🍁آیکان🍁
توی راه خونه طاها رو هم سوار کردیم.
دوست داشتم امشب رو کنارمون بخوابه.
با ذوق روی صندلی عقب ماشین جا گرفت و سرش رو جلو آورد و روی صورتم رو بوسید و گفت:
مرسی عمویی جونم که گفتی بابایی بیاد دنبالم!
لبخندی زدم و گفتم:
قابلی نداشت خوشگل عمو!
به حسین که پشت فرمون نشسته بود و بهمون لبخند میزد گفتم:
توی راه کنار یه سوپری وایسا برای شازده ی شیرین زبونت یکم خوراکی بخریم...توی خونه تنقلات نداریم!
سری تکون داد و گفت:
چشم...ولی یکم زیادی داری لوسش میکنی یهو دیدی این زبون شیرینش سر به فلک کشیدها!
طاها اخمو نگاهش کرد و گفت:
بابایی؟!
حسین به لحن شاکیش خندید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و گفت:
قربونت بره بابایی...جانه دلم؟!
طاها به لحن مهربونش خندید و معصومانه گفت:
اذیتم نکن دیگه...من به این خوبی...اصلا شده یکی مثه من پیدا کنی که اینقدر مظلوم باشه؟!
نگاهی معنادار به من کرد و خیره به من لب زد:
آره دیدم زندگی بابا...اما از تو خیلی بزرگتره!
خندون لب زد:
منظورت عمویی خوشگلمه؟!
از حرفش شوکه شدیم.
هر دو خندیدیم.