Mirage

ByunAbner által

2.4K 598 747

رابطه‌اش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی مید... Több

Life with his thoughts
A right or wrong decision?
First trip with him..
Is he the same as Sehun?
Suppressed emotions
The first person to hear his truth
rebirth
His laughing..
First kiss after 5 months
his red lips
We became one
Where is my God?
his bloody face
Savior
His support
"This isn't real.."
always be with you
"I must never see his tearful eyes"
their story
to save him
do you know he?
past of that strange man
Mr. Catano's mansion
Start again
Hidden emotions , false reasons
first meeting after one years
Last day
Memories
fake love
sweet lies
false hope
Party for four!
You're mine.
New plan
New nut
Risk
best day?
for him
Forgotten love
he's dreaming
miss you
They shouldn't be seen
second mistake
again , me & you
the pain
Sinner (Last part)
after story ‌"Those 3 people"

expectation

52 12 33
ByunAbner által

همینطور که با یک دستش جام شراب رو نگه داشته بود به آرومی داخل سالن قدم برداشت و نگاهی به اطراف که مملو از افراد مختلف بود انداخت. فکر نمیکرد جشن آزاد شدن جیسون انقدر شلوغ باشه و این موقعیت چیزی نبود که انتظارش رو میکشید.. اگر میدونست حتما بکهیون رو به هر طریقی با خودش میاورد. با یادآوری دوباره همسرش با دست آزادش گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و صفحه چتش رو باهاش باز کرد. پیامهاش دیده شده بود اما بکهیون جوابی بهشون نداده بود.. عجیب بود چون بکهیون کسی بود که همیشه بلافاصله پیام های سهون رو نگاه میکرد و در لحظه بهشون جواب میداد. اما اینکه حالا فقط دیده اما جوابی نداده شده بود باعث ایجاد نگرانی محسوسی درونش شده بود..

کمی صفحه چت رو به بالا و پایین هدایت کرد و مغزش برای تایپ کردن جمله جدیدی دستور حرکت انگشتهاش رو داده بود که با صدای جکسون سرش بالا اومد و به کل حواسش از کاری که میخواست بکنه پرت شد. گوشیش رو به داخل جیبش برگردوند و با چند قدم خودش رو به جکسون رسوند

-این افراد همه برای تبریک به جیسون اومدن؟

جکسون با غرور سر تکون داد

:پس چی فکر کردی؟ تازه بیشتر هم هستن ولی ارباب صرفاً بخاطر اینکه زیاد عمومی نباشه دعوتشون نکرد

سهون به آرومی سر تکون داد و نگاهش رو به دور و اطراف گردوند. با برخورد نگاهش به جونگینی که به سمتشون میومد کمی از شرابش رو سر کشید و مشغول آنالیز سر تا پای مرد روبروش شد...

~~~

+عشق صادقانه؟

با نهایت تمسخر خنده‌ای که به سبب درد استخون گونه‌اش باعث خم شدن ابروهاش سمت هم شده بود کرد و سرش رو به دو طرف حرکت داد

+تو اگه عاشق بودی به جای خراب کردن زندگیمون به خودت حق دخالت نمیدادی احمق!

به چشمهای مرد روبروش خیره بود که با برخورد دوباره مشت محکمش به گونه اش اخمهاش به شدت در هم رفت و سرش به طرفی پرت شد.. چشمهاش بسته شده بود و استخون گونه اش بدجور درد میکرد.. کمی فکش رو به دو طرف حرکت داد و سرش رو آروم آروم صاف کرد تا نگاهش رو به مرد روبروش بده

+چرا آوردیش اینجا؟ اون به مسائل بین ما هیچ ربطی نداره!

پوزخند مرد مقابلش رو از نظر گذروند و در انتظار حرفی بهش خیره شد

:قراره باهم بازی کنیم بیون. نگران نباش، مطمئن میشم که سهونم جزو بازیکنامون باشه

با همون پوزخندی که روی لبهاش بود نیم نگاهی به چانیولی که بیهوش روی زمین افتاده بود انداخت و اشاره سرش به فرد قوی هیکلی که بالای سر چانیول ایستاده بود برای افتادن اون مرد به جون چانیول کافی بود..

+کافیه! نزنش.. لطفا نزنش!

بکهیون با شنیدن صدای ناله های ضعیف چانیول با بلندترین صدایی که از گلوش درمیومد اسمش رو فریاد زد و بدن بیجونش رو مدام به سمت جثه بزرگ اون مرد میکشید.. هیچ کاری نمیتونست بکنه و هیچی بدتر از این براش نبود..

+باشه متاسفم! معذرت میخوام! لطفا بهش بگو تمومش کنه..

لوهان با اشاره دست مرد رو متوقف کرد و درحالیکه روبروی بکهیون ایستاده بود کمی به سمتش خم شد

:میخوام کم کم شروعش کنم.. حاضری؟

بکهیون از شدت ترس نفس نفس میزد و با نهایت نفرت بهش خیره شده بود..

+لطفا بذار بره! به اندازه‌ی کافی بهش آسیب زدی حالا دیگه ولش کن!

صدای خنده لوهان بار دیگه فضای تاریک کلبه چوبی رو پر کرد و گوشی بکهیون رو به سمت خودش بالا کشید. صفحه چتش با سهون رو باز کرد و همینطور که تفنگش رو از زیر پیرهنش بیرون میکشید مشغول فیلمبرداری شد..

:خیلی بد شد که اینجا نیستی سهون. اوه پسر.. میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟

با سر تفنگش کوتاه گونه‌اش رو خاروند و سمت بکهیون برگشت تا اون مرد رو توی تصویر بندازه

:این از الهه دوست داشتنیت

کمی گوشی رو چرخوند و اون رو به سمت بدن بیجون چانیول گرفت

:اینم از دوست صمیمیت.. یا بهتره بگم جانشینت!

چند قدم به عقب رفت و با دقت گوشی رو صاف کرد تا هردوشون رو که با فاصله کمی از هم روی زمین افتاده بودن توی تصویر بندازه

:خوب میبینیشون؟ حالا درکم میکنی وقتی میگم جات واقعا خالیه؟ اگه بودی بازیمون خیلی سرگرم کننده تر میشد

با صدای ضعیف چانیول که بکهیون رو موردخطاب قرار داده بود و سعی داشت خودش رو به سمت بکهیون بکشه ابروهاش بالا رفت و با اشاره چشمش به دستیارش، مرد قوی هیکل لگد محکمی به شکم چانیول وارد کرد

:این دوستت چندتا جون داره؟ خیلی عجیبه که هنوزم به هوشه.. هرچند حالا حالا ها نیازش دارم

بکهیون بی‌توجه نسبت به لوهانی که درحال فیلم گرفتن ازش بود مدام همراه چانیول خودش رو به سمتش میکشید اما طناب دور پاهاش و دستهاش به حدی محکم بود که نمیتونست درست حرکت کنه. برانداز چهره خونی و چشمهای نیمه باز چانیول و لباسهاش که هر چند سانتش پاره شده بود مثل تیری بود که مدام به قلبش فرو میرفت..

از طرفی چانیول سعی داشت بکهیون رو ببینه. اونقدر به تمامی بدنش ضربه خورده بود که مطمئن بود اگر هم تلاشی برای حرکت کنه نمیتونه به بکهیون برسه و همین افکار باعث شده بود فقط بخواد نگاهش کنه... با خستگیِ تمام بدنش رو روی زمین ول کرد و درحالیکه سرش به زمین تکیه خورده بود به بکهیون خیره شد. بکهیون با کمی تلاش بهش نزدیکتر شد اما هنوز هم فاصله‌اشون از هم زیاد بود و حتی صدای ضعیف چانیول هم به زور به گوشش میرسید

×د..درد داری؟

حتی حالا هم به فکر بکهیون بود.. بکهیون سرش رو به دو طرف حرکت داد و همینطور که سعی داشت خودش رو برای پس زدن بغضش نگه داره زمزمه وار به حرف اومد

+درست میشه خب؟ همه چی درست میشه پس تحمل کن چان باشه؟ لطفا تحمل کن..

لوهان که تا اون لحظه با پوزخند نظاره گر بود گلویی صاف کرد و به آرومی تفنگش رو بالا آورد

:فکر نمیکنم چیزی درست شه. متاسفم که برای راحت شدن از شرش و زودتر رسیدن بهت مجبورم بکشمش! امیدوارم منو ببخشی، اوه سهون.

و صدای شلیک گلوله‌ای که با فریاد دردناکی همراه شده بود، آخرین صدایی بود که توی فیلم ضبط و برای سهون ارسال شد...

~~~


:از اینکه این همه مهمون به اینجا اومدن تعجب کردی؟

سهون با تکخندی سرش رو به نشونه تایید حرکت داد و نگاه خیره‌اش رو به جونگین دوخت

:اینکه چیزی نیست.. باید لیست خریدی که جکسون بهم داده بود رو میدیدی! صبر کن پیداش کنم

گوشیش رو با عجله از جیبش بیرون کشید و همینطور که با هیجان درحال پایین کشیدن لیست پیامهاش بود با دیدن اسم لوهان و یادآوری اتفاق دو روز پیش بلافاصله سرش بالا اومد و نگاهش رو بین سهون و جکسون چرخوند

:لعنت.. پاک فراموش کرده بودم! لوهان دو روز پیش بهم زنگ زد

برخلاف چند ثانیه قبل، به وضوح اخمی بین ابروهای سهون شکل گرفت و روی صورت جونگین دقیقتر شد

-چی گفت؟

:داشت از تو میپرسید. میگفت کجایی و کی برمیگردی.. من اطلاعات واضحی بهش ندادم

+عجیبه.. چرا باید راجبت بپرسه؟

سهون نیم نگاهی به جکسون انداخت و جام توی دستش رو به آرومی بین انگشتهاش فشرد. دلشوره بدی به دلش افتاده بود و آهنگ ملایمی که توی سالن درحال پخش بود هیچ آرامشی بهش منتقل نمیکرد. صدای همهمه مردم مانع از درست فکر کردنش شده بود و با مکث کوتاهی، پلکهاش رو روی هم گذاشت تا بتونه روی آروم شدنش تمرکز کنه

+سهون.. حالت خوبه؟

با صدای جکسون و حس دستش روی شونه‌اش نگاهش رو بهش داد و سرش کوتاه حرکت کرد

-خوبم

با صدای آرومی زمزمه کرد و نگاهش رو به اطراف چرخوند تا حواسش رو پرت کنه. اما حتی چند ثانیه از این پرت شدن حواس نگذشته بود که با لرزش گوشیش توی جیبش به سرعت اون رو بیرون کشید و صفحه چتش با بکهیون رو باز کرد. فیلمی که براش ارسال شده بود رو پلی کرد و بلافاصله با دیدن وضعیت بکهیون قلبش یک تپش جا انداخت... نگاه جکسون و جونگین به واکنشهای سهون بود و همینکه اخم روی صورتش و لرزش خفیف دستش رو رویت کردن کمی به سمت گوشیش خم شدن

:این... این چه کوفتیه؟

سهون توی سکوت فقط به تصویر روبروش و بکهیونی که خودش رو روی زمین میکشید خیره شده بود.. اون اصلا شبیه بکهیونی که آخرین بار دیده بود نبود! موها و لباسهاش به سبب خاکی که روشون بود کمی سفید تر بنظر میرسیدن و صورتش کاملا خونی بود.. دستها و پاهاش بسته بود و به وضوح از حرکاتش متوجه دردی که داشت شده بود.. جکسون کمی صدای گوشی رو بلند کرد و پیچیدن صدای لوهان توی گوش سهون برای داغ شدن سرش کافی بود..

+نه..

با زمزمه کوتاه جکسون که با بالا اومدن تفنگ توسط لوهان توی فیلم همزمان شده بود دوباره حواسش رو به تصویر روبروش جمع کرد و با شنیدن صدای فریاد و تفنگ بلافاصله چشمهاش رو بست... این چه سرنوشتی بود که دچارش شده بود؟ قلبش روی سینه‌اش سنگینی میکرد و حالا که میلیون ها کیلومتر از بکهیون دور بود چطور میتونست خودش رو به موقع بهش برسونه؟ ترس اینکه ممکنه هدف اون گلوله بکهیون بوده باشه پاهاش رو سست کرده بود اما عصبانیتی که توی وجودش رخنه کرده بود فشار انگشتهاش به گوشیش رو مدام بیشتر میکرد

+سهون.. باید یه کاری کنیم!

-همین الان... همین الان باید برگردم کره!

+تا من به جیسون خبر میدم و هواپیمای شخصیشو آماده میکنم تو با جونگین برو محوطه پشت عمارت و منتظرم بمون. زود برمیگردم

بدون انتظار برای شنیدن جوابی از طرف سهون قدمهای بلندش رو به سمت انتهای سالن برداشت و بلافاصله با دیدن جیسون که درکنار جیمز ایستاده بود خودش رو بهشون رسوند

:ارباب!

صدای بلندش باعث برگشتن هردو فرد به سمتش شد

×چیشده؟ 

:ارباب.. جون بکهیون و چانیول در خطره! لوهان اونا رو توی کره گروگان گرفته!

=چی؟

با صدای بلند جیسون سرش رو به سمتش برگردوند و نفس عمیقی کشید تا بتونه واضح و بدون درنگ حرف بزنه

:جیسون.. باید بریم کره! سهون به کمکمون نیاز داره!

جیسون نگاهش رو به جیمز داد و با مکث و دیدن حرکت سر جیمز که مستقیماً بهش اجازه خروج از جشن رو داده بود لبهاش رو به هم فشار داد و با اشاره ای به جکسون به سمت خارج سالن حرکت کرد...

=افرادو خبر کن.

~~~

درحالیکه با استرس یکی از پاهاش رو به کف هواپیما میکوبید انگشتهای دست مشت شده‌اش رو به کف دستش فشار داد و تنها چیزی که گوشهاش رو پر کرده بود صدای تفنگهایی بود که توسط جیسون و جکسون از ماشه پر میشدن

=سهون.. الان وقت عصبانیت و حرص خوردن نیست. باید راجب اینکه قراره باهاش چیکار کنیم فکر کنیم

+جیسون درست میگه سهون. بعد از فیلمی که فرستاده بود نوشته بود سهون باید تنها پیشش بره، اگه دست از پا خطا تر بریم حتما بهشون آسیب میزنه

=میتونه همچین کاری کنه؟

:میتونه

سهون با شنیدن صدای جونگین بلاخره چشمهای بسته‌اش رو باز کرد و به روبروش خیره شد

:لوهان آدمی نیست که دلش برای کسی بسوزه.. اگه خطایی ازمون سر بزنه قطعا یکاری میکنه

-تنها میرم

صدای آروم سهون توجه هر سه نفر رو جلب کرد و با مکث سرش رو به سمت جیسون برگردوند

-باید تنها برم.. اگه اتفاقی برای بکهیون بیفته زنده‌اش نمیذارم! با دستای خودم تیکه تیکه‌اش میکنم!

جمله آخرش رو با لحن آرومتری زمزمه کرد و با گرفتن تایید از نگاه نگران جیسون دوباره سرش رو به روبرو برگردوند...

بعد از چندین ساعت، درحالیکه آسمون سئول رو به تاریک شدن بود بلاخره هواپیما به مقصد موردنظر که عمارت سهون بود فرود اومد و سهون درحالیکه با قدم های تندش به سمت داخل عمارت قدم برمیداشت گوشیش رو بالا کشید و با شماره‌ی بکهیون تماس گرفت

:بلاخره.. افتخار حرف زدن باهات نسیبم شده!

با شنیدن صدای لوهان بعد از چندبار بوق خوردن، اخمهاش به شدت در هم رفت و نگاهش رو اطراف محوطه عمارت چرخوند

-کدوم گوری قایم شدی؟

صدای خنده‌ی لوهان تنها چیزی بود که به گوشش رسید.. عصبانیتش چندبرابر شده بود و هرچقدر که دوروبرش رو نگاه میکرد نمیتونست کسی رو پیدا کنه

-لعنت بهت! میگم کدوم گوری قایم شدی؟؟

ا

ینبار با صدای بلندتری فریاد زد و بعد از مکثی با اخمی که بین ابروهاش بود وسط ساختمان عمارت ایستاد

:هی هی آروم باش! اول باید مطمئن بشم تنهایی

سهون با کلافگی چشمهاش رو روی هم گذاشت و یکی از دستهاش به پیشونیش چسبید

-باید چیکار کنم؟

:به آدرسی که برات میفرستم بیا. تنها! یکی از افرادم اونجاست تا تو رو به اینجا بیاره

-اول باید صدای بکهیونو بشنوم!

برای بار دوم صدای خنده‌ی لوهان رو شنید اما انتظارش برای شنیدن صدای بکهیون حواسش رو از هرچیزی پرت کرده بود..

:صبر کن ببینم.. اوه چه بد شد! کوچولوت خوابش برده. به هرحال برخلاف تو شب سخت و دردناکی رو گذرونده. نمیخوای که از خواب عمیقش بیدارش کنی درست میگم؟

هر جمله ای که میگفت درد بدی به جون قلب سهون مینداخت.. بکهیونش چی رو متحمل شده بود؟ بدون اینکه چیزی بگه تماس رو قطع کرد و با نهایت سرعت خودش رو به مکانی که هواپیما فرود اومده بود رسوند

=چیشد سهون؟

با صدای جیسون به سمتش برگشت

-گفت باید تنهایی به آدرسی که برام میفرسته برم.. روی اینکه تنها باشم تاکید داشت

+ما میتونیم بریم دنبالش! میشه یه ردیاب واست وصل کنیم

=نه نمیشه.. اونقدر احمق نیست که وسایل هوشمند و سلاح سهونو ازش نگیره

:جیسون درست میگه. من یه راهی سراغ دارم!

نگاه منتظر هر سه نفر به سمت جونگین برگشت و در انتظار اینکه نقشه‌اش رو بگه بهش خیره موندن

:ما دنبال سهون میریم و از دور هواشو داریم. بعد اینکه سهون سوار ماشینشون شد میتونیم به ماشین ردیاب بزنیم و از طریق اون به لوهان برسیم

=موافقم. هرجور شده باید از سهون محافظت کنیم

جیسون سرش رو به سمت سهون برگردوند و ضربه آرومی به شونه‌اش زد

=تنهات نمیذارم. نجاتشون میدیم خب؟

از ته دل از جیسون ممنون بود که بهش امید میده.. اما هنوز هم نمیتونست از فکر بکهیون بیرون بیاد. اگه واقعا اون گلوله به بکهیون برخورد کرده باشه چی؟ زندگیش رو از دست میداد.. دلخوشیش رو از دست میداد.. باید به چه امیدی زندگی میکرد؟

با حس لرزش گوشیش توی دستش اون رو بالا آورد و آدرسی که براش فرستاده شده بود رو باز کرد...

طی نیم ساعت با ماشینی جدا از ماشین جیسون، جکسون و جونگین خودش رو به محل موردنظر رسوند و بعد از نگاهی به اطراف خیابونی که به شدت شلوغ بود در کنار ایستگاه اتوبوس ایستاد تا فردی که قرار بود اون رو پیش لوهان ببره تشخیصش بده. بدون اینکه نگاهش رو به جیسونی که دورتر ازش روبروی مغازه های اون طرف خیابون ایستاده بود بده منتظر موند و چند دقیقه بعد مردی کاملا مشکی پوش در کنارش ایستاد. با صدای زمزمه‌اش که از محتواش فهمیده بود باید دنبالش بره نگاهی به جیسون انداخت و پشت سر اون مرد به راه افتاد.

بعد از طی کردن مسیر کوتاهی مرد توی کوچه ای خلوت متوقف شد و سمت سهون برگشت. به زور دستهاش رو به بالا هدایت کرد و مشغول گشتن بدنش شد.. با برخورد دستش به جسم محکمی تفنگ سهون رو از پشت شلوارش بیرون کشید و با پوزخند اون رو به شلوار خودش منتقل کرد. بعد از بازرسی کامل، سهون رو وارد ماشین مشکی رنگی که کمی دورتر پارک شده بود کرد و غافل از اینکه زیر ماشین ردیاب کار گذاشته شده شروع به حرکت کرد.

چند دقیقه بعد، درحالیکه چند کیلومتر از جنگل رو رد کرده بود روبروی یکی از کلبه هایی که دورتر از جاده بود ایستاد و با پیاده شدن از ماشین، سهون رو هم وادار به پیاده شدن کرد. افراد زیادی اطراف کلبه از اون محافظت میکردن و لحظه‌ای، باعث شد سهون به این فکر کنه که جیسون چطور میتونه از این همه محافظ بگذره...

آسمون داشت کاملا رو به تاریک شدن میرفت و فضای جنگل رو ترسناک تر از قبل نشون میداد. اما برای سهون الان فقط بکهیون مهم بود.. فکری به حال رسیدن یا نرسیدن یا حتی نجات پیدا کردن یا نکردن نمیکرد.. برای اون فقط دیدن بکهیون مهم بود..

بعد از ورود به کلبه کوچیک و متروکه، اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد جثه آشنایی بود که اصلا دلش نمیخواست باور کنه اون بکهیون خودشه.. اما متاسفانه همینطور بود. با ناباوری قدمهاش رو به سمت بکهیونی که بدنش کاملا روی زمین پخش شده بود و نزدیک دیوار روبرویی در کلبه افتاده بود برداشت و هنوز بهش نرسیده بود که با مشتی که به صورتش برخورد کرد به روی زمین پرت شد....

Olvasás folytatása

You'll Also Like

8.7K 1.3K 8
من این بوک رو درست کردم تا داخلش، داستانهای کوتاه راجب بقیه کاپلهای دوست داشتنی اکسو که کمتر به قشنگیاشون توجه میشه، بزارم و من از خواننده های این بو...
2.9K 579 10
‌‌❅¦ɴᴀᴍᴇ : #The_Elves ❅¦ɢᴀɴᴇʀ :ғɪᴄᴛɪᴏɴ.ᴍʏᴛʜɪᴄᴀʟ.ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ.sᴍᴜᴛ ❅¦ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : ᴋʀɪsʜᴏ ❅¦ᴡʀɪᴛᴇʀ : Aɴɢᴇʟ Sᴀᴍ ❅¦ #ᴛʜᴇ_ᴇʟᴠᴇs ❅¦ #Full #کامل‌شده
1.1M 49.2K 95
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
3.1K 54 6
Ari, son of chief Tui, and his friend (Y/N) embarks on a journey to return the heart of goddess Te Fitti from Maui, a demigod, after the plants and t...