Mirage

Da ByunAbner

2.4K 598 747

رابطه‌اش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی مید... Altro

Life with his thoughts
A right or wrong decision?
First trip with him..
Is he the same as Sehun?
Suppressed emotions
The first person to hear his truth
rebirth
His laughing..
First kiss after 5 months
his red lips
We became one
Where is my God?
his bloody face
Savior
His support
"This isn't real.."
always be with you
"I must never see his tearful eyes"
their story
to save him
do you know he?
past of that strange man
Mr. Catano's mansion
Hidden emotions , false reasons
first meeting after one years
Last day
Memories
fake love
sweet lies
false hope
Party for four!
You're mine.
New plan
New nut
Risk
best day?
for him
Forgotten love
he's dreaming
miss you
They shouldn't be seen
second mistake
again , me & you
expectation
the pain
Sinner (Last part)
after story ‌"Those 3 people"

Start again

29 10 6
Da ByunAbner

یک هفته از موندنش توی اون عمارت گذشته بود. باتوجه به چیزهایی که متوجه شده بود اونجا همه چیز برنامه ریزی شده و منظم پیش میرفت.. همه ساکنان عمارت که شامل خدمه، اعضای باند و خانواده کاتانو میشد هر روز ساعت مشخصی از صبح بیدار و از اتاق هاشون بیرون می اومدن تا برای صرف صبحانه کنار هم باشن. ساعت مشخصی از روز تمرینات هنر های رزمی، تیر اندازی و اسب سواری شروع میشد و از اونجایی که تمام کارآموز ها برای تمرین به ساختمان پشت عمارت میرفتن صدای رزم تاحدودی واضح به گوش سهون میرسید. تایم مشخصی به تمرین تیراندازی و تایم مشخصی به تمرین اسب سواری اختصاص داده شده بود و همه کارآموزها اعم از زن و مرد سخت مشغول گذروندن دوره های آموزشیشون بودن.

اما از طرفی ، این سهون بود که هر روز و هر شبش رو به فکر کردن توی اتاقش میگذروند و حتی تایم صبحانه، ناهار و شام هم خدمه توی اتاقش براش غذا میاوردن. گاهی رشته افکارش با پیام ها و تماس های بکهیون قطع میشد و گاهی مین هی اون رو از اینکه توی ذهنش غرق بشه نجات میداد. حتی اون دختر هم متوجه سردرگمی و گیجی سهون شده بود و سعی داشت هر روز ببینتش تا گزارشی از روز خودش و تمریناتی که کرده بود بهش بده.. فقط به این دلیل که اون رو برای رسیدن به هدفش تشویق کنه. اما سهون حتی هدف مشخصی هم نداشت، جز اینکه بفهمه چرا لوهان داره اینکار رو باهاش میکنه.. چرا داره زندگیش رو بهم میریزه و اصلا چرا زمانی ادای عاشق پیشه ها رو براش درآورده؟

یک هفته ای میشد که زندگی سهون توی همون چهاردیواری و تخت وسطش خلاصه شده بود. نمیتونست بیشتر از این ارباب عمارتی که توش بود رو منتظر بذاره. با اینکه میدونست دقیقا چی میخواد بفهمه و بشنوه اما باز هم از رفتن به اتاق مردی که اون رو یاد پدرش مینداخت اجتناب میکرد...

درحالیکه دستهاش پشت کمرش به هم قفل شده بودن قدمهای آروم و بلندش رو روی سرامیک روشن اتاق برمیداشت. از وقتی که بیدار شده بود تصمیم گرفته بود با شخصی که از خودش بهتر گذشته اش رو به یاد داشت حرف بزنه و باید عملیش میکرد.. امروز باید هرچیزی رو که مانعش شده بود رو کنار میزد و تمومش میکرد. این وضع حتی برای خودش هم خسته کننده شده بود

بلاخره نگاهش رو از کف اتاقی که چندین بار مساحتش رو طی کرده بود گرفت و با گذاشتن دستش روی دستگیره قهوه ای رنگ و دایره ای شکل در اون رو چرخوند و از اتاق بیرون رفت. اونقدر حواسش به کاری که میکرد بود که حتی متوجه مین هی که ظاهرا برای دیدنش اومده بود نشد و قدمهای بلند و نسبتا تندی که برمیداشت اجازه هر حرفی رو از مین هی گرفت.. بنظر میرسید مین هی هم خوشحال بود از این که اون مرد بلاخره تصمیمش رو گرفته بدون اینکه منتظر ابراز نگرانی از طرف هر کسی باشه.. به همین دلیل از صدا زدنش منصرف شد.

بلاخره خودش رو به اتاق انتهای راهروی طبقه سوم رسوند و روبروی در ایستاد. با چند لحظه مکث نفس عمیقی کشید و انگشتهاش به آرومی تقه ای به در زدن تا شخص داخل اتاق رو از وجودش باخبر کنه. شنیدن صدای اشنایی از پشت در که بهش اجازه ورود داده بود باعث شد در اتاق رو به ارومی باز کنه و بدون لحظه ای مکث بعد از وارد شدن اون رو پشت سرش ببنده

-پس بلاخره تصمیمت رو گرفتی

مرد میانسال روی صندلی درحالیکه از پشت شیشه های عینک مربعی شکلش سهون رو نگاه میکرد زمزمه کرد و بعد از قرار دادن خودکار بین انگشتهاش روی میز، سرجاش ایستاد

-بشین

سهون به تبعیت از حرف مرد روبروش روی یکی از مبل های وسط اتاق نشست و آرنج هاش رو به زانوهاش تکیه داد. در همون حین جیمز خودش رو به سهون رسوند و بعد از نشستن روبروش یکی از پاهاش رو روی اون یکی انداخت تا دستهاش راحت تر از قبل پشت مبل قرار بگیرن

+میخوام همه چیز رو بدونم..

نگاهش رو از زمین به جیمز داد

+میخوام بدونم چه اتفاقی افتاده که لوهان داره ازم انتقام میگیره

جیمز بعد از چند ثانیه خیره موندن به مرد روبروش پوزخندی زد و سرش رو به آرومی تکون داد

-که اینطور

با لحظه ای مکث به لبهای چروکیده و باریکش زبون زد و ادامه داد

-قضیه برمیگرده به قبل تولدت..

~

سکوت طبقه سوم عمارت با کوبیده شدن در اتاق و قدمهای محکم سهون به سمت راه پله شکست و این مین هی بود که درحالیکه دست به سینه و منتظر برای برگشت سهون به در اتاقش تکیه داده بود عملا از جا پرید.. به وضوح میتونست جدیت و خشم رو از چهره سهون که داشت پله ها رو با سرعت به پایین طی میکرد بخونه، یعنی چی از ارباب عمارت شنیده بود؟

هنوز فرصت نکرده بود حرفی بزنه که مرد قد بلند خودش رو داخل اتاقش پرت کرد و در رو که پشت سرش بست مین هی رو دوباره توی راهروی بزرگ عمارت درحالیکه به در اتاق خیره بود تنها گذاشت.. میخواست بشنوه که نتیجه حرفهاشون چی بوده و واقعا کنجکاو بود درباره اینکه سهون میخواد چه تصمیمی بگیره، به هرحال سهون تنها کسی بود که مین هی اون رو توی اون فضای غریبه میشناخت و از طرفی جونش رو مدیون همون مرد بود..

طرف دیگه دیوار ، سهون درحالیکه انگشتهاش کاملا داخل موهای لخت و مشکی رنگش فرو رفته بودن چشمهاشو بسته بود و سعی داشت با وجود خشمش درست فکر کنه.. حرفهای جیمز توی مغزش تکرار میشد و اصلا نمیتونست درک کنه که لوهان چرا داره اینکارو باهاش میکنه. اما الان که وقت فکر کردن به این چیزها نبود.. باید از اتفاقی که ممکن بود رخ بده جلوگیری میکرد. گوشیش رو با زحمت از زیر پتوی بهم ریخته روی تخت پیدا کرد و بعد تایپ اسم پدرش از لیست مخاطبین به سرعت باهاش تماس گرفت.. صدای بوق خوردن تماس قطع نمیشد و هر لحظه که میگذشت احساس گرمای بیشتری میکرد، ضربان قلبش بالا رفته بود و میخواست تماس رو قطع کنه تا دوباره شماره رو بگیره که با پخش شدن صدای پدرش توی گوشش نفس عمیقش رو از بینیش بیرون داد

+پسرم؟ سهون؟

تازه متوجه شده بود چند ثانیه حرفی نزده و همینطور که سعی داشت عادی حرف بزنه لبخند غیرواقعی ای روی چهرش نشست

-همم..حالتون خوبه پدر؟

+انتظار نداشتم باهامون تماس بگیری.. احتمالا سرت شلوغه. منو مادرت حالمون خوبه

-بله.. سرم شلوغه و متاسفم که نتونستم ازتون خبر بگیرم

+مشکلی نیست. کارهای شرکت چطور پیش میره؟

لبخند فیکی که روی لبش نشسته بود به آرومی محو شد و حین فشار لبهاش به هم چهار انگشت دست آزادش رو به آرومی روی پیشونیش کشید

-همه چیز خوبه.. نگران نباش. به شما خوش میگذره؟

صدای خنده کوتاه پدرش رو از پشت گوشی به وضوح شنید و همین برای بالا رفتن گوشه لبش کافی بود.. بااینکه بخاطر بیخبر بودنش نسبت به گذشته پدرش عصبانی بود اما حس میکرد دلش برای خانواده اش تنگ شده.. چند وقت بود که خنده هاشون رو از نزدیک ندیده بود؟

+آمریکا واقعا جای خوبیه. مخصوصا برای تعطیلات. یه زمانی رو مشخص کن و بیا به دیدنمون.

-چشم.. زود میبینمتون..

مکث کوتاهی کرد و بیتوجه به بحثی که درحال حرف زدن درباره اش بودن به آرومی ادامه داد

-من ازتون مراقبت میکنم پدر

خودش خوب میدونست این حرفش چه معنی ای میده.. جمله ای که حتی پدرش هم درست نفهمیده بود چرا گفته شده..

درحالیکه با هر دو دستش کلت رو نگه داشته بود سعی داشت از پشت شیشه های عینک تیراندازی بطری شیشه ای روبروش رو هدف بگیره و بعد تنطیم کلت توی دستش یکی از چشمهاش رو بست

:امروز رسما دوره آموزشیت شروع شده و مسئولیت آموزشت با منه. برای شروع باید سطحت رو بسنجم و با توجه به مهارتهایی که درت میبینم آموزشت بدم. پس خوب تمرکز کن

همینطور که دستهاش رو از پشت روی دستهای سهون قرار داده بود نگاهی به بطری شیشه ای و بعد از اون نگاهی به سهون که گوشهاش زیر گوش گیر پنهون شده بودن انداخت. چند قدم عقب رفت و مردمک چشمهاش کلی تر ایستادن سهون رو برانداز کردن تا مطمئن بشه که درست انجامش میده.

:تصور کن لوهانه، شلیک کن

سهون که با شنیدن اسم لوهان اخم کمرنگی روی چهرش نشسته بود بی معطلی تیر رو زد و بعد از صدای شلیک این صدای خورد شدن بطری بود که با افتادن روی زمین سکوت محوطه تیراندازی رو شکسته بود. نفس عمیقی کشید و دستهاش رو پایین انداخت

-خوب زدمش؟

جکسون درحالیکه حرکات مرد روبروش رو زیرنظر گرفته بود لبخندی از رضایت روی لبهاش شکل گرفت و سرش رو به ارومی تکون داد

:البته این نشون دهنده مهارتت نیست. نشون دهنده کینه ایه که نسبت به لوهان داری

-هی! اگه نمیگفتی تصور کنم لوهانه بازم خوب میزدم!

بلند خندید و با چند قدم خودش رو به سهون رسوند تا دستش رو به بازوش بکوبه

:ازت خوشم میاد. این اولین بار نیست که ارباب همچین نیروهای خوبی رو به سمت خودش میکشونه

سهون درحالیکه کلت رو روی میز چوبی کنارش میذاشت لبخندی زد و بعد از خالی شدن دستهاش گوش گیر رو از روی گوشهاش برداشت تا اون رو هم کنار کلت قرار بده

-جکسون..

لبخندش رو کم کم از روی صورتش محو کرد و نگاهش رو به سمت جکسون بالا اورد

-ازت میخوام یه کاری برام انجام بدی.

~~~~

شش ماه بعد ,

همینطور که انگشتهاش مشغول بستن دکمه های دایره ای شکل و کوچیک پیرهن مشکی رنگش بودن نگاه خیره اش رو به انعکاس چهره روشنش داخل آینه داد. بدنش نسبت به چندماه پیش ورزیده تر شده بود و به همین سبب پیرهن های خودش کمی تنگ تر از حالت عادی روی بدنش میشنستن. به اخرین دکمه که رسید شونه های پهنش رو به عقب حرکت داد تا پارچه براق پیرهنش کاملا فیت بدنش بشه و دستهاش به ارومی بالا اومدن تا موهای کوتاهش رو روی سرش حالت بده. چندماهی که از اقامت سهون توی عمارت گذشته بود باعث شده بود اون به یه آدم دیگه تبدیل بشه.. اون دیگه سهون نبود. "پیترو"    حالا مهارت فوق العاده ای توی هنرهای رزمی پیدا کرده بود و تیراندازیش عالی شده بود. از چیزایی مثل کار با سیستم امنیتی که قبلا هیچ سررشته ای ازش نداشت حالا سر در میاورد و کاملا توش ماهر شده بود، سیاست هایی رو یاد گرفته بود که از اون یک مافیای واقعی ساخته بود و حالا کاملا از سهونی که همه میشناختن فاصله گرفته بود. این دوره های آموزشی به مدت شش ماه با موفقیت گذشت و حالا رسما یکی از اعضای باند مافیای جیمز کاتانو شده بود. از وقتی هدفش رو مشخص کرده بود انگیزه بیشتری برای پیشرفت توی کارهاش داشت و حالا که شرکتش فعالیتی توی کره نداشت و رسما ورشکست شده بود ذهنش خالی از هر دغدغه ای اون رو به ادامه راهش میکشوند.

حالا بعد از چند ماه برای اولین بار جیمز کاتانو در حضور سهون جلسه ای تشکیل داده بود و هیچکس هنوز نمیدونست برای چه کاریه. این اولین بار بود که قرار بود سهون خودش رو نشون بده و کمی مضطرب بود.. به لطف بکهیون که هرشب چه با تماس چه با پیام باهاش ارتباط برقرار میکرد میتونست در آرامش کامل بخوابه و روز بعدش رو بهتر از قبلی شروع کنه.. برخلاف انتظارش بکهیون به جای بدخلقی و گله کردن ازش بخاطر اینکه حرف هاشون بخاطر خواب رفتن سهون ناتموم میمونه هر روز مهربون تر از روز قبل باهاش رفتار میکرد و این اتفاق نشون از علاقه و بالغ بودن اون بود.. همین ها بود که علاقه سهون رو نسبت به مردی که کیلومترها ازش دورتر بود بیشتر میکرد..

بلاخره از افکارش دست کشید و با اطمینان از اینکه چهره و کت و شلوار تنش مشکلی ندارن قدمهای بلندش رو به بیرون اتاق برداشت و طولی نکشید که با رسوندن خودش به پنت هاوس عمارت با طی کردن چند پله رو به بالا وارد اتاق موردنظر شد. اولین بار بود که اونجا رو میدید.. میز مشکی رنگ و بزرگی به اندازه طول یک ضلع دیوار وسط اتاق قرار داشت و صندلی ها دورش با نظم خاصی چیده شده بودن. ضلع شمالی سرتاسر شیشه ای بود که نمای زیبایی از استخر روی پنت هاوس نشون میداد و دیوار سفید سمت چپ اتاق با مانیتور بزرگی پوشیده شده بود و نمای استخر روبرو به زیبایی اتاق اضافه کرده بود.. علاوه بر سرامیک های شفافی که آب استخر رو زلال تر نشون میدادن چراغهایی که اون رو با رنگ سفید نورانی کرده بودن باعث حرکت واضح موجهای آب شده بود.. نگاهش داخل اتاق درحال گردش بود که با صدای جکسون به خودش اومد و سرش رو به سمتش برگردوند

:اولین باره که اینجا رو میبینی

سرش رو به ارومی تکون داد و نوک انگشتهاش رو به ارومی وارد جیب های شلوار مشکی رنگش کرد

-ارباب کی تشریف میارن؟

جکسون بدون قصدی برای جواب دادن به فرد روبروش سکوت کرد و در همون حین در اتاق برای دومین بار به ارومی باز شد. جیمز همراه با چند نفر دیگه از اعضای باند و مین هی وارد اتاق شدن و به این ترتیب بعد از چند دقیقه همه روی صندلی های پشت میز جا گرفتن تا جلسه توسط فردی که ابتدای میز نشسته بود شروع بشه.

+بعد از چندین ماه ، حالا که شرایطش پیش اومده بلاخره تصمیم گرفتم دخترم رو از چنگ باند دنیرو نجات بدم.

مکث کرد و نگاه تمام افرادی که روبروش قرار داشتن همچنان بهش بود تا به دقت به ادامه صحبت هاش گوش بدن. نفس عمیقی کشید و درحالیکه دستهاش روی میز به هم قفل شده بودن ادامه داد

+در طی این چندماه افراد جدیدی بهمون اضافه شدن و کم از اعضای قبلی که سالهاست اینجا کار میکنن ندارن. قدرتمند با هدف مشخص و دلیلی برای جنگیدن. از اونجایی که از اتمام دوره های آموزشی اونها مدتی نگذشته میخوام این ماموریت هرچه سریعتر انجام بشه. پسرم، جیسون، نزدیک پنج سال پیش بخاطر لوهان توسط پلیس دستگیر شد و حدودا هفت ماه دیگه آزاد میشه و متاسفانه نمیتونیم منتظرش بمونیم. پس من این تصمیم رو گرفتم و روی نقشه عملیات هم فکر کردم

سرش رو به ارومی بالا اورد و نگاهش به سهون قفل شد

+مهره اصلی بازی من.. اوه پیِتروست.

جوریکه انگار منتظر همچین حرفی بود سرش رو با اطمینان تکون داد و بعد از مکث کوتاهی به حرف اومد

-هر ماموریتی باشه میپذیرم ارباب

~~~~

سکوت اتاق رو با بستن در پشت سرش شکست و همینطور که بدن خستش رو به تخت میرسوند کتش رو از تنش درآورد. بعد از انداختن پارچه نسبتا سنگینش روی صندلیِ روبروی آینه بلاخره خودش رو روی تخت ولو کرد و نفسش رو با صدای بلندی از بین لبهاش خالی کرد.

امروز حتی از روزهای دوره آموزشی براش سخت تر و خسته کننده تر بود.. صبح زودتر از تایمی که باقی اعضای عمارت بیدار میشدن بیدار شده بود و بعد از گذروندن چند ساعتی توی محوطه عمارت تایم صبحونه رو با خانواده کاتانو گذرونده بود. مثل همیشه، سر میز هیچ حرفی زده نمیشد و گه گاهی ربکا کاتانو، همسر جیمز کاتانو، با پرسیدن سوالاتی از مین هی و بعضی اوقات سهون از وضعیت اونها توی عمارت مطلع میشد. از نظر سهون اون زن شخصیت مهربونی داشت و با توجه به چیزهایی که از باقی افراد داخل عمارت شنیده بود رابطه اش با جیسون و جولیا خیلی خوب بود و از وقتی اونها ازش دور شدن به نسبت ساکت تر شده بود. هرچند همسرش هم بهتر از اون نبود..

بعد از تایم صبحانه بااینکه دوره آموزشیش رو گذرونده بود دوباره تا عصر مشغول تمرین شد و درحالیکه توی محوطه پشت عمارت درحال تیراندازی بود بهش خبر داده شد که ارباب قراره جلسه ای برگزار کنه. بدون هیچ استراحتی بعد از دوش کوتاهی آماده شد و به سرعت خودش رو به جلسه ای که چندین ساعت طول کشیده بود رسوند و الان.. از شدت خستگی بدنش فرقی با جنازه نداشت! تقریبا نصف راه رو رفته بود و کمتر از یک هفته دیگه مونده بود تا عملیاتشون آغاز بشه و لوهان رو ببینه..

نفس عمیقی کشید و بعد از باز کردن کمربند شلوارش هنوز دکمه های پیرهنش رو کامل باز نکرده بود که با شنیدن صدای گوشیش به سمت میز کنار تخت کش اومد و راضی از اسمی که انتظارش رو کشیده بود تماس رو جواب داد

-الهه من چطوره؟

با همون لحن خسته و صدایی که به نسبت ارومتر بود زمزمه کرد و با شنیدن صدای خنده کوتاه بکهیون پلکهاش رو بست. اونقدری از همسرش شناخت داشت که بتونه چهره اش رو موقع خندیدن تصور کنه و همین تصور کردن برای اینکه گوشه لبش بالا بیاد کافی بود.

+تو حالت خوبه؟

-من خوبم

+بهم دروغ نگو اوه سهون. صدات اینطور نشون نمیده

صرف نظر از بلند شدن کاملا روی تخت دراز کشید و به ارومی پیرهنش رو از شلوارش بیرون زد

-آره خب. تنها مشکل بزرگی که هست اینه که بوی همسرمو کم دارم

و دوباره صدای خنده کوتاه بکهیون توی گوشش پیچید.. هرشب که باهاش حرف میزد بیشتر به این یقین پیدا میکرد که محتاج بکهیونه.. حالا که اون موجود دوست داشتنی کنارش نبود حسی شبیه این داشت که انگار تیکه از قلبش رو گم کرده.

+خوب غذا میخوری؟

-بدون همسرم نه

+مراقب خودت هستی هون؟

-همسرم مراقبمه

+همم.. خوب میخوابی؟

-کنار همسرم آره

+هی اوه سهون!

این بار با حالت تهدید واری زمزمه کرد و طولی نکشید که حالت جدیش با خنده کوتاهی به سرعت تغییر کرد

+هرشب همین جوابا رو بهم میدی

-من فقط دارم حقیقتو اعتراف میکنم! حالا تو بگو ببینم. روز همسرم تا الان چطور گذشته؟

+مثل همیشه.. چانیول اومد به دیدنم و یه نیم ساعتی میشه که رفته
-کارت چطور پیش میره؟

+جز ماه مارس که درگیر آلبوم جدید و تمرین براش بودم اتفاق خاصی نیفتاده. تو چیکار کردی؟

-امروز؟ آه هیون امروز سخت ترین روز بود. بهت گفتم که دوره آموزشی تموم شده و امروز بعد تمریناتم ارباب عمارت یه جلسه رسمی گذاشته بود!

بکهیون با حالت متعجبی خندید و ابروهاش رو بالا داد

+واقعا؟ چطور بود؟ درمورد چی حرف زدین؟

-باید یه..

مکث کرد و چند ثانیه پلکهاش از هم فاصله گرفت. اگه بهش میگفت باید عملیاتی انجام بده و مهره اصلی هم خودشه حتما نگران میشد..

+هون؟ چیشد؟

لبهاش رو به هم فشار داد و با لحن قبل ادامه داد

-چیز خاصی نگفت.. فقط ازمون تشکر کرد بابت اینکه دوره آموزشی رو خوب گذروندیم

+همین؟ فقط برای تشکر جلسه رسمی گذاشته بود؟

-آره.. منم فکر میکردم بخاطر چیز مهم تری باشه اما نبود

پشت هم درحال دروغ سر هم کردن بود و کم کم حس بدی بهش دست داد.. اما این دروغها فقط برای نگران نشدن و خوب بودن حال بکهیون بود..

+جالبه.. فکر نمیکردم انقدر کسل کنند..

-دلم برات تنگ شده هیون

هنوز حرفش رو کامل نکرده بود که با تحلیل حرف سهون از ادامه دادنش منصرف شد و بعد از چند ثانیه مکث با لبخندی روی لبش زمزمه کرد

+منم دلم برات تنگ شده

-دلم برای بو کشیدنت هم تنگ شده

چند وقت بود که از آشناییش با سهون گذشته بود؟ با این حال هنوز هم جلوی اون مرد کم میاورد و نمیدونست چی باید بگه.. چشمهاش رو به آرومی باز کرد و همینطور که به سقف اتاقی که کاملا توی تاریکی مطلق فرو رفته بود خیره بود نفس عمیقش رو بیرون داد و هومی کشید

-میدونستی یکی از لباس هاتو با خودم آوردم؟

+چی؟

آروم خندید و ادامه داد

-اون هودیِ سفید که دوستش داشتی.. توی خونه زیاد میپوشیدیش و همیشه بهش ادکلن میزدی. بوی تو رو میداد و منم بخاطر همین آوردمش

+هون! پس تو برش داشته بودی؟ من سر چانیول غر میزدم چون فکر میکردم وقتی داشته توی تمیز کردن اتاق کمکم میکرده گمش کرده!

اون چنان هم بدش نیومده بود.. اون هودی همون هودی ای بود که اولین بار وقتی سهون بغلش کرده بود تنش بود.. خوب یادش مونده بود وقتی بعد از اون اتفاق با خونه برگشته بود هودیش بوی سهون رو میداد و از وقتی که زندگی مشترکشون رو شروع کردن بیشتر اوقات اون رو میپوشید بدون اینکه سهون بفهمه برای چی اینکارو میکنه.. اما حالا سهون فهمیده بود و عمدا اون هودی رو با خودش آورده بود.

-جاش پیش من امنه. نگران نباش

ارومتر از قبل زمزمه کرد و درحالیکه از کنارش هودی رو به روی صورتش انداخته بود و بوی خوبش رو نفس میکشید چشمهاش رو بست

+خوب ازش مراقبت کن هون.. باشه؟

چند ثانیه گذشت و صدایی از سهون نشنید.. فکر میکرد داره اذیتش میکنه پس دوباره ادامه داد

+جناب اوه دارم با شما حرف میزنما! مراقبشی؟

و بازهم سکوت.. کوتاه خندید و بدون اینکه تماس رو قطع کنه به سکوتی که توی اتاق سهون حاکم بود گوش داد.. سهون درحالیکه گوشیش کنارش روی بالشت افتاده بود با بوی هودی بکهیونش به خواب رفته بود...

Continua a leggere

Ti piacerà anche

198K 11.4K 24
BOOK 2. RYELAND PACK. Train wants to be the best brother he could be, he wants to make his family proud and most off all he wants to live peacefully...
My One Shots Da HildA

Storie d'amore

8.7K 1.3K 8
من این بوک رو درست کردم تا داخلش، داستانهای کوتاه راجب بقیه کاپلهای دوست داشتنی اکسو که کمتر به قشنگیاشون توجه میشه، بزارم و من از خواننده های این بو...
15.6K 354 18
After Cho Chang and Ron Weasley leaves the school Cedric Diggory starts to date Hermione Granger But Cedric is not that all of a good boy your know h...
1.1M 49K 95
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC