Mirage

By ByunAbner

2.4K 598 747

رابطه‌اش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی مید... More

Life with his thoughts
A right or wrong decision?
First trip with him..
Is he the same as Sehun?
Suppressed emotions
The first person to hear his truth
rebirth
His laughing..
First kiss after 5 months
his red lips
We became one
Where is my God?
his bloody face
Savior
His support
"This isn't real.."
always be with you
"I must never see his tearful eyes"
their story
to save him
do you know he?
past of that strange man
Mr. Catano's mansion
Start again
Hidden emotions , false reasons
Last day
Memories
fake love
sweet lies
false hope
Party for four!
You're mine.
New plan
New nut
Risk
best day?
for him
Forgotten love
he's dreaming
miss you
They shouldn't be seen
second mistake
again , me & you
expectation
the pain
Sinner (Last part)
after story ‌"Those 3 people"

first meeting after one years

23 8 10
By ByunAbner


چهار روز بعد , شب عملیات.

نگاهش رو از سهونی که اون رو با جمله «موفق باشی» بدرقه کرده بود گرفت و همراه یکی از دستیارهاش قدم های بلندش رو به سمت عمارت به نسبت کوچیک انتهای کوچه برداشت. باید این ماموریت رو به خوبی به اتمام میرسوندن.. اگر چیزی غیر این میشد نه تنها جولیا رو بدست نمی آوردن، بلکه فقط روی آتیش لوهان برای نابود کردنشون بنزین میریختن.

بعد ایستادن روبروی در نگاهی به ساختمون دو طبقه اش انداخت و وقتی که مطمئن شد مرد پشت سرش آماده شروعه انگشتش رو روی آیفون کنار در که با چراغ سفید روشن شده بود فشار داد. طولی نکشید که در ساختمان عمارت باز شد و از اونجایی که محوطه کاملا باز و خلوتی داشت به راحتی میتونستن از لا به لای نرده های در ورودی داخل رو ببینن. مرد قوی هیکل با کت شلوار خودش رو به در محوطه رسوند و بدون اینکه بازش کنه نگاهی به دو شخص پشت نرده ها و لباس فرمی که تنشون بود انداخت

:چی میخواین؟

+تازه به این محل اومدین؟

بدون ذره ای استرس لب زد و منتظر جواب موند

:بله. چطور؟

+ساکنای محل از این ساختمون گزارشی فرستادن مبنی براینکه مشاهده شده برق های شما مدام قطع و وصل میشه. همچنین، قبلا این ساختمون سابقه اتصالی برق رو داشته. برای اینکه نگرانی مردم محله رو برطرف کنیم و از هر حادثه ای جلوگیری کنیم، لطفا اجازه بدید همراه دستیارم نگاهی به وضعیت برق ساختمون بندازم.

مرد با اخم کمرنگی نگاهش رو بین اون دو شخص چرخوند و به حرف اومد

:وایسید همینجا

قدمهاش رو به سمت محوطه برداشت و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید..

~~

فلش بک , شش روز پیش

-چی؟ این چه کوفتیه؟ حواست هست چه زری داری میزنی؟؟

با عصبانیت فریاد زد و دستش رو به میز روبروش کوبید..

+قربان ما کل ساختمون رو گشتیم. اینجا نیستن. انگار یکی از قبل اونها رو از آمریکا خارج کرده و دونفر دیگه رو به جاشون جا زده!

-کدوم حرومزاده ای این غلطو کرده؟ کی میدونست اونا رو زیر نظر دارین؟ اصلا کی خبر داشت از نقشه من؟

+من نمیدونم قربان..

-تن لش خودتو افرادتو جمع کن و یه بار دیگه مثل آدم ساختمون رو بگردید! اگه بفهمم سهل انگاری از طرف شما بوده و لو رفتین سر همتونو زنده زنده میبرم!

+چشم قربان

هنوز حرف مرد پشت خط رو کامل نشنیده گوشیش رو با تمام توان به میز روبروش کوبید و دستهاش رو توی موهاش فرو برد

-لعنت.. لعنت بهش!

بیتوجه به صدای باز شدن در انگشتهای کشیده اش رو روی صورتش کشید و پلکهاش رو روی هم فشار داد

:ببینمت.. چیشده؟

سرش رو به تبعیت از فشاری که انگشت مرد پوست شکلاتی به چونه اش آورده بود بالا کشید و با نگاه غضب آلودش بهش خیره شد

-چیشده؟ نقشه لعنتیم به فاک رفته! پدر و مادر احمقش آمریکا نیستن جونگین متوجهی؟

چند ثانیه پلک زد و لبهاش رو به هم فشار داد

:اوکی.. آروم باش چیزی نشده..

بدون اینکه بهش فرصت بده حرفش رو تموم کنه با عصبانیت فریاد زد

-چی داری میگی؟؟ چیزی نشده؟ میفهمی من چقدر روی این نقشه حساب کرده بودم برای زمین زدن اون والنتینوی لعنتی؟؟ لعنت به خودش و پسر احمقش که سوهان روحم بودن و هستن! اون عوضی کجاست؟ اون سهون حرومی کجاست؟؟

:سهون.. سهون الان باید زندان باشه، مگه نیست؟

با حرص خندید و سمت جونگین خم شد

-از من میپرسی؟ مگه به تو نسپردم حواست به اون باشه ها؟ پس تو به چه دردی میخوری؟

بدون هیچ حرفی به لوهان خیره موند و اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست.. از اینکه جلوی لوهان ضعیف بود متنفر بود و نمیتونست الان هم چیزی بهش بگه. این اولین بار نبود، بارها و بارها خیلی بدتر از این زیر بار حرفهای توهین آمیز لوهان تحقیر شده بود. اما تنها جوابش سکوت بود و حالا هم این وضعیت تغییر نکرده بود

بلاخره نگاه خیره اش رو از مرد پشت میز گرفت و طی چند ثانیه از اتاق بیرون رفت. لوهان درحالیکه از عصبانیت واضحا حرارت از سر و گوش هاش ساتع میشد چشمهاش رو مجدد روی هم فشار داد و بدن لاغرش رو روی صندلی انداخت...

پایان فلش بک.

چند روز بود که پاش رو از اتاقش بیرون نذاشته بود.. جونگین گهگاهی برای آوردن وعده های غذاییش به اتاق میومد اما بدون اینکه چیزی بگه سینی رو روی میز روبروش میذاشت و میرفت.. از اینکه باهاش اونطوری رفتار کرده بود پشیمون بود ولی چیکار میکرد؟ از شدت عصبانیت در اون لحظه خودش رو هم نمیشناخت و فقط دلش میخواست به عالم و آدم فحش بده. هدفی که چندسالی میشد منتظر رسیدن بهش بود رسما به باد رفته بود و همه چی خراب شده بود.. حق داشت عصبی بشه اما نه در حدی که به تنها پشتیبان و قبل از همه رفیق همیشگیش توهین کنه.

غرق افکارش بود که با شنیدن صدای تلفن روی میز سرش رو بالا آورد و تماس رو جواب داد

+قربان.. چندنفر از اداره برق اومدن و میگن میخوان برقهای ساختمون رو چک کنن.. مثل اینکه افراد توی محل متوجه شدن برق ساختمون قطع و وصل میشده برای همین...

-اولین بار نیست که گند میزنین. اجازه بده بیان داخل ولی حواستون بهشون باشه

با بی حوصلگی و عصبانیتی که هنوز از لحن حرف زدنش مشخص بود لب زد و تلفن رو به میز کوبید تا دوباره خودش رو سرگرم ور رفتن با افکارش بکنه..

~~~

پله ها رو به آرومی به پایین طی کرد و بعد از ورود به زیرزمین خودش رو به سمت میزی که مانیتور ها روش بود رسوند. نیم نگاهی به تصویر دوربین ها انداخت و مردمک چشم هاش رو روی تصویری که به نظر می اومد طبقه دوم رو نشون میده قفل کرد. بیتوجه به فرد پشت سرش خودش رو به کنتر برق رسوند و درش رو که باز کرد خودش رو با سیم های رنگی داخلش سرگرم کرد. چند دقیقه ای به همین منوال میگذشت که با دراومدن یکی از سیم های داخل کنتر برق کل ساختمان با صدای نسبتا بلندی پرید و چند ثانیه بعد این نور گوشی دستیارش بود که بهش برای بیهوش کردن مرد غریبه کمک کرد. قبل از اینکه اجازه بده مرد چیزی بگه خودش رو به پشت سرش رسوند و پارچه ای که با اسپری بیهوش کننده کمی خیس تر به نظر میرسید رو روی دهانش گذاشت. تنش رو به آرومی روی زمین قرار داد و بلافاصله خودش رو به مانیتور ها رسوند

+برو طبقه دوم. عجله کن

بعد از خالی شدن زیرزمین USB اش رو از جیبش بیرون کشید و اون رو به باکس کامپیوتر زد. نگاه منتظرش به دوربین طبقه دوم که در دو اتاق جولیا و لوهان رو نشون میداد قفل شده بود و بعد از چند ثانیه، به لطف مین هی، از طریق هک کردن سیستم های امنیتی دوربین روی یک صحنه واحد قفل شد. در انتظار شنیدن صدای دستیارش از گوشی توی گوشش انگشتش رو روی میز کوبید و بلاخره با شنیدن جمله ای که منتظرش بود از صندلی فاصله گرفت.

-نامه رو از زیر در اتاقشون رد کردم

به سرعت خودش رو به کنتر برق رسوند و در عرض چند ثانیه برق کل ساختمون به حالت عادی برگشت. بدون اینکه منتظر چیزی باشه نگاهی به اتاقک کوچیک زیرزمین و نگهبانی که روی زمین بیهوش افتاده بود انداخت و بعد از اون پله ها رو به سرعت بالا رفت...

~~

مشغول کتاب خوندن بود و گهگاهی انگشتهاش موهای بلندش رو دور خودشون میپیچوندن و اونقدر این کار رو تکرار میکرد تا بلاخره حالت پیچ دار دلخواهش رو به تارهای قهوه ای رنگش بده. نفسش رو به آرومی بیرون داد و درحال ورق زدن بود که با سر خوردن کاغذ سفید رنگی به داخل اتاقش چندبار پلک زد و از روی تختش بلند شد. با کمی دقت متوجه شد در اصل اون کاغذ پاکته و بعد برداشتنش نامه داخلش رو بیرون کشید. طولی نکشید که محتوای نامه رو با دقت و کامل خوند و نگاهی به مهر قرمز رنگ پایین نامه که اسم پدرش رو نشون میداد انداخت. لبهاش رو به آرومی روی هم فشار داد و بلافاصله بعد از اینکه فهمید باید چیکار کنه به سمت کمدش برای جمع کردن لباس هاش رفت..

به سرعت پله ها رو به پایین طی کرد و راضی از اینکه خبری داخل نیست و لوهان حالا حالا ها از اتاق بیرون نمیاد خودش رو به محوطه رسوند. از اونجایی که تازه اون عمارت رو فقط برای لوهان خریده بودن فضای خیلی کوچیکی داشت و افراد کمی به نگهبانی از اون ساختمون مشغول بودن. میدونست که پدرش منتظر موقعیت مناسبی برای حمله به لوهان و نجات دادن تنها دخترش بوده و بلاخره اون موقعیت رو بدست آورده بود که افرادش رو بلافاصله و یک روز بعد از مستقل شدن لوهان به اونجا فرستاده بود. از طرفی حواس لوهان به کل پرت نقشه شکست خورده اش بود و اونقدر درگیر نقشه جدید برای رسیدن به هدفش بود که به جولیا گیر نمیداد.. بلاخره بعد از حدودا پنج سال اخلاق اون مرد دستش اومده بود و تنها موقعیتی که لوهان رو ساکت تر از همیشه میکرد تمرکز روی کشیدن نقشه بود.

بلاخره خودش رو از فضای محوطه عمارت نجات داد و نگاهش کوچه تاریک دوروبرش رو آنالیز کرد. هنوز فرصت نکرده بود انتخاب کنه که به کدوم سمت بره که با قرار گرفتن دست مردی روی لبهاش از پشت و کشیده شدنش به عقب بدنش به تقلا افتاد و دستهاش چندین بار به دست های بزرگ مرد پشت سرش چنگ انداختن اما فایده ای نداشت...

~~

خودکار داخل دستش رو چندین بار حرکت داد و نگاهی به نوشته های آبی رنگی که کل صفحه اش رو پر کرده بودن انداخت. تصمیم گرفته بود تمام چیزهایی که در لحظه به ذهنش میومدن رو روی برگه بنویسه و فقط نیاز داشت ذهنش رو خالی کنه تا بتونه درست حسابی نقشه بکشه. چندبار قبل همیشه با جونگین این کار رو انجام میداد اما چندروزی میشد که جونگین به عمارت دنیرو برگشته بود برای انجام دادن کارهاش. اما کدوم کار؟ اون چرا باید با دنیرو کاری داشته باشه؟ اون حتی بلد نبود خوب به لوهان دروغ بگه..

دوباره شروع به نوشتن کرده بود که با صدای باز شدن ناگهانی در سرش رو بالا آورد و ابروهاش به شدت توی هم رفتن

:قربان جولیا فرار کرده!

هنوز فرصتی برای توپیدن به شخصی که بی اجازه وارد اتاق شده بود پیدا نکرده بود که با تحلیل حرفش خودکار توی دستش روی میز ول شد.. نباید اینطور پیش میرفت.. زحمات چند ساله اش رسما درحال نابود شدن بود و هر اتفاقی که میفتاد سردرگم ترش میکرد.. بلافاصله از روی صندلی بلند شد و قدمهای بلندش رو به بیرون اتاق برداشت

+اون کاتانوی احمق.. خدای من شما داشتید چه غلطی میکردید؟

اونقدر عصبانی شده بود که نفهمید کی در عمارت رو رد کرده بود و به کوچه رسیده بود.. نگاهی به دوروبر کوچه انداخت و با اخم به سمت مرد کنارش چرخید

+اون احمقای به درد نخورو جمع کن برن دنبالش بگردن. تا پیداش نکردن رنگشونو نبینم که قطعا یه گلوله حرومشونه!

با صدای بلندی لب زد و سرش رو برگردوند تا دوباره کوچه رو برانداز کنه اما بجای اون با افراد سیاه پوشی مواجه شد که دورش حلقه زده بودن..

+شما دیگه چی میخواین؟

یکی از افراد قدمهای بلندش رو به جلو برداشت و ماسکی که روی صورتش بود رو پایین کشید

-حق داری نشناسی

اخم محوی بین ابروهاش نشست و چشمهاش رو ریز کرد

+کدوم خری هستی که بخوام بشناسمت؟

جکسون تکخندی زد و با نیم نگاهی به افراد داخل عمارت که درحال اومدن به سمتشون بودن با حرکت سر به افرادش اشاره کرد و طولی نکشید که صدای شلیک و مبارزه افراد توی فضای تاریک کوچه پیچید..

-باختن چه حسی داره لوهان؟

با حرص خندید و یه قدم به سمت جکسون جلو اومد

+چه زری زدی؟ باختن؟ میخوای نشونت بدم کیم که دمتو بذاری رو کولت گور خودت و گروه مزخرفتو از جلو عمارت من گم کنی؟

دستش رو برای گرفتن گلوی مرد روبروش بالا آورد و هنوز انگشتهاش رو دورش حلقه نکرده بود که با برخورد چیزی به ساق پاش دو زانو روی زمین افتاد و صداش از دردی که به ماهیچه پشت پاش وارد شده بود دراومد.. بدون اینکه فرصتی برای برگردوندن سرش به عقب برای دیدن فرد پشت سرش داشته باشه انگشتهای دست سردی گردنش رو کاور کرد تا صورتش رو جلو نگه داره. با عصبانیت و حرصی که هرلحظه بیشتر میشد نگاهش رو به جکسون داد و چشمهاش رو ریز کرد

+از نوچه های جدید کاتانویی؟ تا حالا ندیده بودمت!

جکسون نگاهی به فرد پشت سر لوهان و افرادش که به نظر میومد به راحتی کار نگهبان های عمارت رو تموم کردن انداخت و سرش رو کوتاه تکون داد. چشمهای مشکیش بار دیگه لوهان رو برانداز کردن و بدون اینکه حرفی بزنه قدمهاش رو به سمت ماشین انتهای کوچه برداشت اما با صدای لوهان متوقف شد

+به اون ارباب احمقت بگو انقدر از والنتینو محافظت نکنه! من که بلاخره دستم بهش میرسه.. چه دیر چه زود اون لعنتی رو به خاک سیاه میشونم و نشونش مید..

و صدای شلیک.. فرد پشت سرش یه گلوله توی پاش خالی کرده بود و همین باعث شده بود اون سکوتی که برخلاف چند دقیقه پیش توی کوچه حاکم بود بار دیگه بشکنه.. درحالیکه روی زمین به دو زانو افتاده بود کمرش خم شد و دستش رو به زمین تکیه داد تا وزن بدنش رو روی اون بندازه و نفسهای تندش رو با ناله های دردناکش از بین لبهاش خالی کنه.. چشمهاش رو روی هم فشار داد و چند لحظه بعد با فشاری که فرد پشت سرش به زیر بازوش آورد از روی زمین بلند شد و بدون ایده ای برای اینکه بفهمه داره کجا میره همراهش وارد عمارت شد. طولی نکشید که پله های زیرزمین رو به کمک اون مرد به پایین طی کرد و بعد از رسیدن پاش به زمین وسط اون اتاقک کوچیک پرت شد.. از دردی که ساق پاش داشت چشمهاش همچنان روی هم بود و در همین حین که خودش رو روی زمین میکشید به صداهای پشت سرش گوش داد

-خودت تصمیم میگیری باهاش چیکار کنی. نگران باند نباش و هرکاری که میخوای باهاش بکن پیترو.

×ممنونم جکسون.

پیترو؟ جکسون؟ باند کاتانو کی وقت کرده بود این همه افراد جدید و قوی رو آموزش بده؟ نفس حرصیش رو از بینیش خالی کرد و بعد از اینکه خودش رو به دیوار رسوند بدنش رو به زحمت برگردوند و کمرش رو به سطح محکم دیوار تکیه داد. از بین پلکهاش که فاصله کمی از هم داشتن نگاهی به فرد روبروش کرد و اندامش رو یه دور کامل برانداز کرد.. چهره اش به وسیله ماسک پوشیده شده بود و نمیتونست تشخیص بده اون کیه.. کم کم سرش رو هم به دیوار تکیه داد و با نیم نگاهی به شخصی که پیترو خطاب شده بود و درحال برانداز مانیتور های روی میز بود چشمهاش رو بست

+چرا منو نمیکشی؟

با لحنی که درد کاملا از توش مشخص بود زمزمه کرد و کم کم تن صداش بالاتر رفت

+چه مرگته که راحتم نمیکنی؟ از دنیرو میترسی؟ ای احمق!

مرد روبروش نگاهش رو از مانیتور به تن لاغر و نحیف لوهان داد و به آرومی به سمتش قدم برداشت

×هنوز یه ذره هم عوض نشدی

با شنیدن حرفش ابروهاش رو به سمت هم خم کرد و چشمهاش ریز شد.. چقدر اون صدا براش آشنا بود..

×حتما فکرش رو نمیکردی که توی این موقعیت ببینمت

زانوهاش رو خم کرد و روبروی لوهان بدون اینکه پاهاش به زمین برخورد کنه نشست

×چرا حرف نمیزنی لوهان؟ چرا باهام حرف نمیزنی؟

درحالیکه یه دستش روی پای زخمیش افتاده بود و داشت از ادامه خونریزی جلوگیری میکرد دست دیگه اش که کمی با خون قرمز شده بود رو بالا آورد و خیره به چشمهای مرد روبروش که بهش خیره بودن انگشتهاش ماسک مشکیش رو به آرومی پایین کشیدن..

+س.. سهون؟

به وضوح بالا رفتن گوشه لب سهون رو برانداز کرد و دست بی جونش رو روی زمین انداخت.. درحالیکه مردمک چشمهای سهون صورتش رو با دقت برانداز میکردن چندبار پلک زد و با زدن تکخندی صداش رو به گوش مرد روبروش رسوند

+توئه لعنتی باید الان زندان میبودی

دست سهون به آرومی به سمتش بالا اومد و چندین بار اون رو به شونه اش کوبید

×بابت اینکه نقشه هاتو خراب کردم ، جولیا رو ازت گرفتم و الان زندان نیستم متاسفم. تو هم متاسفی؟ متاسفی از اینکه زندگیمو خراب کردی؟

+زندگیت؟ اوه.. زندگی عاشقانه ات با بکهیون؟

کم کم صدای خنده اش بلند شد و همین برای عصبی تر شدن سهون کافی بود..

+بکهیونی که وقتی با من بودی آدم حسابش نمیکردی؟ عا.. همون بکهیونی که داشت خودشو بخاطرت نابود میکرد ولی تو تحویل نمیگرفتیش؟

برای حفظ آرامش پلکهاش رو روی هم گذاشت و ابروهاش رو به سمت هم خم کرد.. فقط امیدوار بود بفهمه که نباید حرف زدن درباره بکهیون رو ادامه بده وگرنه کاری ازش سر میزد که دلش نمیخواست..

+خیلی خنده دار بود.. خدای من. تصور کن! از این ور به اون ور دوروبرت میپیلکه و عقده توجه دوست صمیمیش، اوه سهون رو داره ولی دریغ! اوه سهون قلبشو سپرده به یکی دیگه و گوربابای بیون بکهیون و دوست صمیمی اصلا! اعتراف کن ببینم. خیلی آویزونته نه؟ مگه نه؟

لبهاش برای گفتن ادامه حرفش از هم فاصله گرفتن اما این سهون بود که با تموم قدرت و حرص مشتش رو به یک طرف صورتش کوبیده بود..

×در حدی نیستی که بخوای درمورد بکهیون من نظر بدی! اونقدر حقیر شدی که دنبال انتقام از من و پدرمی؟ برای چی لوهان؟ میخوای به چی برسی؟

قصد نداشت صورتش رو که بخاطر ضربه سهون به یک طرف کج شده بود صاف کنه و در همون حالت درحالیکه استخون فکش رو به چپ و راست حرکت میداد تا قلنجش رو بشکنه به حرف اومد

+پدر تو باعث شد مادر من بمیره! اون لعنتی باعث شد مادر من شکنجه بشه و به بدترین شکل ممکن بمیره!

سهون تکخندی زد و بعد از تکیه دادن دستش به زمین چهارزانو روبروی لوهان نشست

×تعریف کن. لازم دارم از دهن توام بشنومش.

بلاخره سرش رو به سمت سهون برگردوند و بعد از چند ثانیه مکث با صدایی که این بار بیشتر رنگ بغض گرفته بود اما هنوز هم حرص قاطیش بود به حرف اومد

+من اون موقع فقط چهار سالم بود اوه سهون..

Continue Reading

You'll Also Like

The Elves By kim

Fanfiction

2.9K 579 10
‌‌❅¦ɴᴀᴍᴇ : #The_Elves ❅¦ɢᴀɴᴇʀ :ғɪᴄᴛɪᴏɴ.ᴍʏᴛʜɪᴄᴀʟ.ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ.sᴍᴜᴛ ❅¦ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : ᴋʀɪsʜᴏ ❅¦ᴡʀɪᴛᴇʀ : Aɴɢᴇʟ Sᴀᴍ ❅¦ #ᴛʜᴇ_ᴇʟᴠᴇs ❅¦ #Full #کامل‌شده
198K 11.4K 24
BOOK 2. RYELAND PACK. Train wants to be the best brother he could be, he wants to make his family proud and most off all he wants to live peacefully...
306K 6.8K 35
"That better not be a sticky fingers poster." "And if it is ." "I think I'm the luckiest bloke at Hartley." Heartbreak High season 1-2 Spider x oc
847K 39.4K 61
Taehyung is appointed as a personal slave of Jungkook the true blood alpha prince of blue moon kingdom. Taehyung is an omega and the former prince...