Mirage

By ByunAbner

2.4K 598 747

رابطه‌اش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی مید... More

Life with his thoughts
A right or wrong decision?
First trip with him..
Is he the same as Sehun?
Suppressed emotions
The first person to hear his truth
rebirth
His laughing..
First kiss after 5 months
his red lips
We became one
Where is my God?
his bloody face
Savior
His support
always be with you
"I must never see his tearful eyes"
their story
to save him
do you know he?
past of that strange man
Mr. Catano's mansion
Start again
Hidden emotions , false reasons
first meeting after one years
Last day
Memories
fake love
sweet lies
false hope
Party for four!
You're mine.
New plan
New nut
Risk
best day?
for him
Forgotten love
he's dreaming
miss you
They shouldn't be seen
second mistake
again , me & you
expectation
the pain
Sinner (Last part)
after story ‌"Those 3 people"

"This isn't real.."

42 9 0
By ByunAbner

پلکهاشو روی هم گذاشته بود و غرق در افکارش به صدای موتور ماشین که گهگاهی بلند و گهگاهی اروم بود گوش میداد. برای این کنسرتش قرار نبود هیچ چیزی اینطور پیش بره.. همه چی برنامه ریزی شده بود و قرار بود دقیقا یازده روز برای تمرین این کنسرت وقت بذاره، اما با فاکتورگیری امروز که قرار بود استراحت کنه و به اوضاع خونه برسه فقط چهار روز وقت داشت. برای اینکه بتونه به تمام کارهاش برسه باید حداقل 16 ساعت از بیست و چهار ساعت شبانه روز رو کار میکرد و با هفت ساعت خواب کاملی که داشت فقط میتونست یک ساعت برای سهون وقت بذاره. باید از ساعت خوابش کم میکرد تا بتونه با سهون وقت بگذرونه و قطعا این چهار روز قرار بود خیلی سخت بگذره. نه تنها برای بکهیون، بلکه برای سهون هم همینطور بود. با توقف ماشین پلکهاش از هم فاصله گرفتن و نگاهی به دوروبرش انداخت. با دیدن در قهوه ای رنگ آشنایی لبخندی روی لبهاش شکل گرفت و دستش رو که روی دستگیره در گذاشت از ماشین پیاده شد و کش و قوسی به بدنش داد. پشت بندش سهون هم از در شاگرد پایین اومد و بعد از بستنش سرش رو چرخوند و از شیشه ماشین که پایین بود رو به چانیول لب زد

-خانم چو رو به تو میسپرم.. به بیمارستانی که خودشون میگن برو و وقتی که مطمئن شدی پیش برادرشونن برگرد خونه خودت، بابت این چند روز ممنون

چانیول با چهره تقریبا متعجبی از جمله آخر سهون لبخند پهنش رو خورد و سر تکون داد

×وظیفمو انجام دادم رییس اوه

-اون که قطعا

و همین برای خوابیدن باد چانیول کافی بود.. سهون هیچوقت نمیتونست دربرابر چانیول مهربون باشه و این اولین باری نبود که میزد تو ذوقش.. سهون از در فاصله گرفت و چانیول بلافاصله پاش رو روی پدال گاز فشار داد و از اونها دور شد. سهون کوتاه خندید و بعد از اینکه دور شدن چانیول و رفتنش توی خیابون اصلی رو از نظر گذروند نفس عمیقی کشید و سمت بکهیون برگشت. دستش رو سمتش دراز کرد و بعد از اینکه انگشتهای بکهیون دور دستش حلقه شد کلید رو از توی جیبش برداشت و در کوچیک ساختمون رو باز کرد. بعد از طی کردن پارکینگ و بالا رفتن از طبقه ها با اسانسور بلاخره به خونه خودشون که در شماره چهل و هشت توی اون ساختمون بود رسیدن. در توسط سهون باز شد و بعد از وارد شدن بکهیون سهون هم پشت سرش قدمهاشو به داخل خونه کشوند و در رو پشت سرش بست. بعد حدودا بیست روز به خونه مشترکشون رسیدن و هردو دلشون واسه اون فضای پر ارامش که البته خاطره خوبی ازش نداشتن تنگ شده بود. سهون بدون اتلاف وقت خودش رو روی مبل انداخت و سرش رو به پشتیش تکیه داد، چشمهاشو بست و نفسش رو با صدای تقریبا بلندی خالی کرد

-پرستارا چطوری نصف روزشونو اونجا میگذرونن؟ مطمئنم اگه یکم دیگه اونجا میموندم از سفید و روشن بودن بیش از حدش کور و در اخر میمردم.

اخمی بین ابروهای بکهیون نشست و همینطور که سمت آشپزخونه قدم برمیداشت تا برای سهون یه نوشیدنی خنک درست کنه لب زد

+حواست به حرفات باشه اوه سهون، دارم میشنومشون

سهون که از لحن تقریبا تند بکهیون خندش گرفته بود سرش رو سمت آشپزخونه کج کرد تا اون رو ببینه و بفهمه داره چیکار میکنه

-هی هی اوه بکهیون! دلت واسه آشپزخونه تنگ شده که رفتی اونجا؟ احیانا نباید الان تو بغلم داشته باشمت؟

بکهیون لبخند به لب در یخچال رو باز کرد و پارچ شربت آلبالویی که قبلا درست کرده بود رو برداشت. به دقت دو لیوان رو با مایع قرمز شربت پر کرد و بعد از انداختن دو تکه یخ کوچیک توشون لیوان ها رو توی سینی گذاشت و همراه با پارچ سمت سهون قدم برداشت

+وقتی این رفتاراتو میبینم دلم واسه چان میسوزه، خیلی عذاب میکشه وقتی میبینه از تخریب کردنش لذت میبری

با لبخند کمرنگی کنارش روی مبل نشست و هنوز سرش کامل سمتش برنگشته بود که لبهای گرم سهون رو روی لبهاش احساس کرد.. بعد از چند ثانیه پلکهاش روی هم رفتن و دستش رو روی یکی از دستهای سهون که قاب صورتش شده بود گذاشت. توی بوسه آرومی که سهون شروعش کرده بود همراهیش کرد و کم کم دستهاش دور گردنش حلقه شدن. مابین مک های عمیق و آرومی که از لبهای هم میگرفتن دستهای سهون دور کمر بکهیون حلقه شد و طولی نکشید که بدن بکهیون روی مبل به حالت دراز کشیده در اومد و سرش رو روی دسته مبل گذاشت. سهون کاملا روش خم شده بود و با هر بوسه ای که روی لبهای بکهیونش میکاشت سر بکهیون بیشتر از قبل به دسته مبل فشرده میشد. حس دوباره لبهای بکهیون بین لبهاش آرامش ناقصشو  کاملا تکمیل کرده بود و مطمئن بود هیچ چیز دیگه ای نمیتونه به این اندازه آرومش کنه. انگشتهاش رو نوازش وار زیر پیرهن بکهیون میرقصوند و جز به جز بدنش رو لمس میکرد. دست آزادش به آرومی بالا اومد و وقتی اون رو کنار سر بکهیون روی مبل گذاشت سرش رو کمی عقب برد و بوسه عمیق بینشون رو قطع کرد. لبهاش مسیرشون رو پایینتر بردن و بوسه های ریز و درشتی روی گردن بکهیون کاشت. حس انگشت های کشیده بکهیون لای موهاش آرامش فعلیشو چندبرابر میکرد و همینطور که سرش پایینتر میرفت پیرهن بکهیون رو بالا زد. نگاهش رو روی کبودیهای نسبتا کمرنگ بدنش چرخوند و بعد کشیدن نفس عمیقی سمت یکی از اونها خم شد و لبهاش رو به پوست بکهیون رسوند. چشمهاش رو بست و بعد از گذشت چند ثانیه به آرومی لبهاشو جدا کرد و بدون دادن نگاهش به بکهیونی که بهش خیره شده بود زمزمه کرد

-اگه میدونستی سهونت تو نبودت چه عذابی میکشه هیچوقت از کنارش تکون نمیخوردی

نگاهش رو به رد کبودی دیگه ای داد و بعد از اینکه اون رو هم طولانی بوسید به زمزمه هاش ادامه داد

-زندگی ای که فکر میکردم فقط با لوهان ممکنه الان بدون تو هیچ معنی ای نداره

و بوسه سومش رو روی آخرین کبودی کاشت و پیرهن بکهیون رو بالاتر زد. لبهاشو به قفسه سینه بکهیون رسوند و همینطور که لبهاشو به پوست نرمش چسبونده بود زمزمه کرد

-میدونی از کی عاشقت شدم بکهیون؟

چشمهاشو باز کرد و نگاهش رو به بکهیونی که با یه لبخند شیرین نگاهش میکرد داد. کمی خودش رو بالا کشید و توی فاصله کمی از صورتش زمزمه کرد

-از وقتی درخشش چشمهات رو زیر همین ابریشمای نرم که مثل درخشش ستاره بود دیدم، تو در طول کل روزهای سخت زندگیم کنارم بودی. اون روز که روبروی دانشگاه همدیگه رو دیدیم یادته نه؟ اولین روزت بود که به دانشگاه میرفتی و چون با تاکسی اومده بودی راه خونه رو گم کرده بودیو نمیدونستی از کدوم طرف بری، پس از من کمک گرفتی و از اون روز به بعد هر روز جلوی دانشگاهت که نزدیک شرکتم بود میدیدمت. کم کم صمیمی شدیم و از اتفاقاتی که توی دانشگاه برات میوفتاد برام میگفتی. تو از همون روزای اول برام دوست داشتنی بودی بکهیون. حتی اون موقع هم مطمئن بودم که به وجود فردی مثل تو توی زندگیم نیاز دارم.. اما اون زمان فکر میکردم فقط به عنوان یه دوست برام ارزشمندی. ولی اینطور نبود، الان اندازه ای که ماه عاشق ستاره هاشه عاشقتم و تمام ثبات و قدرتمو مثل ماهی که نورش رو از خورشیدش میگیره از تو میگیرم

موهای صاف و نرم بکهیون رو از روی پیشونیش کنار زد و نفس عمیقی کشید

-بابت رفتارای بدم متاسفم.. احمق بودم که نادیده گرفتمت. اما الان حاضرم بابت عشقی که بهت دارم قسم بخورم و هر روز بیشتر از قبل ثابتش کنم. اینکارو میکنم!

در تمام مدت نگاه بکهیون به چشمهای سهون قفل شده بود.. مغزش قفل کرده بود و مطمئن بود این حجم از ابراز علاقه سهون بهش در توان قلب ضعیفش نیست.. گرمایی که تو چشمهاش و سرش احساس میکرد اون رو به خودش اورد و بعد از اینکه از ریختن اشکهاش جلوگیری کرد دستهاش دور گردن سهون به هم گره خورد و سرش رو توی گودی گردن سهون فرو برد. دلش میخواست تمام بغض هایی که توی این پنج ماه اونها رو قورت داده بود همینجا توی بغل سهون بیرون بریزه و به بلندترین حالت ممکن گریه کنه.. اما بازهم خودش رو کنترل کرد و با صدای لرزونش شروع به رسوندن زمزمه هاش به گوش سهون کرد

+اگه تو ماه منی پس منم خورشیدتم.. خورشیدی که طوری به ماهش عشق میورزه که هرشب میمیره تا ماهش نفس بکشه. اما لازم نیست بهم ثابتش کنی هون.. تنها چیزی که ازت میخوام بودنته و از این بابت مطمئنم. چه با رفتار بد چه با رفتار خوب عاشقت بودم و هستم و خواهم بود. تو، تو نمیدونی چندبار منو از عذاب زندگی ای که بیشتر از هرچیزی ازش متنفر بودم نجات دادی.. حتی بودنت کنارم با اینکه مال من نبودی برام آرامشبخش بود و دلیلی بود که میتونستم باهاش به زندگیم ادامه بدم. من بعد از مرگ پدر و مادرم به تو تکیه کردم هون.. نمیدونم.. اگه تا صبح درباره علاقم بهت حرف بزنم ذره ای از احساساتی که درونم میگذره رو درک نمیکنی.. فقط میخوام هر روز بهت بگم دوستت دارم

با آخرین جمله ای که  از بین لبهاش بیرون اومد نفسش رو روی پوست سهون خالی کرد و چشمهاشو بست. بین حرفهاش دست سهون روی کمرش حرکت میکرد و بدن ظریفش رو بیشتر به خودش فشار میداد.. حس توصیف ناپذیری رو تجربه کرده بود و دلش میخواست تا ابد توی همین لحظه زندگی کنه تا بکهیون هم راحت از علاقش بهش بگه.. سرش رو کج کرد و لبهاش به گوش بکهیون چسبید و بدون مکث زمزمه کرد

-اندازه مسیر رفت و برگشت زمین تا ماه دوستت دارم اوه بکهیون

لبخند پررنگی روی لبهای بکهیون شکل گرفت و همین جمله باعث تنگ تر شدن حلقه دستهاش دور گردن سهون شد.. سهون عاشقش بود و باورش نمیشد داره این لحظه رو تجربه میکنه.. بعد از تمام دردهایی که کشیده بود بلاخره قلبش با سهون آرامش گرفته بود، با صدای بمش که بهش ابراز علاقه میکرد، با دستهاش که روی کمرش حرکت میکرد و با لبهاش که جز به جز تن بکهیون رو میبوسید.. این عشق هم خوب و هم بد بود.. این عشق برای بکهیون و سهون توی تاریکی هم میدرخشید، این عشق حتی بعد از مرگ اون دونفر هم زنده بود...

~~

صبح روز بعد"

+هی اوه سهون خوابالو! من رفتما.. صبحانتو روی میز واست گذاشتم، زود بلند شو و مراقب خودت باش تا برگردم

بلند لب زد و درحالیکه کفشهاش رو میپوشید نگاهی به در نیمه باز اتاق انداخت و سهونی رو دید که بالشت به بغل اخمی بین ابروهاش شکل گرفته. خندید و دوباره بلندتر از قبل لب زد

+هوی آقا با شمام! بیدار شو تا نیومدم با روش خودم بیدارت نکردم!

نگاه گذرای دیگه ای به سهون انداخت. هنوز تغییری توی حالت سهون ایجاد نشده بود و داشت کفشهاشو برای رفتن سمتش درمیاورد که سر سهون بالا اومد و با چشمهای خواب آلودش بوسه هوایی ای براش فرستاد، سهون به حدی کیوت شده بود که دلش میخواست بیتوجه به موقعیت بره سمتش و تا میتونه ببوستش! اما فقط به خنده کوتاهی اکتفا کرد و بعد اینکه براش دست تکون داد از خونه بیرون رفت.

بلاخره بدن کوفته شده و برهنش رو از تخت فاصله داد و با همون چشمهای نیمه باز مسیر رفتن بکهیون رو دنبال کرد. نفس راحتی بخاطر نیومدن بکهیون و کتک نخوردنش کشید و بعد از اینکه از روی تخت بلند شد میخواست سمت دسشویی قدم برداره که با یادآوری چیزی سرش رو سمت تخت برگردوند و مکث کوتاهی کرد.. انگشت اشارش رو به سمت تخت شلخته روبروش گرفت و با صدای گرفتش که بخاطر خواب اینطوری شده بود لب زد

-اونجوری نگام نکن! من بکهیون نیستم که به حرفت گوش بدم و جمعت کنم چون دلیلی برای مرتب کردن تختی که شب دوباره به همین وضع درمیاد ندارم

با قاطعیت لب زد و راهش رو سمت دسشویی کج کرد. بعد از زدن مسواک و آب زدن به صورتش وارد آشپزخونه شد و نگاهی به میز صبحانه ای که مرتب براش چیده شده بود انداخت. لبخند کمرنگی روی لبهاش شکل گرفت و میخواست روی صندلی بشینه که صدای زنگ در مانعش شد. یه تای ابروش بالا رفت و بعد از اینکه از سوراخ وسط در نگاهی به بیرون انداخت با بیخیالی در رو باز کرد و بدون استقبال از فرد پشت در سمت آشپزخونه برگشت

×باورم نمیشه سلامم بلد نیستی! حداقل همینو باید تو مهدکودک بهت یاد میدادن

سرش رو با تاسف تکون داد و در رو پشت سرش بست. وارد آشپزخونه شد و با دیدن سهون که با آرامش درحال خوردن صبحانه بود کلافه نفسش رو خالی کرد و روی صندلی روبروییش نشست

×ناشنوا ام که شدی به لطف مسیح!

-زیاد جیک جیک نکن! مگه نمیبینی دارم صبحونه میخورم؟

میدونست این بحث به نتیجه ای نمیرسه پس از ادامه دادنش صرف نظر کرد و بعد از کشیدن نفس عمیقی دستهاش رو روی میز گذاشت. برای گفتن موضوعی که بخاطرش تا اینجا اومده بود بشدت استرس داشت و این رو از چشمهاش که درحال دنبال کردن تک تک حرکات سهون بود میشد فهمید.. دستی به پشت گردنش کشید و بعد از چند ثانیه لب زد

×نمیخواستی بیای شرکت؟

سهون نگاهش رو از ظرف روبروش که با نون تست و کمی کرم کاکائو تزئین شده بود گرفت و به لبش زبون زد

-اتفاقا امروز میخواستم بیام که تو زحمتمو کم کردیو قراره منم با خودت ببری تا از ماشین عزیز و جدیدم کار نکشم

چانیول نفس عمیقی کشید و با تردید لب زد

×خب.. نظرت چیه که چند روز دیگم استراحت کنی؟

چشمهای متعجب سهون دوباره بالا اومد و با آنالیز حالات چهره چانیول چاقوش رو کنار ظرفش گذاشت. انتظار داشت سرش غر بزنه و بگه ماشینش ظرفیت دو نفرو نداره اما به جای اون با چهره مضطربش روبرو شده بود

-به اندازه کافی استراحت کردم. فکر نمیکنم دیگه مشکلی داشته باشم

چانیول که انگار کشتی هاش غرق شده بود دستش رو پایین انداخت و به تکون دادن سر اکتفا کرد. بعد از چند ثانیه سکوت سهون دستمالی از جعبه وسط میز بیرون کشید و همینطور که دستهاشو تمیز میکرد لب زد

-بگو ببینم چیشده که انقدر به هم ریختی

نمیتونست بیشتر از این انکار کنه.. باید همه چیو بهش میگفت اما جرئتش رو نداشت. بلاخره نفس عمیقی کشید و سمت میز خم شد و با تردید لب زد

×اوضاع شرکت.. اوضاع شرکت اصلا خوب نیست

-منظورت چیه؟

بی مکث لب زد و کم کم صداش رنگ نگرانی گرفت

×اون.. اون شرکت ایتالیاییه که برامون جنس آورده بود یادته؟ جنساش مبل و لوازم خانگی معمولی ولی باکیفیت بود و با قیمت خوبی هم بهمون فروخته بودنش.. همون روز که من بیرون شرکت کار داشتم و توام بخاطر مشکل دوست بکهیون از شرکت زدی بیرون..

-خب؟ جنساش خرابه؟ مشتریا اعتراض کردن؟

×کاش فقط جنسا خراب بود..

-حرف بزن چانیول

سهونی که تا چند دقیقه پیش به خونسردترین حالت ممکن درحال اذیت کردن چانیول بود حالا با لحن تند جوابش رو میداد و نگرانی به وضوح از چهرش معلوم میشد

×توشون مواد جاسازی کردن

-چی؟؟

صداش نسبت به حالت عادی بلندتر شد و حالا کاملا میشد فهمید که اصلا خونسرد نیست و کاملا عصبیه..

-هفت فاکینگ ماه از رسیدن اون بار گذشته و تازه داری بهم میگی؟؟

×ببین فعلا هیچکس جز منو تو و منشی یانگ خبر نداره و حتی بقیه عوامل شرکت هم نمیدونن. منشی یانگ وسایلو تازه از انبار توی اتاقای شرکت چیده و موقع تمیز کردن مبلا متوجه شده که توشون مواده

سکوتی بینشون حاکم شد.. چانیول که کم کم داشت میترسید دوباره لب زد

×سهون نگران نباش خب؟ فعلا همه چی تحت کنترل خودمه و اتفاق خاصی نیوفتاده.. فقط باید امیدوار باشیم کسی نفهمه

-چانیول!  من نمیخوام مثل پدرم ورشکست بشم خب؟ یا اون مواد لعنت شده رو از مبلا بیارید بیرون یا کلا مبلا رو بندازید دور نمیدونم فقط یه کاری کن هیچ خر دیگه ای نفهمه!

×باشه باشه آروم باش.. درستش میکنم

استرس صدای سهون باعث استرس خودش هم شده بود و اصلا دلش نمیخواست اون مرد رو اینجوری ببینه.. سهون توی سکوت به نقطه نامعلومی از میز خیره شده بود و درحال کندن پوست لبش بود.. بلاخره سکوت چند ثانیه ای بینشون رو شکست و با سعی در عادی کردن لحنش لب زد

×چند روز شرکت نیا.. اگه بقیه شک کردن بهشون میگم که حال خوبی نداری و باید چند روز استراحت..

-مشکل من اون عوامل کوفتی نیستن چانیول، بکهیون چهار روز دیگه کنسرت داره و اگه من توی اون کنسرت نباشم اون شرکت ایتالیایی لعنت شده رو روی سر صاحبش خراب میکنم!

به سرعت و بدون مکث لب زد.. فقط همین رو کم داشت! انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا زندگیش رو براش تلخ تر کنه و نذاره ذره ای ازش لذت ببره. از روی صندلی بلند شد و به سرعت سمت اتاقش رفت. چانیول که میدونست الان به چیزی جز تنهایی و فکر کردن نیاز نداره بعد از جمع کردن میز صبحانه به آرومی در اتاقش رو باز کرد و بعد از انالیز موقعیت سهون که پشت لپ تاپ درحال خوندن چیزی بود به آرومی لب زد

×سهون.. من دارم میرم شرکت

سهون با چشمهایی که با دقت درحال خوندن متنی بود سری تکون داد

-اطلاعات اون شرکتو واسم بفرست تا دربارشون تحقیق کنم. مراقب باش
سکوت چند ثانیه ای اتاق با صدای بسته شدن در شکسته شد. بعد از چند دقیقه که به انتهای متن مقاله ای که درباره شرکتهای لوازم خانگی ایتالیایی بود رسید سرش رو بین دستهاش گرفت و تارهای مشکی موهاش رو چنگ زد.. حرفهای چانیول مثل یک نوار موسیقی توی مغزش پخش میشد و رسما داشت کلافش میکرد. چشمهاشو بست و درحالی که آرنج دستهاشو به لپ تاپ روبروش تکیه داده بود فکر میکرد. تمام فکر و ذکرش این بود که اگه این خبر جایی پخش بشه چی به سر شرکتش میاد.. این اولین بار بود که همچین اتفاقی برای شرکتش افتاده بود و مطمئن بود اگه کسی از وجود مواد توی وسایل باخبر بشه قطعا اعتبار شرکت رو به نابودی میره و علاوه بر ورشکست شدنش خودش هم مهمان چندین ساله زندان میشه. به قدری توی افکارش غرق بود که هیچ صدایی جز تیک تاک ساعت گوشش رو پر نمیکرد.. یادآوری کنسرت بکهیون که بکهیون سخت درحال تلاش کردن براش بود فقط نمکی روی زخمهای فعلیش میپاشید.. همه چیز رو درباره بکهیون دیر فهمیده بود و حالا کاملا داشت از خودش متنفر میشد... هر طور شده باید توی اون کنسرت میبود. حتی اگه به قیمت جونش تموم میشد..

Continue Reading

You'll Also Like

15.6K 354 18
After Cho Chang and Ron Weasley leaves the school Cedric Diggory starts to date Hermione Granger But Cedric is not that all of a good boy your know h...
88.7K 3.4K 16
{completed} it was supposed to be a normal day for miya osamu, until he walked into class and noticed a note addressed to him attached to a bag of co...
81.8K 1.3K 17
damian wayne is abuse by his father,Jason and Tim didn't care. Alfred is dead in this story. Dick live somewhere else and came to visit. Damian runs...
864K 40.1K 61
Taehyung is appointed as a personal slave of Jungkook the true blood alpha prince of blue moon kingdom. Taehyung is an omega and the former prince...