Mirage

By ByunAbner

2.4K 598 747

رابطه‌اش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی مید... More

Life with his thoughts
A right or wrong decision?
First trip with him..
Is he the same as Sehun?
Suppressed emotions
The first person to hear his truth
rebirth
His laughing..
First kiss after 5 months
his red lips
We became one
Where is my God?
his bloody face
His support
"This isn't real.."
always be with you
"I must never see his tearful eyes"
their story
to save him
do you know he?
past of that strange man
Mr. Catano's mansion
Start again
Hidden emotions , false reasons
first meeting after one years
Last day
Memories
fake love
sweet lies
false hope
Party for four!
You're mine.
New plan
New nut
Risk
best day?
for him
Forgotten love
he's dreaming
miss you
They shouldn't be seen
second mistake
again , me & you
expectation
the pain
Sinner (Last part)
after story ‌"Those 3 people"

Savior

46 15 7
By ByunAbner

به اداره پلیس محلی رسید و ماشینش رو گوشه ای پارک کرد. با قدمهای بلند سمت پاسگاه رفت و پشت میز مردی که روی صندلی لم داده بود و پاهاش روی میز بود و کلاه روی صورتش نشون از خواب بودنش بود ایستاد. چندبار مرد رو صدا زد اما تاثیری توی بیدار شدن اون نداشت. عصبانیت و کلافگیش بخاطر اتفاقی که برای سهون و بکهیون افتاده بود به مشتش منتقل شد و ضربه ای محکمی که روی میز زد باعث شد مرد ازجا بپره. بعد از دادن مشخصات اون دونفر و جزئیات اتفاقاتی که افتاده همراه اون مرد و چندتا از همکاراش از پاسگاه خارج شد.
مردی که فرم پلیس تنش بود و هنوز نشونه های خواب الودگی از چهرش مشخص بود و همین بیشتر چانیول رو عصبی میکرد ازش خواست که منتظر بمونه تا اونها بتونن جنگل رو بگردن. اما چانیول مخالفت کرد و ازش خواست یک نقشه بهش بده تا خودش هم همراهیشون کنه. یکی از افسرهای پلیس که معلوم بود یچیزایی سرش میشه سمت چانیول قدم برداشت و مسیرهایی که قرار بود بگردن رو روی نقشه بهش نشون داد و علامت زد. با دیدن نقشه و مسیرهای پر پیچ و خم و گستردگی جنگل در لحظه سایه تاریک ناامیدی روی قلبش افتاد. حالا افکار منفی بیشتر به مغزش هجوم اورده بودن و زیرلب زمزمه هایی میکرد

×دووم بیارین.. خواهش میکنم..

بدون تعلل سمت ماشینش حرکت کرد و با بیشترین سرعتی که میتونست سمت مسیرهای مشخص شده روی نقشه پشت سر ماشینهای پلیس حرکت کرد و اونها توی یک چند راهی از هم جدا شدن و هرکدوم به سمتی رفتن...

~~

چند ساعت بی وقفه درحال راه رفتن توی جنگل بودن. خورشید بالا زده بود و با اینکه راهشون روشن بود هیچ نشونه ای از آبادی نبود. تنها چیزی که هر سمت میدیدن درختهای بلند و تنومند، گیاه های عجیب غریب و خاردار و هرازگاهی حیوونهای کوچیک که حرکتشون روی برگهای خشک شده سکوت راهشون رو میشکست، بود.
سهون دیگه توان ادامه دادن نداشت. زخمهای خودش از یک طرف و سنگینی جثه نه چندان کوچیک دوتا ادم بیجون روی شونه هاش از طرف دیگه همه نیروش رو گرفته بود. برای رفع خستگی و تشنگی ای که از دیشب بهش غلبه کرده بود کنار دریاچه ای که آوای قشنگش روح خستشون رو نوازش میکرد توقف کرد و تن بیجون اون دختر و بکهیونش رو به درختی تکیه داد. به سمت دریاچه رفت و با دستهای بزرگش حجم زیادی از آب رو جمع کرد و سمت بکهیون رفت. روی یک زانو کنارش نشست و دستهاش رو جلوی دهنش برد و با لحن آرومی زیر گوشش زمزمه میکرد

-هیونم.. برات آب آوردم.. چشماتو باز کن، یکم ازش بخور، هیونم؟

با شنیدن صدای آشنایی کنار گوشش هوشیارتر شد و آروم پلکهاشو از هم فاصله داد و سرش رو از درختی که بهش تکیه داده بود جدا کرد. لبخند محوی با دیدن سهون روی لبهاش نشست و به دستهای بزرگش که با آب شفاف پر شده بودن چشم دوخت. نگاهش رو دوباره به سهون داد و بیجون لب زد

+خودت خوردی؟

سهون با بیدار شدنش لبخند عمیقی زد و بدون اینکه جواب بکهیون رو بده بهش نزدیکتر شد و دستش رو جلوی لبهاش گرفت

-اول تو بخور

و بدون اینکه اجازه بده بکهیون حرفی بزنه وادارش کرد از آب توی دستش بخوره. بعد از اینکه مطمئن شد بکهیون کمی از آب نوشیده مجددا لبخندی به بکهیون تحویل داد و موهای خیسش رو از روی پیشونیش کنار زد. صورت شفاف بکهیون با رنگهای قرمز که رد خون و قهوه ای که رد گلهای جنگل بود پنهان شده بود و باعث شد سهون دوباره دستهاشو از آب پر کنه و بعد از برگشتن سمت بکهیون صورتش رو به آرومی آب بزنه. بکهیون توی این حالت تمام درد جسمش رو فراموش کرده بود و محو سهونی بود که با وسواس داره ازش مراقبت میکنه. با گذاشتن دستش روی دست سهون توجهش رو جلب کرد

+خوب میشم هون.. نگران نباش.. تا وقتی تو اینجوری پیشم هستی چیزی نمیتونه از پا درم بیاره

سهون لبخند تلخی زد و نزدیکش شد. انگشت شستش رو نوازش وار روی گونه پسر بیجون روبروش حرکت داد و با لحن آرومی که پر از اطمینان بود لب زد

-نگران نباش. زود از اینجا میبرمت

محو نگاه کردن به هم بودن که صدای ناله ضعیف دختر سکوت بینشون رو به هم زد. سهون انقدر محو بکهیون شده بود که اصلا یادش نبود آدم زخمی دیگه ای هم همراهشونه.

:آ..آب..

سهون به سرعت از جاش بلند شد و بعد از پر کردن دستش از آب اون دریاچه سمت دختر رفت و بهش آب داد. بعد از مطمئن شدن از اینکه وضعیت دختر اون چنان بد نیست از جاش بلند شد و روبروی جفتشون ایستاد و در حالیکه به دوروبر نگاه میکرد لب زد

-من میرم نگاهی به اطراف بندازم بلکه بتونم یه راه پیدا کنم.. شما از جاتون تکون نخورید خب؟

دوتا سنگ بزرگ از کنار دریاچه برداشت و یکی به هرکدوم از اونها داد

-اگه هر اتفاقی افتاد با تمام توان این سنگ رو پرت کنید توی دریاچه. خودمو میرسونم بهتون

میخواست بلند شه که دست بکهیون مانعش شد و نگاهی بهش انداخت

+مراقب خودت باش لطفا..

سهون لبخند محوی زد و سرش رو به نشونه تایید حرفش تکون داد. نیم خیز شد و بعد از بوسه ای روی پیشونی بکهیون دستش رو از دست خودش جدا کرد و طبق گفته خودش برای پیدا کردن راهی به اطراف جنگل قدم برداشت..

~~

انقدر با وسواس مشغول گشتن دنبال سهون و بکهیون بود که زمان از دستش در رفته بود. خورشید کم کم غروب کرده بود و تاریکی جنگل پیدا کردن دونفر آدم رو که حتی از سالم بودنشون مطمئن نبود بین انبوه درختها براش سخت تر میکرد. ماشینش رو بغل جاده نگه داشت و ازش پیاده شد. کلافه موهاش رو بهم ریخت و نگاه سرگردونش رو به اطراف میچرخوند. تلفنش رو برداشت و نبودن هیچ رد تماس و پیامی روی گوشیش نشون از این بود که نه تنها خودش بلکه افسرهای پلیسی هم که همراهش مشغول گشتن دنبال سهون و بکهیون بودن هیچ ردی از اونها پیدا نکردن
این درموندگی بغض توی گلوش رو هرلحظه شدیدتر میکرد و وسط جاده باریک ایستاد و با تمام توانش و بغضی که سعی در خفه کردنش داشت فریاد کشید

×سهون! کجایی؟

نفس نفس میزد و منتظر شنیدن صدایی از طرف کسی که خطابش کرده بود به دوروبر نگاه میکرد.. دوباره ناامیدی و سکوت.. نفس عمیقی کشید و دوباره سمت ماشینش رفت. بعد از نشستن استارت زد و به کاری که از صبح مشغولش بود ادامه داد..

~~

هوا درحال تاریک شدن بود و سهون برای اینکه راهش رو گم نکنه و بتونه پیش بکهیون و اون دختر برگرده بدون اینکه به هیچ راه نجاتی دست پیدا کنه از همون مسیری که اومده بود با ناامیدی برگشت. خودش رو به اونها رسوند و از اینکه راهی برای نجاتشون پیدا نکرده بود خودش رو سرزنش میکرد. اما با این وجود تصمیم گرفت امیدشون رو کور نکنه و به دروغ وانمود کنه راهی برای نجاتشون پیدا کرده. با نشوندن لبخند ساختگی عمیقی روی لبش خواست این نقش رو بهتر بازی کنه. سمتشون قدم برداشت و درحالیکه دستهاشونو روی شونه هاش مینداخت و کمک میکرد که از جاشون بلند بشن صدای ظریف دختر توجهش رو جلب کرد

:راهی پیدا کردی؟

سهون لحظه ای مکث کرد و بدون اینکه صدایی ازش دربیاد به تکون دادن سرش اکتفا کرد. و این بکهیون بود که تمام مدت خیره به سهون بود و متوجه شده بود که مردش شکست خورده.. این رو از امتناع کردن سهون از نگاه کردن بهش میتونست حس کنه. اما ترجیح داد چیزی نگه و بذاره سهون به اینکه نقشش رو خوب بازی میکنه دلخوش بشه. سهون بعد از چند دقیقه بدون مقصد تعیین شده ای جسم بیجون دونفر که به نظر میومد از هوش رفتن روی شونه هاش حمل میکرد. ناامید از اینکه راه نجاتی پیدا کنه سرش رو برگردوند و به چشمهای بسته بکهیونش که سرش رو به شونه پهنش تکیه داده بود خیره شد. بعد از چند لحظه ثابت موندنش توی اون حالت قطره اشکی که از چشمش جاری شد گونه یخ زدش رو تا حدودی گرم کرد. ناامیدی تمام وجودش رو فرا گرفته بود و تنها چیزی که بهش فکر میکرد فرصت های از دست رفته ای بود که میتونست کنار بکهیون به بهترین خاطره ها تبدیلشون کنه. تمام چیزی که اون لحظه میخواست این بود که دوباره متولد شه و زندگیش رو کنار بکهیون طور دیگه ای رقم بزنه
غرق افکارش بود که با صدای فریاد آشنایی به خودش اومد..

-چ..چ..چانیول..

سرش رو سراسیمه به اطراف چرخوند تا مسیر صدا رو پیدا کنه. با حدس مسیر احتمالی صدا برای اینکه سرعتش برای رفتن به سمت صدا بیشتر شه باید طور دیگه ای اون دونفر رو با خودش میبرد. جفتشون رو روی زمین به یک صخره تکیه داد و پیراهنش رو از تنش دراورد. به پشت جلوی بکهیون نشست و دستهای ظریفش رو گرفت و اونها رو دور گردنش و پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد. لباسش رو مثل یک طناب لوله کرد و دور کمر خودش و بکهیون بست تا پسر کوچیکتر تعادلش رو از دست نده. به سمت دختر برگشت و یک دستش پشت کمرش و دست دیگش رو زیر زانوهاش قرار داد و بدن نحیفش رو روی دستش بلند کرد.
جهت صدا رو دنبال کرد و تمام توان و نیرویی که براش مونده بود رو به پاهاش منتقل کرد و تمام تلاشش سالم رسیدن به اون صدا بود. از تپه ای که روبروش بود به سختی بالا رفت، وقتی آسفالت زبر جاده رو دید عمیقترین لبخندی که میشد ازش دید روی لبهاش نقش بست و خودش رو روی جاده بالا کشید. درحالیکه بکهیون رو روی کمرش و دختر روی دستهاش نگه داشته بود وسط جاده متوقف شد. نور زرد ماشینی که توی چشمهاش تابید یجورایی خیالش رو راحت کرد و اون موقع بود که یادش افتاد دیگه جونی نداره و با رسیدن به چیزی که دوروزه دنبالش میگرده تن بیجونش روی دو زانوش نقش زمین شد. دستهاش دیگه توان نگه داشتن تن دختر رو نداشت و با افتادنشون دختر هم به آرومی روی زمین افتاد. توی همون حالت که بکهیون روی کمرش بود ماهیچه های گردنش دیگه توان بالا نگه داشتن سرش رو نداشتن و این سهون بود که بعد از دیدن سایه ای از مردی که به سمتشون میدوید و شنیدن صدای آشنای دوست قدیمیش کنار گوشش با لبخند بیجونی از هوش رفت...

~~

روی صندلی انتظار سالن بیمارستان نگران تر از همیشه نشسته بود، ارنجش به زانوهاش تکیه کرده بودن و صورتش بین دستاش مخفی شده بود
تو فکرش تا اون لحظه هزاران بار به خودش لعنت فرستاد که چرا اونهارو تنها گذاشت.. چرا بهشون نگفته بود وارد جنگل نشن و چرا این مدت ازشون خبر نگرفته بود..
انقدر ذهنش درگیر اتفاقی که برای شرکت افتاده بود شد که به کل فراموش کرد برای بهترین دوستش ممکنه چه اتفاقی بیوفته
بین افکارش غرق شده بود که صدای دکتر باعث شد به خودش بیاد

٫آقای پارک؟ چند لحظه تشریف میارید؟

سراسیمه سمت دکتر رفت و اولین چیزی که مغزش برای گفتن بهش فرمان داد پرسیدن از حال دوستاش بود

×اقای دکتر حالشون چطوره؟! خوب میشن؟ خیلی اسیب دیدن؟
چهره ی خونسرد دکتر آرامش مختصریو به قلب چانیول تزریق کرد و باعث شد کمی آروم بگیره

٫چیزی نیست نگران نباشین.. مثل اینکه زیاد کتک خوردن و چنتا شکستگی خفیف رو بدن دوتا مردی که همراهتون آوردین هست که خیلی جدی نیست، حال اون دخترم چندان بد نیست. خداروشکر خونریزی داخلی هم نداشتن. هر سه شون خوب میشن اما یکم زمان میبره. بدنشون خیلی ضعیف شده و باید چندروزی تو بیمارستان بستری باشن تا بهتر بشن

چانیول نفس راحتی کشید و قلب نا آرومش بلاخره اروم گرفت

×ممنونم اقای دکتر.. خودم مراقبشونم. میتونم ببینمشون؟

٫بله حتما. فقط باید صبر کنین تا به هوش بیان

×واقعا ممنونم اقای دکتر..منتظر میمونم بیدار شن.

با قدمای بلندش سمت اتاقشون رفت و گفت. به خواست خودش هر سه اونارو توی یه اتاق بستری کرده بودن. تخت اول دختری بود که خیلی دوست داشت بدونه اون واقعا کیه. تخت وسط بکهیون و تختی که کنار پنجره بود توسط جسم بی جون سهون اشغال شده بود.
چانیول سمت تخت سهون قدم برداشت و روی صندلی ای که بین تخت سهون و بکهیون بود کنار تخت سهون نشست
به چهره ی سهون که پر از زخم و عین گچ سفید شده بود خیره شد. دیدن بهترین دوستش تو اون وضعیت باعث شد اشک توی چشمهاش حلقه بزنه اما جلوی جاری شدنش با پنهون کردن نگاهش از سهون بگیره. پشت دستش رو به بینیش کشید و برای هزارمین بار خودش رو بخاطر تنها گذاشتنشون لعنت فرستاد. نگاهش به دست زخمی سهون افتاد، دستش رو سمت دست سهون برد و دست یخ زده ی سهون رو با دست گرمش گرفت. سرش رو برگردوند و نگاهی به پسر کوچیکی که تازه باهاش اشنا شده بود انداخت.
وضعیت اونم بهتر از سهون نبود، اون لحظه فقط از اینکه دوباره اونارو زنده میبینه شکرگزار بود و برای بیدار شدنشون لحظه شماری میکرد...

~~

با دراومدن خورشید و برخورد باریکه های نور که از لا به لای پرده راهی برای ورود به اتاق و نوازش چشمهاش پیدا کرده بودن پلکاش آروم ازهم فاصله گرفت. همه چی توی نگاه اول براش تار بود، نور سفید چراغ که حالا جلوی چشمهاش حبابی شده بود باعث شده بود لحظه ای این احتمالو بده که مرده و اینجا بهشته اما گرمایی که روی دست چپش حس میکرد این احتمال رو رد کرد. سعی کرد سرش رو بلند کنه تا منشا اون گرما رو پیدا کنه و وقتی چشمش به چانیول درحالیکه سرش رو روی دست دیگش که روی نرده ی تخته گذاشته شده تکیه داده و خوابش برده افتاد ناخودآگاه لبخند عمیقی رو لبش نقش بست.
سرش رو چرخوند و میدونست دنبال کی میگرده.. بکهیونش! دیدن پلکهای بسته بکهیون و گوش دادن به ریتم ضربان قلبش که از دستگاه پخش میشد دل نشین ترین آوایی بود که میتونست به گوش سهون برسه. همین باعث شد بتونه با خیال راحت سرشو روی بالشتش بزاره و با لبخند وصف نشدنی به کسی که بخاطرش این چند روز به اندازه ی چند سال حس خوب دریافت کرده بود خیره بشه.
خواست تکون بخوره و سمت بکهیون برگرده تا بهتر ببینتش اما درد شدیدی که توی همه نقاط بدنش حس میکرد مانعش شد و باعث شد ناله ای از حنجرش خارج بشه اما دستش جلو دهنش گذاشت و نالشو خفه کرد که مبادا بکهیون بیدار شه.
نفسهاش بخاطر درد کمی نامنظم و صدادار شدن و اخم محوی بین ابروهاش شکل گرفت
چانیول با تکون خوردن دست سهون تو دستش از خواب پرید و چشمهاشو با انگشتش مالید تا صحنه ای که میبینه براش واضح تر شه. با دیدن چشمهای باز سهون انگار که جون تازه ای گرفته باشه سمتش خم شد و دستش رو بالای سرش گذاشت و موهاشو نوازش میکرد

×بلاخره بیدار شدی اوه سهون...حالت خوبه؟

سهون لبخند بیجونی زد. پلکهاشو بازو بسته کرد و سرش رو اروم تکون داد و با صدای گرفته ای شروع به حرف زدن کرد

-خوبم چانیول

×مطمئنی خوبی؟! جاییت درد نمیکنه؟ وایسا دکترو صدا بزنم

سهون خواست مانعش بشه اما قبل اینکه دستش رو حرکت بده اون مرد قدبلند از اتاق خارج شده بود. سرش رو به اطراف به آرومی تکون داد و ترجیح داد نگاهش رو‌ تا برگشتن چانیول به بکهیونش بده. چند دقیقه ای نگذشت که چانیول همراه دکتر و پرستاری که کنارش راه میرفت وارد اتاق شدن. دکتر بعد از معاینه و پرسیدن سوالایی که به گفته ی خودش میزان هوشیاری سهون رو نشون میداد نفس عمیقی کشید و با لبخند رو به سهون لب زد

٫با زخمایی که رو تنت بود و ضعف بدنیت فکر نمیکردیم بعد از سه‌ روز بهوش بیای، اونم زودتر از همراهات.. وضعیت اونا خیلی بهتر از تو بود ولی انگار بدن تو ورزیده تره...بهت تبریک میگم

سهون جواب دکتر رو با لبخند گرمی رو لبش داد و زمزمه وار لب زد

-تا کی باید بمونیم اینجا دکتر؟

دکتر لحظه ای سکوت کرد و بعد از کشیدن نفس عمیقی لب زد

چ٫ند روز مهمونمون هستین

دستش رو روی شونه سهون گذاشت و ادامه داد

٫نگران نباش بد نمیگذره بهت اینجا. خصوصا با وجود همچین دوستی که سه شبانه روز کنار تختت خوابید

سهون ابرویی بالا انداخت و نگاهش رو به چانیول داد. کوتاه خندید و سر تکون داد

-چانیول همیشه به من لطف داره

دکتر لبخندی زد و بعد از نیم نگاهی به چانیول لب زد

٫حالتون به زودی خوب میشه و حدودا چند ساعت یا چند روز دیگه دو همراه دیگتون هم به هوش میان. بستگی به قوای بدنیشون داره و ما هم تمام تلاشمون رو واسه بهبودی هر چه بهترتون میکنیم

-ممنونم دکتر..

دکتر بعد از زدن لبخندی به سهون و چانیولی که براش تعظیم کرده بود از اتاق خارج شد و اون دو نفر رو با دو آدم بیهوش که ضربان قلبشون به وسیله دستگاه شنیده میشد تنها گذاشت...

Continue Reading

You'll Also Like

246K 6.1K 52
⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯ જ⁀➴ 𝐅𝐄𝐄𝐋𝐒 𝐋𝐈𝐊𝐄 .ᐟ ❛ & i need you sometimes, we'll be alright. ❜ IN WHICH; kate martin's crush on the basketball photographer is...
1M 54.8K 35
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...
641K 39.2K 103
Kira Kokoa was a completely normal girl... At least that's what she wants you to believe. A brilliant mind-reader that's been masquerading as quirkle...
1.1M 49.3K 95
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC