Mirage

By ByunAbner

2.4K 598 747

رابطه‌اش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی مید... More

Life with his thoughts
A right or wrong decision?
First trip with him..
Is he the same as Sehun?
Suppressed emotions
The first person to hear his truth
rebirth
His laughing..
First kiss after 5 months
his red lips
We became one
Where is my God?
his bloody face
Savior
His support
"This isn't real.."
always be with you
"I must never see his tearful eyes"
their story
to save him
do you know he?
past of that strange man
Mr. Catano's mansion
Start again
Hidden emotions , false reasons
first meeting after one years
Last day
Memories
fake love
sweet lies
false hope
Party for four!
You're mine.
New plan
New nut
Risk
best day?
for him
Forgotten love
he's dreaming
miss you
They shouldn't be seen
second mistake
expectation
the pain
Sinner (Last part)
after story ‌"Those 3 people"

again , me & you

50 11 54
By ByunAbner


در ماشین رو به آرومی باز کرد و با خم کردن سرش به پایین روی صندلی شاگرد نشست. بدون اینکه به طرف راننده نگاهی بندازه کلاه کپش رو از سرش درآورد و ماسکش رو پایین کشید تا اکسیژن کم اومده‌اش رو با نفس عمیقی جبران کنه

×خوبی؟

با صدای چانیول سرش رو به سمتش برگردوند و به تایید حرفش کوتاه پلکهاش رو روی هم فشار داد. چانیول با اطمینان از خوب بودن حال بکهیون سرش رو به روبرو برگردوند و بدون اینکه حرف اضافه ای بزنه استارت زد تا ماشین رو از پارک دربیاره و از محوطه فرودگاه خارج بشه. هیچکدوم حرفی نمیزدن و سکوت کاملا فضای ماشین رو فرا گرفته بود، اما این وضعیت فقط تا وقتی چانیول به حرف بیاد ثابت مونده بود..

×میخوای بیای پیش من؟

+نه

بلافاصله و با قاطعیت جواب داد و آرنج دستش به شیشه تکیه کرد

×چرا؟

با کج کردن سرش به سمت چانیول که باعث دور شدن لبهاش از پشت انگشت اشاره‌اش شده بود نگاه خیره و سنگینی بهش انداخت و مجدد نگاهش رو به پنجره داد

+اگه یکم فکر کنی جوابش واضحه

چانیول همینطور که درحال کج کردن فرمون بود لبهاش رو از حرص به هم فشار داد و سرعتش رو بیشتر کرد

×درست نیست که اینجوری باهام حرف بزنی

بکهیون تکخندی زد و سرش رو پایین کشید تا دو طرف شقیقه اش رو با انگشت هاش ماساژ بده

+همه چیز خوب بود تا وقتی که تو نقطه ضعفمو بدست گرفتی

×عمدا نبود و تصور نمیکردم قراره اذیتت کنه. اگه میدونستم انجام نمیدادم

+ما چندین هفته پیش راجع بهش بحث کردیم و تو فهمیدی اون چیه، اما من تلاشی برای اینکه اونو از دستت ول کنی نمیبینم

زمزمه وار گفت و دوباره سرش رو بالا کشید تا نگاهش رو به بیرون بده. چانیول درحالیکه که کلافگی مانع از تمرکزش روی رانندگیش شده بود سرعتش رو کم کرد و فرمون رو به سمت اولین پیاده رویی که به چشمش خورد کج کرد تا همونجا ماشین رو متوقف کنه. آرنج یکی از دستهاش رو روی فرمون گذاشت و نگاه جدی‌اش رو به بکهیون داد

×معذرت میخوام

بعد مکث طولانی و قابل توجهی خطاب به بکهیون زمزمه کرد و منتظر واکنش شد. بکهیون بدون اینکه نگاهش کنه و واکنشی نشون بده سرش رو به دستش تکیه داده بود و هیچ حرفی نمیزد.. این سکوت از هزاران کنایه براش بدتر بود

×چرا چیزی نمیگی؟

بعد از چند لحظه سر بکهیون بلاخره به سمتش چرخید و به چشمهای درشتش خیره شد

+چون دلیل منطقی‌ای برای این همه اهمیتت پیدا نمیکنم

با تحلیل حرف بکهیون لبهاش رو با استرس به هم فشرد و نگاهش رو از چشمهاش گرفت. بعید نبود که بکهیون راجب این موضوع حرف بزنه یا تیکه بندازه اما هروقت که بهش فکر میکرد نمیدونست چطور باید جواب بده.. چشمهاش رو کوتاه روی هم گذاشت و دستش رو پشت موهاش کشید تا گردنش رو بخارونه

×فراموشش کن

گفت و دوباره استارت ماشین رو زد. نگاه خیره بکهیون همچنان روی چشمهاش بود و داشت معذبش میکرد. اما بیتوجه بهش خودش رو با رانندگی مشغول کرد و تا حد امکان از نگاه کردن به بکهیون خودداری کرد..

تا وقتی که اون رو جلوی عمارت پیاده کرد هیچ حرفی زده نشد و در تمام مدت به خودش لعنت میفرستاد که از اون بکهیون پر انرژی که اوایل دیده بود شخص کم حرفی کنارش نشسته که عامل این رفتارش خودشه. عامل تمام بیتوجهیای بکهیون و حرفهایی که میزد شخص خودش بود و همین موضوع یه تنه توانایی کلافه کردنش رو داشت.

در طی چند دقیقه خودش رو به نزدیک ترین باری که سراغ داشت رسوند و بلافاصله بعد از سپردن سوییچ ماشین دست نگهبان وارد سالنی که از صدای آهنگ پر شده بود شد. خودش رو بیتوجه به تجمع افراد توی استیج به جزیره رسوند و بلافاصله بعد از بیرون کشیدن یکی از صندلی هاش روی اون نشست.

درحالیکه با پلکهای روی هم رفته اخمهاش توی هم بودن همراه با ریتم آهنگی که توی فضای بسته و نسبتا تاریک بار درحال پخش شدن بود و صدای بلندش باعث حس ضربان سرش شده بود پاش رو به زمین میکوبید و به سروصدای افراد داخل سالن گوش میداد. اما پر شدن گوشهاش از صداهای دوروبرش باعث نشده بودن که ذره‌ای از افکارش دور بشه.. افکاری که مدام حول محور بکهیون میچرخیدن. آرنج دست هاش رو روی میز روبروش گذاشت و همراه بدنش صندلی چرخدار و بلند زیر پاش رو جلوتر کشید تا بتونه اولین شیشه ویسکی رو سفارش بده

×ویسکی.. برام ویسکی بیار!

با صدایی دورگه و لحنی که سعی داشت محتوای حرفش رو به بارمن برسونه لب زد و سرش رو بین دستهاش گرفت. داشت با خودش چیکار میکرد؟ شش ماه به بکهیون نزدیک بود و هر روز ملاقاتش میکرد اما الان که سهون به هوش اومده بود و به ساختمانش برگشته بود نمیتونست هرچقدر میخواد از دیدن بکهیون سیر بشه.. حالا که سهون برای چند روز به ایتالیا رفته بود هم تاثیری روی روند کسالت بار زندگیش نداشت چون به هرحال بکهیونی که کنار چانیول بود، اصلا شبیه بکهیونی که کنار سهون میخندید نبود. اما حاضر بود قسم بخوره هرچقدر اون رو میدید براش کافی نبود و از اشتهای سیری ناپذیرش نسبت به بکهیون تنفر داشت.

این علاقه و احساس کم کم شکل گرفته بود و چانیول به خوبی میدونست که چی باعث شده به این حد از جنون برسه و بخواد مست کنه.. اون چیزی رو تجربه کرده بود که خودش تنها شاهد اون اتفاق بود. با وجود شخص دومی که بانی اون اتفاق بود، چانیول تنها کسی بود که تک تک جزئیات رو به خوبی به یاد داشت...

:حالتون خوبه؟

با صدای بارمن سرش رو بالا کشید و همینطور که با چشمهای خمارش بهش خیره بود حرفش رو تایید کرد. شیشه ویسکی رو از روی میز برداشت و با صرف نظر از اینکه وقتش رو با پر کردن شات هدر بده سرش رو به لبهاش رسوند و اون رو سر کشید. طی این دو هفته اونقدر معده اش رو با ویسکی و الکل پرکرده بود که به تلخی مزه‌ هردوشون عادت کرده بود و بعد از گذشت یک ساعت از موندنش توی بار، حالا اصلا مهم نبود این چندمین شیشه ست که داره مینوشه.. فقط میخواست از شر افکاری که مغزش رو داغ میکردن نجات پیدا کنه و با اینکارش فقط اوضاع رو برای خودش بدتر کرده بود..

با رسیدن مایع پنجمین شیشه ویسکی به نصف، شیشه رو روی میز روبروش کوبید و همزمان با برگشتن به سمت استیجی که مملو از افراد مست بود پشت آستینش رو به لبش کشید تا خیسیش رو پاک کنه. درحالیکه هیچ کنترلی رو حرکات بدنش نداشت بدنش رو از صندلی فاصله داد و سعی داشت خودش رو به سمت استیج برسونه که با برخورد نگاهش به یک جثه ریز که درحال بوسیدن فردی بلند قدتر از خودش بود اخمهاش به شدت در هم رفت و چند لحظه به تصویر روبروش خیره شد.. براش مهم نبود مردم راجبش چی فکر میکنن. این تنها چیزی بود که بهش فکر نمیکرد. پوزخندی گوشه لبش رو بالا کشید و قدمهای آروم و ناهماهنگش رو به سمت اون شخص برداشت.

بلافاصله بعد از رسیدن بهش با شدت شونه‌اش رو عقب کشید و با حرص و قدرت هرچه تمام تر مشتش رو به شخص قد بلندتر که روبروی اون جثه نحیف ایستاده بود کوبید..

×اون مال منه.. اون لعنتی.. اون فقط مال منه.. فهمیدی؟ فهمیدی چی گفتم آشغال؟

زمزمه های نامفهومش به گوش فرد روبروش نمیرسید.. بلافاصله بعد از زمزمه آخرین جمله مشت دومش رو هم به صورت مردی که تقریبا هم قد خودش بود کوبید و شدتش اونقدر زیاد بود که بدن فرد روبروش به جزیره پشت سرش برخورد کرد و روی زمین پرت شد.. صدای نازک جیغ و همهمه ای که چند لحظه پیش خبری ازش نبود باعث شد سرش رو به پشت برگردونه و با برخورد نگاهش به صورت پسری که باعث این اتفاقات بود لبخندی گوشه لبش رو بالا کشید

×بکهیون...

با عجز زمزمه کرد و میخواست فاصله‌اش رو باهاش پر کنه که با برانداز چهره ترسیده پسر روبروش و استرسی که باعث شده بود قدمهاش رو به عقب برداره ابروهاش سمت هم خم شد و چشمهاش رو ریز کرد

×ازم فرار میکنی؟ مگه چیکار کردم؟ هوم؟ بهم بگو چیکار کردم که دوستم نداری؟

با هرقدمی که جلو میومد پسر روبروش یک قدم عقب میرفت و این محرکی بود برای به هم ریختن اعصابش. چهره‌اش کم کم رنگ جدیت به خودش گرفت و با یک قدم بلند شونه های پسر ریز جثه رو با فشار گرفت و اون رو به سمت خودش کشید

×با تو نیستم؟ چرا جواب سوالای لعنتیمو نمیدی؟ چرا بهم گوش نمیدی؟

با صدای بلندی فریاد زد و همین اتفاق برای ترکیدن بغض پسر روبروش کافی بود..

-آقا.. آقا متاسفم! م-من اونی که فکر میکنید نیستم! ل-لطفا.. دستمو ول کنید..

با صدای لرزون و لحنی که لکنت داشت جملاتش رو به گوش چانیول رسوند.. چانیول که حالا چهره‌اش رنگ تعجب گرفته بود فشار دستهاش کم کم از روی بازوهای پسر روبروش کمتر شد و با اخمی که قصد نداشت از بین بره بهش خیره شد..

×میگی بکهیون نیستی؟ دارم اشتباه میکنم؟ تو.. تو بخاطر اینکه منو از خودت برونی میگی بکهیون نیستی؟؟

و دوباره فریادش تن پسر روبروش رو لرزوند..

×چه مرگت شده؟ چرا به منه لعنتی که انقدر دارم برات دست و پا میزنم توجه نمیکنی؟ چرا بهم اهمیت نمیدی بکهیون؟ من.. من چی از اون کم دارم ها؟

بدون اینکه توجهی نسبت به دو مردی که بازوهاش رو گرفته بودن و داشتن بدنش رو عقب میکشیدن نشون بده به اون پسر خیره موند و زمانیکه به خودش اومد شروع به تقلا برای آزاد شدن از دستهای اون افراد کرد..

×من باید باهات حرف بزنم.. من باید بهت بگم چقدر دوستت دارم! من واقعا دوستت دارم!

با صدای بلندی جمله آخرش رو خطاب به فردی که تصور میکرد بکهیونه فریاد زد و بعد از اینکه چشمهاش رو بست دیگه متوجه اتفاقاتی که براش می‌افتاد نشد..

~~~

بعد از پیاده شدن از ماشین سرش رو بالا آورد و با برانداز عمارت روبروش که خیلی وقت بود اون رو ندیده بود لبخندی گوشه لبش رو بالا کشید. اینجا جایی بود که سهون واقعی رو ساخته بود.. همون سهونی که از مقابله با هیچ چیز واهمه نداشت و تازه خودش رو پیدا کرده بود. سهونی که زندگی گذشته اش، تبدیل به تهدیدی برای آینده اش شده بود..

گام های بلندش رو به سمت ساختمان عمارت برداشت و اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد جکسونی بود که به سرعت درحال بیرون اومدن از ساختمان بود

:سهون!

لبخندش دوباره احیا شد و به سرعت خودش رو به جکسون رسوند

-هی.. پسر!

بلافاصله بدنش توسط جکسون به جلو کشیده شد و اون رو در آغوش گرفت. طولی نکشید که صدای آشنایی توی گوشش پیچید و بعد از اینکه چشمهاش رو باز کرد با دیدن جیسون بدنش رو کم کم از جکسون فاصله داد

+هوی بچه سوسول!

نحوه خطاب شدنش توسط دوستی که براش مثل برادر بود باعث شد کوتاه بخنده و بعد از به آغوش کشیدن جیسون زیر گوشش زمزمه کرد

-پس بلاخره آزاد شدی

بدنش رو عقب کشید و نگاهش رو به جیسون داد

+برای دیدنت لحظه شماری میکردم!

با حالت تمسخر واری گفت و دوباره باعث خنده سهون شد. بعد از خوش و بش هایی که با جیسون و جکسون داشت، حالا توی اتاق ارباب عمارت روی همون مبل چرمی که آخرین بار روش برای خداحافظی با کاتانو نشسته بود جا گرفته بود و کنارش، جکسون، و روبروش جونگین و جیسون نشسته بودن

×خوشحال کنندست که همتون رو دوباره کنار هم میبینم. و سهون.. شنیده بودم که شرایط سختی رو پشت سر گذاشتی

سهون به آرومی سرش رو به تایید حرفهای جیمز حرکت داد

-درسته. متاسفم که مراقب نبودم.. تموم کارام شش ماه عقب افتاد
+هنوز هم برای متوقف کردنش دیر نشده. نمیخوای قبول کنی پدرم کمکت کنه؟

×جیسون درست میگه. اگه قبول میکردی ازت محافظت کنیم این اتفاق نمیفتاد

سهون لبخندی زد و نگاهش رو بین جیسون و جیمز گردوند

-من قبول کردم به تنهایی لوهان رو شکست بدم. اون خیلی وقته که دیگه قدرت قبل رو نداره و این کار رو برام راحت تر میکنه. پس نگران نباشید

:مطمئنی که این بار از جونش نمیگذری؟

جکسون درحالیکه زمزمه وار حرفش رو به گوش سهون میرسوند سمتش خم شد و کوتاه خندید

+دفعه اول ازش گذشتم اما پشیمون نیستم. با وجود اینکه منو توی اون موقعیت دید بازم به خودش اجازه داد تا باهام بازی کنه. پس بد نیست کارشو براش جبران کنم

×سهون به حدی از بلوغ رسیده که خودش برای کارهاش تصمیم بگیره. پس همه چیز رو به خودت میسپاریم

سهون نگاهش رو به جیمز داد و بعد از چند لحظه لبخند زد

-ممنونم.. بگذریم. باید برای جشن آماده بشیم

×درسته. توی دو روز باقیمونده میتونین برای جشن خرید کنین. حالا هم سهون به استراحت نیاز داره. پس راحت باشید

بعد از چند لحظه، هر چهار نفر باهم ایستادن و بعد از خروج از اتاق جیمز سهون نگاهش رو به جونگین داد

-حالت چطوره جونگ؟ فرصت نکردم باهات حرف بزنم

با موردخطاب قرار گرفتنش سرش رو به سمت سهون برگردوند و همینطور که به سمت پله ها با هر چهارنفر قدم برمیداشت به حرف اومد

=همه چیز خوبه و از اینکه اینجام واقعا راضیم. بااینکه جزو باند دنیرو بودم ارباب کاتانو خیلی با احترام و خوب باهام رفتار میکنن

-میدونستم که اوضاع قراره خوب پیش بره

در جواب سهون میخواست حرفی بزنه که با لرزش گوشیش توی جیب شلوارش اون رو از جیبش بیرون کشید و با دیدن اسم فردی که درحال تماس گرفتن باهاش بود بعد از چند لحظه مکث نگاهش رو به سهون داد

=معذرت میخوام.. برمیگردم

با گامهای بلندش خودش رو به اتاقش که طبقه پایین بود رسوند و در رو پشت سرش بست...

~~~

:تازه رسیده؟

درحالیکه پاهاش روی میز و بدنش روی صندلی راحتی مشکی رنگ ول شده بود سرش رو به عقب تکیه داد و بعد از صاف کردن گوشی روی گوشش چشمهاش رو بست

=آره. همین چند ساعت پیش رسید عمارت

:چند روز قراره اونجا بمونه؟

=هنوز مشخص نیست. احتمالا امروز برای خرید بریم بیرون و از اونجایی که جشن دو روز دیگه ست بعد سه چهار روز برمیگرده کره

:خوبه. ممنون جونگین

=نقشه ای داری؟

چشمهاش رو به آرومی باز کرد و گوشه لبش کم کم به بالا کش اومد. درست بود که جونگین با دادن اطلاعات درست راجب اتفاقاتی که توی عمارت کاتانو میفتاد خودش رو ثابت کرده بود اما لوهان کسی نبود که به این راحتی بهش اعتماد کنه

:نه. فقط میخوام بدونم داره چیکار میکنه

جونگین به خوبی با رفتارهای لوهان آشنا بود و انتظار نداشت بعد از اون ضربه ای که بهش وارد شده بود لوهان بی دلیل بهش اعتماد کنه. به خوبی میدونست که میخواد کاری انجام بده و حق داشت که اون رو با جونگین درمیون نذاره

با شنیدن هاله هایی از صدای سهون که داشت جونگین رو موردخطاب قرار میداد پوزخندی زد و بعد از جوابی که جونگین با محتوای "الان میام" بهش داده بود زمزمه کرد

:بهتره که مراقبش باشی

پوزخندش به مراتب عمیق تر شد و بیتوجه به جونگینی که دلیل حرفش رو ازش پرسیده بود تماس رو قطع کرد. گوشیش رو روی میز روبروش انداخت و هنوز چند دقیقه از حاکم شدن سکوت مطلق اتاق نگذشته بود که در اتاق توسط شخصی باز شد و توجه لوهان رو به خودش جلب کرد

+ارباب

مرد مشکی پوش تعظیم کوتاهی کرد و نگاهش رو به سمت لوهان برگردوند

+ماشین آماده ست

با لبخند از روی صندلی بلند شد و همینطور که دو طرف کتش رو به هم نزدیک میکرد قدم های بلندش رو به سمت بیرون خونه اجاره ایش برداشت...

~~~

دو روز بعد „

قدم های بلندش رو به سمت آینه قدی گوشه اتاق کشید و نگاهی به کت شلوار قهوه ای رنگش انداخت. چند لحظه ای مشغول صاف کردن یقه پیراهن و کرواتش شد و با اطمینان از مرتب بودن زنجیری که با حالت U شکل از یک طرف به جیب و از طرف دیگه به یقه کت متصل میشد ساعتش رو روی مچ دستش صاف کرد. بعد از برداشتن گوشیش از روی میز کنار تخت دوربین رو باز کرد و چند لحظه ای مشغول پیدا کردن ژست خوب برای سلفی شد. بلاخره بعد از ایستادن در یک حالت چندتا عکس از خودش گرفت و با ورود به صفحه چتش با بکهیون و فرستادن عکس براش مشغول تایپ شد

"بهم میاد؟"

"اگه اینجا بودی احتمالا اجازه نمیدادی برم"

"دلم خیلی برات تنگ شده الهه ی دوست داشتنی من"

"زود برمیگردم. خب؟ مراقب خودت باش"

گوشیش رو توی جیب شلوارش فرو برد و بعد از نیم نگاه دیگه ای به خودش توی آینه قدمهای بلندش رو به سمت در اتاق برداشت تا خودش رو به سالن جشن برسونه..

~~~

با شنیدن صدای لرزش گوشی که روی میز بود با خونسردی و آرامش خودش رو بهش رسوند و با دیدن اسم شخصی که ظاهرا براش عکس و پیام فرستاده بود گوشه لبش بالا اومد. بعد از برداشتن گوشی از روی میز، خودش رو به مردی که دو زانو روی زمین افتاده بود رسوند و بعد از نشستن روبروش با گذاشتن انگشت اشاره اش روی چونه فرد مقابل صورت خونی و پایین افتاده اش رو بالا کشید

×میبینی؟ واست عکس از خودش فرستاده و میگه دلش واست تنگ شده الهه دوست داشتنیش!

بکهیون به سختی چشم های سنگینش رو باز کرد و بعد از برانداز چهره شخص روبروش نگاهش رو به عکس سهون و پیامهاش داد. کاش میتونست داد بزنه و از سهون کمک بخواد.. اما به حدی از درد فریاد زده بود که دیگه جونی براش نمونده بود! مچ دست هاش از فشاری که طناب دورشون بهش میاوردن زخم شده بود و پاهاش جون حرکت نداشتن.. تمام بدنش بخاطر ضربه هایی که بهش وارد شده بود درد میکرد و حتی نمیتونست درست حرف بزنه..

+توئه لعنتی... تو دوستمون بودی! چطور تونستی به سهون ضربه بزنی؟

با صدایی که بزور در می اومد و نشون دهنده درد تمام استخون های سینه اش بود گفت و همین برای بلند شدن صدای خنده شخص روبروش کافی بود. و اما این بکهیون بود که شوکه تر از قبل بهش خیره بود..

×میخوام زندگی هردوتونو خاکستر کنم! توی همون آتیشی که عشق صادقانه من توش خاکستر شد..

Continue Reading

You'll Also Like

88.8K 3.4K 16
{completed} it was supposed to be a normal day for miya osamu, until he walked into class and noticed a note addressed to him attached to a bag of co...
311K 6.9K 35
"That better not be a sticky fingers poster." "And if it is ." "I think I'm the luckiest bloke at Hartley." Heartbreak High season 1-2 Spider x oc
59K 13.2K 46
اسم:چشمان درخشان تو کاپل:سکای، کریسیول ژانر:رمنس، انگست، ددی کینک، اسمات نویسنده:هیلدا چنل: AmorFiction خلاصه: اوه سهون 32ساله رئیس یه شرکت بزرگ هر...
578 85 5
complete پنج شاتی زیبا از #chanbeak #honhan ژانر : عاشقانه ،کمدی ،دانشگاهی بیون بکهیون هیولایی ک کل دانشگاه ازش میترسن و لوهانی ک عاشقه اما از وارد...