Mirage

By ByunAbner

2.4K 598 747

رابطه‌اش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی مید... More

Life with his thoughts
A right or wrong decision?
First trip with him..
Is he the same as Sehun?
Suppressed emotions
The first person to hear his truth
rebirth
His laughing..
First kiss after 5 months
his red lips
We became one
Where is my God?
his bloody face
Savior
His support
"This isn't real.."
always be with you
"I must never see his tearful eyes"
their story
to save him
do you know he?
past of that strange man
Mr. Catano's mansion
Start again
Hidden emotions , false reasons
first meeting after one years
Last day
Memories
fake love
sweet lies
false hope
Party for four!
You're mine.
New plan
New nut
Risk
best day?
for him
Forgotten love
he's dreaming
miss you
They shouldn't be seen
second mistake
again , me & you
expectation
the pain
after story ‌"Those 3 people"

Sinner (Last part)

59 10 18
By ByunAbner

 قدم‌های بلندش رو با سرعت به داخل عمارت برداشت و بیتوجه به کوبیده شدن در پشت سرش نگاهش دوروبرش رو آنالیز کرد تا سریعا جکسون یا جونگین رو پیدا کنه

:هی سهون! اینجا چیکار میکنی؟ چیشده؟

با شنیدن صدای جونگین بلافاصله سمتش برگشت و بیتوجه به جکسونی که پشت سرش توی آشپزخونه درحال بلند شدن از روی میز بود با عصبانیت بازدم عمیقش رو بیرون داد تا ریتم تند نفس هاش رو کنترل کنه

-کجاست؟

جونگین با تردید نیم نگاهی به جکسون انداخت اما قبل از اینکه بخواد تایید اون رو بگیره با صدای فریاد سهون دوباره سمتش برگشت

-دارم ازت میپرسم اون عوضی کجاست؟؟

:باشه آروم باش.. توی زیرزمینه

با دست اشاره کوتاهی به راه پله ای که به زیرزمین ختم میشد کرد و سهون بدون اینکه منتظر چیزی باشه خودش رو به راه پله رسوند. به تندی راه پله رو به پایین طی کرد و بلافاصله بعد از باز کردن در اون رو پشت سرش کوبید و اولین چیزی که نگاه چشمهاش رو به خودش دوخته بود لوهانی بود که نشسته به دیوار تکیه داده بود..

-احمق عوضی!

هنوز از باز شدن چشمهای لوهان ثانیه‌ای نگذشته بود که با مشت محکمی که سهون به گونه‌اش زد صورتش به طرفی پرت شد..

-بهت اخطار داده بودم! نداده بودم؟ الان که زندگیمو به گند کشیدی راحت شدی؟؟

بلافاصله بعد از جمله آخرش همینطور که سمتش خم میشد مشت دیگه ای به طرف مقابل صورتش زد و بیتوجه به صدای ناله های لوهان درحالیکه خشم تمام کنترلش رو ازش گرفته بود ادامه داد

-چطور تونستی بهش دست بزنی؟ چطور تونستی به دلیل سرپا موندنم آسیب بزنی؟ چرا به خودت اجازه همچین غلطیو دادی لوهان ها؟

شمار ضربه هایی که همزمان با ادا کردن کلمات به صورتش میزد داشت از دستش در میرفت... اونقدر عصبانی بود که خونی شدن بینی و لب لوهان و حتی درد استخون های دست خودش هیچ اهمیتی براش نداشت. بلاخره صاف ایستاد و همینطور که نفس نفس میزد و به عقب قدم برمیداشت به لوهانی که به سختی سرش رو ثابت نگه داشته بود خیره شد

-بهترین دوستمو ازم گرفتی! میخواستی به خانواده‌ام آسیب بزنی و از همه مهم تر.. اون دستای کثیف و بی مصرفت به بکهیون من خورده!

دستهاش رو با کلافگی به موهاش رسوند و همینطور که محکم چنگشون میزد چشمهاش رو بست

-دارم بخاطرت همه چیزمو از دست میدم! اول از همه قلبی که برات میزد رو زیر پات له کردی و بعد اون میخواستی تمام داراییمو ازم بگیری.. باورم نمیشه.. باورم نمیشه به توئه عوضی دل باخته بودم!

همینطور که جمله آخرش رو به گوش لوهان میرسوند دوباره به سمتش برگشت و اینبار با نهایت حرصی که داشت پاش رو به صورتش کوبوند

-زنده‌ات نمیذارم! قسم میخورم میکشمت!

+چرا.. انجامش نمیدی؟

با صدای گرفته ای درحالیکه صورتش به سبب لگد سهون فاصله چندانی با زمین نداشت زمزمه‌اش رو به گوشش رسوند و باعث شد دوباره سهون به سمتش خم بشه

-یادت رفته بهت چی گفتم؟ گفتم زندگی تو به این راحتی تموم نمیشه

خیره به چشمهای لوهان کف پاش رو روی ساعد دستش گذاشت و با تمام توانش اون رو فشار داد..

-همون چاقویی که صورت بکهیون منو خش انداخت.. همون چاقویی که باهاش دستای ظریفش خونی شد رو اونقدر توی سینت فرو میکنمو درمیارم تا نشونت بدم دارم بخاطر دیدن بکهیون توی اون وضعیت چه دردی میکشم!

لوهان با چهره‌ای در هم رفته از درد تکخندی زد و همینطور که سعی داشت دندون های قرمزش رو از دید سهون پنهان کنه کمی لبهاش رو به هم فشار داد

+بکهیونِ تو.. حتما خیلی حالش بده!

سهون چند لحظه توی سکوت درحالیکه تنها چیزی که باعث حرکتش شده بود نفس هاش بود بهش خیره شد و کم کم لبهاش به دو طرف برای خندیدن کش اومدن.. مطمئن بود هیچوقت تا به الان به این اندازه عصبی نشده!

-حالش فقط به یه نفر ربط داره و اون یه نفر منم!

دوباره کف پاش رو به ساعد لوهان فشرد و همینطور که صدای ناله لوهان بلند شده بود یکی از دستهاش رو جلو آورد و فکش رو گرفت تا صورتش رو سمت خودش برگردونه

-به هرکس اجازه بدم اسمش رو به زبون بیاره به تو دیگه اجازه نمیدم! بدترین بلاها رو سرت میارم تا توی زندگی بعدیت، حتی فکر اینکه به دارایی های ارزشمند من دست درازی کنی به ذهنت نرسه!

لوهان چند لحظه بدون حرفی بهش خیره شد و اخمهاش کم کم در هم رفتن

+مگه ازت چی خواستم؟ خواستم دوباره بهم برگردی.. خواستم دوباره بدستت بیارم!

-میخواستی با آسیب زدن به بکهیونی که از جونم برام با ارزش تره بدستم بیاری؟ میخواستی با کشتن پدر و مادرم و نابود کردن زندگیم بدستم بیاری؟

+من.. اول به فکر انتقام بودم! اما میدونم دیر متوجه احساساتم شدم

سهون تکخندی زد و سرش رو پایین انداخت

-هر احساسی بهت داشتم برای چندسال پیش بود. الان فقط میدونم که ازت متنفرم! فقط میخوام بکشمت.. فقط میخوام درد کشیدنتو ببینم!

+فقط منو بکش!

سهون با چهره ای که حالا رنگ جدیت گرفته بود سرش رو بالا آورد و نگاه چشم های بی حسش رو به چشمهای قرمز لوهان داد

-فکر میکنی به همین راحتی اینکارو میکنم؟ قطعا اینطور نیست. بکهیون من هنوز داره بخاطر تو روی تخت بیمارستان درد میکشه! با این وجود امکان نداره بذارم تو اینجا راحت نفس بکشی!

+از کی انقدر برات مهم شده؟ من اون کسی بودم که دوستش داشتی!

-من فقط احمق بودم! احمق بودم که فکر میکردم امکان نداره کسی جز تو رو دوست داشته باشم.. احمق بودم که اون زمان مدام دنبال تو بودم و چشمام توجهی که بکهیون بهم داشت رو نمیدید.. احمق بودم که عشقمو به پای کسی ریختم که تمام مدت قصد کشتنمو داشته!

با فشار صورت لوهان رو به عقب ول کرد و به آرومی از روی پنجه هاش بلند شد

-اما الان احمق نیستم. الان فهمیدم تو بی ارزش و رقت انگیز ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم!

نمیدونست با حرفهاش چه بلایی سر لوهان میاره.. چیزهایی که لوهان داشت می‌شنید از شکنجه هم براش بدتر بود. چشمهاش رو با کلافگی بست و سرش رو روی زمین رها کرد

+درست میگی! رقت انگیزم.. واقعا رقت انگیزم. لیاقت عشقت رو نداشتم و لیاقت اینکه دوستت داشته باشم رو هم ندارم. همه‌ی اینا رو بهتر از تو میدونم.. لطفا بس کن! من هرکسی که داشتم رو از دست دادم.. تو، جونگین و مادرم که باعث همه ی این اتفاقات بود! همش بخاطر اینه که من رقت انگیزم.. من لیاقت هیچی رو ندارم سهون!

سهون درحالیکه با صدای آرومی مدام میخندید قدم هاش رو به سمت میزی که گوشه‌ی زیرزمین بود رسوند و کتی که بنظر میومد صاحبش لوهانه رو برداشت. توی جیبهاش رو گشت و راضی از اینکه به چیزی که میخواست و دقیقا برحسب حدسیاتش بود رسیده بود پاکت سیگار و فندک همیشگی لوهان رو بیرون آورد و بعد از انداختن کت روی میز مشغول برداشتن یه نخ سیگار و روشن کردنش با فندک شد

-خوشحالم که میدونی لیاقت هیچی رو نداری

دود سیگار رو همزمان با انداختن فندک روی میز از بین لبهاش خالی کرد و سرش رو بالا گرفت. لوهان درحالیکه از پشت سهون رو برانداز میکرد کاملا بدن بیجونش رو روی زمین رها کرد و به آرومی به حرف اومد

+اما من واقعا دوستت دارم!

سهون چند لحظه پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و با مکث قابل توجهی سمت لوهان برگشت. به آرومی به طرفش قدم برداشت و دوباره کنارش روی پنجه‌ی پاهاش نشست

-دوستم داری؟

بعد از اینکه لوهان سوالش رو با حرکت سر تایید کرد تکخندی زد و متقابلا سرش رو تکون داد. نگاهی به سیگار بین انگشتهاش انداخت و بعد از برانداز بدن لوهان که با پیرهن مشکی رنگ و شلوار جین پوشیده شده بود به آرومی پیرهنش رو بالا زد تا شکمش رو ببینه

-من دیگه اون اوه سهون احمق نیستم که به خودم بیام و ببینم خام حرفات شدم

سیگارش رو به آرومی به شکم لوهان نزدیک کرد و بلافاصله تهش رو به شکمش چسبوند و همین اتفاق برای دراومدن صدای فریاد لوهان کافی بود..

-هرچقدر بهم علاقه داشته باشی بازم کسی که بی چون و چرا انتخابش میکنم بکهیونه

نگاهش رو به طرف صورت جمع شده لوهان برگردوند و ته سوخته‌ی سیگارش رو بیشتر توی شکمش فرو برد

-تنها کسی که منو از باتلاقی که توش درحال دست و پا زدن بودم نجات داد اون بود. تنها کسی که معنای کلمه عشق و خوشبختی رو بهم یاد داد اون بود. کسی که باعث شد اوه سهون اصلی بیدار بشه و به خودش بیاد اون بود. تو هیچ ویژگی مشترکی باهاش نداری، تو فقط یه مزاحمی که درست وسط زندگی من پیداش شده و به رقت انگیزترین شکل ممکن بهم ابراز علاقه میکنه..

به آرومی به سمت صورت لوهانی که با چشمهای پر و اخم بهش خیره شده بود خم شد و زیرلب زمزمه کرد

-و من کسیم که قراره اونو بکشه!

لوهان درحالیکه از سوختگی پوستش درحال فشردن پلک‌هاش به هم بود نفس های کم اومده‌اش رو با دم و بازدم عمیقی جبران کرد و با صدای تحلیل رفته ای به حرف اومد

+میتونم دوباره همون لوهانی بشم که دوستش داشتی! واقعا میتونم! برای همین میخواستم بکهیونو ازت بگیرم..

سهون بلافاصله بعد از شنیدن اسم بکهیون و تحلیل جمله لوهان سیگارش رو به گوشه‌ای انداخت و دوباره مشتش رو به صورت لوهان کوبید..

-بهت گفتم اسمشو به زبون نیار!

ناله‌ی لوهان بار دیگه فضای زیرزمین تاریک رو پر کرد و بدنش رو کاملا رها به روی زمین انداخت. سهون با نگاه خیره‌ای درحال دنبال کردن حرکاتش بود و بعد از اینکه بلند شد بیتوجه به جونگینی که روی راه پله ایستاده و درحال تماشای اتفاقات بود چاقویی که روی میز قرار داشت و ظاهراً از لوهان گرفته شده بود رو برداشت و دوباره به سمت لوهان برگشت

-خودت بگو! چندبار لازم داری با این چاقو بدنتو سوراخ کنم؟

همینطور که با عصبانیت میغرید داشت با قدمهای بلندش خودش رو به لوهان میرسوند که با اسیر شدن بازوش بین انگشتهای جونگین نگاه چشمهای قرمزش رو به لوهانی که بهش خیره بود دوخت و بدنش مدام خودش رو جلو میکشید تا از بین دستهای جونگین رها بشه

:سهون بس کن!

سهون با همون عصبانیت به سمت جونگین برگشت و با ارومترین لحن ممکن زمزمه کرد

-تو دخالت نکن! اون باید تقاص تمام زخمایی که روی بدن بکهیون به جا گذاشته رو پس بده! من باید انتقام چانیولو ازش بگیرم!

×فکر میکنی بکهیون و چانیول با این کارت حالشون خوب میشه؟

صدای جکسون و قدمهایی که به روی پارکت چوبی زیرزمین برمیداشت سکوت اتاق رو شکست و کمی دورتر از سهون و جونگینی که به هم خیره بودن متوقف شد

×اوه سهونی که دوست قدیمیش رو با ضربه های متعدد چاقو میکشه.. شنیدن این خبر برای بکهیون خیلی خوشایند نیست. قطعا چانیول رو هم دوباره زنده نمیکنه

همینطور که گوشش به حرفهای جکسون بود لبهاش رو با فشار به هم کشید تا بتونه آرامشش رو حفظ کنه و همزمان با بستن چشمهاش سرش رو پایین انداخت. جکسون درست می‌گفت. چطور قرار بود این رو به بکهیون بگه؟ میدونست اون مرد به این اندازه بی رحم نیست که کار سهون رو تحسین کنه و با وجود قول هایی که به هم داده بودن قطعا قرار نبود واکنش خوبی ببینه..

×خشمت رو کنترل کن و فقط بکشش. نه با شکنجه یا هرچیزی که میدونی نمیتونی به بکهیون بگیش

چند لحظه‌ای چشمهاش بسته موندن تا بتونه نفسهاش رو روی ریتم برگردونه و به آرومی سرش رو بالا کشید تا لوهان رو ببینه. با تمام وجود ازش متنفر بود و این نفرت به طرز وحشتناکی روی رفتارهاش تاثیر گذاشته بود..

دستش به آرومی توسط جونگین رها شد. بدون اینکه حرکتی کنه به لوهان خیره بود و فکرش بشدت مشغول به اینکه باید چیکار کنه.. اما واضح بود. خشم کاملا چشمهاش رو کور کرده بود و از اینکه جکسون اون رو به خودش آورده ممنون بود.. طولی نکشید که جکسون خودش رو به کنار سهون رسوند و بعد از برداشتن تفنگ از روی میز اون رو به سمت مرد کنارش گرفت

×قبل از هرکاری فکر کن. به خودت، به افراد ارزشمندت و به زندگیت

سهون بدون اینکه نگاه خیره‌اش رو از روی لوهان برداره تفنگ رو از دست جکسون گرفت و مشغول پر کردن خشابش شد. جکسون نگاهش رو به سمت لوهان برگردوند و اخمی بین ابروهاش نشست

×این آدم ارزش وقت تلف کردن نداره. فقط بکشش

سهون با اطمینان از آماده بودن تفنگ اون رو با یک دست گرفت و بعد از نیم نگاه نسبتاً طولانی‌ای به جکسون به سمت لوهان برگشت

-بابت اینکه عشقت ناکام موند متاسفم!

بلافاصله دو تیر اول رو به هر دو پاش زد و بدون اینکه وقفه‌ای بین شلیک کردنش بده به نوبت به دستهاش و درآخر، آخرین تیر رو به قلبش شلیک کرد.. چند ثانیه ای نگاهش رو به چشمهای لوهان که بهش خیره بود دوخت و بعد از کاملا رها شدن بدن لوهان روی زمین و بسته شدن چشمهاش دستش رو به آرومی پایین آورد و تفنگ رو روی میز ول کرد

-برو یه جایی خاکش کن. نمیخوام دیگه ببینمش

با صدای آرومی خطاب به جونگین زمزمه کرد و قدم های بلندش رو به سمت راه پله برداشت. بعد از عبور از جونگین و رسیدن به ساختمان عمارت بی‌توجه به جکسونی که همراهش از زیرزمین بالا اومده بود با قدم های تندش وارد محوطه عمارت شد تا خودش رو به ماشینش برسونه اما با گیر افتادن دستش بین دست جکسون توی راهش متوقف شد

×صبرکن سهون

سهون درحالیکه نفس های تندش رو از بینیش خالی میکرد چشمهاش رو روی هم گذاشت و بازدم نفس عمیقش رو از بین لبهاش بیرون فرستاد

×برگرد ببینمت پسر

کمی به دست سهون فشار آورد و با رضایت از اینکه سهون به حرفش عمل کرده دست ازادش رو روی شونه اش گذاشت

×حال بکهیون چطوره؟

نگاه سهون به سمت چشمهاش بالا اومد. انگار به تلنگر نیاز داشت.. تصور زندگی بدون بکهیون اونقدر براش سخت و سنگین بود که میتونست از اون تکیه گاه محکم یه شیشه شکننده بسازه.. با یادآوری چیزهایی که دیده بود و شنیده بود به راحتی پر شدن چشمهاش رو حس میکرد و اونقدر واضح بود که حتی جکسون هم متوجهش شده بود. اما نباید به اشک هاش اجازه ی فرو ریختن میداد. سهون، تنها امید بکهیون برای ادامه ی زندگی بود..

-نزدیک ظهر وقتی جیسون باهام تماس گرفت از اتاقش صدای ناله شنیدم.. وقتی رفتم دیدم داره به طرز وحشتناکی تقلا میکنه و بعد اومدن دکتر و پرستار متوجه شدن دوباره خونریزی داخلی کرده. اون خط لعنتی.. اون خط صاف شده بود جکسون! قلب بکهیون در اون لحظه نمیزد..

هر جمله ای که میگفت تن صداش برای ادای کلمات پایینتر میرفت. انگار برای به زبون آوردنشون ناتوان بود و این رو به خوبی از حالات صورتش میشد فهمید..

-بردنش اتاق عمل.. بهش شوک وارد کردن و تا همین یکی دو ساعت پیش داشتن جراحیش میکردن.. وقتی دکتر بیرون اومد گفت اوضاع اندام های داخلی بدنش به شدت خرابه و با وجود موفقیت آمیز بودن عمل چند هفته طول میکشه تا هوشیاریش رو بدست بیاره..

جکسون نفس سردش رو از بینیش خارج کرد و شونه ی سهون رو بین دستش فشرد

×درست میشه. خیلی زود همه چیز درست میشه رفیق.

...

یک هفته بعد

بعد از خاموش کردن ماشین از اون پیاده شد و با سوییچ توی دستش در رو قفل کرد. قدمهای بلندش رو به سمت ساختمان شرکت برداشت و در همون حین دو طرف کتش رو به هم نزدیک کرد. یک هفته ی کامل شب و روز کنار تخت بکهیون بود اما اون مرد حتی یک ثانیه هم چشمهاش رو باز نکرده بود. هیچ حرکتی نمیکرد و تحمل اون وضعیتش برای سهون سخت ترین کار ممکن بود.. به خوب شدنش امید داشت اما دیگه نمیتونست اوضاع بکهیون رو تحمل کنه. هیچ وقتی برای متنفر بودن از خودش نداشت و بعنوان شخصی که باعث همه ی این اتفاقات بود خیلی شکسته تر از قبل شده بود..

بلاخره وارد سالن شرکت شد و میخواست برای رسیدن به اتاقش از پله ها بالا بره که با دیدن زنی با موهای بلند و شلخته که درحال بحث با منشی و بیقراری کردن بود اخمی بین ابروهاش شکل گرفت و سرجاش ایستاد.. با افتادن نگاه منشی به روی سهون ، سرش رو در مقابل تعظیم منشی کوتاه تکون داد و همین اتفاق برای برگشتن اون زن به سمت سهون کافی بود.. چشمهاش رو ریز کرد تا بتونه واضح چهره اون زن رو ببینه.. اون واقعا هیونا بود؟

زیرلب اسمش رو زمزمه کرد و هیونا درحالیکه ناباورانه بهش خیره شده بود قدمهای آروم و ناهماهنگش رو به سمت سهون برداشت

:چانیول کجاست؟

با صدای گرفته و آرومی زمزمه کرد و برخلاف انتظار چیزی از سهون نشنید..

:تو مگه بالادستش نیستی؟ رئیس.. ارباب و هر کوفت دیگه ای که صدات میزنن! دارم میپرسم چانیول کجاست؟ مگه نمیشنوی؟

هیچی نمیتونست بگه.. اونقدر شرمنده بود که هیچ حرفی برای گفتن نداشت.. با شنیدن خنده های بلند و دیوانه وار هیونا پلکهاش با اخم کمرنگی روی هم قرار گرفتن و تنها چیزی که گوشش رو پر کرد صدای فریادهای هیونا بود..

:این رئیستون چشه؟ چرا هیچی نمیگه؟ اون جانشین لعنتی رئیستون کجاست؟ پارک چانیول کجاست؟؟

چند نفر از نگهبان های شرکت برای بیرون بردن هیونا به سمتش دویدن اما با اشاره ی دست سهون توی جاشون ایستادن و کم کم عقب رفتن

-هیونا.. میخوای چانیول رو ببینی؟

با صدای سهون سرش رو سمتش برگردوند و منتظر بهش خیره شد

-اون ایتالیاست. چانیول دیگه هیچوقت به کره برنمیگرده

مکث کرد و قدم هاش رو به سمت راه پله کشید

-دنبالم بیا

هیونا بعد از مکث قابل توجهی بلاخره پاهاش رو حرکت داد و به دنبال سهون از راه پله بالا رفت. سهون روبروی در اتاقی که کنار دفتر خودش بود ایستاد و به آرومی اون رو باز کرد. اولین چیزی که به چشمش خورد اسم و سمت چانیول بود که روی قابی شیشه ای حک شده بود.. صندلی پشت میز مثل همیشه به سمت پنجره ی روبروی در بود و سهون به خوبی میتونست تصور کنه که چانیول چطور اوقات فراغتش رو روی اون صندلی چرم گذرونده.. گاهی با چرخیدن دور خودش، گاهی با قهوه خوردن رو به پنجره و گاهی با چک کردن پرونده های روی میزش. محل زندگی چانیول رسما اونجا بود. توی خونه ای که هیچکس باهاش زندگی نمیکرد طبیعتا حوصله اش سر میرفت و حق داشت که بیشتر زمان زندگیش رو اونجا بگذرونه. اون اتاق بوی چانیول رو میداد و همین اتفاق باعث شده بود سهون شاهد گریه های هیونا، درست وسط اتاق خالیِ چانیول باشه، شاهد اشک هایی که دلیلشون نبودِ چانیول روی زمین بود..

...

یک ماه بعد

با ریتم منظمی به آرومی نفس میکشید و کم کم با حس دستی که بین دستش بود و عرق کرده بود اخمی بین ابروهاش شکل گرفت. به آرومی پلک های بسته‌اش رو از هم فاصله داد و با برخورد نوری که مستقیما به صورتش برخورد میکرد اخمش پررنگتر از قبل به روی صورتش نشست. چند لحظه‌ای رو به آنالیز موقعیتی که توش بود اختصاص داد و با زحمت سرش رو روی بالشتی که زیر سرش بود حرکت داد تا دستش رو ببینه. نگاهش رو روی تارهای مشکی رنگ مردی که سرش رو کنار بدنش روی تخت تکیه داده بود چرخوند و ابروهاش واضحاً به سمت هم خم شدن. احساس دردی که توی بدنش داشت اجازه‌ی هر حرکتی رو ازش گرفته بود و بلافاصله بعد اینکه کمی کمرش رو از تخت فاصله داد شکمش بشدت تیر کشید.. برای بیدار نکردن شخصی که با انالیز موهاش خوب میدونست کیه لبهاش رو به هم فشار داد تا صدایی ازش درنیاد و دست آزادش رو مشت کرد تا با فرو کردن انگشتهاش به کف دستش بتونه کمی از فشاری که بهش میومد رو روی اون خالی کنه. تلاش هاش برای تغییر حالت جواب نمیداد و میدونست که بدون کمک نمیتونه انجامش بده.‌ با کلافگی بدنش رو روی تخت ول کرد و نگاهش رو به سقف سفید اتاق دوخت. سعی داشت آخرین صحنه ای که دیده بود رو به یاد بیاره اما انگار مغزش هم باهاش لج کرده بود.. هنوز چیزی به ذهنش نیومده بود که با حرکت مرد کنارش و فاصله گرفتن سرش از تخت نگاهش رو به چهره‌ای که حاضر بود قسم بخوره هزاران هزار برابر بیشتر از قبل دلتنگش بود دوخت. چشمهای خوابالودش که کم کم درحال تغییر حالت بودن رو از نظر گذروند و با تمام دردی که داشت دستش رو بالا کشید تا انگشتهاش رو روی پوستش حرکت بده.. سهونِ بکهیون، همینجا، درست روبروش بود.

-بلاخره.. بلاخره چشماتو باز کردی!

با صدای آرومی جمله‌اش رو تیکه تیکه به گوش بکهیون رسوند و حرکت سر بکهیون و پشت بندش اخمی که از درد بین ابروهاش شکل گرفته بود تلنگری بود که باعث شد بلافاصله بایسته و خودش رو به راهرو برسونه تا پرستار مخصوص بکهیون رو صدا بزنه. طولی نکشید که پرستار وارد اتاق شد و بعد از چک کردن علائم بکهیون با لبخند نگاهش رو به سهونی که با نگرانی به بکهیون خیره شده بود داد. به هوش اومدن بکهیون اونقدر طول کشیده بود که مطمئنا تمام عوامل اون بخش با شنیدن خبرش ذوق زده میشدن..

:بنظر میاد آقای بیون مشکلی ندارن و تونستن از پس خونریزی داخلیشون بربیان و به خوبی باهاش مقابله کنن. اما اینطور که مشخصه هنوز دردهاشون باهاشونه.. درست میگم اقای بیون؟

بکهیون با اخم کمرنگی سرش رو حرکت داد و همراهش صدای نامفهومی برای تایید حرف پرستار از گلوش خارج شد

:پس حدودا چند روز دیگه باید بمونین تا به طور کامل درداتون تسکین پیدا کنه و بعد مرخص میشین، نگران نباشین.. خیلی خوب تونستین در برابرش مقابله کنین!

اما در طول تمام حرفهای پرستار نگاه سهون فقط اجزای صورت بکهیون رو آنالیز میکرد و اصلا حواسش به چیزهایی که میشنید نبود. تمام فکر و ذکرش چشمهای بکهیون بود که مدام باز و بسته میشد و نفس هایی که سعی داشتن به طور منظم ادامه پیدا کنن.. بدون اختیاری روی کارهاش دستش دست بکهیون رو فشار میداد و مغزش صحنه های اون شب نحس رو مرور میکرد. از خودش برای محافظت از بکهیون انتظار بیشتری داشت و برآورده نشدن اون انتظار باعث شده بود بیش از پیش جلوی بکهیون و حتی خودش شرمنده باشه.. تمام این افکار قلبش رو به درد میاورد..

:آقای اوه؟

با صدای نسبتا بلند پرستار به خودش اومد و نگاهش رو بهش داد

:شنیدین چی گفتم؟

-م-متاسفم!

حقیقتش هیچی نفهمیده بود اما با وجود اینکه دلش به اینکه لحظه‌ای از بکهیون دل بکنه رضایت نمیداد نیم نگاهی بهش انداخت و قدمهاش رو به سمت بیرون اتاق کشید تا ضمن بیرون رفتن از اون محیط شخصا با پرستار حرف بزنه..

 
 

...

همراه با سینی ای که توی دستش بود قدمهای بلندش رو به سمت مبل وسط پذیرایی برداشت و اون رو روی میز روبروی بکهیون گذاشت

-چی میخونی؟

به آرومی کنار بکهیون نشست و کاسه ی سوپ رو توی دستش گرفت تا اون رو هم بزنه

+یه سری مقاله راجبم نوشتن..

سهون نگاهش رو از محتویات داخل کاسه گرفت و سرش رو به سمت گوشی توی دست بکهیون خم کرد

+بنظر میرسه بیون بکهیون دیگه نمیتونه خوانندگی رو ادامه بده.. سهام کمپانی به شدت افت کرده و مدیر کمپانی بشدت از این وضعیت ناراضیه. پس اخراج بیون بکهیون از کمپانی دور از انتظار نیست. طرفداران دیگه منتظر کامبک این هنرمند نباشن!

با لحن زمزمه وارش محتویات داخل مقاله رو به صورت پراکنده خوند و تکخندی زد

+فکر کنم باید واقعا خوانندگی رو ببوسم و بذارم کنار

سهون که تا اون لحظه با بیحواسی مشغول هم زدن سوپ بود نگاهش رو به بکهیون داد

-بخاطر ایناست یا تصمیم واقعی خودته؟

بکهیون گوشیش رو خاموش کرد و بعد از قرار دادنش روی میز روبروش نگاهش رو به سهون دوخت

+خیلی وقت بود که راجبش فکر میکردم.. اما هنوز تصمیم قطعی نگرفتم

-بهتره هرچه زودتر تصمیم قطعیت رو بگیری چون قراره برای همیشه بریم ایتالیا

با خونسردی گفت و نگاهش رو به سوپ توی دستش داد تا یه قاشق ازش پر کنه

+چی؟

بکهیون ناباورانه لب زد و بدون اینکه قاشق پر روبروی دهنش رو رد کنه سوپ رو وارد دهنش کرد

-میخوام شرکتو بسپرم به یه نفر دیگه. قراره کارمو توی باند ارباب کاتانو ادامه بدم و این بار قطعا تو رو هم با خودم میبرم

بکهیون بعد از قورت دادن محتویات دهنش چندبار پلک زد و به سهون خیره موند

-هر تصمیمی بگیری من بهت گوش میدم و کنارتم. اما فعلا باید سوپت رو بخوری

+نمیخوام! همون یه قاشق کافی بود

سهون با جدیت سمت بکهیون برگشت و اخمی بین ابروهاش شکل گرفت

-داری تلافی میکنی؟

بکهیون نیم نگاهی به اخم سهون انداخت و لبهاش رو کوتاه جلو داد

-اوه بکهیون!

+باشه میخورم.. اخم نکن

سهون با رضایت قاشق دوم رو هم روبروی بکهیون گرفت و با اطمینان از اینکه درحال خوردنشه مشغول پر کردن قاشق سوم شد. هنوز هیچی راجب اتفاقاتی که در طی بیهوش بودنش افتاده بود بهش نگفته بود و قصد هم نداشت که بگه.. بکهیون هنوز سلامتیش رو کامل بدست نیاورده بود.. تنها دغدغه ای که داشت این بود که چطور قرار بود بهش بگه که لوهان رو کشته؟ یا اینکه چطور قرار بود اون رو پیش چانیول ببره؟ فقط به زمان نیاز بود..

 

...

دو هفته بعد . میلان ، عمارت اوه .

+پس الان سروکار من با کسیه که دستش به خون یک نفر آغشته شده؟

درحالیکه فنجون قهوه رو از لبهاش فاصله میداد و اون رو روی میز میذاشت نگاهش رو به سهون دوخت و دستهاش رو توی جیبش فرو برد

+و اون یک نفر دوست صمیمی مشترکمون بوده

نگاه سهون متقابلا به چشمهای جدی بکهیون خیره بود و حرفی برای گفتن نداشت.. چی میخواست بگه؟ چی داشت که بگه؟

+وقتی که تو برای گرفتن انتقام به ایتالیا رفتی ما به هم یه سری قول ها دادیم هون. درست میگم؟

سهون سرش رو به نشونه‌ی تایید حرفش حرکت داد و بازدم نفس عمیقش رو از بینیش بیرون فرستاد

-قول دادم که هرچیزی بشه اونو نکشم. اما نشکستن این قول تا زمانی امکان پذیر بود که هنوز دستش به تو نخورده بود

+الان خودت از اینکه لوهان رو کشتی چه حسی داری؟

-قرار نبود این کار رو بکنم. نه فقط بخاطر قولی که به هم دادیم، بخاطر زندگی خودم. بخاطر سلب نشدن ارامشی که کنار تو بدستش آورده بودم. درسته که گذشته‌ی پدرم تماماً آدم کشی بوده اما این به این دلیل نیست که منم میتونم مثل اون باشم..

کمی به سمت میز خم شد و بدون گرفتن نگاهش از بکهیون دستهاش رو دور فنجونی که روبروش بود حلقه کرد

-تو الان بخاطر من اینجایی بکهیون. تو بخاطر من حرفه و کار موردعلاقه‌ات رو ول کردی و به ایتالیا اومدی تا در کنار من زندگی کنی. فقط بخاطر منی که به جرم کشتن یک آدم که از نظر اون کشور آدم بیگناهی بوده تحت تعقیب بودم. هرچند ارباب با رشوه کاری کرد که دیگه دنبالم نگردن، اما این اتفاق هیچ دردی رو از سینه‌ی من جدا نمیکنه تا بتونم احساس سبکی کنم

دستش رو به آرومی روی میز حرکت داد تا اون رو به دست بکهیون برسونه و انگشتهاش رو بین انگشتهای مرد روبروش حلقه کنه

-من نا امیدت کردم. اما قسم میخورم.. هرکاری که تا الان کردم بخاطر بودن کنار تو بوده! بخاطر نگه داشتن تو و از دست ندادنت، من یه گناه بزرگ کردم که هردومون رو درگیر کرده. تو بخاطرش حق داری هرکاری انجام بدی، اما من هر ثانیه و هر دقیقه حاضرم جلوت زانو بزنم تا زندگیمون رو نگه دارم..

+همونطور که خودت گفتی، این گناه هردومون رو درگیر کرده هون

قلب سهون تندتر از همیشه میتپید.. این جمله نشونه‌ی خوبی نبود. دستهاش یخ زده بود و براش اهمیتی نداشت اگه بکهیون متوجه میشد. خیلی وقت بود که به ضعیف بودنش دربرابر مرد مقابلش اعتراف کرده بود و بکهیون هم این رو به خوبی میتونست حس کنه. با این وجود، خراب شدن رابطه و زندگیشون چیزی نبود که سهون بتونه باهاش کنار بیاد..

-این یعنی..

با قرار گرفتن انگشت اشاره‌ی بکهیون به روی لبهاش ادامه‌ی حرفش رو خورد و به چشم های بکهیون که فاصله‌اشون از قبل باهاش کمتر شده بود خیره شد

+میتونم به خوبی درک کنم که تکیه‌گاه زندگی من داره چی رو تجربه میکنه. اما بخاطر عشقی که خودم انتخابش کردم و شب های چندین سال رو بخاطرش روی بالشت خیس خوابیدم حاضرم درکنارت گناه کنم و تمام مردم جهان منو یه گناهکار بدونن. تو بخاطر من انجامش دادی، پس چرا من نتونم برات جبرانش کنم؟

-اما..

+هیس! نمیخوام مخالفتی کنی. اگه تو قراره عضوی از مافیای ایتالیا باشی پس منم میتونم انجامش بدم!

-من نمیخوام دیگه آسیبی بهت برسه..

+ما تا الان از هم محافظت کردیم. مگه توی باند نمیتونیم از هم مراقبت کنیم؟

سهون تکخندی زد و سرش رو کوتاه تکون داد

-امکان نداره که الهه‌ی بی نقص من ضعفی از خودش نشون بده

زمزمه وار حرفش رو به گوش بکهیون رسوند و صورتش رو برای رسیدن لبهاش به لبهای بکهیون جلو کشید

+همینطوره

سهون بدون اینکه اجازه بده کلمه‌ی بکهیون کامل بشه لبهاش رو به لبهای بکهیون چسبوند و پلکهاش رو به هم رسوند. چند لحظه در همون حال موند و به زمزمه هاش ادامه داد

-پس حالا یه مهر تایید روی اینکه توی عمارت ارباب هم طعم قهوه‌ی موردعلاقم رو به وسیله لبات تست کنم زدی

در سکوتی که توی بالکن عمارتش حاکم بود بوسه های ریز و درشتی روی لبهای نرم بکهیون کاشت و به آرومی از روی صندلی بلند شد تا ضمن حس بیشتر طعم تلخ قهوه بدن بکهیون رو به سمت خودش بکشه..

 
...


And finally , Endless serenity came over them.



The End.

 

Continue Reading

You'll Also Like

8.7K 1.3K 8
من این بوک رو درست کردم تا داخلش، داستانهای کوتاه راجب بقیه کاپلهای دوست داشتنی اکسو که کمتر به قشنگیاشون توجه میشه، بزارم و من از خواننده های این بو...
1M 54.7K 35
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...
88.8K 3.4K 16
{completed} it was supposed to be a normal day for miya osamu, until he walked into class and noticed a note addressed to him attached to a bag of co...
627K 38.3K 102
Kira Kokoa was a completely normal girl... At least that's what she wants you to believe. A brilliant mind-reader that's been masquerading as quirkle...