My One Shots

Zazar_96 द्वारा

8.8K 1.3K 2.7K

من این بوک رو درست کردم تا داخلش، داستانهای کوتاه راجب بقیه کاپلهای دوست داشتنی اکسو که کمتر به قشنگیاشون توج... अधिक

My Beautiful💫Baekhan
Little Gift🧸Sekai
You Are Mine💗KrisYeol
Wild Eyes P1❄️Baekhan
Wild Eyes P2❄️Baekhan
Wild Eyes P. end❄️Baekhan
Cheeky Boy🔥BaekSoo

And Suddenly, Love🐯Krisyeol

742 104 454
Zazar_96 द्वारा


"And suddenly,love..."

"و ناگهان، عشق..."

You laghed and I suddenly lost my loving heart in the beautiful curve that appeared on your cheek...

تو خندیدی و من ناگهان قلب عاشق خود را داخل منحنی زیبایی که روی گونه ات پدیدار شد، گم کردم...

27/04/2023

Couple: KrisYeol

Genre: romane*smut

By: Hilda

با شنیدن صدای پچ پچ هایی که از اطرافش میومد، نگاهش رو از گوشی گرفت و سرش رو بالا برد.
"اون دیگه کیه؟!"
"چقدر خوشتیپ و مرتبه"
"آره... قیافه اش هم خیلی جذابه."
"واقعاً کره ایه؟!"
"نه فکرنمیکنم"
"قدشم خیلی بلنده"
"آره... با اون پیراهن سفید شبیه رئیسا شده."

رد نگاهشون رو با کنجکاوی گرفت و به پسری رسید که داشت روی صندلی کنار پنجره می نشست.
درست همونطور که میگفتند،قد بلند،جذاب و البته خارجی بنظر میرسید.و این یعنی وسیله سرگرمی جدید پارک چانیول جور شده بود.

با این فکر پوزخندی زد که همون لحظه نگاه پسر به سمتش برگشت اما اون اصلاً غافلگیر نشد و در عوض چشمکی به صورتِ بی حالت پسر زد که جوابی جز نگاه خشک و سرد ازش نگرفت.همین باعث شد پوزخندش از بین بره و با برگشتن نگاه پسر اونهم با حرص نگاهش رو بگیره.بعد درحالی که به روبرو خیره میشد، به این فکرکرد که جواب این رفتار رو بعداً بهش بده.

با وارد شدن استاد به کلاس، وسایلش رو بیرون آورد و ناخوادآگاه نیم نگاهی به سمت پنجره انداخت.اما با دیدن نگاه جدی و خیره ای که اصلاً انتظارش رو نداشت، بشدت شوکه شد و سریع نگاهش رو چرخوند.

اون نگاه... انگار اون نگاه بهش میگفت میدونم داره تو مغزت چی میگذره...

سرش رو تکون داد و سعی کرد این فکر احمقانه رو دور بریزه... واقعاً احمقانه بود که همچین فکری بکنه... اون پسر که قدرت خوندن ذهن نداشت.

با شنیدن صدای استاد، سعی کرد حواسش رو به اون سمت متمرکز کنه..استاد در حال حضور و غیاب کردن بود و با گفتن اسم جدیدی که مطمئناً متعلق به همون پسر بود چون بلافاصله صدای حاضر گفتنش رو شنید،باعث شد نگاهش رو دوباره به سمت صورتِ بی حس پسر بچرخونه.

"کریس وو... پس اسمت اینه..."

تو ذهنش گفت و همچنان بهش خیره موند.

_کریس تو کره ای نیستی درسته؟!

استاد پرسید و بلافاصله پسر با لحجه ای که مطمئنشون میکردکره ای نیست، جواب داد.

_بله استاد... چینی کانادایی هستم.

_پس اینجا چیکار میکنی؟!

چانیول با پوزخند پرسید و منتظر بهش خیره شد...

استاد به چانیول تشر زد بعد رو به کریس کرد و دوباره پرسید: دلیل خاصی داشت که به کره اومدی؟!

_بله... بخاطر کار و شر...

اما هرکاری کرد نتونست کلمه شرکت رو به کره ای تلفظ کنه و همین باعث شد چانیول دوباره به سخره بگیرتش که ایندفعه خنده بقیه هم همراهش شد.

_کمک میخوای کوچولو؟!... گوش کن و بعد من تکرار کن...شر...

اما استاد نذاشت ادامه بده و با صدای بلندی گفت: پارک چانیول...!

چانیول سرش رو با بی میلی تکون داد: بله چشم... ساکت میشم...!

استاد منتظر به کریس خیره شد که اون ادامه داد: بخاطر کارِ مادرم به اینجا انتقالی گرفتم...!

استاد سری تکون داد و لبخند زد: امیدوارم موفق باشی و مطمئن باش همکلاسی هات هم بهت کمک میکنن تا زودتر به اینجا عادت کنی.

_ممنونم استاد...!

استاد درس رو شروع کرد و تا وقتی کلاس تموم بشه همه روی درس تمرکز کردند بجز چانیولی که هنوز تو فکر اون پسر و اذیت کردنش بود.

بلاخره کلاس تموم شد و چانیول با دیدن کریس که هنوز سرجا نشسته و در حال کتاب خوندنه بازهم پوزخندی گوشه لبش نشوند و به سمتش رفت.

کنار پسر ایستاد و باعث شد اون سرش رو بالا بگیره. بدون توجه به نگاهش که حرکات اون رو دنبال میکرد،سرش رو روی کتاب خم کرد و مشغول خوندن شد.

بلاخره با لبخندی که به ظاهر شیرین بود،گفت: "تقویت زبان کره ای"...آخی کوچولو... چقدر خوبه که داری تلاش میکنی... ولی اصلاً میتونی این کتاب رو بخونی؟!... اگر نیاز به کمک داشتی بگو... من با کمال میل کمکت میکنم...!

کریس خنده سردی کرد و رو به صورت غافلگیرِ چانیول، با دست روی رون پاش زد و گفت: باعث خوشحالیمه...حالا که اینطوره چرا اینجا نمیشینی و بهم کمک نمیکنی؟!

چانیول شوکه از روون حرف زدنش و جواب دور از انتظاری که داد، ساکت موند و همین باعث شد کریس ادامه بده: شایدم دوست داری بریم یجای خلوت تر، هوم؟!... نکنه کلاس خصوصی داری؟!

چانیول با شنیدن این جملات که خوب میدونست معنی پشتش چیه و همزمان از رک و بی پروا بودن پسر متعجب بود، با حرص یقه اش رو گرفت و زیر لب فحشی بهش داد.

_حواست باشه داری چه زری میزنی...!

نگاه کریس جدی شد ولی جوابی بهش نداد فقط از جا بلند شد و با یه حرکت دست چانیول رو از یقه اش کنار زد بعد با برداشتن وسایلش از مقابل چشمهای عصبیش دور شد.

و این شد شروع جنگی که فقط یک طرف حمله داشت و اونهم پارک چانیول بود...

نمیدونست چرا ولی ناخودآگاه حرص و حساسیتش به اون پسر بعد از هر برخورد بیشتر میشد و دلش میخواست اذیتش کنه.مخصوصاً وقتی میدید در مقابل کارهاش ساکت میمونه و با خونسردی نادیده اش میگیره.

اینجا دبیرستان نبود و اونها هم دانش آموز نبودند که برای هم قلدری کنند ولی چانیول نمیتونست این حس عصبانیت رو سرکوب کنه و همین باعث میشد دست به کارهایی بزنه که بطرز احمقانه ای نتیجه اش فقط حرصِ خودش رو بیشتر میکرد.

مثلاً روزی که تصمیم گرفت شایعه ای راجع بهش داخل دانشگاه پخش کنه و به تصور خودش نگاهِ پر از ترس و حقارتش رو ببینه اما نتیجه کاملاً برعکس شد.

اونروز وقتی کریس وو وارد دانشگاه شد، نگاه های سنگینی که با تاسف بهش خیره بودند رو روی خودش حس میکرد و تمام مدت با کنجکاوی به صورت آدمهایی که با دیدنش در گوش هم پچ پچ میکردند، نگاه میکرد و از کنارشون رد میشد.

و بلاخره وقتی به کلاس رسید و بی توجه به نگاه های سنگین بقیه پشت میزش نشست، اونموقعه بود که تونست نوشته های رکیک روی کاغذهایی که به میزش چسبیده بود رو بخونه و همون لحظه سرش رو بالا بیاره تا با نگاه تو خالی و تاسف بارش باعث بشه نتیجه برعکس بشه و چانیول کسی باشه که تنش از حقارت بلرزه.

برای چانیول هم عجیب بود... عجیب بود که برعکس تمام آدمهای قبلی که برای اذیت کردن انتخاب میکرد، این پسر فقط با یک نگاه کردن نه تنها میتونست لذت و سرگرمی رو ازش بگیره بلکه یه حس عذاب وجدان و شرم هم بهش بده.

_هی کریس وو... تو واقعاً گی ای؟!

صدای یکی از همکلاسی هاش اون رو از افکارش بیرون کشید.
کریس درحالی که با آرامش کاغذهای روی میزش رو جمع میکرد، خونسردانه جواب داد: اگر باشم چی میشه؟!

چانیول نگاهش رو بهش دوخت: اونوقت بهتره دمت رو بزاری رو کولت بری، همجنس باز بدبخت...!

چانیول نمیخواست اون کلمه منزجر کننده آخر رو بگه چون همچین آدمی نبود که بخواد یه قشر خاصی رو زیر سوال ببره یا تحقیر کنه ولی حرص و عصبانیت از اون پسر جلوی چشمهاش رو گرفته بود.فقط میخواست با کلماتش اون رو تحریک کنه و بهش ضربه بزنه.

کریس همچنان خونسرد بود و با همون خونسردی به چشمهای چانیول زل زد: چیه میترسی بهت حس پیدا کنم؟!

چانیول بازهم از جوابش غافلگیر شد ولی خودش رو نباخت و با پوزخندی گفت: آره خب... به هرحال من اونقدری خوش قیافه هستم که حتی استریت هارو هم گی کنم...!

منتظر بود کریس مسخره اش کنه یا بهش بخنده تا ایندفعه با یه مشت تمام حرصهاش رو سرش خالی کنه اما اون فقط لبخند محوی زد و جواب داد: موافقم... تو واقعاً خوش قیافه ای... پس مراقب خودت باش، خوشگله...!

چانیول باید عصبانی میشد... مخصوصاً برای اون کلمه آخر باید عصبانی میشد و حرصش رو خالی میکرد ولی نمیدونست چرا فقط همونجا سرجا خشکش زد و مبهوت شده به پسر روبروش نگاه کرد... شاید بخاطر لبخندش بود... شاید بخاطر لحن بدون تمسخر پسر... هرچی که بود چانیول رو خلع سلاح کرد و داخل افکار درهم برهمش رهاش کرد.

اما همه ی اینها بازم باعث نشد که چانیول عقب نشینی کنه.
بلکه حرصش بیشتر از قبل شد و اون شخصیت تخس و لجبازش هنوز میخواست به بچه بازی هاش ادامه بده ولی اون پسر انگار که اهمیتی به چانیول و کارهاش نده بیشتر اوقات با خونسردی از کنار توهین ها و تمسخرهاش میگذشت.

بخاطر همین چانیول فکرمیکرد هیچوقت نمیتونه عصبانیتش رو تحریک کنه که اون روز داخل کتابخونه فهمید اشتباه میکرده و ایندفعه موفق شده.

داخل کتابخونه نشسته و مشغول خوندن کتابی بود که از دور دیدتش... داشت با یکی از همکلاسی های دخترشون وارد سالن میشد و لبخند عمیقی هم لبهای همیشه بی حالتش رو پوشونده بود.
داشتند به سمت میز اونها میومدند و چانیول با فکری که به سرش زد، نیشخندی روی لبهاش شکل گرفت.

وقتی داشتند از کنار میزشون رد میشدند، ناگهانی از جا بلند شد و تظاهر کرد داره میره بعد با تنه محکمی که به کریس زد باعث شد کریس غافلگیر بشه و با از دست دادن تعادلش به دختر کنارش بخوره و هر دو روی زمین بیوفتند.

با دیدن اون دو و حالتی که پخش زمین شده بودند، سعی کرد خنده اش رو قورت بده و سریع حالتش رو شرمنده کرد تا معذرت خواهی بکنه اما با بالا اومدن نگاه عصبانی کریس، سرجا خشکش زد.

اون نگاه عصبی برای کی بود؟!... نگاه عصبی که همیشه خونسرد بود... برای اون دختر؟!

با بلند شدن کریس اون هم صاف ایستاد و منتظر فریاد عصبانی و ناسزاهاش شد ولی جز یه نگاه سنگین چیزی نسیبش نشد.فقط تو چشمهای هم خیره شدند و چانیول هنوزم منتظر بود که اون خونسردی همیشگی از بین بره ولی اتفاقی نیوفتاد.

در عوض کریس نگاهش رو گرفت تا به دختر کمک کنه و بعد از مطمئن شدن از حال خوبش، هردو از جلوی نگاه خشک شده چانیول رد شدند و رفتند.

و چانیولی موند که نمیدونست بخاطر نگاه عصبانی کریس اینطور بهم ریخته بود یا بی محلی به اون و اهمیتش به دختر کناریش...
چانیول اونروز موفق به عصبانی کردن کریس شده بود ولی بازهم اونقدر که فکرش رو میکرد براش خوشحال کننده نبود.همین باعث شد که بیخیالش بشه.بیخیال اذیت کردن پسری که فکرمیکرد قراره سرگرمیش بشه اما جز اعصاب خوردی چیزی براش نداشت.

چانیول واقعاً بیخیالش شده بود و چند روزی میشد که بی اهمیت به اون پسر و زیر نگاه های کنجکاوش فقط به کلاس میومد و سرش تو کار خودش بود ولی انگار کائنات همچین چیزی رو برای اون دو نفر نمیخواستند.

روز دوشنبه، اول هفته بود و اون بخاطر بیخوابی شب قبل بشدت احساس خواب آلودگی میکرد بخاطر همین از کافه تریا دانشگاه برای خودش قهوه ای گرفته و با سستی وارد کلاس شد تا به سمت میزش بره اما نفهمید چطور و کِی پاش به یکی از صندلی ها گیر کرد و لحظه ای بعد خودش رو سقوط کرده روی میز و کتابی که هنوز نمیدونست متعلق به کیه، پیدا کرد.

شوکه و با بدخلقی سرش رو بالا آورد و همون لحظه نگاهش به نگاه شوکه شده کریس برخورد کرد.

حالا عالی شد. دوباره به کسی گره خورده بود که همین چند روز پیش تصمیم داشت کلاً بیخیالش بشه.

با اعصابی خورد سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و بلاخره صاف ایستاد. اونموقعه تازه تونست کتاب و وسایل روی میز که کاملا با قهوه بهشون گند خورده بود رو ببینه.

فحشی زیر لب بابت شانس بدش داد و خواست عذرخواهی کنه که لبهاش از هم فاصله نگرفته، پسر روبروش کتاب روی میز رو برداشت و با شدت به سمتی پرتابش کرد بعد در مقابل چشمهای متعجب اون ،مچ دستش رو توی یه حرکت بین انگشتهاش گرفت و دنبال خودش بیرون کلاس کشید.

اونقدر همه چی یهویی اتفاق افتاد که حتی فرصت نکرد خودش رو آزاد کنه و همینطور دنبال پسر کشیده میشد. سعی داشت دستش رو از بین انگشتهاش بیرون بکشه اما نمیتونست و همین اعصابش رو خورد تر میکرد.دیگه خواب هم از سرش پریده و الان فقط متعجب و عصبانی بود.

_کدوم گوری داری منو میبری؟!

بلاخره صداش رو بلند کرد و پرسید.

اما جوابی نشنید و در عوض به کلاسِ خالی که رسیدند، کریس همونطورکه اون رو به دیوار کنار در میکوبوند، در رو بست و به سمتش برگشت.

_معلوم هست چه غلطی داری میکنی؟!

سعی کرد کریس رو که خیلی نزدیکش ایستاده بود،کنار بزنه و از کلاس بیرون بره که ایندفعه علاوه بر مچ دستش، صورتش هم بین اون یکی دستِ کریس گیر افتاد و جوری محکم ثابت نگهش داشت که اصلاً نمیتونست تکون بخوره.

_ولم کن...!

ناتوان از آزاد کردن خودش، غرید و منتظر به چشمهایی که الان بازهم خونسرد شده بودند، نگاه کرد... اینبار بیشتر از دفعات قبل از این نگاه متنفر بود. چون حس میکرد آدم روبروش از اینطور بی دفاع شدنش داره لذت میبره.

نگاهش رو گرفت و سرش رو با زور به سمت دیگه ای چرخوند چون نمیخواست بیشتر از این به حس داخل اون نگاه خیره بشه.
اما جوری که کریس صداش زد، باعث شد با فشار آروم انگشتهاش ایندفعه نگاه متعجبش رو روی صورتش برگردونه.

_هی ببر کوچولو...

متعجب و گیج شده لب زد: چی؟!

_خوب گوش کن، ببر کوچولو... تمام مدت توی مِیدونی که من برات باز گذاشته بودم جولان دادی و بازیگوشی کردی... خوبم پنجول کشیدی ولی دیگه بسه... من تمام مدت سعی کردم کاری به کارت نداشته باشم اما امروز گند زدی به کتاب و وسایلهای با ارزشم... بهتره تمومش کنی چون اگر میدون رو ببندم و گیرت بندازم ممکنه با چیزهایی مواجه بشی که مطمئنم خوشت نمیاد.

با هر جمله اش صورتش به صورتِ چانیول نزدیکتر میکرد و باعث میشد نفسهای گرمش گونه های چانیول رو داغ کنه.اصلاً متوجه نشد کی اینقدر بهم نزدیک شدند ولی با حس ضربان غیرعادی قلبش، با حرص و تمام توانش خودش رو آزاد کرد و با گذاشتن دستهاش روی قفسه سینه کریس، اون رو با شدت به عقب هل داد.

_چیکار میکنی عوضیه منحرف؟!

باز هم اون حالت خونسرد که الان یه پوزخندِ محو گوشه لبش جا خوش کرده بود.

واقعاً دلش میخواست یه مشت به صورتش بکوبه و با دیدن کبودی که صورتِ جذابش رو جذابتر میکرد، لذت ببره ولی ایندفعه اون بود که ساکت موند و بعد از یه نگاه سنگین به چشمهای روبروش فقط از کلاس بیرون رفت.

کریس بیرون رفتنش رو تماشا کرد و بعد از بسته شدن در، لبخند عجیبی روی لبهاش شکل گرفت. لبخندی که فقط خودش میدونست معناش چیه.

از اون پسر و کارهای بچگانه اش خوشش میومد.شاید هرکس دیگه ای بود، بعد از دو سه بار دیگه نمیتونست این رفتارهای تو مخیش رو تحمل کنه اما حرص خوردن های بامزه پسر بعد از هر شکست که باعثش خونسردی حالات اون بود، سرگرمش میکرد.مخصوصاً وقتی لبهاش رو روی هم فشار میداد تا حرص خودش رو کنترل کنه و اون چال لپ بامزه اش خود نمایی میکرد.

صادقانه حرفهایی که چند دقیقه پیش به چانیول زده بود، اونقدرهاهم جدی نبود. اتفاقاً دلش میخواست با این حرفها بیشتر حرص اون ببر کوچولو رو دربیاره که بازهم به پر و پاش بپیچه.ولی سکوت الان و اون نگاه سنگین کمی ناامیدش میکرد.شاید واقعاً بیخیالش میشد.

نمیدونست ولی امیدوار بود اینطور نباشه...

*************************

داخل کافه تریا نشسته بود و با سینی غذای جلوش بازی میکرد.
سعی داشت غذای مزخرف امروز رو از گلوش پایین بفرسته. البته نمیدونست غذای امروز مزخرفه یا فقط مود اون داغونه.هرچی که بود باعث میشد لقمه ها رو به اجبار از گلوش پایین بفرسته.

با قرار گرفتن سینی غذای دیگه ای روبروش، با خوشحالی سرش رو بالا گرفت تا به شخص روبروش نگاه کنه چون فکرمیکرد بازهم قراره اون صورت حرصی بانمک رو ببینه اما با دیدن جینا، همکلاسی که اینروزها کمی باهاش صمیمی شده بود ناامیدانه بهش سلامی داد.

_کی رو میخواستی ببینی که اینقدر با دیدن من ناامید شدی؟!
جینا گفت و منتظر بهش نگاه کرد.

لبخند اجباری زد: اینطور نیست، فقط یکم حوصله ندارم.
جینا سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد ولی بنظر نمیرسید قانع شده باشه.

هردو تو سکوت مشغول خوردن بودند که با نشستن نفر بعدی سر میز، سرهاشون رو بالا گرفتند تا به شخص سوم نگاه کنند و جینا میتونست قسم بخوره چشمهای کریس با دیدن چانیول برق واضحی زد.

_منم میتونم اینجا بشینم؟!

جینا نگاه کوتاهی به صورت کریس انداخت و بعد جواب داد: بله میتونی... اما من دارم میرم غذام رو تموم کردم.

بعد رو به کریس کرد و ادامه داد: فکرکنم حوصله ای که ازش حرف میزدی، اومد...!

بعد درحالی که به چشمهای شوکه کریس نیشخندی میزد، از جا بلند شد و با برداشتن ظرف غذاش از اونجا دور شد.

چانیول که با حرف جینا کنجکاو شده بود،پرسید: منظورش چی بود؟!
کریس سعی کرد بحث رو عوض کنه: هیچی... ایندفعه میخوای چطوری اذیتم کنی؟!

اونقدر سوالش رو مظلومانه پرسید که چانیول خندید و گفت: برای امروز برنامه خاصی ندارم... فقط یه کار کوچولوئه...!

جالب بود که چانیول جواب سوالش رو جوری داده بود که انگار این عادی ترین کار ممکنه... حتی سعی نمیکرد چیزی رو انکار یا مخفی کنه و اتفاقاً بهش اعلام هم میکرد.

_حرفهای چند روز پیشم رو یادت رفته؟!
به صورت چانیول خیره شد و پرسید.

چانیول با بیخیالی سرش رو تکون داد: نه... همش رو یادمه ولی برام اهمیتی نداره.

تک خندی زد و با گذاشتن آرنجش روی میز، صورتش رو به دستش تکیه داد و گفت: از پسرای تخس خوشم میاد.

چانیول با دهنی که از غذا پر کرده بود و باعث میشد لپهاش برآمده بنظر برسن،جواب داد: پس واقعا گی ای؟!

کریس واقعاً دلش میخواست اون لپهای پر از غذا رو گاز یا حداقل نیشگونی ازشون بگیره اما میدونست کافیه انگشتهاش جلو برن و اونوقت بود که باید با دندوناش خداحافظی میکرد.

_فکرکردم میدونی...!

اونقدر جمله اش رو عادی و خونسرد گفت که چانیول یه لحظه شک کرد به اینکه شاید واقعاً کریس مستقیم بهش گفته بود از پسرا خوشش میاد.

سعی کرد خودش رو نبازه و با یه حالتی پر از اعتماد بنفس گفت: بهتره رو من کراش نزنی چون اصلاً استایل من نیستی و من از...
خنده کوتاهی کرد و بین حرفش پرید: ولی تو بدجور تو استایل منی...!

چانیول ساکت شد و اون چشمکی روونه صورت مبهوت شده اش کرد.

_خفه شو... و اینو بخور...!

و قبل از اینکه بخودش بیاد، سس مایونز داخل سوپش خالی شده و کمی هم با فشار روی پیرهنش پرتاب شده بود.

چانیول به کریسی که شوکه شده سرش رو پایین برد و به افتضاح داخل غذا و روی پیراهنش نگاه کرد، خیره شد و پوزخند شیطانی روی لبهاش نقش بست.با یه تیر دو نشون زده بود اونم درحالی که این جزو برنامه اش نبود.

وقتی نگاه کریس بالا اومد و روی صورتش نشست، سریع حالت به ظاهر شرمنده ای گرفت و با کج کردن سرش عذرخواهی کرد.
_اوه... متاسفم کریس شی... نمیخواستم اینجوری بشه...!

کریس به موهای ریخته شده روی پیشونی چانیول که با اون حالت به ظاهر شرمنده ولی شیطونش بشدت بامزه اش کرده بود، نگاهی کرد و سعی داشت خودش رو کنترل کنه تا دستهاش جلو نره و اون پسر رو تا مرز خفه شدن فشار نده.

_نمیخواستی چجوری بشه؟!

پرسید و چانیول با همون حالت و ایندفعه با لبهای کمی آویزون جواب داد: فقط شنیده بودم این سوپ با مایونز خوشمزه میشه.... باور کن از قصد نبود.

پوزخند سردی زد: شنیده بودی؟!... همچین کوفتی رو از کجا شنیده بودی؟! منو خر فرض کردی؟!

چشمهای چانیول گرد شد و با حالتی متعجب جواب داد: این چه حرفیه میزنی... چرا باید شان خر رو پایین بیارم؟!

کریس واقعاً از این حاضر جوابی خنده اش گرفته بود.اینقدر این جوابها و حالتهای پسر روبروش بامزه بود که اصلاً فراموش کرده که چه اتفاقی براش افتاده بود.

قاشقش رو روی میز گذاشت و با ابروهاش به پیراهنش اشاره کرد: حالا که از عمد نبود، چطوره برای جبران با زبونت پاکش کنی؟!
گوشه لب چانیول بالا رفت و داخل چشمهاش زل زد: میترسم اینکارو بکنم و راست کنی آقای وو...

از جواب رک و گستاخانه چانیول تعجب کرد.جداً انتظار همچین جوابی رو نداشت ولی نسبت به شخصیت تخس و پرروش، اونقدرهاهم ازش بعید نبود.

جواب کثیف اما جالبی بود که باعث میشد ازش خوشش بیاد.
تکیه اش رو به صندلی داد و در جواب گفت: اشکالی نداره... از اونجایی که مقصر اونهم خودتی، برای جبران میتونه مقصد بعدی زبونت اونجا باشه...!

چانیول سرش رو عقب فرستاد و خنده تمسخرآمیزی کرد بعد اونهم اینطور جواب داد:زیادی نترس و پرتوقعی آقای وو... آدمایی مثل من گاز گرفتن رو بهتر بلدن.

خنده اش تمسخر آمیز بود و شاید باید فقط حرص کریس رو درمیاورد اما از اولشم رفتارهای پسر براش عصبی کننده نبود و فقط جنبه بانمکی ازش رو نشون میداد.مثل الان که فقط ظاهر شدن اون چال گونه برای دیوونه کردن کریس کافی بنظر میرسید.

انگار اون ویژگی از پسر داشت برای کریس تبدیل به نقطه ضعف میشد.

بعد از کمی مکث بلند شد و توی یه حرکت غافلگیر کننده روی صورت چانیول خم شد بعد درحالی که فکش رو با یه دست میگرفت، حرصی زمزمه کرد: توله سگِ خوردنی...!

چانیول لحظه اول شوکه و گیج به صورتی که فقط چند سانت باهاش فاصله داشت خیره شد چون واقعاً انتظار این موقعیت رو نداشت اما بعد از چند لحظه و با درک موقعیت با حرص دست کریس رو پس زد و عصبانی بلند شد.

_ببینم تو اصلاً عقل تو سرت هست؟!... موادی چیزی میزنی؟!

کریس دوباره سرجا نشست و با لبخندی که از نظر خودش گرم ولی از نظر چانیول اعصاب خورد کن بود،بهش خیره شد.

_گفتم که تو استایلمی...!

چانیول نفسش رو حرصی بیرون فرستاد: ساکت شو و دفعه آخرت باشه بهم فحش میدی...!

قیافه متفکری بخودش گرفت: فحش؟!... منظورت توله سگه؟!... اگر توله سگ یه فحشه دوست دارم هرروز یکی اینجوری بهم فحش بده و ترجیحاً تو...

چشمکی که زد مستقیم روی اعصاب چانیول خط انداخت.

_خفه شو...!

_خودت فحش میدی مشکلی نداره؟!

چانیول کیفش رو برداشت تا زودتر از اونجا دور بشه چون واقعاً ایندفعه کم آورده بود و حرفی نداشت بزنه.

اما هنوز از میز دور نشده بود که بازهم صداش رو شنید.
_فقط با توله سگش مشکل داشتی؟!... یعنی میتونم بهت بگم خوردنی؟!

بازهم نفسش رو عصبی بیرون فرستاد ولی ایندفعه بطری آب روی میز برداشت و به سمتِ کریس پرتاب کرد که مستقیم داخل شکمش فرود اومد.

_من لقمه بزرگی برای دهنتم کریس وو...مطمئناً تو گلوت گیر میکنم...!

_اشکالی نداره... اگر اون لقمه تو باشی حاضرم باهاش خفه بشم...!

_کاش دهنت رو ببندی...!

کریس خندید و چانیول همونطور که از اونجا دور میشد به این فکرکرد چقدر از صداش متنفره. مخصوصاً وقتی با اون لحن اونطور صداش زده بود.

از اونروز به بعد تا جای ممکن از برخورد با آدمی به اسم کریس وو اجتناب میکرد.

نه بخاطر اینکه غیر مستقیم بهش گفته بود ازش خوشش میاد یا بخاطر نگاه ها و حس های سنگینی که بهش میداد.
نه اینطور نبود... فقط دیگه دلش نمیخواست هیچ جوره بهم گره بخورن.درگیر شدن با اون پسر و کارهاش فقط ذهنش رو بهم ریخته ترمیکرد و اعصابش رو خوردتر پس ترجیح میداد دیگه هیچ برخوردی باهم نداشته باشند.

همونطور با سری پایین و غرق در افکارش به سمت کلاسی میرفت که همین الانش هم براش دیر کرده بود اما اهمیتی براش نداشت چون از این کلاس بشدت متنفر بود.تا اینکه با بالا رفتن از آخرین پله صدایی از سمت راست توجهش رو جلب کرد.

نگاهش رو به سمت صدا چرخوند و همون لحظه بود که با دیدن اون پسر، زمین و زمان رو با تمام وجود لعنت کرد. واقعاً چرا باید الان اون رو اینجا میدید؟!

نگاهِ پسر هم از همون اول به سمتش چرخیده بود ولی اون بدون توجه سریع نگاهش رو گرفت و به راهش ادامه داد.باید تا قبل از شکل گرفتن هر مکالمه ای زودتر از اونجا دور میشد.انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده.

اما هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود که صدای دوباره اون پسر که شبیه به ناله ای از روی درد بود، متوقفش کرد.اولش میخواست بدون توجه بازهم به راهش ادامه بده ولی ناله ی آروم و زیر لبی دیگه ای که شنید اجازه نداد همینطور بی توجه باشه.

"لعنت بهت چانیول که هیچ وقت نتونستی خودخواه باشی"
این رو خطاب به خودش زیر لب گفت و با کلافگی بدنش رو چرخوند.

میتونست اخم غلیظ روی صورتِ کریس رو ببینه و از لبی که گزیده بود، میشد متوجه شد که درد داره.یعنی چه اتفاقی براش افتاده بود؟!
چند قدم رفته رو برگشت و درست روبروی کریس ایستاد.
_چت شده؟!

کریس که با ایستادن چانیول روبروش، سرش رو بالا آورده بود لبخندی زد.

_چیزی نیست...!
_میگم چت شده؟!
چانیول با کلافگی پرسید و منتظر جواب موند.

_یکم کمرم آسیب دیده...!

چانیول به دستش که روی کمرش گذاشته بود و سعی داشت با نوازش دردش رو آروم کنه، خیره شد.

_چه اتفاقی افتاد؟!

_صبح با عجله میخواستم از خونه بزنم بیرون چون کلاسم دیر شده بود... در رو باز کردم اما یهو یادم افتاد کوله ام رو کنار در جا گذاشتم همونجا تو چارچوب در خم شدم تا برش دارم نمیدونم یهو چیشد که در بسته شد و دستگیره اش محکم خورد به کمرم...!

چانیول به قیافه درهم و مظلومش وقتی که داشت اینارو میگفت، نگاه کرد و داخل قلبش یه چیزی حس کرد.یه چیزی مثل حس دلسوزی.

_باید میرفتی بیمارستان، بجای اینها...!
درحالی که به چسب داخل دستش نگاه میکرد،گفت.

کریس هم نگاه کوتاهی به چسبهای خراب شده بغل دستش انداخت: اونقدر هم آسیب ندیدم... یه کوفتگی ساده اس... فقط چون نمیتونم پشتم رو ببینم،موقعه زدن چسب خرابکاری میکنم...!

این پسر همیشه مظلوم بود یا فقط الان بنظرش اینطور میومد؟!... چرا لحن حرف زدنش داشت اینقدر روش تاثیر میذاشت؟!... تا حدی که روبروش زانو بزنه و چسب رو از دستش بگیره؟!

_بدش من...!

کریس متعجب و شوکه بهش نگاه کرد و سعی کرد لبخندی که رفته رفته روی لبش شکل میگرفت رو کنترل کنه ولی هرکاری کرد نتونست پس در نهایت لبخند پر از ذوقی زد و گفت: نگرانم شدی؟! از من خوشت میاد؟!

چانیول به صورتی که بطرز احمقانه ای ذوق زده بود، خیره شد و با خودش فکرکرد این سوال احمقانه دیگه از کجا اومد؟!

_هرکی نگرانت بشه یعنی ازت خوشش میاد؟!

حالت کریس کمی ناامید شد و با لبخندِ پر از حسرتی جواب داد: نه ولی کاشکی راجع به تو اینجوری باشه...!

چانیول چند ثانیه به سر پایین افتاده و ناامیدش خیره شد بعد با آهی که کشید، فقط مشغول باز کردن بسته بندی چسب شد.

درواقع نمیدونست در جواب این جمله چی بگه.همه چیز براش خیلی عجیب و مسخره بود.وقتی به از اول تا آخر این آشنایی فکرمیکرد،واقعاً به نتیجه ای نمیرسید که چرا این پسر و به چه دلیل ازش خوشش اومده... براش همچین چیزی غیرقابل باور و ناگهانی بود.حتی هر دفعه فکرمیکرد که این تصورات و توهماته خودشه اما کریس با یه حرکت کوچیک بهش میفهموند که اینطور نیست.

سکوت کرده بود و کریس هم چیزی نمیگفت.بلاخره چسب رو باز کرد و ازش خواست کمی بچرخه.خوش هم سرش رو کمی خم کرد و لباسش رو بالا زد تا به محل ضربه نگاه کنه.با دیدن کبودی بزرگی که روی کمرش بود، گوشه چشمهاش کمی جمع شد.

کریس نگاهش رو به صورت تمرکز کرده چانیول دوخت و سعی کرد از هیجان اون نگاه ناراحت که احتمالاً با دیدن جای ضرب دیده به این حالت دراومده بود، کار احمقانه ای نکنه ولی این تلاش لحظه ای بعد بی نتیجه موند چون وقتی چانیول چسب رو چسبوند اتفاقی جای ضرب دیده رو کمی فشار داد که باعث شد صدای آخ اون بالا بره به همین خاطر چانیول سریع سرش رو بالا گرفت و جوری با اون چشمهای گرد، نگران نگاهش کرد که کریس واقعاً نتونست خودش رو کنترل کنه.مخصوصاً وقتی با مظلومیت ازش پرسید:
_دردت گرفت؟!

این لحن نگران، اجازه نداد دیگه خوددار باشه و بلافاصله سرش رو جلو برد و با تمام احساسی که از خودش سراغ داشت، بوسه ی آرومی روی پیشونی چانیول گذاشت.

مگه میتونست از نگرانی داخل اون چشمها و معصومیتشون راحت بگذره؟!... اون پارک چانیول بود... کسی که تا همین چند وقت پیش هر بلایی سرش میاورد تا خم به ابروش بیاره ولی الان روبروش نشسته بود و درحالی که بهش کمک میکرد با چشمهای ناراحت، نگران درد کشیدنش بود.

اون هرکسی نبود... اون کسی بود که قلبش رو به راحتی داخل اون فرورفتگی قشنگ روی گونه اش حبس کرده و با هر لبخند قلبِ بیچاره اش رو از علاقه مچاله میکرد.

کاش دنیا توی همین لحظه و همین بوسه متوقف میشد... چون واقعاً دلش نمیخواست لبهاش رو برداره... اینقدر این لحظه براش آرامش داشت که دیگه حتی دردی هم حس نمیکرد.

چانیول ماتش برده بود... بازهم حرکتهای یهویی کریس و مغز بدبخت اون که نمیدونست باید بجز شوکه شدن چه واکنشی نشون بده.
اما ایندفعه یه فرقی با دفعات قبل داشت. اونهم واکنش قلبِ احمقش بود که نمیدونست داره به چه دلیل لعنتی اینطور با سرعت بالایی میتپه.

یک لحظه از این واکنش ترسید و سریع خودش رو عقب کشید.
به صورتِ کریسی که داشت مضطرب و نگران نگاهش میکرد، خیره شد و فقط تونست سکوت کنه.بازهم چیزی برای گفتن نداشت.
باید میرفت... باید تا قبل از هر حرف و حرکتی از اینجا فرار میکرد... میدونست موندنش قراره گیج تر از اینش بکنه.

از جا بلند شد و خواست با سریعترین سرعتی که از خودش سراغ داشت، دور بشه که مچ دستش اسیر انگشتهای کریس شد.
_میشه باهام قرار بزاری؟!

با این سوال ناگهانی چشمهای متعجب چانیول روی صورت کریس چرخید ولی کریس مصمم تر از هر لحظه ی دیگه ای نگاهش کرد.خودش هم میدونست درخواستش زیادی ناگهانی و مستقیمه ولی چاره ای نداشت.اگر الان عنوانش نمیکرد و چانیول فرار میکرد دیگه ممکن نبود جرائتش رو پیدا کنه.

وقتی سکوت چانیول طولانی شد، کریس با لحن عاجزانه ای ادامه داد: میشه توام از من خوشت بیاد؟!... میشه نگرانیت فقط بخاطر این باشه که توام یه حسی به من داری؟!

حالت غمگین چشمهاش و نگاهِ مظلومانه اش باعث میشد چانیول به این فکرکنه که کریس بهش میگفت توله سگ ولی الان خودش بیشتر شبیه به توله سگ کتک خورده ای که زیر بارون رها شده.
_تو الان جدی؟!

برای چانیول هنوزم باورش سخت بود... براش همه چی عین شوخی بنظر میرسید.

_ تمام مدت جدی بودم... من واقعاً ازت خوشم میاد...!

لحن کریس مصمم، محکم و جدی بود.اونقدری که چانیول رو ساکت کرد.
_باهام قرار بزار و بزار احساسم رو بهت ثابت کنم...!

چانیول به چشمهای کریس که مثل لحنش مصمم بود، نگاه کرد و چند ثانیه همینطور بهم خیره موندند تا اینکه دیگه نتونست تاب نگاهش رو بیاره و با آزاد کردن دستش، عقب گرد کرد و با قدمهای بلندی از اونجا دور شد.

دیگه نمیتونست اونجا بمونه...

اگر میموند و کریس نزدیکش میشد، ممکن بود از صدای بلند ضربان قلبش اشتباه برداشت کنه... چون مطمئن بود اون ضربانهای بلند فقط بخاطر این شوک و اتفاق ناگهانی نه چیز دیگه... آره همینطوره... یعنی باید همینطور باشه.

کریس دور شدن چانیول رو با نگاهی غمگین دنبال کرد و حس سرخوردگی بهش دست داد.حس اینکه شاید خیلی زیاده روی کرده و به چانیول حس زنندگی داده.حالا که فکرشو میکرد اصلاً مطمئن نبود چانیول حسی به همجنس خودش داشته باشه.

آه کوتاهی کشید و درحالی که با ناامیدی سرش رو پایین مینداخت، حس کرد درد کمرش خیلی طاقت فرسا شده چون اون رفته بود.دلیل خوب شدنش ازش فرار کرده بود.

************************

کلاسِ صبحش تموم شده بود و چون تا کلاس بعدی هنوز دو ساعتی وقت داشت، تصمیم گرفته بود داخل محوطه دانشگاه بنشینه و کتاب موردعلاقه اش رو که مجبور به دوباره خریدنش شده بود چون چانیول قبلی رو باقهوه خراب کرده بود، بخونه.

چانیول...

بازهم یادش افتاد و آه ناامیدی که برای بار هزارم توی این هفته از گلوش خارج شد.
توی این یک هفته چانیول جوری ازش دوری میکرد که انگار اصلاً داخل این دانشگاه وجود نداره.توی کلاس ها گوشه ترین نقطه رو برای نشستن انتخاب میکرد،دیگه کتابخونه نمیومد و حتی نمیتونست داخل سالن غذا خوری ببینتش و فقط آخرین بار متوجه شده بود،وقتی سالن خالی میشه اون تازه برای غذا خوردن میاد چون یکبار اتفاقی که برای غذا دیرکرده بود،این رو فهمیده بود.

یعنی اینقدر ازش متنفر شده بود که حتی نمیخواست ببینتش؟!

بدون اینکه متوجه باشه همینطور خیره به کتاب به چانیول فکرمیکرد و حتی متوجه اطرافش نبود تا اینکه صدایی اون رو بخودش آورد.
_کریس شی...!

سرش رو بالا گرفت و به پسری که با سری پایین روبروش ایستاده بود، نگاه کرد.پسر بنظر خجالت زده میرسید و قیافه مضطربش با لبخند روی لبش تضاد داشت.

نگاه کوتاهی به انگشتهای پسر که درحال بازی باهم بودند،انداخت و جواب داد: بله؟!

پسر یکم این پا و اون پا کرد: من...راستش... اسم من کیونگسوئه...!

میتونست اضطراب بیش از حد پسر رو حس کنه وفهمید برای گفتن حرفی به اینجا اومده.

_خوشبختم... خب کمکی از دست من برمیاد؟!

_خب... خب....میدونید... میخوام یه سوالی بپرسم ولی خجالت میکشم...!
سر پسر حالا بالا اومده بود و میتونست چشمهای درشتش رو که با بانمکی گرد شده بود، ببینه.خنده اش گرفته بود.اضطراب و خجالت زدگی پسر شبیه یه پسر بچه کوچولو بود که میخواست دوست پیدا کنه.

_راحت باش... حتماً اگر بتونم جوابت رو میدم...!
_باشه...!

این رو گفت ولی سکوت کرد.بعد هرچقدر منتظر موند سوالش رو نپرسید.واقعاً از گیجی پسر خنده اش گرفته بود.

با لبخند گفت: خب؟!

پسر از جا پرسید و با یادآوری اینکه باید سوال بپرسه گفت: آها... خب راستش...میخواستم بدونم شما واقعاً گی هستی؟!

اولش با لکنت حرف میزد ولی جمله آخر رو با بستن محکم چشمهاش سریع گفت و بعدش ساکت شد.

تکخندی از این حالت زد و بدون معطلی جواب داد: بله... من واقعاً گی هستم...!

کیونگسو چشمهاش رو باز کرد و کمی متعجب در حالی که با خودش حرف میزد،گفت: پس چانیول راست میگفت.

_بله چانیول راست میگفت... درواقع بصورت اتفاقی شایعه راجع به من پخش کرد که واقعیت داشت.

_خب خداروشکر...!

کریس حس کرد اشتباه شنیده:چی؟!چرا؟!

بوضوح سرخ شدن گونه های پسرک رو بعد از پرسیدنش سوالش دید و واقعاً براش عجیب بود که چرا تا این حد خجالت زده اس... شاید...
صدای پسر رشته افکارش رو پاره کرد: آخه منم مثل شمام...!

با شنیدن دلیلش، لبخند گرمی زد.پس دلیل اضطراب و خجالتش این بود.دستش رو جلو برد و بازوش رو نوازش کرد.

_پس برای گفتن این، اینقدر مضطرب بودی... تو نباید از چیزی که تقصیرتو نیست خجالت بکشی... سعی کن همیشه با اعتماد بنفس ازش حرف بزنی تا کسی جرائت نکنه بهت توهین کنه.

کیونگسو بخاطر حرفها و لبخندِ گرم کریس بلاخره لبخند شیرینی لبهای درشتش رو پوشوند. حالا حس میکرد اون اضطراب و خجالت زدگی کمتر شده.همونطور که فهمیده بود، کریس واقعاً آدم خونگرم و مهربونی بود.

_حرفهای شما درسته ولی بازم مسئله ای نیست که بشه راحت عنوانش کرد... نگاه بقیه آزار دهنده اس...!

کریس سری تکون داد: درک میکنم اما وقتی این حقیقت رو برای خودت قبول کنی و فقط خودت مهم باشی، دیگه اون نگاه های آزار دهنده برات اهمیتی نداره...!

کیونگسو هم به نشونه موافقت سری تکون داد ولی دیگه چیزی نگفت... همینطور چند ثانیه بینشون سکوت بود تا اینکه کیونگسو تصمیم گرفت حرفی که ته دلش بود رو بزنه.

_میتونم یه چیز دیگه هم بگم؟!

منتظر نگاهش کرد و دید که دوباره کیونگسو به حالت مضطرب خودش برگشت.

بعد از کمی این پا و اون پا کردن و انتظار بلاخره صداش رو شنید.
_راستش من... من... من...چطوری بگم...!

_من رو دوست خودت بدون کیونگسو... راحت باش...!

کیونگسو نفس عمیقی کشید و گفت: من از شما خوشم میاد کریس شی...!

چشمهاش از تعجب و بهت گرد شد.اصلاً انتظار همچین چیزی رو نداشت.

همینطور ناباور نگاهش میکرد که کیونگسو سریع ادامه داد: راستش از از همون اول ازتون خوشم میومد ولی با خودم میگفتم که امکان نداره گی باشید بخاطر همین عقب ایستادم اما بعد از اون شایعه و رد نشدنش از طرف شما امیدوار شدم... خیلی طول کشید تا باخودم کنار بیام و بهتون این رو بگم.. خیلیم برام سخت بود اما ترجیح دادم بگم تا اینکه همیشه تو حسرت گفتنش بمونم.

حقیقتاً خیلی گیج و ناباور بود برای جواب دادن.این اعتراف اونقدر دور از انتظار و ناگهانی بود که بهش اجازه نمیداد چیزی بگه.

اونقدر سکوتش طولانی شد که لحن نگران کیونگسو به گوشش خورد: از من بدت اومد؟!

کریس سریع از جا بلند شد و درحالی که بازوهاش رو میگرفت به چشمهای معصوم و نگران کیونگسو خیره شد: نه نه... اینطور نیست.. راستش...

ولی قبل از اینکه حتی بتونه جمله اش رو تموم کنه، دستش محکم بین دستی اسیر شد و لحظه ای بعد جوری پشت سر اون شخص کشیده میشد که حتی فرصت نکرد به کیونگسو چیزی بگه.
نمیفهمید چرا چانیول بعد از چند روز دوری و اونطور پنهان کردن خودش، الان باید بیاد و اینطور ناگهانی اون رو دنبال خودش به جایی که نمیدونست بکشه.

با زور قدمهاش رو سریعتر برداشت و سعی کرد کنار چانیول راه بره.بعد به قیافه اخموش که بنظر میرسید بدجور عصبانیه نگاه کرد.چی اینطور اعصابش رو بهم ریخته بود که باعث بشه اینطور حرصی لبهاش رو روی هم فشار بده که از قضا چال لپ مورد علاقه اش نمایان بشه؟!

_هی منو کجا میبری؟!...میتونم به جرم دزدی ازت شکایت کنما... نکنه میبری باهام کارای بد بد بکنی؟!

چانیول ایستاد و با نگاه عجیبی به سرتا پای کریس خیره نگاه کرد که باعث شد کریس حرفش رو پس بگیره.

_باشه چرت گفتم... خب بگو منو کجا میبری اونم اینطور عصبانی؟!

چانیول بازهم راه افتاد و اون یکدفعه با فکری که به سرش زد، بطرز احمقانه ای لبخند عمیقی روی لبش نشست و هیجان زده شد.میدونست شاید فقط توهم خودش باشه ولی بازهم دلش میخواست امیدوار باشه پس با همون لبخند ذوق زده رو به چانیول پرسید.

_نکنه حسودیت شده ببر کوچولو؟!

بار دیگه چانیول ایستاد و ایندفعه به حرف اومد: به چی باید حسودیم بشه؟! به اون پسره ی کوتوله که حتی حرف زدنشم بلد نیست؟!

کریس خندید.پس درست حدس زده بود.چانیول مکالمه اشون رو شنیده بود.

_پس حرفهامونو شنیدی؟!... از اینکه بهم اعتراف کرد عصبانی شدی؟!.. نگران شدی یوقت قبولش کنم؟!

چانیول چیزی نگفت و در عوض فقط اون رو به جایی که مد نظرش بود، دنبال خودش میکشید.

کریس چقدر خوشحال و هیجان زده بود. چقدر این حس حسادت لذت بخش بود.مخصوصاً اینکه حالا مطمئن شده چانیول هم یه حسایی بهش داره،خوشحال ترش میکرد.

وقتی به جای خلوتی رسیدند که مدنظر چانیول بود و اطمینان داشت کسی قرار نیست اینجا ببینتشون، بلاخره ایستادن و کریس همچنان با اون لحن هیجان زده اش بخاطر حسادت چانیول ادامه داد.

_هی به من بگو کیوتی... اگر حسادت کرده باشی من کلی خوشحال میشم... و باید بگم من قرار بود بهش جواب منفی بدم... میدونی که من تو رو دوست دارم و خب اگر اجازه میدادی داشتم...

صدای کریس با قفل شدن ناگهانی لبهای چانیول به لبهاش،تو گلو خفه شد و در عوض چشمهاش جوری گرد و متعجب شد که انگار هر لحظه میخوان از حدقه بیرون بزنند.

به چشمهای بسته چانیول خیره شد و وقتی لبهاش بشدت روی لبهاش تکون خوردند، بخودش اومد و اونهم با شدت جوابش رو داد.چرا باید به چیزهای اضافی فکرمیکرد وقتی چانیول خودش پیشقدم شده بود؟!وقتی میخواست اینطوری احساسش رو نشون بده؟!

اون از خداش بود که این لحظه رو باهاش تجربه کنه و حالا این اتفاق بطرز عجیب ولی قشنگی افتاده بود پس نمیخواست از دستش بده.
چانیول جوری محکم کریس رو میبوسید که حتی خودش هم نفس کم آورده بود اما نمیخواست کنار بکشه.کریس رو به سمت دیوار پشت سرش هول داد و موهاش رو چنگ زد.دندونهاش رو داخل لب پایینش فرو کرد و روی دندونهای کریس زبون کشید.

کریس با چنگ زدن کمرِ چانیول،جاهاشون رو توی یه حرکت عوض کرد و حالا اون بود که داشت بشدت لبهاش رو روی لبهای چانیول فشار میداد.

صدای بوسه خیسشون و چنگ دستهای چانیول توی موهاش واقعاً تشنه ترش میکرد.طعم لبهای چانیول فوق العاده بود.اون لبهای حجیم و سرخ که الان خیس و سرخ تر شده بودند واقعاً عطشش رو بیشتر میکردند.هردوشون نفس کم آورده بودند ولی کریس نمیتونست رهاش کنه.حتی وقتی مشت چانیول به کتفش خورد و موهاش رو کشید بازهم بیخیال نشد.میدونست داره بی جنبه رفتار میکنه و حتی ممکنه چانیول رو بترسونه ولی واقعاً توی این لحظه براش همه چیز اونقدر حس خوبی داشت که ترس از ناپدید شدنشون نمیذاشت تمومش کنه.

اما بلاخره چانیول با زور صورتش رو چرخوند و باعث شد لبهاشون با صدای خیسی از هم جدا بشن.

سر کریس داخل گردن چانیول فرو رفت و همونطور که خودش نفس نفس میزد به صدای نفسهای چانیول گوش داد.

_لعنت... بهت...داشتم... خفه... میشدم...!

چانیول بین نفسهاش گفت و سرش رو به دیوار تکیه داد.

هنوز خودش هم نمیدونست چرا همچین کار ناگهانی و عجیبی رو انجام داده بود ولی هرچقدر بهش فکرمیکرد، پشیمون نبود.

نه از آوردن کریس به اینجا و نه از بوسیدنش...

نمیدونست چطور به این نقطه رسیده بود و هرچقدر هم راجع بهش فکرمیکرد زیاد راجع به دلیلش مطمئن نبود اما میدونست از یه جایی به بعد حرفها و حرکات این پسر، اخم کردنهاش،لبخندهاش،اهمیت دادنهاش و حتی عصبانیت هاش هم براش مهم شده بود.

امروز وقتی داخل محوطه ایستاده و از دور به کریسی که با اون حالت جذاب تنها گوشه ای نشسته و کتاب میخوند، خیره نگاه میکرد، متوجه شد کیونگسو به سمتش میره.

از همون لحظه شروع مکالمه اشون تا لحظه ای که دیوونه بشه و جلو بره تا کریس رو دنبال خودش بکشه،تمام مدت یه حس مزخرفی قسمتی از قلبش رو فشار میداد.اولش نمیخواست بهش اعتراف کنه ولی حالا میفهمید که تمام مدت حسش، حسادت بوده.

از اینکه کریس با مهربونی به کیونگسو نگاه میکرد و جوابش رو با لبخند میداد، جوری حرصی شده بود که حتی متوجه مداد شکسته داخل دستش نشده و فقط با نگاهش از دور به سمتشون آتش پرتاب میکرد.

و در آخر وقتی دستهای کریس رو دید که چطور با نرمی بازوهای کیونگسو رو گرفتند و با چشمهای نگران نگاهش کرد، یک لحظه ترسید. ترسید از اینکه نتیجه مکالمه چیز خوبی نباشه به همین خاطر دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه.فقط لحظه ای بخودش اومد که فهمید خیلی ناگهانی به سمتشون رفته و با گرفتن مچ دستِ کریس، اون رو دنبال خودش میکشه.

کریس رو دنبال خودش میکشید و اون با هیجان سعی داشت از حس حسادت اون مطمئن بشه اونم درحالی که چانیول به یک چیز فکرمیکرد. به بوسیدنش...

نمیدونست چرا فقط میدونست باید اینکارو بکنه. و زمانی مطمئن شد که باید اینکارو بکنه که کریس بین جملاتش دوباره با اون جمله بهش اعتراف کرده بود.

درست زمانی که لبهاش به لبهای کریس چسبید، آرامش رو حس کرد و خیالش راحت شد.

کریس گفت میخواست کیونگسو رو رد کنه...

گفت اون رو دوست داره...

از حسادتش عین بچه ها هیجان زده بود...

به اون عمیق تر از کیونگسو لبخند میزد....

پس برای بوسیدنش دیگه چه دلیلی میخواست؟!

ولی میدونست باید یه چیزی بگه...

کریس هنوز صورتش رو داخل گردن اون مخفی کرده و دستهاش رو همونطور دور کمرش نگه داشته بود.از نفسهای گرمش که به گردنش میخورد مور مورش میشد ولی نفس کوتاهی کشید و درحالی که به شونه اش خیره میشد، گفت: خب من...

ولی مکث کرد و نتونست ادامه بده... گفتنش خیلی سخت بود.
میدونست باید بگه پس خواست بازم سعیش رو بکنه که سوال ناگهانی کریس اجازه نداد.

_فردا بریم پیتزا بخوریم؟!...آخر هفته اس...!

کریس بوسه ی آرومی روی گردنش زد و این رو پرسید. میدونست چانیول چی میخواد بگه و از مکث کردنش متوجه شده بود براش حرف زدن سخته.درکش میکرد.این رو میفهمید که یکدفعه با همه ی احساساتش روبروش شده پس ترجیح میداد خودش آسونش کنه.
چانیول دنبال دلیل بود؟!

کریس خودِ دلیل بود... اینکه کریس وو بود، خودش یه دلیل اصلی به حساب میومد.ازش خوشش میومد چون کریس وو بود.یه آدم خونگرم، مهربون،مصمم و فهمیده.

کریس بدون اینکه چانیول چیزی بگه، میفهمید.

و شاید این همون دلیلی بود که چانیول الان اینجا بین دستهای کریس بود و حتی دلش نمیخواست گرمای دستهاش از روی بدنش کنار برن.
دستش رو روی موهای کریس گذاشت و نوازش کرد: چرا پیتزا؟!

_چون تو دوسش داری...!

کریس این رو کنار گوشش زمزمه کرد و تمام تنش لرزید.

یکی پیدا شده بود و به تمام وجودش اهمیت میداد.
_بریم...!

کریس سرش رو بالا آورد و بلاخره به چشمهای چانیول نگاه کرد.همین مکالمه کافی بود.

بوسه چانیول،حسادت چانیول،رضایت چانیول.همه و همه اش به کریس چیزی رو میگفت که گفتنش برای ببر کوچولوش سخت بود.

"من هم بهت علاقه دارم"

این چیزی بود که چانیول با حرکاتش میگفت و کریس متوجه میشد.و همین برای الان کافی بود.میدونست یروزی چانیول اون جمله دوست داشتنی رو قرار به راحتی کنار گوشش زمزمه کنه و باعث لرزش دوباره قلبش بشه.

صورتش رو جلو برد و لبخندی به چشمهای براق چانیول زد که صداش رو شنید.

_دیگه به کسی اونطور لبخند نزن...!

یک دستش رو از دور کمر چانیول روی گونه اش گذاشت و نوازشش کرد:چشم...!

_دیگه با اون چشمها به کسی نگران نگاه نکن...!

لبخندش عمیق تر شد: چشم...!

چانیول نمیدونست به کدوم دلیل جهنمی بغضش گرفته ولی اولین بار بود که یکی بدون بحث فقط بهش گوش میکرد.
صداش کمی لرزید: نمیخوام با کسی اینقدر مهربون باشی...!

چانیول حالا میفهمید... دلیل عصبانیتش از اونروزی رو که کریس به دختری که روی زمین افتاده بود کمک کرد و در عوض نگاه عصبانیش رو به اون تقدیم کرد.

شاید از همون روز شروع شده بود.

کریس نوک بینی بانمکش رو بوسید: بازم چشم...!

_الان فکرمیکنی من خیلی پرتوقع و پررو ام، نه؟!... ولی من فقط میخوام حالا که یکی پیدا شده که بهم اهمیت میده، فقط اهمیتش ماله من باشه... من هیچوقت اولویت کسی نبودم... حتی خانواده ام... من نمیگم که به کسی اهمیت نده ولی باید بیشتر اهمیتت ماله من باشه یعنی همه چیت باید بیشترش ماله من باشه.. می...

چانیول پشت هم حرف میزد و حتی حواسش نبود داره با اون لبهای آویزونی که غر میزنه چطور کریس رو دیوونه میکنه... فقط وقتی به خودش اومد که کریس با چسبوندن دوباره ی لبهاشون بهم ساکتش کرد.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد جواب بوسه های کریس رو بده.اما کریس با هر دو دستش صورتش رو قاب گرفت و جوری محکم و سخت میبوسیدش که فقط فرصت میکرد از بینیش نفس بگیره.
ولی اعتراف میکرد دوستش داره... این بوسه ها بهش حس خوبی میدادن.

کریس زبونش رو وارد دهنش کرد و اون از هیجان پهلوهاش رو چنگ زد.داشت گرمش میشد و میدونست ادامه دادنش فقط به ضرر دوتاشونه اما با اینحال هیچ کدوم قصد رها کردن رو نداشتند.

نفهمید چیشد که بجای دور کردن کریس، دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و پا به پای کریس به بوسه خیسشون ادامه داد تا اینکه کریس کنار کشید و محکم بغلش کرد.

_بسه... نباید ادامه... بدیم...!

چند دقیقه همینطور توی آغوش هم موندن تا اینکه گوشی چانیول زنگ خورد و مجبور شدند از هم جدا بشن.

چانیول گوشیش رو جواب داد که با شنیدن صدای فریادی حس کرد پرده گوشش پاره شده.حالا یادش افتاد که با دوستش قرار داشته و الان یک ساعتی میشد که منتظرش گذاشته.

گوشی رو قطع کرد و رو به کریس گفت: من باید برم... توام برو و کیونگسو رو پیدا کن تا مکالمه ناتموم تون رو تموم کنی...!

کریس با لبخند سرش رو تکون داد که چانیول انگشت اشاره اش رو به سمتش گرفت: حواست باشه چی جوابش رو بدی...!

کریس به اینهمه تخس و حسود بودنش خندید و انگشتش رو میون دندونهاش گرفت که صدای آخش رو درآورد.

بعد همونطور که انگشتش رو رها میکرد، با یه دست صورتش رو گرفت و لبهاش رو غنچه کرد: باشه توله سگ... حالا برو...!

چانیول صورتش رو عقب کشید و ضربه آرومی به زانوی کریس زد: اینقدر بهم نگو توله سگ...!

و قبل از اینکه جواب کریس رو بشنوه، با قدمهای سریع ازش دور شد و اجازه نداد کریس لبخند ذوق زده اش رو ببینه.درواقع برعکس چیزی که میگفت از جوری که کریس اون کلمه رو با اون لحن ادا میکرد خوشش میومد ولی قرار نبود اجازه بده این رو بفهمه پس فقط وانمود میکرد خوشش نمیاد.

**************************

به چانیولی که دوتا تیکه پیتزا رو روی هم گذاشته بعد داخل سس فرو شون میکرد، با لذت خیره شد و خنده ی کوتاهی کرد.

چانیول واقعاً بامزه و دوست داشتنی بود.گاهی حرکاتی انجام میداد که آدم رو به وجد و ذوق میاورد.مخصوصاً اون رو، تا جایی که متوجه نمیشد ناخودآگاه داره با لبخند به حرکاتش نگاه میکنه.

امروز که از صبح باهم به قرار اومده بودند، تمام مدتی که داشتند باهم تفریح میکردند کریس اصلاً احساس معذب یا اضطراب نداشت.در واقع اونقدری راحت بود که حس این رو داشت با دوست چندین ساله اش برای خوش گذرونی بیرون اومده و این عالی بود.همیشه دلش همچین رابطه ای میخواست.کسی که در عین حال که پارتنرش به حساب میاد، دوستش هم باشه.

_میخندی... نکنه توقع همچین صحنه ای رو نداشتی؟!...پشیمون شدی نه؟!

صدای چانیول اون رو به خودش آورد و باعث شد نگاهش روی لپهای پر از غذاش فیکس بشه.کاش میتونست همین الان گازشون بزنه.
_منظورت چیه؟!

چانیول لقمه داخل دهنش رو قورت داد و گفت: حتماً توقع داشتی عین این پسرای کیوت یه تیکه از پیتزا رو با آرامش بخورم و درحالی که دارم خودم رو لوس میکنم، بگم سیر شدم... ولی متاسفم من یه آدم گشنه ام که نمیتونه به فکر وجه و ظاهرش باشه.

کریس یادش نمیومد آخرین بار کِی اینقدر بلند و از ته دل خندیده بود.ولی قطعاً خیلی وقت پیش بود چون حتی این صدای قهقه اش رو خودش هم اولین بار بود میشنید.

وقتی خنده هاش آروم شد، با لبخند عمیقی به صورتِ خندون چانیول نگاه کرد و گفت: دیگه بیشتر از این هم جا داری که کیوت باشی؟!... لعنتی تو همین الانشم قابلیت این رو داری که از شدت بامزه بودنت قاتل من بشی...!

چانیول شونه ای بالا انداخت: نمیدونم گفتم شاید تایپ همچین چیزی باشه...!

_یادته رفته؟!... بهت گفتم استایل من پسرای تخسی مثل خودته... در ضمن من دارم لذت میبرم که اینقدر راحتی... من همین رو ترجیح میدم... این چیزی که الان بینمونه قشنگ تره...!

بعد روی میز خم شد و درحالی که اونهم دو تیکه پیتزا رو روی هم میذاشت تا داخل سس فرو کنه، ادامه داد: و اینکه منم یه آدم گشنه ام که اصلاً نگران دیدگاه بقیه نیست... نظرت چیه سوخاری هم سفارش بدیم؟!

چانیول هم خندید و با تکون دادن سرش نشون داد که بشدت موافقه.

اونهم این چیزی که بینشون بود رو دوست داشت.در واقع فکرمیکرد هرکسی جز کریس طرف مقابلش قرار میگرفت،قطعاً همچین حسی نداشت.این رو از تجربه های قبلیش میگفت که هرکدوم یجور باعث اضطراب و معذب بودنش میشدند ولی کریس از همون اولش بهش حس راحتی میداد.انگار که سالهاست میشناستش.

وقتی غذاهاشون تموم شد و هردو اعلام سیری کردند، چانیول از پشت میز بلند شد و گفت که به دستشویی احتیاج داره بخاطر همین اول اون رفت.

کریس هم دو دقیقه بعد بلند شد و پشت سر چانیول وارد دستشویی شد.چانیول کارش رو کرده بود و داشت دستهاش رو میشست که کریس رو از داخل آینه کنار خودش دید.

_عه توام اومدی... میخوای وسایلها رو بده من نگه دارم توام برو...!

اما کریس فقط خیره نگاهش میکرد و چیزی نمیگفت. متعجب دستش رو جلوی صورتش تکون داد و صداش زد که یکدفعه کریس دستش رو گرفت و به سمت یکی از اتاقک ها هلش داد.

شوکه به کریس که اون رو به دیوار میکوبید و در رو میبست نگاه کرد.

_دیوونه شدی؟!... چیکار میکنی؟!... اگر یکی میدیدتمون چی؟!
اما کریس بجای اینکه جوابش رو بده، فقط صورتش رو گرفت و سرش رو جلو برد.

لحظه ی بعد چانیول تنها چیزی که حس کرد فرو رفتن دندونهای کریس داخل لپش بود. صورتش که از درد جمع شد و چشمهاش رو روی هم فشار داد.

_دردم گرفت...!

غر زد و شاکی به لبخند کریس نگاه کرد.

_واقعاً اگر الان اینکارو نمیکردم میزد به سرم و معلوم نبود کجا حرصمو خالی کنم...!

چانیول دستی روی لپش کشید و زیر لب گفت: روانی...!

کریس خنده ی آرومی کرد و یک دستش رو بغل سرِ چانیول تکیه داد و با دست دیگه اش دستِ چانیول رو گرفت بعد درحالی که دستش رو کنار میکشید،خم شد و بوسه ای روی گونه قرمزش گذاشت.
_ببخشید که دردت گرفت، ببر کوچولو...!

چانیول میگفت کنار کریس راحته ولی گاهی این رفتارها و حرفهاش خجالت زده اش میکردند.جوری که نگاهش میکرد و با احساس باهاش حرف میزد،باعث میشد یه چیزی تو دلش تکون بخوره و گونه هاش ناخودآگاه سرخ بشن.

داشت صدای ضربان قلبِ لعنتیش رو میشنید و متنفر بود که اینطور بی جنبه رفتار میکرد.همینطور نگاه خیره کریس داشت کم کم معذب کننده میشد به همین خاطر فقط با حرص صورتِ کریس رو گرفت و لبهاشون رو محکم بهم چسبوند.

اما ایندفعه کریس متعجب یا شوکه نشد چون به محض چسبیدن لبهاشون بهم،فقط همراهیش کرد و درحالی که جواب بوسه های محکمش رو با شدت میداد، اجازه میداد اون هرکاری دلش میخواد بکنه و هرطور که میخواد بوسه رو پیش ببره.انگار که از اولش هم انتظار چنین چیزی رو داشت.خیلی خونسرد و عادی برخورد کرده بود.

بعد از یه بوسه کوتاه ولی عمیق، چانیول دندونهاش رو داخل لبِ پایین کریس فرو کرد که با شنیدن صدای آخش همونجا روی لبش زمزمه کرد: تلافی...!

صدای آرومش واقعاً برای گوش کریس خوش آیند بود و حرفش باعث لبخندش شد.

_اگر قراره اینطوری تلافی کنی، ترجیح میدم هرروز اینکارو تکرارش کنم...!

اونهم زمزمه وار روی لبهاش گفت و گوشه خیس لبِ چانیول رو با انگشتش پاک کرد.

چانیول فقط نیشخندی زد و کریس رو به عقب هل داد: من اول میرم بعد تو بیا...!

چانیول اول رفت و بعد از چند دقیقه کریس در حالی که دستهاش رو خشک میکرد، بهش ملحق شد.

خوشحال بود... از اینکه این لحظات رو داشت با چانیول میگذروند واقعاً احساس خوشحالی میکرد.و هر روز این خوشحالی بزرگتر میشد چون هرچی جلوتر میرفتند رابطه اشون عمیق تر و قشنگتر از قبل میشد.

نمیگفت الان تمام زندگیش پر از خوشی و بدون مشکله.حتی نمیگفت که رابطه اش با چانیول فقط روزهای اکلیلی داره.اتفاقاً برعکس اونها روزهای خیلی سختی هم باهم داشتند.بارها باهم بحثشون شده بود و حتی شاید چند روزی باهم حرف نمیزدند اما خوشبختانه بنظرمیرسید هردو اونقدری بالغ هستند که بتونند بین خودشون حلش کنند.
در واقع همه چیز قابل تحمل و حل شدنی بود چون اون دو باهم بودند.

اگر میخواست این جمله رو دقیق تر توضیح بده اینطور بود که اگر یه جاده پر پیچ و خم و پر از پستی و بلندی به زندگیشون تشبیه میشد،اون دو نفر با گرفتن دستهای همدیگه ازشون عبور میکردند.گاهی پیش میومد که دستهاشون رها میشد و همدیگرو گم میکردند ولی سر پیچ بعدی دوباره با لبخند به سمت هم میدویدند و بازهم ادامه میدادند.

چانیول برای کریس، یه پسر کله شق، تخس، لجباز و گاهی عصبی بود که میتونست با کارهاش کریس رو تا مرز منفجر شدن پیش ببره ولی درعین حال اونقدر مهربون و دلسوز و دوست داشتنی بود که فقط یه نگاه داخل اون چشمهای پر از ستاره اش میتونست تمام آرامش رو بهش برگردونه.چانیول به اندازه ی کافی عاقل و بالغ بود ولی از طرفی اونقدر قلب حساس و شکننده ای داشت که کریس واقعاً از آسیب زدن بهش میترسید.بخاطر همین همیشه دوست داشت مراقبش باشه و اون رو تو آغوشش پناه کنه چون چانیول خودِ آرامشش بود.جوری که اگر فقط یک روز کنارش حسش نمیکرد تمام روز عین بیماری که بهش مورفین نرسیده،بیقرار و کلافه بود.درسته... شاید بهترین تشبیه همین باشه.

پارک چانیول، داروی مورفین کریس وو بود.

و کریس برای چانیول، یه پسر جدی،حاضر جواب،کله شق مثل خودش و گاهی بیش از اندازه آروم و خونسرد بود که میتونست با همین یک اخلاقش تمام روز حرص چانیول رو دربیاره ولی در عین حال اونقدر خوش قلب و گرم بود که فقط با یه لبخند شیرین میتونست تمام حسهای بدش رو دور بریزه.کریس خیلی قوی و محکم بنظر میرسید اونقدری که چانیول میترسید متوجه غمهاش نشه و کریس باهمشون تنهایی کنار بیاد بخاطر همین گهگاهی میرفت و درحالی که بغلش میکرد بهش گوشزد میکرد اون همینجاست و قراره بهش گوش بده.کریس تکیه گاه محکم و صبوری براش بود جوری که نبودنش چانیول رو میترسوند.مثل نوری که تاریکی های چانیول رو از بین میبرد. درسته... شاید بهترین تشبیه همین بود.

کریس وو، نور زندگی پارک چانیول بود.

_ییفان... بنظرت این چطوره که سفارشش بدم؟!

کنار هم رو تخت دراز کشیده بودند و چانیول همونطور که سرش رو روی بازوی کریس گذاشته بود، با گوشیش مشغول بود.کریس هم که تازه از کاره نیمه وقتش به خونه رسیده بود، از خستگی فقط چند لحظه چشمهاش رو روی هم گذاشته بود.

کریس چشمهاش رو باز کرد و نگاهی به عکس انداخت.

_بازم از این تیشرتهای گشادِ اور سایز... نمیفهمم کی قراره دست از پوشیدن اینا برداری...!

_و منم نمیفهمم تو کی قراره قبول کنی که من با اینا راحتم و به سلیقه ام احترام بزاری...!

چانیول غر زد و گوشیش رو کنار کشید.

کریس نیشخندی زد: زمانی که حداقل بدون شلوار توی خونه بپوشیشون و منم از منظره لذت ببرم...!

وقتی چانیول با حرص نیشگونی از پهلوش گرفت، با درد و بلند خندید بعد نگاهی به صورتش که با حرص لبهاش رو روی هم فشار داده بود و مثل همیشه چال لپ موردعلاقه اش رو نشون میداد، انداخت.

سرش رو جلو برد و همونطور که با جمع کردن بازوش سعی داشت صورت چانیول رو به لبهاش نزدیک کنه، گاز محکمی از لپش گرفت.
_آخ... اونجوری نگاه نکن توله سگِ خوردنی...!

_عه... برو اونور... ببین کی به کی میگه توله سگ...صورتم از دست تو یروز درمیون کبوده...!

کریس به نیمرخ چانیول که دوباره داشت به گوشیش نگاه میکرد، خیره شد: لبهای منم یروز درمیون زخمن...یجوری نگو انگار آدم مظلومه تویی...!

چانیول با حواس پرتی گفت: حالا هرچی...!

_چیکار میکنی؟!

_دارم تیشرت رو سفارش میدم...!

کریس دستش رو نوازش وار از زیر تیشرت چانیول رد کرد و مشغول لمس شکمش شد: اگر قراره اونطور که من گفتم بپوشیش، سفارشش بده...!

چانیول به صورتِ شیطون کریس نگاه کرد و پوزخندی زد: اونطوری برات ضرره... چون هر دقیقه راست میکنی و این برات خوب نیست،ییفان شی...!

کریس گوشه لبش رو از این حاضر جوابی گزید و گوشی چانیول رو گرفت و به سمتی پرت کرد بعد روش خیمه زد و به چشمهای پر از شیطنتش نگاه کرد.

_برای من خوب نیست یا تو؟!

_برای تو...به هرحال قراره فقط نگاه کنی و لذت ببری...!

ایندفعه کریس بجای جواب، سرش رو پایین آورد و یجایی بین گردن و ترقوه اش رو آروم بوسید.چانیول فکرمیکرد فقط همینه ولی وقتی لبهاش روی پوستش کشیده شد و با دقت تا گوشش رو نقطه به نقطه بوسید، فهمید این اولشه.

_تو مگه خسته نیستی؟!

بوسه ی ریز کریس روی گوشش نشست و همونجا آروم زمزمه کرد: من برای عبادت بدن تو با بوسه هام هیچ وقت خسته نیستم،ببرکوچولو...!

کریس گفت و قلب چانیول برای بار صدم لرزید... کریس گاهی اونقدر قشنگ حرف میزد که چانیول واقعاً زبونش بند میومد.
کریس روی چشمهاش رو بوسید و لبهاش رو روبروی لبهای اون قرار داد.

_ممنونم از اینکه به زندگی من اومدی، وو ییفان...!

کریس لبخند گرم و عمیقی زد و لحظه ای بعد لبهای چانیول رو محکم بین لبهای خودش گیر انداخت.
اولش آروم میبوسید ولی رفته رفته شدت حرکت لبهای هردوشون بیشتر میشد.

صدای نفسهای سنگینشون و صدای خیس بوسه اشون توی اتاق میپیچید و فضا رو شهوتناک تر میکرد.

دستهای کریس روی بدن چانیول میچرخید و هرجا رو میتونست لمس میکرد و از اون طرف چانیول سعی داشت تیشرت کریس رو از تنش بیرون بکشه.بلاخره با کمک خودش تونست و همین باعث شد لبهاشون از هم جدا بشه.

چانیول نگاه حریص کریس رو روی لبهاش حس میکرد و شکمش از لذت بهم میپیچید.ایندفعه اون پیش قدم شد و برای راند دوم بوسه خشنشون به تکاپو افتادند.دستهای کریس زیر تیشرتش رفتند و اون رو تا زیر گردنش بالا کشیدند. انگشتهای کریس رو که روی نوک سینه هاش حس کرد،نفس عمیقی بین بوسه کشید و زیر بدن کریس تکون خورد.

کریس لبهاش رو جدا کرد و خیلی ناگهانی شروع به مکیدن نوک سینه چانیول کرد که باعث شد صدای ناله آرومش داخل گوشش بنشینه.
دستهای چانیول موهاش رو چنگ زدند و اون دست دیگه اش رو نوازش وار از روی لگنش رد کرد و داخل شلوارش فرستاد.چانیول خودش رو منقبض کرد و با برخورد انگشتهای کریس به عضو حساسش، ناله ی دیگه ای کرد.

کریس دندونهاش رو داخل نوک سینه چانیول فرو کرد و بعد حس کشیدگی موهاش داخل چنگ چانیول و صدای آخ دردناکش، چشمهاش رو از شهوت سرخ کرد.

چانیول تکونی خورد تا کریس دندونهاش رو جدا کنه و این اتفاق افتاد ولی اینبار دندونهاش داخل شکمش فرو رفتند و باعث شد کمرش رو موج بده.

_آرومتر ییفان...!

_نمیزاری آروم باشم لعنتی...!

کریس گفت و جای گاز گرفتگیش رو محکم مکید.نمیدونست چرا هردفعه برای بدن چانیول تشنه تر از دفعه قبله.
کمی خودش رو عقب کشید و شلوار راحتی چانیول رو همراه با لباس زیرش باهم از تنش خارج کرد و درحالی که پاهاش رو از هم باز میکرد، دوباره بینشون قرار گرفت.

فکِ چانیول رو با یک دست گرفت که باعث شد لبهاش کمی جلو بیان و همونطور که دوباره میبوسیدتش، دستِ دیگه اش رو دور عضو تحریک شده اش حلقه کرد.کمرِ چانیول با این حرکت قوسی گرفت و داخل دهن کریس ناله کرد.

کریس گیرش انداخته بود و داشت بیقرار و تشنه اش میکرد...میدونست قراره توی نقطه ای رهاش کنه که به نفس افتاده.
دستش رو روی دست کریس که سرعت گرفته بود، گذاشت و ناتوان فقط تو دهنش ناله میکرد.از طرفی حس زبون خیس و وحشیش داخل دهنش که داشت سقف دهنش رو لیس میزد، دیوونه اش میکرد.

با پیچش زیر دلش، پاهاش رو روی تخت کشید و کمرش قوسی گرفت اما قبل از اینکه راحت بشه کریس دستش رو برداشت و لبهاش رو جدا کرد.

_نه لعنتی...!

کریس بوسه ای روی پیشونیش زد و روی زانوهاش نشست.
_بلند شو ببرکوچولو... نوبت توئه...!

اما چانیول بیحال دراز کشیده بود و کریس سعی داشت با نوازش رون پاش کمی آرومش کنه... میدونست چه حالی داره ولی دوست داشت باهم به اوج برسن.

ضربه آرومی به رون پاش زد و کمی از گوشت پاش رو بین انگشتهاش گرفت که چانیول با حالت بهم ریخته ای بلند شد.

کریس زیر بغلش رو گرفت و همونطور که خودش دراز میکشید، کمکش کرد چانیول روی شکمش بنشینه...!

چانیول لبخند بیحالی زد و روی کریس خم شد بعد همونطور که سرش رو داخل گردنش فرو میبرد، زمزمه کرد: نظرت چیه بریم سر اصل مطلب و من یکم سواری کنم؟!

_تو حتی نباید این رو از من بپرسی...!

کریس گفت و چانیول خندید.راست میگفت...پرسش نداشت تا وقتی کریس برای همه چی آماده بود.
کریس لوبی که همیشه توی کشو برای محض آمادگی نگه میداشت، برداشت و به چانیول دستور داد: روی زانوهات بشین و بزار من برات انجامش بدم...!

قبل از اینکه بلند بشه،کریس پایین تیشرتش رو گرفت و بین دندونهاش گذاشت: همینجا نگهش دار...!

حس کرد بدنش از شهوت لرزید و روی زانوهای سستش نشست.
لحظه ای بعد انگشتهای لیز و بزرگ کریس داخلش تکون میخورد و اون بخاطر پارچه ی بین دندونهاش فقط ناله های خفه میکرد.انگشتهای کریس حس خوبی بهش میدادند، مخصوصاً الان که واقعاً احتیاج داشت خالی بشه.دلش میخواست خودش رو لمس کنه اما میدونست کریس اجازه نمیده به همین خاطر فقط شکمِ کریس و محکم چنگ زد و ناخونهاش رو همونجا فرو کرد.

با برخورد انگشت کریس به نقطه لذتش، چشمهاش گرد شد و ناله ی بلندی کرد بعد قبل از اینکه کریس انگشتهاش رو بیرون بکشه، نتونست خودش رو کنترل کنه و روی شکمِ کریس خالی شد.

سرش رو بالا آورد با چشمهای اشکی به کریس نگاه کرد.داشت لذت رو توی چشمهاش میدید... میدید که چطور از بیقرار کردنش راضی و خوشحاله.

_پسرِ بد... نباید خالی میشدی...!

بدون اهمیت به حرف کریس و تازه ارضا شدنش، دوباره روی زانوهاش بلند شد و با گرفتن عضو سفتِ کریس سعی کرد خیلی آروم روش بشینه.

البته که اون لعنتی سفت و سخت اجازه نمیداد همه چی اونقدرهاهم آروم بشه.جوری که با هر سانت وارد شدنش،بدنش رو باز میکرد واقعاً دردناک بود.

بلاخره چندثانیه بعد و با کمک کریس تونست باسنش رو به لگن کریس بچسبونه و همین حرکت باعث شد جوری ناله کنه که حتی صداش از بین لبهاش بی اهمیت به پارچه لای دندونهاش بیرون بیاد.

نمیدونست چقدر گذشته فقط میدونست همینطور بی حال داره بالا و پایین میشه و حتی دیگه خودش تلاشی نمیکنه و این کریس بود که بدنش رو تکون میداد.خسته شده بود و واقعاً جونی تو تنش نداشت.هردوشون عرق کرده و خیس بودند.بوی سکس و کام زیر بینهاشون میپیچید و فضا رو براشون کثیف تر میکرد.

با برخورد کمرش به تشک تخت، فهمید کریس جاهاشون رو عوض کرده.حالا کریس بالا بود و با باز کردن پاهاش بی وقفه کمرش رو تکون میداد و ضربه میزد.

پارچه حالا از بین دندونهاش بیرون اومده و صدای ناله هاش به وضوح شنیده میشد.میدونست آخراشه... این رو از ضربه های محکم کریس و پیچش زیر دلش میفهمید. و در آخر وقتی کریس لبهاشون رو بهم چسبوند، هردوبا ناله ای که توی دهن هم رها کردند،خالی شدند.
_چطور بود خوشگله؟!

_خفه شو... برای الان فقط خفه شو...!

کریس خندید و بوسه ای روی شقیقه عرق کرده اش گذاشت: من اول دوش میگیرم تو یکم استراحت کن.

چانیول حتی توان باز کردن چشمهاش رو نداشت و فقط سرش رو تکون داد.

کریس بعد از اینکه دوش گرفت و به چانیول کمک کرد تا به حموم بره، به سمت تلفن رفت تا غذا سفارش بده.میدونست چی الان حال چانیول رو خوب میکنه.

لبخندی از تصور واکنش چانیول زد و به سمت یخچال رفت تا تشنگیش رو رفع کنه.کمی آب خورد و بطری رو داخل یخچال گذاشت، خواست برگرده که دستهایی از پشت دور کمرش حلقه شد.

_با کی حرف میزدی؟!

_با مکان مورعلاقه تو...!

چانیول آول گیج نگاهش کرد ولی بعد که متوجه شد،خنده ی ذوق زده ای کرد: پیتزا سفارش دادی؟!

کریس با لبخند سر تکون داد که بوسه محکم چانیول روی گونه اش نشست.

_وقتی پیتزا اومد یه تیکه اش رو اضافه تر میدم به تو...!

کریس به سمت چانیول برگشت و موهای خیسش رو از روی پیشونیش کنار زد.درحالی که به چشمهای قشنگش نگاه میکرد، لبخند گرمی زد.

_باید خیلی ممنون باشم،نه؟!

چانیول سرش رو روی شونه اش گذاشت و زمزمه کرد: معلومه...یادته که قبلاً راجع بهش چی گفتم؟!

آره یادش بود... چانیول یکبار بهش گفته بود، اون عاشق پیتزاس و حاضر نیست حتی اون رو با پدر و مادرش تقسیم کنه.میگفت حاضره فقط با پیتزا تا آخر عمرش سر کنه، بدون هیچ غذای دیگه.تا این حد عاشق پیتزا و خوردنش بود.اما اگر یروزی یه نفر پیدا میشد که حاضر باشه یه تیکه از پیتزاش رو بهش بده، یعنی اون شخص رو حتی از خودش بیشتر دوست داره.و کریس میتونست برای این لحظه و اینجور اعتراف کردن چانیول راحت بمیره.بدون هیچ پشیمونی...
دستهاش رو محکم دور بدن چانیول حلقه کرد و بخودش فشارش داد.

_قول میدم مراقب تمام تیکه های پیتزاهایی که بهم میدی باشم و توام قول بده تا آخر عمر اون تیکه رو فقط به من بدی،باشه؟!

کریس فهمیده بود... فهمیده بود منظورش از اون تیکه ی پیتزا عشق و علاقه تمام و کمالش و چقدر خوشحال بود که اون آدمی که قرار بود تیکه های پیتزاش رو بگیره، کریس وو بود.همون پسری که روز اول با اون پیراهن سفید و اخم جدی وارد کلاس شد و بدون اینکه بفهمه تمام توجه پارک چانیول تخس و شیطون رو بخودش جلب کرد.
_باشه...قول میدم....!

💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓
سلام گرم من بعد از مدتها به شما:)
امیدوارم از خوندن این وانشات لذت برده باشید
خودم واقعا دوسش داشتم... لذت بردم از نوشتنش و خوشحالم که دارم اپش میکنم.
کاش این حس رو شماهم داشته باشید.
این وانشات ایده اش دقیقا روزی به سرم زد که خبر بسته شدن پیج کریس اومد:)
خیلی اونروز دلم گرفت... اونقدر که فقط چندساعت مات بودم.
دلم برای تنهایی این پسر گرفت
بخاطر همین خواستم اینو بنویسم
میخواستم اینجا خوشحال باشه... میخواستم اسمش فراموش نشه
اسمش، لبخندش، مهربونیش
خواستم اینارو دوباره یاداوری کنم
به همین خاطر این کریسیول رو نوشتم.
و اینکه نتونستم براش پوستر درست کنم
اگر کسی تونست نسبت به وایب داستان درست کنه ممنونش میشم
راستی بهم بگید کجاهاشو دوست داشتید
تو دیلی منم بیاید❤️
@frozenhilda

पढ़ना जारी रखें

आपको ये भी पसंदे आएँगी

427K 12.8K 37
The Sokolov brothers are everything most girls want. Intimidating, tall, broody, they are everything to lust after. Not that they... particularly car...
865K 72K 34
"Excuse me!! How dare you to talk to me like this?? Do you know who I am?" He roared at Vanika in loud voice pointing his index finger towards her. "...
295K 17.2K 18
"ဘေးခြံကလာပြောတယ် ငလျှင်လှုပ်သွားလို့တဲ့.... မဟုတ်ရပါဘူးဗျာ...... ကျွန်တော် နှလုံးသားက သူ့နာမည်လေးကြွေကျတာပါ.... ကျွန်တော်ရင်ခုန်သံတွေက...
1.5M 136K 46
✫ 𝐁𝐨𝐨𝐤 𝐎𝐧𝐞 𝐈𝐧 𝐑𝐚𝐭𝐡𝐨𝐫𝐞 𝐆𝐞𝐧'𝐬 𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐒𝐚𝐠𝐚 𝐒𝐞𝐫𝐢𝐞𝐬 ⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎ She is shy He is outspoken She is clumsy He is graceful...