت به حرف اومد

+ممنونم جکسون
:تو هم درست مثل سهون خیلی زود تونستی آموزش هات رو بگذرونی. هرچند بعضی اوقات خیلی حوصلمو سر میبردی!

کوتاه خندید و باعث شد بکهیون هم کمی از خشکی قبل دربیاد

:احتمالا سهون توی اتاق استراحت منتظرته. معطلش نکن

بکهیون چند لحظه مکث کرد و با یادآوری اتفاقی که صبح بینشون افتاده بود لبهاش رو کمی به هم فشرد. اما قبل از اینکه جکسون متوجه بشه سرش رو بالا کشید و به تایید تکونش داد تا به سرعت خودش رو به اتاق استراحت برسونه. اونقدر پرت بود و ذهنش مشغول سهون بود که اصلا متوجه پوزخند جکسون و حرفی که با کنایه زده بود نشد.. تمام فکر و ذکرش عذرخواهی از سهون بود..


فلش بک, یک ماه قبل ، عمارت کاتانو

توی سالنی که صدای رزم کلش رو برگرفته بود گوشه ای از دیوار نشسته بود و درحالیکه دستهاش رو روبروی زانوهاش به هم قفل کرده بود به افرادی که با لباسهای مخصوص سخت مشغول تمرین بودن خیره نگاه میکرد. فکرش رو نمیکرد تمرینات دوره آموزشی انقدر براش سخت باشه و اونقدر طی این ده روز بهش فشار اومده بود که گاهی اوقات حتی با سهون هم پرخاشگرانه رفتار میکرد. حالا بهش حق میداد که طی اون شش ماه هرشب به طریقی وسط حرفهاشون خوابش میبرد اما چیزی که براش جای سوال بود این بود که چطور بعد از پشت سر گذاشتن این تمرینات سخت و طاقت فرسا اونقدر خوب باهاش حرف میزد؟ شاید از دلتنگی بود و شاید هم بخاطر هدفی بود که دنبالش میکرد.. نمیدونست. فقط میدونست که سهون رو بخاطر این اتفاق تحسین میکنه

:بکهیون؟

با صدای جکسون از گودال افکارش به بیرون کشیده شد و نگاهش رو به سمتش بالا آورد

+اوه! معذرت میخوام.. خیلی وقت میشه اینجا نشستم

جکسون که درحال دنبال کردن حرکاتش بود تکخندی زد و به بکهیونی که حالا روبروش ایستاده بود خیره شد

:میدونم داره بهت سخت میگذره. از چهره ات و لبایی که با دندونات افتاده بودی به جونشون کاملا مشخص بود!

بکهیون با خجالت دستی به پشت گردنش کشید و نگاهش رو دزدید

+درسته.. به هرحال تنها کاری که توش مهارت دارم خوندن و رقصیدنه

جکسون سرش رو کوتاه به نشونه ی تایید حرکت داد و با قدمهایی که به سمت در خروجی سالن برمیداشت بکهیون رو به دنبال خودش دعوت کرد

:این چند روز خیلی تلاش کردی. کم کم داره شب میشه و فکر کنم بهتر باشه امروز رو زودتر بری خونه

واقعا از جکسون بابت طرز فکرش ممنون بود اما راجب برگشتن به خونه دو دل بود.. از طرفی نمیخواست تنبلی کنه و از طرف دیگه حس میکرد یکم دیگه اونجا بمونه کاملا کنترل خشمش رو از شدت فشاری که بهش میومد از دست میده. بعد از کمی سکوت بلاخره لبهاش از هم فاصله گرفتن تا مخالفتش رو به جکسون برسونه که صدای جکسون زودتر ازش بلند شد

:مخالفتی درکار نیست. اگه امروز بمونی روی تمریناتت تمرکز نداری پس فایده ای برات نداره

تا در خروجی بکهیون رو همراهی کرد و بعد از باز کردنش کنار ایستاد تا اون رو به بیرون دعوت کنه

: به اتاق استراحتت برو و یه دوش بگیر. احتمالا سهون همراه با ارباب و پسرشون هنوز درگیر مسائل باندن، اما فکر نمیکنم کارشون خیلی طول بکشه

بکهیون لبخندی روی لبهاش کشید و سرش رو کوتاه حرکت داد تا حرفهاش رو تایید کنه

+ممنونم. فقط یه چیزی..

با تردید زمزمه کرد و نگاه جکسون روش دقیقتر شد

+لطفا سهون رو در جریان حرفهامون نذار. نمیخوام نگران چیزی از طرف من باشه

جکسون با اطمینان سرش رو تکون داد

:چیزی بهش نمیگم

لبخند روی لبهای بکهیون دوباره احیا شد و پا چرخوند تا قدمهاش رو به سمت ساختمان کارآموز ها برداره. بعد از طی کردن محوطه بزرگ روبروش بلاخره خودش رو به داخل ساختمون رسوند و بعد از باز کردن در اتاق استراحتش با گذاشتن ساک کوچیک لباسهاش روی تخت خودش رو توی حموم پرت کرد. تمام بدنش گرفته بود و میدونست که فقط دوش گرفتن میتونه به بهبودش کمک کنه.

آب گرم رو باز کرد و بعد از کندن لباسهاش از تنش فورا بدنش رو به زیر دوش رسوند. پلکهاش با آرامش روی هم رفتن و بازدم طولانی ای رو از بین لبهاش بیرون فرستاد. حالا که با برخورد قطرات آب گرم به بدنش به آرامش رسیده بود به مغزش اجازه ی سیر کردن توی افکار مختلف رو داد. از صبح سهون رو ندیده بود و این برای قلب بیقرار و عاشقش واقعا خوب نبود. طی ده روزی که تمریناتش رو شروع کرده بود هر روز به همین منوال میگذشت، صبح زود هردو باهم بیدار میشدن و بعد از خوردن صبحونه طی ده دقیقه خودشون رو به عمارت کاتانو میرسوندن. راهشون دقیقا وسط سالن بزرگ عمارت از هم جدا میشد و بکهیون به طرف سالن تمرینات و سهون هم گاهی به طرف راهرویی که به اتاق جلسات ختم میشد و گاهی به طرف اتاق ارباب میرفت. این اوضاع تا شب ادامه داشت و اونها چیزی نزدیک به ده ساعت همدیگه رو نمیدیدن. بکهیون بعد از دوش گرفتن و پوشیدن لباسهاش توی اتاق استراحت خودش رو به ماشین میرسوند و از همونجا با سهونی که توی ماشین منتظرش مینشست به خونه برمیگشتن. حرفهایی که بینشون رد و بدل میشد اتفاقاتی بود که در روز براشون افتاده بود و چیزهایی که سهون درباره جلساتش براش تعریف میکرد قرار بود در آینده که تمریناتش رو تموم کنه خیلی بهش کمک کنه. کم کم داشت با دنیای تاریک مافیا آشنا میشد و واقعا براش جالب بود. این تجربه جدید رو دوست داشت و اینکه سهون کنارش بود روی تصمیمش مصمم ترش میکرد. بعد از برگشت به خونه و خوردن شام که معمولا غذای بیرونی بود هردو توی تخت خواب بیهوش میشدن و روز بعد هم به همین منوال سر میرسید..

کم کم دلش برای روزهای عادیشون تنگ شده بود اما راه برگشتی نداشت. از طرفی از موقعیتی که توش بود راضی بود و میدونست که سهون هم بهش افتخار میکنه.

بعد از گذشت یک ربع، از حموم بیرون اومد و با تن پوشی که به تن داشت خودش رو به تخت رسوند تا لباسهاش رو از کیفش بیرون بکشه. هنوز ده دقیقه از خروجش از حموم نگذشته بود که در اتاقش به سرعت باز شد و باعث شد نگاهش رو درحالیکه از ترس جا خورده بود به در بده. طی اون ده روز سابقه نداشت کسی به جز خودش وارد اتاق استراحتش بشه و همین قضیه رو براش عجیب میکرد اما وقتی دید اون فرد سهونه ناخودآگاه خندید و گوشی ای که قبل ورود سهون درحال ور رفتن باهاش بود رو روی تخت انداخت

+هون!

سهون که از بکهیون خوشحال تر به نظر میرسید با چند قدم خودش رو به مرد کوچیکتر رسوند و بدون اتلاف وقت بازوهاش رو دور بدن بکهیون پیچید. صورتش بلافاصله توی گردن مرطوب و خوشبوی بکهیون فرو رفت و پوستش رو با وسواس نفس کشید

-و الهه ای که مثل همیشه با بوی بهشتیش مستم میکنه الان فقط داره روی آتیش دلتنگیم بنزین میریزه!

بخاطر فرو رفتن سرش توی گردن بکهیون زمزمه هاش رو نامفهوم به گوشش رسوند و همین یک جمله برای لبخند بکهیون و بسته شدن چشمهاش کافی بود.. دستهاش رو به آرومی بالا آورد و دور گردن سهون به هم قفلشون کرد. انگار این بکهیون اصلا اون فردی نبود که قبل از ورود سهون به اتاقش خستگی از چهره اش کاملا مشهود بود و کلافه ترش کرده بود.. انگار برای پر شدن مخزن انرژیش فقط به سهون نیاز داشت و خوشحال بود که به خواستش رسیده بود..

چند ثانیه ای بدون اینکه حرفی بینشون رد و بدل بشه فقط صدای نفسهای آرومشون بود که گوش هاشون رو پر کرده بود. دستهای سهون روی کمر بکهیون حرکت میکردن و از طرفی انگشتهای بکهیون سخت مشغول لمس پوست سرش از لا به لای موهای لخت و مشکیش بودن.. گهگاهی لبهای سهون پوست بکهیون رو میبوسیدن و بدنهاشون هماهنگ با هم به آرومی به چپ و راست تاب میخورد.

-توی سالن تمرین دنبالت میگشتم

سکوت بینشون با صدای آروم و نامفهوم سهون شکست و بکهیون رو وادار کرد چشمهاش رو باز کنه

+یکم خسته بودم.. جکسون بهم اجازه داد تمرین امروز رو زودتر تموم کنم

-حتما خیلی برات سخته.. هوم؟

+خب هنوز به این وضعیت عادت نکردم.. یکم بگذره درست میشم

سهون کم کم سرش رو بالا کشید و بوسه کوتاهی روی گوش بکهیون کاشت. نگاهش رو به بکهیونی که متقابلا به چشمهاش خیره شده بود دوخت و موشکافانه شروع به آنالیز اجزای صورتش کرد. انگشت شستش رو زیر چشمهای بکهیون کشید و با خم کردن سرش به سمت صورت بکهیون بوسه کوتاهی روی خط فکش کاشت

-دلم خیلی برات تنگ شده

زمزمه وار گفت و دوباره باعث لبخند بکهیون شد. اوایل روز کاملا عادی میگذشت اما با رسیدن به بعدازظهر به طرز عجیب و شدیدی نبود بکهیون رو کنارش حس میکرد. انگار تیکه ای از قلبش رو گم کرده بود و دقیقا همون تیکه ی خالی از درد امونش رو میبرید! برای خودش هم حس عجیب و جدیدی بود و نمیدونست چرا اینجوری شده.. فقط میدونست بعد از هجوم آوردن اون حس بهش حواسش اصلا جایی که باید نیست و در جواب حرفهای جیسون و جیمز با بیحواسی فقط سر تکون میداد. باید خدا رو شاکر میبود که اون دونفر متوجه چیز عجیبی نشدن، شاید هم شده بودن و به روش نمیاوردن!

مغزش اصلا یاری حرف زدن رو بهش نمیداد و تنها چیزی که حواسش رو تمام و کمال روی خودش متمرکز کرده بود لبهای بکهیون بود. نمیدونست که داره بکهیون رو زیر نگاه نافذش ذوب میکنه و اگه خبر میداشت قطعا سرش رو به پیشونیش تکیه نمیداد و چشمهاش رو نمیبست! به هرحال اونها هردو خصلتی توی وجودشون داشتن که از اذیت کردن هم نهایت لذت رو میبردن..

صورتش کم کم به جلو حرکت کرد و بلاخره لبهاش رو به لبهای از هم فاصله گرفته بکهیون چسبوند. میتونست قسم بخوره که خیلی خوب توی متوقف کردن گرگ درنده درونش موفق شده بود که بلافاصله لبهای بکهیون رو به دندون نگرفته بود! بوسه های نرمی روی لبهاش کاشت و کم کم نگاه خیره اش رو از پلکهای روی هم رفته بکهیون گرفت و متقابلا چشمهاش رو بست. بدون اختیاری روی حرکاتش قدمهاش رو به جلو برداشت و باعث شد بکهیون همون قدمها رو عقب بره و درآخر کمرش به کمد پشت سرش تکیه بخوره. گیر افتادن مداوم لبهای بکهیون بین لبهاش به خوبی مرد کوچیکتر رو متوجه عطشی که نسبت بهش داشت میکرد. خودش هم کم از سهون نداشت.. همین احساس متقابل باعث شده بود هر بوسه ای که روی لبهاش میشنست رو جواب بده و لحظه ای کنترل از دستش در نره. بلاخره با فرو رفتن دندون سهون توی لب پایینش ابروهاش سمت هم خم شد و ناله کوتاهی از اعتراض بین لبهای سهون خالی کرد. اما انگار سهون اصلا حواسش به دردی که داشت منتقل میکرد نبود و فقط کار خودش رو ادامه میداد.. این از مدام فرو رفتن دندونهاش توی لبهای بکهیون مشخص بود. برای تسلط بیشتر نسبت به بوسه یکی از دستهاش رو به کنار سر بکهیون به کمد تکیه داد و بیشتر روش خم شد. دستهای بکهیون از پشت گردنش به سمت صورتش سر خوردن و درحالیکه دو طرف خط فک تیزش رو بین انگشتهاش گرفته بود صورتش رو جلوتر کشید تا از بوسه عمیق بینشون لحظه ای جا نمونه. سایه شونه های پهن سهون کاملا روی بدنش افتاده بود و دید هرکسی که ممکن بود پشت سر سهون باشه رو محدود کرده بود. چند دقیقه ای به همین روال میگذشت و بوسه بینشون هر ثانیه عمیق تر میشد.. درحالیکه هردو نفس کم آورده بودن اما هیچکدوم قصد عقب کشیدن نداشتن! تنگی نفس هاشون از دم های عمیقی که مابین حرکت لبهاشون روی هم از بینیشون میگرفتن کاملا مشخص بود اما هردوشون سرکش تر از این حرفها بودن که فکری به حال کمبود اکسیژن بدنشون بکنن. بلاخره با عقب رفتن سر سهون و بلافاصله فرو رفتنش توی گودی گردن بکهیون بوسه بینشون قطع شد و حالا که سهون با خم شدن سمت گردنش باعث کنار رفتن سایه اش از روی صورت بکهیون شده بود به راحتی میشد تورم و رنگ سرخ لبهای بکهیون رو رویت کرد. از طرفی سهون بدون اینکه استراحتی به لبهای دائم درحال حرکتش بده اونها رو به گلوی بکهیون چسبوند و عمیق سیب گلوش رو مکید. بکهیون که لحظه ای پلکهاش رو از هم فاصله نداده بود سرش رو بالاتر کشید تا فضای سهون برای مارک کردن گردنش بازتر باشه و از پشت کاملا وزن بدنش رو روی کمد رها کرد. بازدم های گرمش رو به نوبت از بین لبهاش خالی میکرد و تمام حواسش روی حرکت مداوم لبهای سهون روی گردنش متمرکز بود. سهون کم کم مسیر لبهاش رو به سمت ترقوه برجسته بکهیون کشید و میخواست با فرو کردن دندونهاش توی پوستش صدای ناله اش رو دربیاره که با شنیدن صدای تقه ای که به در خورده بود به ضرب لبهاش از بدن بکهیون فاصله گرفت و همزمان باهاش بکهیون هم با استرس دستهاش رو روی سینه اش گذاشت تا مرد روبروش رو عقب بکشه. سهون بلافاصله به سمت در برگشت و بکهیون درحالیکه مدام دستش رو به لبهاش میکشید سمت تخت برگشت و بیتوجه به اینکه کی ممکنه پشت در باشه خودش رو با لباسهاش توی چمدونش سرگرم کرد

-بفرمایید

بلاخره صدای سهون سکوت رو شکست و به فرد پشت در اجازه ورود داد. بعد از باز شدن در و رویت شدن جکسون نفس عمیقش رو از بینیش بیرون داد و قدمهاش رو به آرومی سمت اون برداشت

:متاسفم.. بدموقع مزاحم شدم؟

با لبخند شیطنت واری حرفش رو زد و اول نیم نگاهی به بکهیون که خجالت زده سرش رو پایین انداخته بود و داشت خودش رو مشغول نشون میداد انداخت و بعد لبهای قرمز سهون رو از نظر گذروند

-نه.. نه نه! منتظر بودم آماده بشه که بریم خونه

خب جکسون واقعا آدمی نبود که به راحتی گول حرفهای سهون رو بخوره و از طرفی خبر داشت که اون دونفر چقدر نسبت به هم اشتها دارن! قطعا هیچکس هم نمیتونست با وجود تورم لبهای اون دونفر و تلاششون برای طبیعی جلوه دادن اوضاع منکر این حقیقتی که جکسون خیلی وقت میشد بهش پی برده بود بشه. با تکخند دیگه ای خودش رو بیخیال نشون داد و پوشه ای که دستش بود رو به سهون داد

:جیسون گفت اینو بهت بدم. مربوط به جلسه امروزتونه

سهون پوشه آبی رنگ رو ازش گرفت و کوتاه سرش رو تکون داد

:گفت اینم بگم که فردا بیشتر حواست رو روی کارت جمع کنی!

سهون که کاملا حواسش از پوشه پرت شده بود با حرف جکسون نگاهش رو به چشمهاش داد و با حیرت ابروهاش رو بالا داد

-چی؟

از دیدن چهره بهت زده سهون خنده اش گرفته بود. شونه ای بالا انداخت و با کج کردن سرش نگاهش رو به بکهیونی که حالا گوشیش رو جایگزین لباسهاش برای سرگرم شدن کرده بود داد

:خسته نباشی بکهیون. فعلا!

همزمان با شنیدن صدای بکهیون که جوابش رو با «فعلا» کوتاهی داده بود دوباره چهره سهون رو آنالیز کرد و خندید. به هر حال سهون که نمیدونست جیسون روحشم از حقه جکسون خبر نداره.. فقط میخواست اذیتش کنه و خب با رویت کردن گوشهای به نسبت قرمز سهون انگار موفق هم شده بود!
بلاخره اون دونفر رو دوباره توی اتاق تنها گذاشت و در رو پشت سرش بست. سهون با چهره درمونده و اخمی که بین ابروهاش بود سمت بکهیون برگشت و با کلافگی پوشه رو روی تخت رها کرد

-واقعا فکرشو نمیکردم بفهمن!

بکهیون که تا اون لحظه گوشش با اون دونفر اما چشمش یا روی در و دیوار و یا روی گوشیش بود نگاهش رو به سهون داد و گوشیش رو توی چمدونش انداخت

+مگه چیکار کردی؟

سهون با درموندگی هرچه تمام تر و شونه های افتاده نگاهش رو به بکهیون داد و چندلحظه بهش خیره شد

-هیچی! اما انگار از رفتارام متوجه شدن دلم چقدر هوس بکهیونمو کرده

بکهیون با ناباوری خندید و بلاخره لباسش رو از روی تخت برداشت تا بعد از دراوردن تن پوشش اون رو تنش کنه

+همینو کم داشتیم که مافیای ایتالیا هم بهمون بخندن!

با حرفش ناخودآگاه کوتاه خندید و نگاه خیره اش رو به بکهیونی که مشغول پوشیدن تیشرت مشکیش بود دوخت. بدنش رو یک دور از نظر گذروند و با برخورد نگاهش به رنگ گرفتگی پوست گردنش که از دور کاملا مشخص بود گوشه لبش کم کم بالا اومد. دقیقا همونجایی بود که چند لحظه پیش داشت زیر لبهاش مزه اش میکرد! دوباره فاصله اش رو با بکهیون پر کرد و بیتوجه به اینکه نگاه کنجکاو بکهیون روی چشمهاشه یقه تیشرتش رو مرتب کرد تا کمی از اون رنگ گرفتگی رو بپوشونه

-هیچ جوره نمیشه دلی که برات تنگ میشه رو اروم کرد. مگه اینکه از خودت کمک بخوام

بکهیون لبخند کمرنگی تحویلش داد و شلوار جین مشکیش رو به دست گرفت تا به سرعت پاهای برهنه اش رو بپوشونه

+این حس کاملا متقابله!

سهون یکی از دستهاش رو به سمت صورت بکهیون بالا آورد و با قاب کردن یک طرف خط فکش شستش رو روی گونه نرمش کشید. اون واقعا داشت بکهیون رو میپرستید.. و این دقیقا حسی بود که بکهیون چندین سال بهش داشت!

-من میرم تو ماشین. وقتی اومدی بیرون سرت رو بپوشون، موهات هنوز نم دارن

بکهیون کوتاه سرش رو تکون داد و بعد از آنالیز لبخند محو سهون که کاملا با چشمهای جدیش در تناقض بود مسیر رفتنش رو دنبال کرد. نفس عمیقی کشید و بعد از تا کردن تن پوشش و گذاشتنش توی ساکش زیپش رو بست..

یک ساعت از رسیدنشون به خونه گذشته بود و حالا درحالیکه بدن بکهیون زیر بدن سهون روی تخت گیر افتاده بود تنها صدایی که از اتاق مشترکشون به گوش میرسید ناله های گاه و بیگاه بکهیون بود که با صدای بوسه های سهون روی بدنش ترکیب شده بود. اصلا نمیتونست در مواجهه با بوسه ها و مارک های سهون روی شکم و سینه اش صداش رو کنترل کنه و اینکه کسی جز خودش و سهون اونجا نبود اینکار رو براش راحت تر میکرد. با وجود خستگی ای که توی تن هردوشون بود هیچکدوم نمیتونستن با آتیش درونشون مقابله کنن و از طرفی دلتنگی ای که کم کم داشت رفع میشد بهشون برای ادامه قدرت بیشتری میداد. نقطه به نقطه بدن بکهیون توسط لبهای سهون لمس میشد و این نه تنها عطشش رو برطرف نمیکرد بلکه تشنه ترش هم میکرد. از طرفی ناله های بکهیون که دائما گوشش رو نوازش میکرد بیش از پیش روی عملکردش تاثیر داشت. با تکیه دستهاش به دو طرف بدن بکهیون به آرومی از شکمش خودش رو به صورتش رسوند و با برانداز چشمهای نیمه باز بکهیون بلافاصله فاصله لبهاشون رو از بین برد. هیچوقت قرار نبود از طعم اون شیرینی سیر بشه.. هرچقدر بیشتر میبوسید بیشتر محتاجش میشد. بعد از چندین بار مکیدن لبهای بکهیون دستش بدن بکهیون طی کرد و انگشتهاش رو به پایین تنه اش رسوند. عضو سختش رو به دست گرفت و مدام دستش رو دورش حرکت میداد و همین اتفاق برای کشیده شدن بدن بکهیون به بدنش کافی بود.. جلوی چشمهاش داشت تقلا میکرد و این کارش فقط باعث شده بود سرش داغ تر از قبل بشه و بوسه هاش عمیقتر.. بکهیون که نمیتونست کمبود اکسیژن رو تحمل کنه بلاخره لبهاش رو از لبهای سهون فاصله داد و بازدم نفس عمیق و صدا دارش رو روی صورت سهون خالی کرد. در همون لحظه سهون توی چند سانتی صورتش بود و این اصلا تاثیر خوبی روی ضربان قلبش نداشت. چشمهای خمارش که لبهای خودش خیره بودن، تارهای خیس روی پیشونیش و لبهایی که فاصله کمی از هم داشتن باعث شده بود حس کنه تحملش رو از دست داده.. اون هرچه زودتر سهون رو میخواست و اصلا اهمیتی نداشت که چطور بنظر برسه!

دستهاش رو با بیقراری روی عضله های سهون حرکت داد و با حس انگشتهای سهون روی حفره اش پلکهاش به طور کل روی هم رفتن. انگشتهای کشیده سهون روی حفره اش حرکت میکرد و سعی داشت که اونها رو آروم آروم واردش کنه تا دردی حس نکنه. این خصلت سهون بود که نمیتونست تحمل کنه بکهیونش داره درد میکشه اما وقتی عامل اون درد خودش، دستهاش و اعضای بدنش بودن سهون حاضر بود بخاطرش تمام قوانین رو زیرپا بذاره.. کم کم انگشتهای سردش رو وارد حفره نبض دار بکهیون کرد و همین اتفاق برای آزاد شدن ناله چندباره بکهیون کافی بود.. بدون ملایمت چندین بار انگشتهاش رو توی حفره بکهیون حرکت داد تا بتونه بازترش کنه و نگاهش با دقت اجزای صورت بکهیون رو آنالیز میکرد. پلکهاش روی هم بودن و ابروهاش همزمان با ناله هاش مدام روی صورتش اخم محوی ایجاد میکردن.. لبهاش برای صدا زدن اسم سهون از هم فاصله گرفت و بعد از باز کردن چشمهاش و دادن نگاه پرنیازش به سهون نزدیک لبهاش زمزمه وار و تیکه تیکه به حرف اومد

+نمیتونم.. دیگه نمیتونم.. انجامش بده!

پوزخند سهون از چشمش دور نموند. میدونست سهون از بازی کردن باهاش لذت میبره و خودش هم همینطور بود.. تا وقتی که شخص روبروش سهون بود از انجام دادن هرکاری باهاش لذت میبرد.

سهون کم کم بدنش رو از بکهیون فاصله داد و پاهاش رو بالا کشید. هردو کاملا برهنه بودن و هیچ دغدغه ای برای کندن لباسهاشون نداشتن، به همین سبب عضو سخت شده سهون بعد از خروج انگشتهاش از حفره بکهیون روی اون قرار گرفت و درحالیکه دوباره روی بدن بکهیون خم میشد با احتیاط کمرش رو جلو کشید. بلعیده شدن عضوش توسط حفره بکهیون هوش از سرش پرونده بود و درحالیکه فاصله کمی با صورت بکهیون داشت اخمهاش بشدت توی هم رفت و همزمان با ناله اش که با صدای نفس ها و ناله های بکهیون ترکیب شده بود پلکهاش رو کوتاه روی هم گذاشت. چند لحظه بیحرکت موند و با دادن نگاهش به بکهیونی که اخم بین ابروهاش قصد از بین رفتن نداشت کم کم حرکاتش رو شروع کرد و همزمان باهاش کشیده شدن دستهای بکهیون روی بدنش که قصد داشتن به کتفهاش برسن رو حس کرد. سرعت ضربه هاش رو بیشتر کرد و چیزی که از سریعتر انجام دادنش مطمئن ترش میکرد ناله های پرلذت بکهیون بود که کنار گوشش خالی میشد. بیتوجه به فرو رفتن انگشتهای بکهیون توی کتفش نگاهش رو به چشمهای بکهیون دوخت و دوباره فاصله لبهاش رو باهاش پر کرد. اون دو گوشت صورتی رو بین لبهاش با تشنگی هرچه بیشتر مکید و کم کم دندونهاش هم لبهای بکهیون رو گزیدن. از اینکه ناله های بکهیون رو بین لبهای خودش خفه میکرد نهایت لذت میبرد و همین باعث شده بود لبهاش رو بیحرکت به لبهای نیمه باز بکهیون بچسبونه و حواسش رو بین پایین تنش و صدای بکهیون تقسیم کنه. در همین حین با شنیدن اسمش لای ناله هاش ناخوداگاه گوشه لبش بالا اومد و در جوابش به زمزمه هومی از ته گلوش اکتفا کرد. چهره بکهیون غرق لذت بود و دیگه چی میتونست سهون رو دیوونه تر از اینی که هست بکنه؟

-دوستت دارم

روی لبهاش زمزمه کرد و مسیر لبهای خودش رو به سمت گوش بکهیون کشید

-نه! این جمله برای توصیف حسم کافی نیست

با صدایی که بم تر شده بود مابین ضربه هاش توی گوش بکهیون به زمزمه هاش ادامه داد

-من دیوونتم بکهیون!

گفت و بلافاصله لاله گوش بکهیون رو بین لبهاش کشید. اصلا متوجه نبود داره با بکهیون چیکار میکنه.. اصلا متوجه نبود! چندین بار لاله گوش بکهیون رو مکید و با ناله های بکهیون که بلندتر و ازادانه تر به گوشش میرسیدن همون نقطه ای که درحال ضربه زدن بهش بود رو انتخاب و چندین بار دیگه بهش ضربه زد. با حس مایع گرمی روی شکمش سرش کوتاه پایین اومد و با دیدن عضو بکهیون که درحال خالی شدن بود ضرباتش رو سریعتر ادامه داد. تا آخرین قطره ای که از عضو بکهیون همراه با ناله هاش خالی شد عضوش رو توی حفره اش حرکت داد و طولی نکشید که خودش هم داخل بکهیون خالی شد. هردو نفس نفس میزدن و با ول شدن بدن سهون روی بکهیون ، بکهیون به ارومی پاهاش رو دور کمر سهون حلقه کرد و برای باز شدن فضاش سهون هم عضوش رو از حفره اش بیرون کشید. بکهیون دستهاش رو به موهای پشت سر سهون رسوند و با آرامشی که کاملا با وضعیت قلبهاشون در تناقض بود مشغول نوازشش شد..

+اگه حس تو دیوونگی باشه.. پس حسی که من دارم اسمش چیه؟

با لحن ارومی زمزمه کرد و سرش رو به سمت سر سهونی که توی گردنش فرو رفته بود کج کرد

+فراتر از دوست داشتن، فراتر از دیوونگی، فراتر از پرستش.. این حسیه که من بهت دارم!

لبخندی که سهون زده بود از نگاهش دور موند اما محکم شدن حلقه های دستهای سهون دور کمرش بدنش رو به بدن سهون چسبوند...

پایان فلش بک ,

با قدم‌های بلندش محوطه رو طی کرد و بعد رسیدن به داخل ساختمانی که نزدیک به محوطه بود و برای کارآموز ها ساخته شده بود بلافاصله خودش رو به اتاق استراحتش و حموم رسوند تا دوش کوتاهی بگیره

بعد از گذشت ده دقیقه و خلاصه کردن حمومش بلاخره خودش رو به در حموم رسوند اما قبل از خروج چند بار نفس عمیق کشید. باتوجه به تجربیات چند روز قبل ممکن بود سهون داخل اتاق باشه. استرس داشت و بعد از چند لحظه اخمی بین ابروهاش در تناقض با لبخند کمرنگش شکل گرفت. به آرومی دستگیره رو فشرد و با ورود به اتاق نگاهش رو به تخت داد تا سهون رو اونجا پیدا کنه، اما در کمال تعجب هیچکس نبود.. لبخندی که روی لبهاش بود کم کم از روی صورتش محو شد و نگاهش رو دوروبر اتاق چرخوند. سهون برای دیدنش حتی مشتاق هم نبود و چقدر این جمله قلبش رو به درد میاورد..
قدمهای آرومش رو به سمت آینه کشید و با حوله‌ی مخصوصش که کنار آینه بود سرش رو خشک کرد. سهون حق داشت که باهاش اونطور رفتار کنه.. خیلی بی دلیل بهش پریده بود و دقیقا دست روی چیزی گذاشته بود که سهون ازش متنفر بود. داشت غرق افکارش میشد که با باز شدن در سرش رو به سمتش برگردوند و با تصور اینکه سهونه لحظه‌ای تنفس رو از یاد برد.. اما باز هم تیرش به تاریکی خورده بود!

:اوه.. متاسفم! فکر کردم سهون اینجاست.. اما باهام تماس گرفت و گفت بری توی ماشین. حدس میزنم که خسته‌ست و میخواد زودتر بره خونه.. چون خیلی بیحوصله حرف زد

در جواب حرفهای جکسون کوتاه سرش رو تکون داد و لبخند کمرنگی بهش زد

+ممنون

جکسون متقابلا لبخندی زد و بدون زدن حرفی از اتاق خارج شد. میدونست که چیزی بین اون دو نفر درست نیست و از طرفی به خودش حق دخالت نمیداد، پس خودش رو بیخیال نشون داد و از اتاق دور شد. طولی نکشید که بکهیون هم از اتاق استراحت خارج شد و اصلا نفهمید که چطور ساختمان عمارت رو پشت سر گذاشته. تنها چیزی که توی ذهنش مونده بود این بود که لحظه‌ای برای حرف زدن با ارباب کاتانو توی راهش متوقف شده بود و حتی حرفهایی که شنیده و زده بود رو هم فراموش کرده بود.. بلاخره با دیدن ماشین توی چند قدمیش سریعتر از قبل خودش رو بهش رسوند و قبل از اینکه در رو باز کنه چهره‌ی سهون رو از توی شیشه آنالیز کرد.. به طرز وحشتناکی دلتنگش شده بود اما با حالتی که از سهون داشت میدید حرفهای جکسون یک دور توی ذهنش مرور شد.. پلکهاش روی هم بود و سرش رو از پشت به صندلی تکیه داده بود. یکی از پاهاش مدام به کفی ماشین برخورد میکرد و بکهیون به خوبی میدونست که این عادت سهون فقط وقتهایی که بی‌حوصله و عصبیه به سراغش میاد. در رو به آرومی باز کرد و بعد از اینکه توی ماشین نشست هیچ تغییری توی حالت سهون ندید.. از این رفتارهای سهون میترسید.. دیدنشون اون رو درست یاد زمانی مینداخت که به تنهایی توی دریایی که توش افتاده بود دست و پا میزد و هرچقدر که دستش رو برای گرفتن دست سهون دراز میکرد نمیتونست خودش رو از غرق شدن نجات بده..

+هون؟

بلاخره با صدای زمزمه‌وارش سکوت رو شکست و بدنش رو به سمت سهون کج کرد

+حالت خوبه عزیزم؟ خسته‌ای؟

سهون بدون اینکه سرش رو از روی صندلی جدا کنه اون رو سمت بکهیون برگردوند و به چشمهاش خیره شد. قصد نداشت هیچ حرفی بزنه و بی کنترل روی حالات صورتش اخم محوی بین ابروهاش شکل گرفت. دست بکهیون به آرومی بالا اومد و انگشتهاش رو قاب خط فک سهون کرد

+میخوای من رانندگی کنم؟ خیلی خسته به نظر میای.. اتفاقی افتاده؟

حرفهایی که میزد اصلا تراوشات ذهنش نبود. ناخواسته اونها رو به زبون میاورد و این به خوبی نشون دهنده بیقراری هاش برای گرفتن توجه سهون بود.. چند لحظه‌ای توی سکوت گذشت تا اینکه سهون مچ دست بکهیون رو گرفت و به آرومی لبهاش رو روی انگشتهای بکهیون چسبوند. بوسه‌ی کوتاهی روی انگشتهاش کاشت و بعد از قرار دادن دست بکهیون روی رونش استارت ماشین رو زد تا اون رو از پارک دربیاره. درست بود که سهون دستش رو بوسیده بود اما برگشتن دستش به روی پای خودش نشونه‌ای از پس زدن بود.. نبود؟

+میخوای باهام حرف بزنی؟ چیزی داره اذیتت میکنه؟

سهون فرمون رو به سمت در خروجی عمارت چرخوند و در همون حال با صدایی که بم تر شده بود زمزمه کرد

-اگه میتونستم بگم دلیلی نداشت که ازت پنهانش کنم

درست حرف بکهیون رو به خودش برگردونده بود.. بکهیون هم درست حدس زده بود. سهونش از همین اتفاق ناراحت شده بود

+من.. من واقعا معذرت میخوام هون! دست خودم نبود.. واقعا عصبی بودم و کنترلی روی تن صدام نداشتم.. معذرت میخوام..

با استرس کلمات رو پشت هم ردیف کرد و در همین حین که داشت حرف میزد نگاهش حرکت سر سهون رو رویت کرد

-مشکلی نیست الهه‌ی من. باهم حلش میکنیم

صدای آروم و لحن خونسردش دقیقا چیزی بود که بکهیون هزاران هزار برابر بیشتر از عصبانیتش ازش میترسید.. اونقدر حواسش پرت سهون شده بود که اصلا متوجه نبود راهی که درحال طی شدنه راه عمارت خودشون نیست. با توقف ماشین روبروی یک فروشگاه گل‌فروشی بلاخره تونست از افکارش دست برداره و هنوز کامل دوروبرش رو آنالیز نکرده بود که با خروج سهون از ماشین و بسته شدن در پشت سرش نگاهش رد شدن اون مرد از روبروی ماشین و ورودش به داخل فروشگاه رو دنبال کرد. هیچ ایده‌ای راجب کارهاش نداشت و حتی سهون هم به خوبی میدونست که بکهیون چقدر از این طرز رفتارش واهمه داره.. طولی نکشید که سهون با گلی بزرگ که گلبرگهای سفید داشت خودش رو به ماشین رسوند و اون رو روی صندلی عقب ماشین جا داد. سوار ماشین شد و بلافاصله بعد از استارت زدن پاش رو روی پدال گاز فشرد تا هرچه سریعتر به مقصد برسه

+کجا داریم میریم؟

به آرومی زمزمه کرد اما انگار سهون سکوت رو بر حرف زدن ترجیح داده بود. به دقت رانندگی میکرد و توجهی نسبت به بکهیون که کنارش بهش خیره شده بود نشون نمیداد. بکهیون در انتظار شنیدن جمله‌ای یا حتی کلمه‌ای از سهون بهش خیره بود اما هیچ واکنشی نمیدید.. لبهاش رو به آرومی روی هم فشار داد و نگاهش رو به سمت شیشه روبرو برگردوند. آسمون تاریک شده بود اما هنوز چند دقیقه‌ای به شب مونده بود. بعد از خروج چند مایلی از میلان ، با رسیدن به مقصد موردنظر ، سهون ماشین رو کنار جاده متوقف کرد و بعد از خروج از ماشین گل رو برداشت و دقیقا همین زمان بود که بکهیون هم فهمیده بود سهون برای چی اون گل رو خریده. اونها حالا در کنار هم، درست بالای سر آرامگاه چانیول ایستاده بودن..
سهون به آرومی گل رو در کنار سنگ قبر گذاشت و دوباره ایستاد تا دستهاش رو روبروی بدنش به هم قفل کنه

-اگه هیچوقت با من آشنا نمیشد الان اینجا نبود

سکوتی که بینشون بود با صدای آروم سهون شکست و باعث شد نگاه بکهیون به سمتش بالا بیاد

-اگه هیچوقت با من آشنا نمیشد زندگی خوبی با دختری که عاشقش بود میساخت. اگه هیچوقت با من آشنا نمیشد عاشق تو نمیشد بکهیون

سرش رو بالا آورد و نگاه چشمهای قرمزش رو به بکهیون دوخت. بکهیون هم حالش بهتر از سهون نبود.. با هر جمله ای که میگفت تیری به قلبش فرو می‌رفت و تنها چیزی که میدونست قطعا از پا درش میاره ضعفی بود که سهون در نبود چانیول داشت. اما جمله‌ی آخرش چیزی نبود که بکهیون انتظارش رو میکشید.. عاشق شدن؟

-مقصر من بودم. مقصر اینکه چانیول هیچوقت به کسی که عاشقش بود نرسید من بودم. مقصر مرگ بهترین دوستم، من بودم..

تکخندی زد و دستش رو توی جیبش فرو برد. کاغذ تا شده‌ای از داخلش بیرون آورد و در همون حین ادامه داد

-اینو توی خونه‌اش پیدا کردم.. روزی که برای جمع کردن وسایلش رفته بودم

کاغذ رو به سمت بکهیون گرفت. بکهیون که هنوز فرصت تحلیل و هضم حرفهاش رو هم بدست نیاورده بود با دستهای لرزونش به آرومی کاغذ رو باز کرد و با وجود چشمهای تار و پرش شروع به خوندن تک به تک جملات داخلش کرد..

"هی رفیق.. رفیق چندین و چند ساله‌ی من! اوه سهون احمق و کله شق.. نمیدونم قراره اینا رو چه زمانی بخونی. شاید زمانی که مثل احمقا وسط راه ولت کردم و رفتم، وقتی که تصمیم گرفتم از تو و بکهیون دور باشم بخاطر اینکه آزاری بهتون نرسونم. امشب اتفاقی افتاد که هیچوقت نباید رخ می‌داد. این نامه رو درحالیکه تو توی زندانی دارم مینویسم.. الان ساعت 3:20 دقیقه بامداده. من هنوز خوابم نبرده و با کلی فکر تصمیم گرفتم اینو برات بنویسم. من اصلا رفیق خوبی نیستم.. بهت قول داده بودم مراقب تنها دارایی ارزشمندت باشم اما هیچوقت نتونستم مسئولیتی که بهم سپرده بودی رو به درستی انجام بدم. بکهیون امشب رو هم مثل هرشب مست کرده بود. بیقراری میکرد و منم میدونستم که بعد از ورود به خونه قراره با چه صحنه ای مواجه بشم. بکهیون روی مبل وسط پذیرایی، لابه‌لای کلی شیشه ویسکی افتاده بود و با خودش حرف میزد. وقتی وارد خونه شدم من رو دید و اونقدر مست بود که فکر کرده بود تو از شرکت برگشتی. اسمت رو خطاب به من صدا زد و بعد از اون.. من رو بوسید. چرا بهت دروغ بگم؟ منم ادامه دادم.. اما به چشم های بکهیون که از جونم برام عزیز ترن قسم میخورم که نذاشتم اتفاق دیگه‌ای بینمون بیفته! بکهیون درست مثل شیشه‌ی شکننده‌ای میمونه که تنها محافظش تویی. مثل سیگاری میمونه که شعله‌ی روشن کننده‌اش تویی. بکهیون برای من مثل مخدری میمونه که تمام مغزم رو در بر گرفته.. همین دلایل باعث میشن هیچوقت نخوام ببینم که خم به ابروش اومده. بخاطر اشتباهی که مرتکب شدم معذرت میخوام. نمیتونم توی این وضعیت تو رو به حال خودت ول کنم و برم. مطمئن میشم که همه چیز خوب پیش بره و بعد از اینجا میرم. من بخاطر بکهیون هیونا رو شکستم.. بخاطر حسی که نمیتونم توی قلبم خفه‌اش کنم از دیدنت و حرف زدن باهات خجالت میکشم و کمترین کاری که میتونم بکنم اینه که فعلا همه چیز رو به حالت قبل برگردونم. از دور حواسم به تو و بکهیون هست. شما درست مثل خانواده‌ی من میمونین. خانواده‌ای که هیچوقت نداشتمش. اما همه چیز رو خراب کردم. عاشق فردی شدم که معشوقه‌ی بهترین دوستم بود. دست خودم نبود. دوستش دارم، واقعا دوستش دارم اما هیچوقت اجازه نمیدم بخاطر من اتفاقی بین تو و اون بیفته.. تو و بکهیون، هردوتون، برای همیشه توی قلب من باقی خواهید موند. حتی بعد از مرگم هیچوقت فراموشتون نمیکنم. هرجا که باشم حواسم هست، به اینکه خانواده‌ی سه نفرمون، چطور باعث شد طعم واقعی عشق رو بچشم. من واقعا بخاطر کاری که در نبودت کردم معذرت میخوام رفیق، از اینکه از اعتمادت سواستفاده کردم معذرت میخوام. از طرف پارک چانیول. "

حالا این اشک های بکهیون بود که به نوبت از روی صورتش به روی زمین سرد میریخت.. کاغذ رو دوباره به حالت قبل تا کرد و اون رو به سمت سهون گرفت. اشکهاش رو از روی صورتش پاک کرد و چند لحظه پلکهاش رو روی هم فشرد تا با چند نفس عمیق، آرامش رو به خودش و قلبش برگردونه اما غیرممکن بود..

+م-من.. متاسفم.. واقعا معذرت میخوام!

همزمان با زمزمه های آرومش کم کم خم شد. به روی زانوهاش نشست و کف دستش رو به آرومی روی سنگ سفید رنگ قبر چانیول کشید..

+من.. اون روزا متوجه هیچی نبودم. حتی از عصبانیت سرش داد می‌کشیدم.. بخاطر اینکه برای آزادی تو مدرکی پیدا نمیکرد سرزنشش میکردم.. اما اون واقعا در مقابل تمام کارهایی که ازم سر میزد صبر میکرد.. مدام بهم امید میداد که تو رو از زندان بیرون میاره و من باهاش اینکارو کردم... باورم نمیشه! باورم نمیشه باهاش اینکارو کردم..

با صدایی که بخاطر بغض تُنش بالا و پایین میرفت کلمات رو به گوش سهونی که بالای سرش ایستاده بود و نگاهش میکرد رسوند. کم کم سرش رو به پایین خم کرد و پیشونیش رو به سنگ سرد روی زمین تکیه داد

+متاسفم که بهت توجهی نداشتم.. عذرخواهی کردن الان هیچ دردی رو برای ما دوا نمیکنه اما معذرت میخوام چان.. صدامو میشنوی؟

با صدایی آروم و پر التماس نزدیک به زمین زمزمه کرد و چشمهای خیسش رو روی هم گذاشت. سهون هم در کنارش روی زمین چهارزانو نشست و نگاهش رو به اسم حک شده چانیول روی سنگ داد

-همین کابوس رو میدیدی، درست میگم؟

بکهیون چند لحظه مکث کرد و پلکهاش رو از هم فاصله داد. سرش رو بالا آورد و نگاه چشمهاش رو به سهونی که به سنگ خیره بود دوخت

-بخاطر همین آوردمت اینجا. دیشب، پریشب و شب های قبلش، از وقتی که کابوست شروع شد هربار اسم چانیول رو زمزمه میکردی. اوایل نمیدونستم باید به چی ربطش بدم، اما وقتی زمان گذشت همین نامه توی ذهنم تداعی شد و حدس زدم که ممکنه مربوط به همین اتفاق باشه. حدسم درست بود؟

بکهیون با ناباوری به سهون خیره بود. حتی فکرش رو هم نمیکرد که کابوسی که درحال عذاب دادنش بود واقعیت داشته باشه و از طرفی هیچ دلیلی برای این اتفاق پیدا نمیکرد. سرش رو به آرومی به تایید حرف سهون حرکت داد و نگاهش رو مجددا به سمت سنگ قبر برگردوند

+هیچی یادم نمیاد.. از اون شب و از اون اتفاق هیچی یادم نمیاد. تنها چیزی که یادمه اینه که شبا وسط کلی شیشه ویسکی میخوابیدم و صبح روز بعد روی تختم بیدار میشدم..

-اون احمقِ عوضی که منو وسط راه ول کرده و رفته عاشق تو بوده. اینم میدونستی؟

سهون نگاهش رو به بکهیون دوخت و با دیدن تکذیبش تکخندی زد

-اما برای من واضح بود. خودخواهانه راجبش فکر کردم. اگه به روش میاوردم و میگفتم که خبر دارم مطمئنم به حرفهایی که داخل نامه‌اش زده بود عمل میکرد و من این رو نمیخواستم. اون روزها.. روزهایی که تازه با هم آشنا شده بودیم و پاتوقمون کلاب‌های شبانه بود کسی که همیشه توی شرکت حواسش به حال و احوالاتم بود چانیول بود. بعد از تو، دومین نفری که از همه پستی بلندی های زندگیم خبردار میشد اون بود. اون هم.. برای من مثل خانواده بود. اما راجب کابوس تو و اتفاقی که اون شب افتاده..


مکث کوتاهی کرد و این بکهیون بود که با قلبی که به دور از حالت عادی میتپید بهش خیره شده بود..

-در طی این چند روز خیلی راجبش فکر کردم. چیزی که در آخر مغزم رو از فکر کردن متوقف میکرد این بود که همه اینا تقصیر منه. اون پنج ماه میتونست بهترین پنج ماه زندگی هردومون باشه اما این مشکل من بود که دیر متوجه احساساتم شدم. حق رو نه به تو میدم و نه به چانیول.. اما میدونم که مقصر منم. نباید درست چند روز قبل از شروع شدن این اتفاقات اونجوری رفتار میکردم.. اما دست خودم نبود

سهون کمی خودش رو به سمت گلی که خریده بود کشوند و بعد از کندن چند گلبرگ سفید اونها رو روی سنگ قبر رها کرد

-اما راجب چانیول.. باید خودش جرئت میکرد و بهم میگفت که این حس رو بهت داره. تا منم یه فصل کتکش میزدم و مینداختمش تو خونه‌ی هیونا

بکهیون با اخم محوی که بین ابروهاش جا خوش کرده بود تکخند کوتاهی زد و نگاهش گلبرگ‌های سفید رنگی که از دست سهون رها میشدن رو آنالیز کرد. هنوز هم ضربان قلبش به حالت عادی برنگشته بود..

-دلم به طرز وحشتناکی برای بحث کردن باهات تنگ شده پارک کوچک

سهون به آرومی زمزمه کرد و گوشه‌ی لبش خیلی محو بالا اومد

-میدونم که حواست حتی الان هم بهمون هست. هرجا که هستی لبخند بزن، این یه دستور از طرف رئیس اوهه

بکهیون برای بار دوم هم کوتاه خندید و کم کم مثل سهون چهارزانو نشست. سهون نگاهش رو به بکهیونی که خیسی چشمهاش و غم توی چهره‌اش هنوز هم مشخص بود داد و شستش رو به آرومی به زیر چشمش کشید

-میتونم درک کنم چه حس بدی داری. اما اجازه نداری بخاطر چانیول گریه کنی یا عذاب وجدان داشته باشی، درسته که کار سختی ازت میخوام اما میدونی که اون خوشحالی هردومون رو میخواد بکهیون

بکهیون به ناچار لبخند کمرنگی روی لبهاش کشید و سرش رو به تایید حرف سهون حرکت داد. با اینکه توی ذهنش آشوب به پا بود اما مجبور بود جلوی سهون خودش رو خوب جلوه بده.‌. مجبور بود به حرفش گوش بده چون همشون درست بودن. چیکار میتونست بکنه؟ حالا که چانیول نبود چطور ازش بخاطر همه‌ی کارهاش معذرت خواهی میکرد؟ نمیدونست.. اینکه چانیول رو حتی یک روز هم فراموش نکنه کافی بود؟..

-از حالا به بعد فقط راجب خاطرات خوبی که توی خانواده‌ی سه نفرمون داشتیم حرف میزنیم..

بکهیون با شنیدن صدای سهون دست از افکارش کشید و نگاهش رو به مرد روبروش داد. سهون سرش رو بالا کشید و رو به آسمونی که حالا تاریکِ تاریک شده بود و فقط ستاره ها درخشانش کرده بودن با صدای بلندی فریاد زد

-قبوله پارک چانیول؟

لبخندی روی لبهاش کشید و بعد از نیم نگاهی به بکهیون گل کنار سنگ رو روی سنگ قرار داد. در کنار آرامگاه چانیول و روی چمن های سرد زمین دراز کشید و به تبعیت از اون، بکهیون هم طرف دیگه‌ی آرامگاه رو اشغال کرد..



" این زمان، زمانی بود که اون دو نفر اعتقاد داشتن چانیول در کنارشونه. میدونستن اگر بشکنن و استرسی به جونشون بیفته چانیول به حرفهاشون گوش خواهد داد ، اگر روزی از دنیایی که توی اون زندگی میکنن خسته بشن تمام چیزی که نیاز خواهند داشت شخص سوم خانواده‌ی کوچیکشون بود. اون دونفر میدونستن که وقتی که آب در میان خشکی جاری بشه، میتونن چانیول رو نزدیک بهش پیدا کنن. چانیول کسی بود که اونها رو در میان تمام غمها و دردهایی که داشتن به عنوان خانواده‌اش انتخاب کرد. حالا اونها میدونستن وقتی که آسمان و تمام دنیا توی آتش غرق بشه، میتونن همراه با چانیول تا هرجایی که میخوان فرار کنن و با خنده فریاد بزنن. اونها تا ابد در کنار هم خواهند موند. پیوند اون خانواده‌ی سه نفره ، حتی با مرگ هم شکسته نشد. "

Continue Reading

You'll Also Like

429K 17.5K 61
╰┈➤ *⋆❝ 𝐢'𝐝 𝐫𝐚𝐭𝐡𝐞𝐫 𝐧𝐨𝐭 𝐥𝐨𝐬𝐞 𝐦𝐲 𝐜𝐨𝐟𝐟𝐞𝐞 𝐭𝐚𝐛𝐥𝐞 𝐚𝐬 𝐚 𝐫𝐞𝐬𝐮𝐥𝐭 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮 𝐩𝐢𝐬𝐬𝐢𝐧𝐠 𝐨𝐟𝐟 𝐭𝐡𝐚𝐭 𝐭𝐢𝐦𝐞-𝐛...
905K 41.4K 175
𝒊𝒏 𝒘𝒉𝒊𝒄𝒉 the boy who lived falls for the girl who had no one
870K 40.4K 61
Taehyung is appointed as a personal slave of Jungkook the true blood alpha prince of blue moon kingdom. Taehyung is an omega and the former prince...
580K 13K 40
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.