𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒

By __Cica

30.4K 6.5K 5.2K

[completed] _ خیلی کنجکاوم بدونم چه حسی داشت که پسرعموت دیکت رو عین گرسنه‌ها برات ساک می‌زد؟ _ خفه شو! _ بهتر... More

𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐨𝐧𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐨
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐫𝐞𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐟𝐨𝐮𝐫
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐟𝐢𝐯𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐬𝐢𝐱
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐬𝐞𝐯𝐞𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐧𝐢𝐧𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐞𝐥𝐞𝐯𝐞𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐥𝐯𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐞𝐞𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐟𝐨𝐮𝐫𝐭𝐞𝐞𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐟𝐢𝐟𝐭𝐞𝐞𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐬𝐢𝐱𝐭𝐞𝐞𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐬𝐞𝐯𝐞𝐧𝐭𝐞𝐞𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭𝐞𝐞𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐧𝐢𝐧𝐞𝐭𝐞𝐞𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐨𝐧𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐭𝐰𝐨
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐭𝐡𝐫𝐞𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐟𝐨𝐮𝐫
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐟𝐢𝐯𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐬𝐢𝐱
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐬𝐞𝐯𝐞𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐧𝐢𝐧𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐨𝐧𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐭𝐰𝐨
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐭𝐡𝐫𝐞𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐟𝐨𝐮𝐫
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐟𝐢𝐯𝐞
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐬𝐢𝐱
~ 𝐋𝐢𝐥𝐢𝐮𝐦 ~
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐬𝐞𝐯𝐞𝐧 | 𝐥𝐚𝐬𝐭 𝐩𝐚𝐫𝐭
✨️ good news 🧚🏻‍♀️

𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐞𝐧

858 181 116
By __Cica

_ جانگ یونگی!

یونگی با نفس حبس از روی نیمکت بلند شد و درحالی که صدای ضربان قلبش از روی استرس رو توی گوش‌هاش می‌شنید، سمت میز معلم حرکت کرد.

وقتی جلوی میز با لب‌هایی که داخل دهن جمعشون کرده بود، ایستاد، معلم ورقه‌ی امتحانی تصحیح شده رو به سمتش گرفت و یونگی با دو دستی که به خاطر استرس می‌لرزیدن، برگه رو از معلم گرفت.

چشم‌هاش رو با اضطراب بست تا نمره‌ی درخشانش رو نبینه ولی وقتی صدای زمزمه‌وار معلمش رو شنید، چشم‌هاش رو باز کرد.

_ جانگ یونگی؟

پسر به سختی به صورت معلمش نگاه کرد.
مطمئن بود که دوباره قراره یه نگاه متاسف و ترحم برانگیز به خاطر نمره‌ش از طرف معلم بگیره.

اما معلم لبخندی زد و تمام معادلات ذهنی پسر رو بهم ریخت.

و با جدیت ذاتیش که امروز کمی با لحن تشویق کننده همراه شده بود، ادامه داد:
_ آفرین.. داری پیشرفت می‌کنی!

با این جمله، یونگی فورا سرش رو خم کرد و نمره‌ای که بالای صفحه نوشته شده بود رو زیر لب خوند:
C

مطمئنا نمره‌ی C اصلا و ابدا نمره‌ی خوبی برای امتحان فیزیک نبود.

ولی برای کسی که در تمام امتحاناتی که در طول زندگیش، نمره‌ای بالاتر از ⁻ D نگرفته بود، این نمره یه پیشرفت و موفقیت بزرگ به حساب میومد!

لبخندی از سر آسودگی زد و بعد از اینکه سرش رو به نشونه‌ی تشکر، خم کرد، سمت میز خودش برگشت.

پشت میز نشست و با چشم‌هایی که می‌تونستی برق خوشحالی رو داخلشون ببینی، به نمره‌ای که با خودکار قرمز بالای برگه‌ نوشته شده بود، نگاه کرد.

اگه الان می‌گفت حس میکنه خوشبخترین آدم روی زمینه دروغ نبود!

بالاخره شب بیداری‌ها و تلاش‌هاش جواب داده بودن و نمره‌ی بهتری گرفته بود.

به خودش گفت که بعد از تموم شدن مدرسه، اولین نفر باید به تهیونگ بگه که این بار امتحانش رو بهتر از قبل داده؛
هر چی نباشه، تهیونگ دوست پسرش بود و باید می‌دونست دیگه!

باید به مادرش هم می‌گفت!
زن بیچاره هیچوقت ندید که پسرش نمره‌ی خوبی توی یکی از امتحاناتش بگیره!

یونگی باید حتما به مادرش زنگ می‌زد و می‌گفت که بالاخره یه نمره‌ی دیگه گرفته و خوشحالش می‌کرد.

و برای اینکه فراموش کنه، از توی جامدادیش خودکاری برداشت و ضربدر بزرگی کف دستش کشید.

همینطور که توی فکر و خیال غرق بود که دستی از کنار صورتش رد شد و کاغذ تا شده‌ای رو بغل دستش گذاشت.

یونگی با بی‌میلی نیم نگاهی به کاغذ انداخت و از روی کلافگی چشمی چرخوند.

باز هم هان جونگهی!

بدون اینکه به کاغذ کنار دستش، توجهی نشون بده، زیپ کیفش رو باز کرد و از داخلش دنبال کتابی گشت.

همینطور که داشت کتابش رو درمیاورد، به نفر ضربه‌ی کوتاهی به کتفش زد. یونگی باز هم بی‌محلی کرد و کسی که نیمکت پشتی نشسته بود، بی‌خیال نشد و باز هم سعی کرد با ضربه زدن به کتف پسر، توجهش رو جلب کنه.

یونگی لبش رو کج کرد و بالاجبار و با حرص، به طرف پشت برگشت و نگاه کلافه‌ش رو به صورت پسری که پشتش نشسته بود، دوخت.

اصلا نمیفهمید که چرا اون پسر یهو صندلیش رو عوض کرد و به جای اینکه ته کلاس بشینه، چند هفته‌ست که دقیقا پشت سرش می‌شینه؟

اینکه کسی که ازش خوشش نمیومد، پشت سرش بشینه به خودی خود برای یونگی اذیت کننده نبود..

ماجرا از اونجایی اذیت کننده شد که هر روز یه چیز جدید روی میزش یا توی کیفش پیدا می‌کرد که فرستنده‌ی اون‌ها 'هان جونگهی' بود!

هان جونگهی، بتای خوش قیافه‌ و خوش‌پوشی که نصف بچه‌ها عاشقش بودن و نصف دیگه به خاطر قلدری کردن‌هاش ازش می‌ترسیدن..

البته یونگی جزء هیچکدوم از اون‌ها نبود، چون مطلقا هیچ حسی نسبت بهش نداشت!

جونگهی لبخندی به صورت جمع شده‌ی اون گربه‌‌ی سفید زد و با صدای آرومی گفت:
_ کاغذ!
و با چشم به کاغذ اشاره کرد.

یونگی با فهمیدن اینکه جونگهی ازش می‌خواد اون کاغذ رو بخونه، مردمک‌های تیله‌ایش رو توی کاسه‌ی چشمش چرخوند و بدون اینکه برگرده، فقط کاغذ رو برداشت و نوشته‌ی روی اون رو خوند:
" موفق باشی! جِی.اِیچ"

ابروهای یونگی از شدت تعجب بالا رفتن.
اون بتا این همه زحمت کشید برای اینکه یونگی این جمله رو بخونه؟!
این پسره واقعا یه چیزیش هستا!

_ بعد از کلاس منتظرم باش لطفا!
جونگهی زمزمه‌وار گفت و بعد خودش رو مشغول و سرگرم کتاب روبروش کرد.

یونگی نفسش رو کوتاه از ریه‌هاش بیرون فرستاد، و بعد درست روی صندلیش نشست.

هع!
بعد از کلاس منتظر جونگهی بمونه؟!
عمراً!
چرا دوست پسر خودش رو به خاطر یه نفر دیگه معطل کنه؟!

✽ ✽ ✽

با بلند شدن صدای زنگ که نشون دهنده‌ی تموم شدن کلاس‌ها بود، یونگی فورا وسایلش رو توی کیفش فرو کرد و بعد از بستن زیپ کیف، به سمت در خروجی کلاس دوید.

می‌خواست بره سمت کلاس تهیونگ تا پیداش کنه. باید زودتر به دوست پسرش می‌گفت که نمره‌ی خوبی گرفته!
و جایزه‌ای که تهیونگ بهش قول داده بود رو ازش می‌گرفته!

اما جلوی در متوقف شد.
جونگهی کِی وسایلش رو جمع کرده بود و الان جلوی در ایستاده بود؟

یونگی بند کیفش رو محکم‌تر گرفت و سعی کرد بی‌تفاوت از کنار پسر قد بلند رد بشه ولی جونگهی با یه لبخند شیرین که از نظر یونگی روی مخ بود، جلوش ایستاد.

پسر مو طلایی، توی ذهنش چشمی برای پسر چرخوند و زیر لب نق زد:
_ دوباره!

جونگهی یه قدم نزدیک پسر شد و گفت:
_ ازت خواهش کردم که منتظرم بمونی!

صورت یونگی بدون اینکه متوجه باشه باز هم جمع شد و توی دلش به پسر گفت:
_ تو گفتی منتظرم باش ولی من نگفتم که منتظرت می‌مونم!

ولی این جمله رو حتی به زبون هم نیاورد چون..

بیاین اون قسمتی که گفت یونگی هیچ حسی به جونگهی نداشت رو فراموش کنیم!!
چون یونگی جزء گروهی بود که از بتا وحشت داشتن ترجیح می‌داد که پسر رو عصبانی نکنه تا قربانی بعدی قلدری خودش نباشه!

پسر با صدای آرومی جواب داد:
_ خب من.. نشنیدم!

جونگهی که از صورتش هم معلوم بود از جواب یونگی نه تنها قانع نشده، بلکه متوجه دروغش هم شده، گفت:
_ آها!

دوباره یه قدم نزدیک‌تر رفت و با شیطنت پرسید:
_ الان که شنیدی؟ هوم؟

یونگی سرش رو پایین انداخت تا ارتباط چشمیش با پسر قطع بشه و همونجور که سعی می‌کرد با وجود تنه زدن‌های بچه‌های دیگه که داشتن از کلاس بیرون می‌رفتن تعادلش رو حفظ کنه، زیر لب گفت:
_ اوهوم!
_ خوبه!.. پس الان همینجا وایسا تا کیفمو بردارم!

بعد از جلوی در کنار رفت و یونگی هم بالاجبار یه گوشه ایستاد تا اون پسر برگرده.
البته نگاهش مدام به بیرون از کلاس کشیده می‌شد و یه جورایی منتظر بود فرشته‌ی نجاتش - تهیونگ - برسه!

چند دقیقه‌ی بعد، جونگهی درحالی که وسایلش رو جمع کرده بود، جلوش ظاهر شد و با لبخند گفت:
_ بریم؟

یونگی اصلا و ابدا دلش نمی‌خواست با اون بتا هیچ‌جایی بره.
درسته که اسم هان جونگهی و گروهش به عنوان قلدرهای مدرسه شناخته شده بود ولی هیچ وقت کسی ازشون به خاطر آزار و اذیت جنسی و اینجور موارد شکایت نکرده بود.‌.

اما هر چیزی یه اولین باری داره و از کجا معلوم یونگی قرار نبود اولین بار اینجور آزارها باشه؟!

تازه الان کلاس خالی شده بود و اینطوری هیچکس متوجه نمی‌شد که اون دو نفر با هم بودن!

پسر قد کوتاه‌تر چند قدم عقب رفت تا به دیوار رسید و پشتش رو بهش تکیه داد. با صدای ضعیفی که سعی داشت نلرزه پرسید:
_ نمیشه همینجا باشیم؟

جونگهی نگاه گذرایی به کلاس خالی انداخت و با بی‌میلی گفت:
_ آخه ممکنه یه نفر بیاد!

ابروهای یونگی با این حرف بالا پریدن و عرق سرد روی کمرش نشست.
یعنی چی ممکنه یه نفر بیاد؟
مگه جونگهی میخواد چیکار کنه؟

یونگی با چشم‌هایی که گرد شده بودن و قرنیه‌هایی که میلرزیدن، ترسیده پرسید:
_ چیکارم داری؟

جونگهی نگاهی به صورت رنگ پریده‌ی یونگی انداخت و بعد هر دو دستش رو بلند کرد و درحالی که اونا رو به دو طرف تکون می‌داد، با خنده برای عوض کردن جو، جواب داد:
_ هیچی هیچی!.. فقط میخواستم باهات خصوصی حرف بزنم!.. اصلا همینجا بهت میگم!

پسر ترسیده و مضطرب، آب دهنش رو قورت داد و بعد سرش رو به نشونه‌ی فهمیدن بالا و پایین کرد.
البته هنوز هم خیالش راحت نشده بود و مدام خدا خدا می‌کرد که تهیونگ به دادش برسه!

جونگهی چند قدم به سمت یونگی برداشت و با فاصله‌ی کمی ازش ایستاد. اما یونگی هیچ فضایی برای عقب رفتن نداشت و همینجوریش هم به دیوار چسبیده بود. پس فقط تونست توی خودش جمع شه.

پسر قد بلند که متوجه اضطراب یونگی شده بود، حین اینکه سریع دو قدم عقب‌تر می‌رفت تا پسر رو معذب نکنه، فحشی به خودش داد چون اونقدر اسمش توی مدرسه بد در رفته بود که حتی نمی‌تونست با فاصله‌ی کمی از کراشش بایسته بدون اینکه بترسوندش!

اگه زودتر یونگی رو دیده بود و روش کراش زده بود، اصلا سمت قلدری کردن برای بچه‌های دیگه نمی‌رفت.

دستی به پس گردنش کشید و با لبخند زورکی رو به یونگی گفت:
_ میگم جانگ.. راستش یه چیزیه که.. خب من..

جونگهی توی ذهنش مشتی توی دهنش به خاطر این لکنت کوبید.
باورش نمی‌شد برای یه اعتراف ساده - که اصلا هم ساده نبود - اینطوری دست و پاش رو گم کرده!

نفس عمیقی کشید و با تردید پرسید:
_ میشه در کلاس رو ببندم؟

یونگی زیر چشمی نگاهی به در انداخت و متقابلا پرسید:
_ می‌شه باز بمونه؟
چون امیدوار بود تهیونگ اینجوری بتونه ببیندش!

جونگهی سر تکون داد و ادامه داد:
_ خب داشتم.. چیز میکردم.. یعنی میگفتم.. عممم.. میگم من ازت چیزم میاد.. یعنی میشه با هم چیز شیم.. یعنی منظورم اینه که چیز.‌.

یونگی سرش رو بلند کرد و به صورت بتا که به سختی سعی داشت یه جمله‌ی درست بگه نگاه کرد.

منظور هان جونگهی از چیز، همون خوشش اومدن بود؟
پسر توی دلش دعا کرد که این منظور جونگهی نباشه چون اینطوری همه چیز بهم می‌ریخت!

احتمالا می‌پرسین که چرا یونگی به جونگهی نمی‌گه که با تهیونگ توی رابطه‌ست؟
البته که اگه یونگی این رو می‌گفت خیلی راحت‌تر می‌شد ولی نمی‌تونست.

هیچکس نباید می‌فهمید که اون دو نفر باهم توی رابطن.. حتی پدرهاشون هم از این موضوع خبر نداشتن و تهیونگ و یونگی این قضیه رو مثل راز بین خودشون نگه‌ داشته بودن!

چون یونگی مطمئن بود پدرش مخالفت می‌کنه و حتی شاید مدرسه‌ش رو عوض کنه یا شاید برش گردونه دگو!

چطور اینقدر مطمئن بود؟
چون هوسوک به محض شروع شدن این سال تحصیلی، بهش گفته بود و تذکر داده بود که امسال باید تمام تمرکزش رو روی درس‌های مدرسه و قبولی توی دانشگاه بذاره.
و به هیچ عنوان حق نداره تا قبل از دانشگاه رفتن با هیچ کس وارد رابطه بشه!

حتی دلیل این همه تاکید رو نگفت ولی یونگی حدس می‌زد که هوسوک به خاطر تجربه‌ی ناخویشاندی - آشنا شدن با مادر یونگی - که از این موضوع داره، همچین حرفی زده!

و یونگی هم به هیچ وجه نمی‌خواست که پدرش بفهمه با تهیونگ توی رابطه‌ست وگرنه اون‌ها رو از هم جدا می‌کرد.

همزمان که جونگهی سعی داشت جمله‌ش رو کامل کنه، یه دفعه صدای بلند و جیغ مانندی توی راهروی خالی مدرسه پیچید:
_ اوپاااااا؟

بلافاصله بعد از اون تهیونگ درحالی که نفس نفس می‌زد وارد کلاس شد.

با دیدن جونگهی که نزدیک یونگی ایستاده و دوست پسر شکریش که به دیوار چسبیده، اخم پر رنگی روی صورتش نقش بست.

به هیچ ورش نبود که هان جونگهی کیه و به چی توی مدرسه معروفه.. اون بتای پر حاشیه، به هیچ وجه حق نداشت نزدیک دوست پسرش بایسته!

بعد تهیونگ هم دختری وارد کلاس شد و جیغ زد:
_ اوپا داشتم باهات حرف میزدم..
ولی با دیدن برادرش ساکت شد.

تهیونگ محلی به هان وونیونگ - خواهر کوچیکتر جونگهی- نداد و مستقیم سمت یونگی رفت.

بازوی یونگی رو گرفت و با صدای آرومی پرسید:
_ خوبی؟
_ اوهوم

تهیونگ سرش رو پایین‌تر برد و درحالی که به صورت رنگ پریده‌ی یونگی نگاه می‌کرد با نگرانی پرسید:
_ اذیتت کرد؟

یونگی با تکون دادن سرش به دو طرف، نفی کرد.

تهیونگ زیر لب ' خوبه ' زمزمه کرد و بعد سمت جونگهی چرخید و نگاه برزخی حواله‌ش کرد.

حین اینکه بازوی یونگی رو گرفته بود، بدون هیچ حرفی از کلاس بیرون رفت و دوست پسرش رو هم دنبال خودش بیرون برد.

بعد از رفتن تهیونگ و یونگی، جونگهی با اخم سمت خواهرش چرخید و با عصبانیت پرسید:
_ اینجا چه غلطی می‌کنی؟!

دختر از بهت دراومد و با اخم کمرنگی جواب داد:
_ دنبال تهیونگ اوپا اومدم!

جونگهی کیفش رو روی شونه‌ش جا به جا کرد و حین بیرون رفتن از کلاس به دختر توپید:
_ بهت گفتم این کیم عوضی رو مشغولش کن تا من با یونگی حرف بزنم!

دختر درحالی که مجبور بود برای همقدم شدن با برادر قد بلندش بدوه، با فضولی پرسید:
_ بهش اعتراف نکردی؟

جونگهی ایستاد و متقابلا با لحن طلبکاری پرسید:
_ به نظرت اعتراف کردم؟!

بعد دوباره به راه افتاد و زیر لب ادامه داد:
_ این پسرعموی عوضیش همیشه هست!
_ اینطوری نگو اوپا!

پسر از گوشه‌ی چشم نگاه بی‌حسی به خواهرش انداخت و پرسید:
_ چی؟
_ تهیونگ اوپا خیلی پسر خوبیه.. تازه منم ازش خوشم میاد!
_ پس بهتره مخشو زودتر بزنی.. چون دیگه حوصله‌ش رو ندارم!

✽ ✽ ✽

تهیونگ درحالی که بازوی یونگی رو گرفته بود، با قدم‌های بلند از ساختمون مدرسه بیرون اومد.

به جای رفتن سمت ایستگاه اتوبوس، به سمت کوچه‌ی خلوتی حرکت کردن و توی این مدت یونگی حتی یه کلمه هم حرف نزد.

داخل کوچه تهیونگ بازوی پسر دیگه رو ول کرد و دست به سینه شد. با اخم پرسید:
_ اون دیکهد چیکارت داشت؟

یونگی توی دلش به لقبی که تهیونگ به جونگهی داده بود، خندید ولی صورتش رو خنثی نگه داشت.

_ یونگی؟

یونگی به صورت تهیونگ خیره شد و تهیونگ دوباره پرسید:
_ میگم چیکارت داشت که اینجوری توی کلاس نگهت داشته بود؟

پسر شونه‌ای بالا انداخت و صادقانه جواب داد:
_ قبل از اینکه بتونی چیزی بگه تو رسیدی!

تهیونگ سر تکون داد و گره‌ی دست‌هاش شل شدن و کنار بدنش قرار گرفتن.

پسر به هیچ عنوان از ابراز علاقه‌های نامحسوس جونگهی به دوست پسرش خبر نداشت وگرنه قطعا تا الان بارها اون دو نفر دعوا کرده بودن و یونگی هم قرار نبود با گفتن این موضوع به پسر، اعصابش رو خورد کنه.

پسر کوچیکتر زیر لب نق زد:
_ اصلا ازش خوشم نمیاد!

یونگی آهی کشید و تاکید کرد:
_ منم همینطور!

چند ثانیه بینشون سکوت به وجود اومد و بعد یونگی برای عوض کردن حال و هوای دوست پسر حسودش، با لبخند شیطانی پرسید:
_ نمیخوای بپرسی امتحانمو چیکار کردم؟

حالت صورت تهیونگ با دیدن چهره‌ی یونگی عوض شد و با لبخند مستطیلی گفت:
_ خب بهم بگو!

یونگی فورا کوله پشتیش رو روی زمین گذاشت و از داخل برگه‌ی امتحانی رو درآورد و دست پسر داد.

تهیونگ برگه رو گرفت و با دیدن پیشرفت یونگی، با خوشحالی و ذوق زدگی داد زد:
_ دیدی تونستی!
و بلافاصله بغلش کرد و حسابی چلوندش.

یونگی هم دستش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و با صدای آرومی گفت:
_ کل ساعت کلاس رو منتظر بودم مدرسه تموم شه تا اینو نشونت بدم!

تهیونگ کمی از یونگی فاصله گرفت و با لبخند به صورتش نگاه کرد. نیاز نبود از کلمات استفاده کنن چون چشم‌هاشون به اندازه‌ی کافی حرف دلشون رو فریاد می‌زدن.

وقتی این اتصال نگاه‌هاشون بهم طولانی شد، یونگی با خجالت برای عوض کردن فضا پرسید:
_ جایزه‌م چی شد؟

تهیونگ زبونش رو روی لب‌هاش کشید و پرسید:
_ جایزه؟
_ اوهوم!

پسر کوچیکتر فورا لبش روی لب‌های یونگی گذاشت و خیلی آروم اون‌ها رو بوسید. بعد با لبخند و تخسی گفت:
_ اینم جایزه!

یونگی صورتش رو کج و کوله کرد و با دهن کجی نق زد:
_ الان این جایزه‌م بود؟

تهیونگ با انگشت‌های دستش، موهای طلایی رنگ یونگی که خیلی وقت بود رنگش رو تمدید نکرده بود و ریشه‌هاش مشکی شده بودن رو به عقب فرستاد و زیر لب گفت:
_ آره!

یونگی نگاهش رو به چشم‌های تهیونگ که روی موهاش زوم شده بودن، دوخت. میخواست حرفی بزنه ولی یه کمی مردد بود و حتی فکر کردن بهش هم خجالت زده‌ش می‌کرد. اما سر آخر با لپ‌هایی که به خاطر خجالت صورتی شده بودن، زمزمه کرد:
_ اگه این جایزه‌مه.. پس من.‌. بازم ازش می‌خوام!

زمزمه‌ی یونگی، تهیونگ رو هوشیار کرد و پسر نگاهش رو از ابریشم‌های طلایی یونگی گرفت و به صورت خجالت زده‌ش داد.

دستش رو از روی موهای پسر، به پشت گردنش رسوند. گردن پسر رو ثابت نگه داشت و سر خودش رو نزدیک صورت یونگی برد. درحالی که بازدمش روی لب‌های یونگی فرود میومدن، زیر لب گفت:
_ با کمال میل!

━━━━━━━━━━━━━━━
پارت با تاخیر خدمت شما :)
راستش رو بخواین تعداد ویوها با ووت‌ها اصلا همخونی نداره و به خاطر همین خیلی از تعداد ووت‌هاش راضی نیستم، به خاطر همین دست و دلم به نوشتن نمیره :(

Continue Reading

You'll Also Like

13.9K 2.7K 32
چه اتفاقی میفته اگه یه رابطه با اجبار شروع بشه؟؟ چی میشه اگه یکی عاشق باشه، یکی نباشه؟؟ این ازدواج قراره چطوری پیش بره؟؟ سرنوشت چه برنامه ای براشون د...
1.8K 165 12
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ⁺ ๋ ʚ🪽ɞ 𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐖𝐢𝐧𝐠𝐬 ⚘ .✧. 𝐅𝐮𝐥𝐥 ₊𝅄 ‌ ‌‌ ‌ ‌ بُرِشی از داستان: شیطان، قدم‌هایش را به‌پیش...
129K 19.1K 34
...Complete... ▪︎مقدمه: تاحالا شده با دیدن آیدلا و بازیگرا بخوای جای اونا باشی؟ من با همین رویا پا جلو گذاشتم و ندونسته داخل این منجلاب گیر افتادم...
14.7K 3.4K 27
خلاصه : وقتی جین "اون" رو توی یکی از خیابون های تاریک سئول پیدا کرد ، گرسنه و تقریبا فریز شده بود . پس راهی نمیموند جز اینکه توی خونه ی خودش راهش بده...